از اشخاصی که کانال دارن خواهشمندم از این به بعد تا روز رای گیری درباره ی محاسن آقای جلیلی صحبت کنن.
من این چند پیام رو گذاشتم چون واقعا حرصم در اومده بود از دست بعضیا👩🦯
لطفاً اشخاصی که اینستاگرام دارن.
پیام رسان های خارجی دارن.
تبلیغ کنن .. تبلیغ آقای جلیلی رو!
اینجوری نمیشه.
چون مردم بیشتر داخل برنامه های خارجی هستن!
همچنین برای پزشکیان خیلی داره خرج میشه جوری که وقتی فیلتر شکن باز می کنی عکس پزشکیان و می بینی!
نباید کم بزاریم.
#سعید_جلیلی
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۴۹
پوزخندی گوشه ی لب نشاندم و آرام پچ زدم : پشت خونه چیه؟
با این حرفم اخم در هم کشید و گفت : پشت خونه؟.. پشت خونه چیزی نیست!
نگاهم را به چشم هایش دوختم و گفتم : همین الان از اون دره در اومدن و رفتن پشت خونه.
سری تکان داد و گفت : پشت خونه چیزی نیست. پشت اون درخت هم دیواره که مربوط میشه به همون انباریه.
پوف کلافه ای کردم و همان طور که خودکار را روی دفتر می کشیدم گفتم : دفعه ی بعدی چک می کنم باید انجام داده باشین.
سرش را سمت دفتر خم کرد و لب زد : بیشعور من این همه کمکت کردم. واسه چی اینهمه چیز نوشتی؟
دفتر را رو به رویش گذاشتم و گفتم : نمی خوام عقب بیفتید. همین طور ممکنه شک کنن. اون موقع ست که سر هر دوتامون به باد می ره.
عصبانی نفسش را بیرون فرستاد که گفتم : هر زمان که شده.. موقعی که کسی حواسش نیست برید و به اون گوشه سرک بندازید. شاید چیزی پیدا کردین. باشه؟
خودکارش را عصبی جلویم پرت کرد و گفت : دارم از جونم مایه می ذارم... فقط امیدوارم اون زر زری که تو کافه کردی راست باشه.
و با چنگ زدن کتاب و دفترش از روی تخت بلند شد و گفت : خسته نباشید)
با این حرف دخترک، من هم وسایلم را جمع کردم و بلند شدم.
نفس سنگینم را از سینه خارج کردم که آن زن از کنار گلدان ها بلند شد و گفت : لطفا بشینید . آقای صفری گفتن می خوان باهاتون ملاقات داشته باشن.
لبخند ملیحی روی لب نشاندم و همان طور که کیفم را روی نیمکت می گذاشتم گفتم : حتما)
او هم سری تکان داد و بی حرف سوی راه پله ها پا تند کرد .
نفسم را بیرون فرستادم و تلفنم را باز کردم و شروع کردم به ورق زدن عکس ها..
اما چند ثانیه بیشتر طول نکشید که کلید داخل در حیاط چرخید و من سریع تلفنم را خاموش کردم و داخل جیبم سر دادم.
با ورود او به داخل حیاط ، از جا برخاستم و لبخندی به لب نهادم.
مرا که دید ، کوتاه سری تکان داد و همان طور که سویم می آمد و گفت : خوشوقتم!
سویم آمد و دست دراز شده ام را فشرد و گفت : خوش آمدید.
در وهله اول به نظر آدم بدی نمی آمد.
ولی من که می دانستم در آن باطن چه چیز پرورش می دهد!
لبخندی که بیشتر شبیه به پوزخند بود را کمی کش دادم و گفتم : از دیدارتون خوشبختم آقای صفری. باعث افتخاره!
لبخندی به رویم پاشید و همان طور که روی تخت جای می گرفت گفت : بفرمایین.
کنار کیفم نشستم که زن خدمتکار از پله ها پایین آمد و با وسایل در دستش سویمان آمد.
نگاهم هنوز روی آن زن خدمتکار بود که داشت میوه و ظرف ها را روی تخت می گذاشت و..
حواسم پی صفری بود!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۵۰
عجیب بود که از همین خانه رفت اما از در ورودی داخل شد.
تا آنجایی هم که می دانستم آن خانه ی کناری ساکن داشت و هیچ در ورودی ای هم نباید در حیاط می بود.
پس قضیه از چه قرار بود؟
صفری برایم پرتقالی در بشقاب گذاشت و گفت
: آقای امیری. من برام پیشرفت دخترم مهمه! پولی که براش خرج می کنم هم برام حائز اهمیته.
با این حرفش پوزخندم پررنگ تر شد.
چقدر که تو راست می گویی!
مکثی کرد و با لبخند ادامه داد : من روی شما حساب باز کردم. چون یکی از آشنا ها هم پیشنهادتون کردن مطمئنم حرفه ای هستید ولی خواستم این چند نکته رو گوشزد کنم تا یک وقت هم خود من و هم شما پشیمون نشید .
سری تکان دادم و گفتم : بله در جریان هستم. مطمئن باشید کارم رو درست انجام می دم.
و البته منظورم از کار ، همان جاسوسی در اعمالش بود.
تا آخرش می رفتم. دیگر راه برگشتی نبود!
با لبخند رضایت مندی سر تکان داد و گفت : البته به غیر از گوشزد این موارد، قصد دیگه ای هم از این ملاقات داشتم.
نمایشی ، موشکافانه ابرو در هم کشیدم و گفتم : سروپا گوشم.
با تحسین سر تکان داد و همان طور که به تخت تکیه می کرد گفت : وحید جان از دوستان قدیمی بنده هستن. از دوران سربازی با هم رفیق بودیم تا اینکه رفتید اونور آب.
سری تکان دادم که گفت : پس پسر خودشی.)
لبخندی به لب نشاندم و گفتم : بابا درباره ی اینکه آشنا در اومدیم چیزی نگفت.
خندید و گفت : این چند وقت که اومدی ایران قطعا اشخاص زیادی خودشونو آشنا معرفی کردن. درسته؟
سری تکان دادم و گفتم : بله همین طوره. خوشبختم آقای صفری.
دستش به روی شانه ام نشست و لب هایش پاسخ داد : باعث افتخاره گل پسر وحید جان معلم دخترمه.)
جانمازم را تا زدم و گفتم : نقشه عوض شده.
غرید : یعنی چی؟ چی داری واسه خودت می بافی؟
جانماز را روی میز گذاشتم و گفتم : معادله خیلی ساده ست! به من کمک می کنید تا پدرتون رو با مدرک لو بدم. من هم کمک تون می کنم از اینجا با خیال راحت فرار کنید .
عصبی تر از قبل غرید : از کجا معلوم راست می گی؟ شاید داری سرمو شیره می مالی.
پوف کلافه ای کشیدم و گفتم : بازم برگشتیم به همون پله ی اول خانوم صفری! این ی معامله ی ساده ست. البته برای شما از دو جنبه سود خواهد داشت. یک فرار! دو سبک تر شدن جرمتون خانوم صفری!
با این حرفم به تته پته افتاد : ج..ج..جرم؟ کدوم ج..رم؟
پوزخند صدا داری زدم و گفتم : خودتون بهتر از من می دونید کدوم جرم. لازمه یادآوری کنم؟
سکوتش را که دیدم گفتم :
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۵۱
خانوم صفری من درباره ی همکاری با پدرتون ازتون سوال کردم . و شما چی جوابم رو دادید؟ حالا من چه جوابی گرفتم؟
بی امان ادامه دادم : دلم نمی خواد دفعه ی بعدی ازتون دروغ بشنوم خانوم. روشن شد؟
حرفی نزد که ادامه دادم : حالا فهمیدید من حرفم واقعیه یا نه؟
با تته پته گفت : اگه اینطوره.. تو که راحت اطلاعات منو در آوردی.. برو اطلاعات بابامم در بیار.
نوچی کردم و گفتم : من اگه می تونستم خودمو تو هَچَل نمی انداختم. شما هم فقط یک مهره ی سوخته اید خانوم صفری! وگرنه اطلاعات شما با ی دکمه ی کوچیک به دست من نمی رسید! درسته؟
از همان پشت تلفن.. نفس های به لرزه افتاده اش را می شنیدم.
خوب بود! خوب بود که دیگر قرار نبود بلغزد.
: تنها چیزی که ازتون الان می خوام اینه که کمتر با پدرتون برخورد داشته باشید و هر چیزی که به من مربوط میشه رو از خودتون دور کنید و نزارید کسی از این رابطه بویی ببره. می خوام تعداد جلسات و ملاقات ها رو بیشتر کنم چون وقتم کمه. فعلا می خوام تمرکز تون روی درس هاتون باشه تا بهتون خبر بدم. باشه؟)
باشه ای گفت که با خداحافظ کوتاه و بدون جوابی مکالمه را به پایان رساندم .
تلفن را روی میز پرت کردم و روی مبل دراز شدم .
دلم برای خانه ی کوچک و نقلی خودم تنگ شده بود!
حتی.. حتی دلم برای مادر و پدرم هم تنگ شده بود.
خیلی وقت بود که با آنها سخن نگفته بودم.
اصلا از حالشان خبر نداشتم...
دستم را روی پیشانی ام کشیدم که صدایش به گوشم رسید : تا کی باید اینجا بمونم؟
با همان صدای خشدار گفتم : تا وقتی که صفری رو از بازی پرتش کنم بیرون و برم سراغ فرهاد.
قلپی از چای را به گلویش فرستاد و گفت : چقدر طول می کشه؟)
نمی دونمی زیر لب ادا کردم و پلک هایم سنگین شد..
دستی به چشم هایم کشیدم و گفتم : صفری دعوتمون کرده به صرف شام . فقط منو نه! امیری ها رو.
حامد با مشت به میز کوبید و گفت : خدایا تو این هیر و ویر این و چیکارش کنم؟
دستی به موهایم کشیدم و همان طور که نگاهم به صفحه ی لپتاپ بود گفتم : ولی قضیه ی ورود عجیب صفری برام خیلی جالب بود. خونه ی کنار مستاجر داره و ساکن داره. حتی اگه در هم برای ورود باشه اجازه ی این کار رو نداره.
لحظه ای سکوت کرد و مشکوک گفت : شاید برای عادی سازی مستاجر کاشتن تو اون خونه... یاسین!
تلفن را جا به جا کردم که گفت : من امیری ها رو جور می کنم. تنها کاری که تو باید بکنی الان اینه که به این یارو صفری نزدیک بشی.. باید ی سرکی به اون خونه بکشی. احتمال اینکه اونجا انبارشون باشه بالاست یاسین.
سری تکان دادم و گفتم : باشه... عکس اتاق و بررسی کردم. به نظرم چیز خاصی به چشم نمی اومد! اتاق خیلی خیلی ساده ست. حتی فرش هم نداره و کفش موکته. تنها چیزی که می تونه جلب توجه کنه اون کتاب خونه ست که سرش تا سقف امتداد داره.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۵۲
گفت : نقشه ی خونه رو بررسی کردی؟ شاید پشت اون کتابخونه به جایی راه داشته باشه.
عینکم را صاف کردم و گفتم : به نظرم نقشه ی خونه هیچ نقصی نداره. ولی احتمال اینکه پشت اون کتابخونه ی بزرگ چیزی باشه خیلیه.
: به نظرم اگه بتونی ی دوربین اونجا هم وصل کنی خیلی خوب میشه. می خوام اون محدوده تو چشمم باشه.
تکیه به مبل زدم و گفتم : ی دوربین تو اتاقش داره. امروز هم فیلم ساعت های قبل و روی اون ده دقیقه ای که اون دختره اون تو بود گذاشتم.
مشکوکانه لب زد : این یعنی برای دخترش هم بپا گذاشته یاسین.
دستی میان موهایم فرو بردم و گفتم : دختره تو گوشیش شنود داشت. برای همین تلفن بهش دادم.
: اون وقت تو اینا رو به من نگفتی؟
خودکار را روی میز پرت کردم و گفتم : قبل از تو حسین مسئول بود. من هر چی اتفاق افتاده رو به حسین توضیح دادم .
پوفی کرد و گفت : من دیگه مغزم کار نمی کنه یاسین. خیر سرم بعد از تموم شدن پرونده ی قبلی می خواستم ی هفته برم مرخصی. این امامی ام خر بارکش گیر آورده.
خندیدم و گفتم : نظرته این حرفاتو بذارم کف دستش؟
خندید و گفت : دیگه بی جنبه نشو عزیزم.
سری از تاسف برایش تکان دادم که جدی گفت : فعلا برای اون مهمونی برنامه می ریزیم. چون امکان داره اون صفری کرمش بگیره و با امیری حرف بزنه زودتر کار و شروع می کنیم. تو هم هر چی اطلاعات از این دختره می تونی بکش بیرون .
باشه ای گفتم که گفت : بابت امروز دمت گرم واقعا . به عقل جن نمی رسید خودشو بزنه به موش مردگی اونجوری.
سری تکان دادم و گفتم : دیگه دیگه.)
دستی به سر پردردم کشیدم و افکارم را سازماندهی کردم
خیلی زود شب مهمانی فرا رسید و من حالا، به همراه خانواده ی امیری که شامل امیری بزرگ و همسرش میشد ، و همچنین به همراه نامزد قلابی ام، جلوی درب بودیم.
تنها چیزی که واقعا الان روی مخم راه می رفت، نگاه های خیره ی خانم امیری بود .
نمی دانم به چه دلیل اما نگاهش از اول راه تا همین حالا رویم سنگینی می کرد و افکارم را بهم می ریخت.
با باز شدن در ، سرم را بالا آوردم و نگاهم را به خانم امیری دوختم که به سرعت نگاهش را از من گرفت و وارد حیاط شد.
و پس از آن آقای امیری و.. در آخر من و آن زن.
نفسم را آه مانند رها کردم و کنار زن به راه افتادم.
طولی نکشید که همه در پذیرایی نشسته بودیم و شاهد خوش و بش آقای امیری و صفری بودیم.
و تنها چیزی که ادامه دار بود.. نگاه های خانم امیری بود.
اما من بی توجه.. داشتم به این فکر می کردم که جوری خودم را به صفری بچسبانم و سر از ساز و کارش در بیاورم.
با خم شدن دخترک درست رو به رویم ، لیوانی چای برداشتم و آرام پچ زدم : پشت اون کتابخونه چیزی هست؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۵۳
پرتقالی روی بشقاب روی پایم گذاشت و پچ زد : نه. اصلا حرکت نکرد وقتی بهش دست زدم.)
سری تکان دادم که به سرعت از کنارم رد شد و به سوی زن رفت.
نفسم را بیرون فرستادم و پا روی پا انداختم و گازی به خیار زدم .
ولی من مطمئن بودم پشت آن کتابخانه سازه ای شاهکار خفته.
من فقط یک فرصت می خواستم تا خودم بررسی اش کنم.
نگاهم را در محوطه چرخاندم و که آن زن خودش را سویم کشاند و کنار گوشم پچ زد : فعلا نقطه ی توجه ش تویی. فکر و ذکر و بذار کنار.
نگاهم را از چشم هایش گرفتم و پچ زدم : لابد فکرم مهم تر از اونه.
سری از تاسف برایم تکان داد که گفتم : من باید برم تو اتاقش.
تکه پرتقالی جلویم گرفت و گفت : چیکار کنم میگی؟
پرتقال را از دستش گرفتم و گفتم : به ی بهونه ای ببرشون تو حیاط. رو مخ زن امیری کار کن گیر بده برید حیاط.)
سری تکان دادن و با گذاشتن بشقابش روی میز سرش را سوی زن امیری خم کرد و من به صورت صفری خیره شدم که غرق در صحبت با آقای امیری بود.
انگاری زیاد خوشحال بودند برای این دیدار!
پوزخندی گوشه ی لب نشاندم و آمدم بند و بساط فکرم را جمع کنم که صدای صفری مرا متوجه خود کرد
: دختر جان. ما میریم حیاط ی سینی چای بیار)
و بلافاصله از جا برخاست.
با برخاستن او ، همه برخاستند و من نگاه تحسین آمیزم را به زن رویا نام دوختم که لبخندی به رویم پاشید.
بیخیال او ،قدمی به دخترک نزدیک شدم و خیلی عادی گفتم : دستشویی تون کجاست؟ )
با انگشت اشاره ای به در زیر راه پله زد که با تکان دادن سرم، سوی دستشویی حرکت کردم.
همینکه در را باز کردم، آنها از در خارج شدند و من داخل شدم.
با شنیدن صدای بسته شدن در خانه ، نفسم را رها کردم.
خدارا شکر انگاری امروز خبری از آن زن خدمتکار نبود.
از دستشویی بیرون آمدم که قدمی نزدیکم آمد و گفت : می خوای چیکار کنی؟
آستینش را سوی خود گرفتم و با گذاشتن چند دوربین کوچک در دستش گفتم : دارم میرم تو اون اتاق. این دوربین ها رو هر جایی که فکر می کنید خوبه برای زیر نظر گرفتن کل خونه نصب کنید. کلید رو برام بیارید.)
خیره نگاهم کرد و با بیرون کشیدن کلیدی از جیب شلوارش قدمی عقب رفت و من.. بی توجه به نگاه خیره اش سوی راه پله ها دویدم.
تلفنم را از جیب بیرون کشیدم و با نوشتن پیامی کوتاه با محتوای دوربین را کنترل کنید ، وارد اتاق شدم و در را بستم و کلید را رویش گذاشتم.
نگاهم را به کتاب خانه دوختم و کمی تکانش دادم .
اما هیچ جوره تکان نخورد!
پس یقین پیدا کردم که پشت این کتابخانه چیزی هست.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۱۵۴
دستم را روی کتاب ها کشیدم و متفکر به چوب قفسه ها زل زدم .
همان گونه کتاب ها را کمی جا به جا می کردم که نگاهم به روی چوب قفسه ها بود .
برآمدگی های کوچکی به چشمم می خورد اما واضح نبود!
با سرعت تلفنم را بیرون کشیدم و با روشن کردن چراغ قوه نگاهم به فلش های کوچکی خورد که روی هر طبقه با مکان تغییر کرده جای گرفته بود.
چشم ریز کردم و نگاهم را به کناره ی قفسه ی رو به رویم دوختم که.. عددی به انگلیسی برایم خودنمایی کرد.
اخم در هم کشیدم و به قفسه های دیگر چشم دوختم که هر کدام یک عدد رویشان حک شده بود.
یک تای ابرو بالا انداختم و گفتم : من گفتم پشت این کتاب خونه ی چیزی هست.)
نگاهم را به کناره ی کتابخانه دوختم و با دیدن عدد یک ، نگاهم را به فلش روی چوب پشتی کتاب ها دوختم و آرام، کتاب رو به روی فلش را سوی خودم کشیدم که کتاب دقیقا جلویم نگه داشته شد .
با یافتن عدد دو همین کار را برای آن طبقه نیز انجام دادم تا اینکه با بیرون کشیدن کتاب قفسه ی دوازدهم کمد به کنار رانده شد و دیوار پشتش میان دو لایه ی کنار کتاب خانه محو شد و پلکانی جلوی پایم معلوم شد.
نگاهم را به در دوختم و آرام پله ها را پایین رفتم و گفتم : پشت کتابخونه پله می خوره حامد. دارم پله ها رو میرم پایین ببینم چی میشه.
حامد گفت : مواظب باش.
سری تکان دادم و پایم را روی پله ی آخر گذاشتم و دستم را روی دیوار حرکت دادم و حرکت کردم که فضا یک هویی روشن شد .
نگاهم را روی دیوار ها چرخاندم و با ندیدن دوربین، دستم را روی میز رو به رویم کشیدم .
یک عالمه وسایل آزمایشگاهی روی میز ها چیده شده بود.
اخم در هم کشیدم و گفتم : اینجا فقط وسیله ی آزمایشگاهی هست!
: ببین چیز دیگه ای نیست؟ در دیگه ای... یا چیزی.
نگاهم را چرخاندم که در زنگ زده ای روی دیوار خودنمایی کرد.
با طمأنینه سوی در حرکت کردم و گفتم : اینجا ی در زنگ زده هست.
دستم را روی در کشیدم و نگاهم را به پشت در دوختم.
: شیشه ی در شکسته. اون پشت چند تا پله ی سنگی می خوره و برگ پوشونده. دیگه چیزی نمی بینم.
صدای حامد در گوشم پیچید : عکس بگیر سریع بیا بالا.)
باشه ای گفتم و مشغول عکس برداری شدم .
به نظرم چیزی مشکوکی در این اتاق نبود اما با یک نگاه کلی به نقشه ی ساختمان، می شد تشخیص داد که این در زنگ زده راه ورودی ست به خانه ی کناری.
معادله خیلی ساده بود!
اینجا آزمایشگاه صفری ست.
جایی که خود مواد می سازد و این در راهی ست برای رسیدن به انبار موادشان .
من فقط اینجا بودم که با نزدیکی به صفری خودم را به فرهاد برسم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】