⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۷
سرم را به معنی نه بالا انداختم که دو دستم را در دستش گرفت و گفت : بسه دختر. با من لج نکن! بیشتر از یک هفته ست که اومدی اینجا ولی ی بارم به من روی خوش نشون ندادی.
دستانم را از دستش بیرون کشیدم و جلوی گربه زانو زدم که گفت : تمومش کن الهه. تو چه بخوای چه نخوای مال منی. با لج کردن به هیچ جایی نمی رسی.
باز هم عکس العملی نشان ندادم که از جا برخاست و گفت : برای چی از من رو میگیری؟
اگر سید نگفته بود که زبان باز نکن..بی شک زبان می گشودم می گفتم چرا از صورت منفورش رو می گیرم!
کنارم دو زانو نشست و گفت : چی می خوای که اینجا نداری؟ اصلا چشیدی ببینی اینجا چه مزه ای میده بعد قیافه کج کنی؟
با این حرفش نمی دانم چرا..اشک هایم سرازیر شد.
دستم را زیر چشم هایم کشیدم تا خودم را ضعیف نشان ندهم که..انگشتش سوی صورتم دراز شد و.. اشک های من سرعت گرفت.
دستش را روی اشک هایم کشید و آرام گفت : سوگلیم که گریه می کنه حالم گرفته میشه.. چی شده؟ برای چی اشک می ریزی؟.. نکنه درد داری؟!
خودش را سویم کشید و من..خیلی ناخودآگاه دستم را سوی گوشم بردم که.. دستش روی هوا خشک شد.
سویم آمد و جلویم نشست و گفت : ببخشید..یادم نبود.
لبه ی روسری را باز کرد و به گوش هایی که پاره شده بود و حالا چسب خورده بود، خیره شد.
با لحنی غمگین گفت : ببخشید سوگلی. من حواسم نبود..
دو دستش را دو طرف صورتم نهاد و بی اجازه روی پیشانی ام را بوسید.
: ببخشید. من اصلا حواسم نبود گوشت پاره شده..
دستانش را روی صورتم کشید و گفت : قول میدم خوب شد خودم می برمت خودت انتخاب کن کدوم گوشواره رو می خوای.
نگاهش را به چشم های اشکی ام دوخت و آرام گفت : بخشیدی منو؟
وقتی..وقتی نگاه خیره ام را دید..لبخندی زد و گفت : سکوت علامت رضاست.
دستش را روی سرم کشید و گفت : گلنار گردن بندتو کجا گذاشته؟ بگو برم برات بیارم.
اما من..ترجیح دادم خیره بمانم.
وقتی دید جوابی نمی دهم از جا برخاست و سوی کشو رفت و آن را بیرون کشید.
گردن آویز را در دست گرفت و من با دیدن تکه های خرد شده اش.. در قلبم عروسی بر پا شد.
گردنبند را در دستش جا به جا کرد و گفت : چجور شکسته الهه؟ فقط گوشواره سنگین بوده گردن بند برای چی شکسته؟
ناگهان صدای مادرم به گوش رسید : برای چی نداره.
سرم را سوی مادرم برگرداندم که فرهاد سویش چرخید و سوالی نگاهش کرد.
: شب اومده بودم اتاقش. وقتی فهمیدم حمامه یکم نشستم تا بیاد بیرون ولی وقتی نیومد رفتم سمت در. صداش کردم ولی نیومد.. تا اینکه بالاخره در و باز کرد و دیدم کل حموم و خون گرفته. گوشواره تو حمام از گوشش کنده شده بود و خون کل حموم و گرفته بود. الهه هم فکر کرده بود خونریزی کرده.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۸
همونجوری با بهت نشسته بود کف حمام. گوشواره و گردن بند و روی چاه بست پیدا کردم. معلوم نبود کجا گردن بند و گیر داده بود.
مادرم نگاه شکارش را به گردن آویز درون دست فرهاد دوخت و گفت : حالا فهمیدی؟ برو بیرون بدتر از این عذابش نده.
فرهاد گردن آویز را داخل جیبش فرو کرد و گفت : من عذابش نمیدم عاطفه. خودش دوست داره که پیش من بمونه.
شانه ای بالا انداخت و سوی در حرکت کرد.
: عاطفه شنیدم بد با الهه تا کردی. نزار دم آزادیت کاری رو کنم که نباید.
و با نیم نگاهی به سوی من..در را بست و صدای قدم هایی که دور می شد..نشان از رفتنش داد.
با بسته شدن در.. مادرم نگاه سنگینش را به من دوخت و گفت : نباید می انداختی شون. اینجوری بدتر کار و خراب کردی الهه. هم اون شوهر و از خودت روندی هم فرهاد و به شک انداختی.. اگه جواب نمی دادم مطمئن باش گلنار ی داستانی می بافت که فردا سرت و رو سینه ت ببینم.
به تخت تکیه دادم و آرام گفتم : شما از زندگی من خبر نداشتی.
روی صندلی نشست و گفت : خبر نداشتم؟ باشه..خبر نداشتم ولی زندگی تو از زندگی من که بدتر نبود.
سرم را سویش چرخاندم و بی رحم گفتم : شما شوهرت و نفروختی؟ اصلا بابام خبر داره که حامله بودی؟
با این حرفم.. بهت در چهره ی مادرم مواج شد.
قطره ی اشکی از چشم هایم رها شد : من شدم آدم بده. من خواستم فرهاد زودتر این بازی رو تمومش کنه.. بده خواستم مادرم برگرده پیش بابام؟ بده خواستم شوهرم بره پی زندگیش؟.. من خودم و فروختم که شما ی روز خوش ببینید ولی شما چیکار کردین؟
ناگهان صدای مادرم اوج گرفت : بس کن الهه. فرهاد نه می زاره من برم نه شوهرت ول می کنه بره. چون نمی تونه. اون اینجا وظیفشه که فرهاد و لو بده می فهمی؟
نگاهم را به چشم های مادرم دوختم و گفتم : وقتی اومدم اینجا.. فرهاد جلوی من به بابام زنگ زد. گفتش که با وجود من دیگه نیازی به تو نداره. گفتش که برت می گردونه پیش بابا.
آمد حرفی بزند که گفتم : مامان چشمات و باز کن. اون برای سومین باره که این حرف و تکرار می کنه. اون دیگه نیازی به تو نداره. همون طور که مادر پسرشو مثل دستمال کاغذی ی گوشه پرت کرد.. تو رو هم پس می فرسته برای بابا.
بی عقل ادامه دادم : تو هم برمی گردی و با هم زندگی می کنین. چیزی بهتر از این بهت می رسه؟
با این حرفم مبهوت لب زد : دروغ میگی.. دروغ میگی.
دو دستش را دو طرف صورتش نهاد و زیر لب چیزی گفت که نفهمیدم.
لب زدم : بخدا راست میگم.
آری..راست می گفتم!
راست می گفتم که قرار است اینگونه شود.
من..من نمی توانستم بروم.
چیزی به به دنیا آمدن دخترکم نمانده بود.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۹
بی شک زودتر از آن چیزی که فکرش را می کردم رسماً برای فرهاد می شدم.
من..فقط..
چشم هایم را با درد بهم فشردم که با کوبیده شدن در.. در جا لرزیدم.
نگاهم را به جای خالی مادرم دوختم و از جا برخاستم.
خوشحال شد؟
چرا خوشحال نشود؟
مگر میشود آدم خوشحال نشود؟
قرار است بالاخره به آغوش خانواده اش برگردد مگر غیر این است؟
بیخیال همه چیز..کنار گربه ی کوچکم نشستم و دست و پایش را لمس کردم.
احساس می کردم در حال جان دادن است.
آرام گربه ی کوچک را در آغوش گرفتم و به چشم های بازش زل زدم.
چقدر این لحظه های او شبیه این لحظه های من بود.
هر دویمان در حال جان دادن بودیم.
جان دادن از شدت سرمای زندگی.
روسری ام را از سرم بیرون کشیدم و گربه ی کوچک را لایش گذاشتم و آن را به دورش پیچیدم که تقه ای به در خورد و در باز شد.
با ورود گلنار.. گربه را جلویش گرفتم و آمدم اشاره کنم تا برایش شیری بیاورد که گفت : خانم برای چی آوردینش تو خونه؟ الان مریض میشین.
دستم را روی بدن گربه به معنای اینکه شستمش کشیدم که گفت : شستیدش؟
سرم را به معنی آری تکان دادم که آمد حرفی بزند و من حرفش را با اشاره به دهان گربه در گلویش خفه کردم.
نگاهی به گربه کرد و من دوباره به دهانش اشاره زدم که ناچار..سری به معنای باشه تکان داد و از اتاق خارج شد.
دوباره سوی بخاری برگشتم و گربه را بالای بخاری نگه داشتم تا کمی گرم شود.
ببینم..یعنی کسی بود که در این سرما مرا هم گرم کند؟
خبری که از پدرم نبود..
برادرم هم..اصلا معلوم نبود سالم است یا نه.
این هم از سید فلک زده.
دیگر چه کسی بود که اینجا به دادم برسد؟
هیچکس!
پس..عاقبت من جز اینی نبود که... به زبان آورده ام.
.
درب اتاق را بستم و آرام سوی گربه حرکت کردم.
گربه ی کوچک بعد از سیر شدن، کنار بخاری دراز کشیده بود و خفته بود.
لبخندی به بدن کوچک و نحیفش زدم و آمدم وارد رخت خواب شوم که صدای..صدای قدم از نزدیکی تراس بلند شد و من..سوی در پرواز کردم.
داخل تراس شدم و نگاهم را در اطراف چرخاندم که..شخصی را دیدم که دقیقا عقب تر از تراس ایستاده بود اما..سید نبود.
شانه های مرد..پهن تر بود و اصلا به آن سید استخوانی نمی خورد.
مرد..قدمی جلوتر آمد و در نور ایستاد که.. تمام چهره اش مشخص شد.
او..او پسر فرهاد بود اما اینجا چه می کرد؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۰
آن هم زیر تراس من؟
بهت زده نگاهم را به او دوختم که لبخندی ناامن روی صورتش جا خوش کرده بود و نگاه..نگاه درنده اش داشت مرا می شکافت.
قدمی عقب رفتم و.. به سرعت وارد اتاقم شدم.
این..این چه بساطی بود که درست شده بود؟
چرا..چرا یک آدم سالم در این خانه نبود؟
تمام دست و دلم به لرز افتاده بود.
آن نگاه عجیب و لبخند عجیب تر..چیزی عادی نبود!
با احساس خشک شدن گلویم.. از در فاصله گرفتم و خودم را به در اتاق رساندم و برای خوردن جرعه ای آب.. از در خارج شدم.
تکیه ام را به در دادم و اطرافم را نگاه کردم.
قرار نبود اتفاقی بیفتد! فقط یک جرعه آب بود.
دستم را به دیوار گرفتم و پله ها را یکی یکی پایین آمدم که..صدای ناله هایی به گوشم نزدیک شد.
سرم را سوی طبقه ی بالا چرخاندم اما کسی نبود.
باز پله ها را پایین رفتم که..صدای ناله ها نزدیک تر شد.
انگار صدا از پایین بود.
دوباره چند پله پایین تر رفتم که صدایی دقیقا آن ور پله ها..مرا به خود آورد.
صدا..صدا از اتاق بود.
آرام خودم را سوی در اتاق کشیدم که در ناگهانی باز شد و..درسا با دیدن من..هین بلندی کشید .
دستانم را روی شانه هایش نهادم و با تکان سرم از او پرسیدم که چه شده.
نفس زنان گفت : خانم حالشون بد شده. دارم میرم حافظ و خبر کنم.
درسا را به سمت داخل هل دادم و وارد اتاق شدم.
سوی..سوی مادر مرد حافظ نام رفتم و کنارش دو زانو نشستم.
داشت ناله می کرد.
از درد..
سر و صورت رنگ پریده اش پر عرق شده بود.
از چه درد داشت خدا می داند.
ترسیده دستم را زیر گردنش انداختم و انگشتانم را آرام به صورتش زدم که.. چشم هایش باز شد و روی من نشست.
بدنش داشت می لرزید.
نمی دانم از چه اما..اما وضعیتش خیلی جالب نبود.
با نشستن نگاهش به روی من.. خیلی ناگهانی مرا به عقب هل داد و بی جان گفت : برو گم*شو که تمام این بدبختیا زیر سر تو و مادرته.
سرش را به زمین کوبید و با گریه گفت : هر چی می کشم از دست تو و اون پدرته. لعنت بیاد به همه تون.
پاهایش را درون شکمش جمع کرد و گریه اش اوج گرفت : زندگی نزاشتین برام.
ناگهان.. دستش محکم به گوشم خورد و ندانسته..نفسم را برید.
: تو از کدوم قبرستونی اومدی؟ از کدوم قبرستون اومدی تو این زندگی نکبت؟
بستون نیست هر چی زندگی ما رو به گند کشیدین؟ چرا سیر مونی ندارین؟
ناگهان از جا برخاست و جوری به صورتم کوبید احساس کردم خون از گوشم فوران کرد.
با درد..دستم را روی صورتم نهادم که گفت : آتیشت می زنم. هم تو و هم اون بچه ت و زنده به گور می کنم.
و دیگر..هق هق امانش نداد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۱
چه قشنگ صحبت می کرد!
چه گیرا!
تا به حال..خودش فکر کرده بود که ما در این زندگی نکبت چه کشیده ایم؟
اصلا یک بار هم تقصیر را گردن خودش و شوهر جانش انداخت؟
آری می دانم..همیشه همه چیز تقصیر ماست.
امان به اشک های جاری شده ام نداد و این دفعه به آن ور صورتم کوبید.
و من..فقط دستم را دور شکمم حلقه کردم تا به سرش نزند که بلایی به سر دخترکم بیاورد.
حداقل..حداقل او تنها کسی بود که میان ما می توانست حرصش را خالی کند.
اگر اینگونه بود چه اشکالی داشت؟
بهانه ای هم میشد برای ریزش اشک های تلنبار شده ی من.
آمد این دفعه مشتی بیاورد که صدای پایی آمد و بعد..صدای مامان گفتن مرد حافظ نام به گوش رسید.
با آمدن مرد حافظ نام..مادرش دست از سر من برداشت و گریه اش شدید تر شد.
مرد جلوی او زانو زد و مادرش را در آغوش کشید.
رو به درسا گفت : چی شده؟
درسا با گریه شانه ای بالا انداخت و گفت : نمی دونم.. فقط صدای ناله هاشونو شنیدم اومدم تو اتاق. چیزی به من نگفتن.
مرد..مادرش را روی دست هایش بلند کرد و رو به درسا گفت : بردار ی روسری بیار با ی چادر. ببرمش درمونگاه.
و بعد به سرعت از در خارج شد.
درسا سوی کمد دوید و با بیرون کشیدن چادر و روسری ای برداشت و سوی در دوید.
و من..فقط روی زمین دراز کشیدم و نمی دانم.. نمی دانم برای چه اما.. به سرعت بی هوش شدم.
همه به من می گفتند نحس!
آیا من واقعا نحس بودم؟
چرا نبودم؟
پا به زندگی هر کس گذاشتم جهنم کردم زندگی اش را.
از آن مادر و پدری که حتی روحشان از وضعیت من خبر نداشت گرفته.. تا سید و مادر و پدر خودم.
شاید..شاید حتی زندگی دخترکم را هم جهنم کردم.
من نحسم..پس چرا نمی میرم؟
حداقل فکر بندگان دیگرش باشد!
با احساس درد در کمر و پهلویم..چشم هایم را باز کردم.
نگاه مبهمم را در اطراف چرخاندم اما چیزی به یاد نیاوردم.
من کجا بودم؟
در جا نشستم و سرم را در اتاق چرخاندم.
با دیدن تخت بهم ریخته و در کمد که باز شده بود.. یادم آمد چه اتفاقی افتاده.
به سختی از جا برخاستم و خودم را به در رساندم اما..چشم هایم بد سیاهی رفت.
دستم را به چهارچوب در گرفتم تا نیفتم.
دیشب دقیقا چه شد؟
من دقیقا چه حرف هایی شنیدم؟
او..او به من گفته بود نحسم.
اضافه ام.
هر انگی را به من زده بود و آخرش هم که..سیلی خوردم!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۲
آری..آری او راست می گفت من نحسم.
من ننگم.
کاش زودتر خودش مرا زنده به گور کند.
از در بیرون رفتم و با قدم هایی سست خودم را به پذیرایی تاریک رساندم.
برق ها برخلاف قبل خاموش بود.
همیشه ساعت پنج صبح خانه منور میشد اما حالا ساعت هشت بود و خبری از برق ها نبود.
بهم ریختگی اطراف نشان می داد که اتفاقات ناجوری رخ داده.
با دیدن برق روشن آشپزخانه.. خودم را سوی آشپزخانه کشیدم که صدای فرهاد به گوشم خورد :
گلنار تو نشو کاسه ی داغ تر از آش! می بینی که همه چیز بهم ریخته.
در جوابش صدای گلنار قد علم کرد : تا کی قراره من بلاتکلیف بمونم فرهاد؟ تو به من قول ی زندگی دو نفره رو دادی نه با ی زن و بچه ی دیگه. با ی زن پیر پاتال که دو تا عروس داره. من مثل اون دختر نیستم که به ی ورمم نباشه که دور و برم چه خبره. الان چند سال شد که دارم کنیزی این خونه رو می کنم؟
فرهاد میان حرفش پرید : قرار بود تا آخرش من شکایت نشنوم گلنار! من گفتم که شرایط زندگی من جوریه که نمی دونم تا فردا می تونم جمع و جور کنم بدبختی هامو یا نه. تو هم گفتی من به پات می مونم.
کمی خودم را عقب تر کشیدم که گلنار با حرص از روی صندلی برخاست و گفت : برو گم*شو بابا. ده ساله زندگی منو جهنم کرده به امید اینکه ی روز بهشتش کنه..
آمد از در آشپزخانه خارج شود که فرهاد بازویش را گرفت و او را به کابینت چسباند.
گلنار صورتش را سمت دیگری چرخاند و گفت : من غیر تو کس دیگه ای رو نمی تونم ببینم.
گلنار توپید : اره! اینو باید بری به سوگلیت بگی.
فرهاد خندید و گفت : من فقط ازش ی دختربچه می خوام همین.
گلنار با ناز صورتش را بالا آورد و گفت : تو از منم می تونستی دختر بچه داشته باشی.
: تو اگه قرار بود برای من ی دختر بچه بیاری تا الان ده تا دختربچه اینجا داشت شیطنت می کرد گلنار.
گلنار نفسش را بیرون فرستاد و گفت : بعدش چی؟ بعد اینکه دخترش به دنیا اومد؟
فرهاد لبخندش کش آمد و کمی سویش خم شد و گفت : تو به اونجاش کاری نداشته باش. من قول میدم اون ده سال و برات جوری جبران کنم که کف کنی گلنار.. تو فقط یکم دیگه تحمل کن.
کم بیشتر خم شد و گفت : اصلا چطوره همین هفته ی دیگه ببرمت شهر دنبال لباس عروس؟
با این حرف ها.. لحظه ای احساس کردم تمام محتویات معده ام بالا آمد.
سریع خودم را به سرویس رساندم و آنقدر عوق زدم که دیگر جانی برایم نماند.
یک مرد..چقدر می تواند کثیف باشد؟
چقدر می تواند پست باشد؟
چقدر می تواند دغل کار باشد؟
یعنی..یعنی او تا به حال سر چند دختر را اینگونه شیره مالیده بود؟
چند دختر بی نوا را؟
پس..پس آخر زندگی من.. به لباس عروس ختم نمیشد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۳
من..من قرار بود در لباس کنیزی جان بدهم.
این..این چه زندگی نکبتی بود؟
این چه زندگی ای بود؟
نمی دانم چگونه.. شسته و رفته بیرون آمدم فقط.. وقتی به بیرون رسیدم دیگر نه اثری از گلنار بود..نه فرهاد!
تن بی جانم را روی مبل پرت کردم و راه اشک هایم را باز کردم.
دیگر چیزی تا مرگ نمانده بود.
کاش هم من بمیرم هم دخترکم.
کاش..کاش مرا ماشینی زیر بگیرد.
کاش اصلا دق مرگ شوم. فقط بمیرم زودتر!
سرم را به دسته ی مبل تکیه دادم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.
یعنی خدا دلش می آمد با من همچین کاری کند؟
نمی دانم..دنیا دور سرم در حال گردش بود.
نمی دانستم دور و اطرافم چه خبر است.
شدید حالم بد بود.
مرگ انگاری به دنبالم افتاده بود.
شاید چند ساعتی گذشته بود از افتادنم روی مبل که.. احساس کردم باید به اتاقم برگردم تا تن کرخت و بی جانم را با یک حمام سر حال آورم.
شاید این بهترین گزینه بود .
به سختی از جا برخاستم و سوی پله ها راه افتادم و پله ها را بالا رفتم.
همینکه به طبقه رسیدم.. ایستادم تا نفسی تازه کنم که.. درب اتاقی باز شد و مرد حافظ نام از اتاق بیرون آمد.
کمی صاف شدم و روسری را روی سرم صاف کردم و آمدم سلام کنم که با لبخندی ملیح که به نظر می آمد کج باشد..سویم آمد و در چند قدمی ام ایستاد.
با سر سلامی کردم و آمدم راه کج کنم سوی اتاقم که.. فاصله ی میانمان را پر کرد و روسری از سرم برداشت.
نگاهش را روی سرم چرخاند و آرام آرام نگاهش را روی صورتم کشید .
و من..بهت زده فقط به چشم های قرمزش زل زده بودم.
ناگهان شروع کرد به جلو آمدن.
با جلو آمدنش.. با ترس عقب عقب رفتم تا اینکه به در اتاقم رسیدم .
من هنوز مات به صورتش زل زده بودم و او..
با لبخندی ترسناک دست انداخت و دستگیره ی در را پایین کشید و مرا داخل اتاق هل داد.
با ترسی چند برابر سوی تراس عقب عقب رفتم که خیلی ناگهانی دستش را روی سینه ام گذاشت و مرا به دیوار چسباند .
کنار صورت ترسیده ام خم شد و در فاصله ی یک بند انگشتی از صورتم خم شد و فشار دستش را بیشتر کرد..
با درد دستم را روی دستش گذاشتم و ناله کردم که گفت : از وقتی اون خرمن طلایی رو دیدم دل و دینم رفته برات..
دم عمیقی گرفت و آرام تر از قبل لب زد : حاضرم.. حاضرم زن حامله رو ول کنم و بابامو بکشم تا تو مال من بشی.
با این حرفش..اشک از چشم هایم چکید.
با دیدن اشک هایم گفت : بخدا پات می مونم دختر.. تو فقط برای من باش.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۴
با این حرفش..تمام وجودم لال شد.
او..او چه می گفت؟
این وسط این چه پارازیتی بود که در زندگی نحسم افتاد؟
پس..پس آن نگاه عجیب دیشب..اینچنین حرف هایی را به دنبال داشته.
هنوز..مبهوت خیره به صورتش بودم که احساس کردم هرم نفس هایش به من نزدیک تر شد.
با پیچیدن گرمای نفس هایش در صورتم..تمام بدنم و روحم باهم تشنج کرد.
دستانم بی اختیار روی سینه اش نشست و او را عقب هل داد اما..
اما عقب رفتن اینچنین مردی با دست های کوچک و کم توان من..
با صدای مهیب شکستن شیشه های آیینه.. ناخودآگاه هینی کشیدم و نگاهم را به بدنی دادم که روی زمین..جلوی میز آیینه افتاده بود و..خون از سرش جاری بود.
با دیدن خون..سرم گیج رفت و زانو هایم خم شد.
روی زمین که فرود آمدم صدای قدم های سنگینی موجب شد چشم هایی که می خواست بسته شود کمی باز بماند.
نگاهم را به قدم ها دادم که مرد حافظ نام توسط..توسط سید بلند شد و محکم به دیوار کوبیده شد.
انگشتان سید دور گردن مرد قفل شد و..صدای وحشتناکی از میان دندان های کلید شده اش..در اتاق پیچید : اون خرمن طلایــی مال منه..چشمای آبی شم مال منه.. همه چیش مال منه.
ناگهان سیلی سنگینی به صورت مرد خوابید و صدای فریاد سید بلند شد : پس خوب توی گوشت فرو کن! حـــق نگاه چپ کردن بهشم نداری.. فهمیــدی؟
چشم هایم را روی هم گذاشتم که صدای آرام مرد حافظ نام..قد علم کرد : تو غلط کردی.
با صدای سیلی سنگینی تمام دلم فرو ریخت.
: ی بار دیگه حرف تو تکرار کن تا نشونت بدم کی غلط کرده.
ناگهان صدای مرد حافظ نام بالا رفت : تمومش کن احمق. این زن بابامه! با تو هیچ صنمی نداره که براش یقه پاره می کنی.
و من..برای اولین بار..صدای قهقهه ی سید را شنیدم اما..
این قهقهه وحشتناک بود جوری که..مو به تنم سیخ شد.
دستم را روی شقیقه ی پردردم گذاشتم و چشم هایم را بهم فشردم که قهقهه ی سید قطع شد و صدای پر تحقیرش در گوشم پیچید : زن بابات؟ این جوک و بابات تو گوشت خونده؟
توی گلو خندید و ادامه داد : واقعا فکر نمی کردم فرهاد به پسرشم دروغ بگه.
اما انگار لحن آرام شده ی سید او را پررو کرد چون..با صدایی بلند گفت : گم*شو بیرون. به چه حقی پاتو گذاشتی تو این خونه؟ نکنه زیادی خور..
ناگهان با صدای بدی که آمد و حرف مرد نصفه ماند.. و من.. با ترس هینی کشیدم و دو دستم را روی سرم نهادم.
و همان لحظه بود که صدای هین مادرم بلند شد .
با ترس..سرم را کمی بالا آوردم و با دیدن چشم های بسته ی مرد و خون جاری روی لباسش مو به تنم سیخ شد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۵
مادرم..آرام گفت : اینجا چه خبره؟ تو..تو کی هستی؟
با وحشت از جا بلند شدم و مبهوت لب زدم : سید..مرد؟
سید بیخیال ، موهایش را درون آیینه ی شکسته صاف کرد و گفت : نه. البته بعید می دونم تا ی ماه دیگه زنده بمونه.
آرام جلو رفتم و خیره به بدن افتاده..گفتم : یعنی چی؟
نفسش را بیرون فرستاد و گفت : یعنی اینکه می برم تحویلش میدم. تا ی ماه دیگه حکم اعدام می برن براش.
سویم برگشت و از کنارم رد شد و از در بیرون رفت.
هول دنبالش راه افتادم که گفت : دم پله ها وایستا. اگه کسی اومد خبرم کن.
و قدم سوی اتاق ته راهرو تند کرد.
با آنکه هنوز دست و پایم می لرزید اما..سرعت به قدم هایم بخشیدم و خودم را به او رساندم.
خیلی ناگهانی.. بدن بی جانم را در آغوشش پرت کردم که دستانش را به دورم پیچید.
با درد..او را در آغوش گرفتم و گفتم : بیا بریم..بیا فرار کنیم.
اشک از چشم هایم روی شانه اش ریخت اما حرف هایم قطع نشد : من دیگه نمی تونم تو این خونه بمونم.
گره دستانش را محکم تر کرد و گفت : صبر کن. صبر کن اینم تموم میشه. من تا اینجا اومدم. باور کن دیگه نمی خوام از دستت بدم.
دستش را به روی موهایم کشید و گفت : فقط چند روز دیگه!.. برمی گردیم سر خونه زندگیمون.)
و بعد مرا از آغوشش بیرون کشید و مشغول ور رفتن با قفل در شد.
نگاه خسته ام را به صورتش دادم و آرام گفتم : من می ترسم.. اگه الان فرار نکنیم من تا آخرش اینجا می مونم.
سید..لحظهای دست از کارش کشید و به من زل زد.
نگاه و قیافه اش.. مرا هزار بار به غلط کردم انداخت و ناچار..سرم را در گریبان فرو بردم.
: ببین.. من الان اعصاب درست و حسابی ندارم ها! بخدا حرصی که سر پسره خالی نکردم سر جفتمون خالی می کنم بعد بیا درستش کن ها!
چند لحظه..خیره نگاهم کرد و دوباره مشغول کارش شد و..گفت : بیا اینجا این گوشی رو از تو جیبم در بیار ببینم.
سرم را بالا آوردم و سویش رفتم که به جیب شلوارش اشاره کرد.
تلفنش را از جیبش در آوردم و جلویش گرفتم که بدون نگاه گفت : وصل کن بذار دم گوشم.
اجبارا، تماس را وصل کردم و آن را دم گوشش گذاشتم که.. در حرکتی آنی دست چپش را پشت کمرم انداخت و مرا محکم به بدنش چسباند.
جوری که..جوری که صورتم روی صورتش بود و به وضوح صدای تلفن را می شنیدم.
سید الویی گفت که..که صدای..صدای محمد امین در گوشم پیچید : یاسین چه خبر؟
سید..محکم تر مرا به خود فشرد و گفت : ی ماشین جور کن بیار دم روستا. پسره رو خفتش کردم می فرستم بیارنش.
برای لحظاتی..صدایی نیامد تا اینکه..صدای مبهوت محمد امین در تلفن پیچید : الان داری چیکار می کنی؟ پسره رو چجوری خفت کردی؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۶
سید..عصبی مشتی به در کوبید و با لحنی غیر قابل کنترل گفت : چجوریش به تو ربطی نداره. کاری که بهت گفتم و بکن.
اما من..بی توجه به آنها.. مبهوت لب زدم : ز..زنده ست؟
با این حرفم و..نگاه سید سویم کشیده شد و صدایش کمی آرام تر شد : این؟ خر جون تر از این حرفاست اخه! کاش می مرد از دستش راحت می شدیم.
با این جمله اش..اشک شوق به چشم هایم هجوم آورد.
صورتم را از صورتش فاصله دادم و لب زدم : باهاش صحبت کنم؟
آرام مرا از خود فاصله داد و تلفن را روی گوشم نهاد.
و من..بی توجه به نگاه ناکام او.. برادرم را آرام صدا زدم.
اما..همینکه من او را صدا زدم صدای بوق ممتد در گوشم پیچید.
مبهوت..تلفن را از گوشم فاصله دادم و لب زدم : قطع کرد.)
تلفن را جلوی چشم هایم گرفتم و با حسرت به آن زل زدم.
یعنی..دلش نمی خواست برای آخرین بار صدایم را بشنود؟
منطقی بود!
شاید هم..می دانست قرار است غر غر کنم و حوصله ی تحمل نداشت.
اشکالی ندارد..اینگونه..من هم کوچک نمی شوم!
تلفن را سویش گرفتم که گفت : قطع کرد؟
سرم را به معنی آری تکان دادم و.. بیشتر از آن ماندن را جایز ندانستم چون..چون می دانستم با دیدن اشک هایم بهم می ریزد.
تلفن را در دستش گذاشتم و راه کج کردم سوی اتاقم که.. مچ دستم را گرفت و گفت : مهتاب.
سرم را سویش برگرداندم که گفت : ما همه شرمنده ی توییم.
گره نگاهش را کور تر کرد و گفت : بهش حق بده که نتونه باهات حرف بزنه.. می دونی چقدر همه شرمنده ایم؟
مرا سوی خودش کشید و با مهر..روی موهایم را بوسید و گفت : گریه نمی کنی ها. اعصاب منو بهم نریز.. بزار حواسم جمع باشه ببینم دارم چیکار می کنم دختر.
مرا از خودش جدا کرد و گفت : بفهمم نشستی ی گوشه واسه خودت فکر و خیال کردی جفتمونو با طناب از درخت آویزون می کنم ها!
با ترس..تند تند سرم را تکان دادم که دستم را رها کرد و به سرعت سوی اتاقم راه افتاد.
نگاهم را به راه رفته اش دوختم و آرام سوی اتاقم حرکت کردم.
همینکه به اتاق رسیدم سید وارد تراس شد و از جلوی چشم هایم محو شد.
نگاهم را به تکه های آیینه دادم و آرام جلویشان زانو زدم و شروع کردم به جمع کردنشان.
شیشه ها را گوشه ای جمع کردم و به دیوار تکیه زدم.
سرم شدیداً گیج می رفت و احساس می کردم تمام استخوان هایم می خواهند بشکنند.
اصلا این همه اتفاق ناجور در چند ساعت.. برایم غیر قابل هضم بود.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۷
هنوز هم..اثرات روز های قبل روی بدن و روحم بود که در همین مدت اندک این همه اتفاق بر سرم آوار شد.
این..این حق من نبود..بود؟
نبود..نبود!
با پیچیدن عطری به زیر بینی ام..چشم هایم را باز کردم که سید را دیدم.
با آنکه..با آنکه قیافهاش با خود واقعی اش فرق داشت اما..اما این مانع این نمیشد که من نخواهم او را خیره بنگرم..میشد؟
سید..خرده شیشه ها را کنار راند و نگاهش را به چشم های خسته ام دوخت.
: رنگت پریده. دست و پاتم سرده.. می خوای برات سِرُم بزنم؟
بی حرف..نگاهش کردم که مرا روی دست هایش بلند کرد و از اتاق خارج شد.
چشم هایم را روی هم گذاشتم که..صدای خشکش خطاب به مادرم از گلو خارج شد : می تونم ببرمش تو اتاقتون؟)
نمی دانم جواب مادرم چه بود اما انگار ظاهراً مثبت بوده که سید.. قدم تند کرد و طولی نکشید که من روی تختی فرود آمدم.
دیگر چشم هایم را باز نکردم.
شاید تاریکی بهتر بود برای خاک کردن اتفاقات لحظاتی پیش.
با نشستن دستی روی دستم..چشم هایم را باز کردم که..مادرم را دیدم.
دستش را روی موهایم کشید و آرام گفت : چرا انقدر رنگت پریده؟
موهایم را پشت گوشم زد و گفت : حافظ تو اتاق تو چیکار می کرد؟
با این حرفش..اشک هایم را فرو بردم و گفتم : به نظرت چیکار می کرد؟
با این حرفم مچ دستم را محکم گرفت و من..دیدم درد را درون چشم هایش.
آمدم لب از لب بگشایم که صدای قدم های سید..موجب شد که مادرم از جا برخیزد.
سید جلویم زانو زد و همان سرم در دستش را به دستم وصل کرد و خود..روی تخت نشست.
نگاهم را به چشم هایش دوختم و گفتم : چرا نرفتی تو اتاقش؟
با این حرفم انگار..کلافه تر شد.
دستش را روی موهایش کشید و گفت : انگار وقتش نبود.. کلید و با خودش برده. می ترسم قبل رفتنش دوربینی چیزی گذاشته باشه تو اتاق.
نفسم را بیرون فرستادم که پشت انگشتش را روی گونه ام کشید و آرام گفت : ولی باباتم چه حالی می کرده ها.
و با نیم نگاهی به سوی مادرم..اخم های مرا در هم کشید.
آرام پایم را به کمرش زدم و گفتم : تو به بابای من کاری نداشته باش.
با این حرفم..ریز خندید که با اخم گفتم : اصلا سلام کردی بی تربیت؟ من کلی تعریف تو رو پیشش کرده بودم.
با این حرفم..خنده اش را خورد و آرام تر گفت : به نظرت بهش سلام کنم منو نمی زنه.
پشت چشمی برایش نازک کردم و بیخیال بحث.. چشم هایم را روی هم گذاشتم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۸
.
بدن کوچک دخترک را به سینه ام فشردم و با ذوق به لبخند بی دندانش زل زدم.
این دختر بچه..بوی زندگی می داد.
کاش..کاش من هم بتوانم دخترکم را در آغوش بگیرم.
با درد ، به صورت کوچک دخترک زل زدم که مادرم از روی صندلی برخاست و گفت : ولش کن اون بچه رو.داری عادتش میدی
لبخند تلخی زدم و گفتم : من فقط نمی خوام به نبودش فکر کنم. قصدم عادت دادنش نیست.
نفسش را بیرون فرستاد و گفت : من چیکارت کنم که مغزت به اون بابای خلت رفته؟
دخترک را از آغوشم گرفت و مرا روی تخت دراز کرد.
دخترک را در آغوش کشید و بعد از لحظاتی نگریستن گفت : رنگت زرد شده! مثل دیوار نم داده شدی... تو ی چیزیت هست الهه.
دستش را روی پیشانی ام گذاشت و گفت : شاید سرما خوردی..گلو درد نداری؟
سرم را بالا انداختم که گفت : ولی تب داری. داغی.
دوباره چیزی نگفتم که گفت : منم بودم سرما می خوردم.)
پوفی کرد و از جا برخاست و از اتاق بیرون رفت.
راست می گفت.
با آن لباس هایی که من می پوشیدم و.. بیست و چهار ساعته در تراس را باز می گذاشتم و بی لباس گرم بیرون می رفتم باید هم مریض میشدم!
کلافه از این وضعیت مسخره، نفسم را بیرون فرستادم و از جا برخاستم.
با آنکه تنها دو یا سه ساعت از آخرین ملاقاتم با سید گذشته بود اما.. باز هم دلم تنگش شده بود.
انگاری به مرض جدیدی دچار شده بودم!
ولی..ولی من چگونه این چند ماه را بدون سید سر کردم؟
منی که.. به ساعت نرسیده دلم برایش تنگ میشد..چگونه چندین ماه دوری اش را تحمل کرده بودم؟
از جا برخاستم و سوی در رفتم.
یعنی..یعنی آن سه روز دیگری که سید وعده اش را داده بود..واقعی بود؟
یا..یا که یک رویا بود؟
آمدم دستم را روی دستگیره ی در بگذارم که..در ناگهانی باز شد.
نگاهم را به صورت مادرم دوختم و کمی عقب رفتم که..به همراه مینو وارد شد.
مینو روی زمین نشست و دخترکش را در آغوشش خواباند که..با صدای مادرم ، نگاه از او گرفتم.
: از جات چرا بلند شدی؟
نگاهم را به نگاه آبی اش دوختم و گفتم : می خواستم برم اتاقم.
با این حرفم..نفسش را بیرون فرستاد و گفت : برو. فقط در اون تراس و ببند.)
چیزی نگفتم و از اتاق خارج شدم و سوی اتاقم رفتم.
من عمرا در تراس را ببندم.
دیوانه نبودم که راه وصلمان را ببندم!
در اتاق را بستم و بی توجه به سوزی که از در تراس می آمد، پتوی روی تخت را برداشتم و به دور خود پیچیدم.
سید گفته بود امشب کارم دارد.
یعنی می شد زودتر به دیدنم بیاید؟
ناکام، کنار بخاری دراز شدم و کاموای طوسی کنار بخاری را برداشتم و آرام گفتم : پیشی؟ کوجایی؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۳۹
نخ کاموا را گرفتم و خود کاموا را کمی قل دادم که پیشی کوچکی که حالا پر توان شده بود، سویش دوید و خودش را از کاموا آویزان کرد.
لبخندی به این صحنه زدم و آرام آن را در دست گرفتم.
چقدر ریزه بود!
با این فکر..دلم قیری ویری رفت و نیشم کش آمد.
شاید آن موقع..هیچ فکرش را نمی کردم که زمانی.. این فسقلی کوچک قرار است جانم را نجات دهد.
نمی دانم..نمی دانم چقدر خودم را با این موجود کوچک مقایسه کردم فقط..یادم است داشتم به خواب می رفتم که صدای در تراس خواب از سرم پراند.
به سرعت سرجایم نشستم و مشتاق، خودم را سوی در کشاندم.
مثل اینکه این دم آخری ها، خدا خوب صدایم را می شنید.
سرم را داخل تراس کردم که سید را دیدم.
با دیدنش..نیشم دوباره شل شد.
آمدم بیشتر داخل بروم که.. پله ها را آرام بالا آمد و گفت : قرار بود شب بیام. ولی الان اومدم.
انگشتش را زیر چانه ام نهاد و با کشیدن صورتم به طرف خودش، روی صورتم را بوسید و گفت : سلام مامان بوری.
از آن پایین، چپ چپ نگاهش کردم که توی گلو خندید و گفت : جواب سلام واجبه.
آرام سلامش کردم و گفتم : ببینم..تنها میشی برا من لقب جدید می سازی؟
با این حرفم.. دوباره خندید و مرا هم به خنده وا داشت.
پس از گذشت لحظاتی، تمام آن قیافه ی بشاش از بین رفت و جایش یک قیافه ی جدی روی کار آمد .
نگاهم را به چشم های قیرش دوختم که لب هایش را از هم فاصله داد و گفت : باید بری تو اتاق فرهاد..
از تعجب..پابرهنه میان حرفش پریدم : من؟
سری تکان داد و بی معطلی ادامه داد : می خوام بری داخل اتاق و ببینی چه خبره.
تلفنی را میان دست هایم نهاد و ادامه داد : اینو ی جاییت قایم کن که من هم بتونم داخل اتاق رو باهاش ببینم هم صدات رو بشنوم.. می خوام ریز به ریز اتاق و بگردی مهتاب.
نگاه پر سوالم را به لب هایش دوختم و گفتم : دقیقا دنبال چی هستی؟
نیم نگاهی به بیرون از تراس انداخت و در جواب سوالم گفت : ی سری ورقه و اسناد که خیلی برام مهمه. چون مهمم هست تو ی جای مهمم گذاشته شده. همه جا رو گشتم ولی پیدا نکردم. تنها جایی که اون سندا می تونه توش باشه توی همون اتاقه.
پتو را از روی شانه هایم کنار زد و گفت : همینکه صدای کوبیده شدن در ورودی رو شنیدی از اتاقت می ری سمت اتاق فرهاد. فهمیدی؟
ناچار،سری تکان دادم که گفت : حواستو جمع کن. تا می تونی چیزی رو جا به جا نکن و اگه می کنی سرجاش برگردون. باشه؟
سرم را تکان دادم و پر استرس لب زدم : خودت نمی تونی بری؟
با این حرفم.. دست هایش را بالا برد و با نگاه به آسمان گفت : خدایا.
نگاه از آسمان گرفت و گفت : آخه دختر. من اگه می تونستم برم تو که دست به دامن تو نمیشدم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۰
با این حرفش..از خنگی ام لب به دندان کشیدم که عقب رفت و گفت : تا صدا از تلفن شنیدی میای بیرون ها! معطل نمی کنی. شیر فهم شد؟
پشت هم سر تکان دادم که از جا برخاست و گفت : من با خبرای خوب منتظرتم.)
و جلوی چشم های دلتنگم، محو شد.
یعنی..یعنی اگر من آن اسناد را پیدا کنم.. آزاد می شویم؟
یعنی..یعنی می توانیم به زندگی عادیمان برگردیم؟
با این فکر، ذوق همانند رود در دلم جاری شد.
به سرعت از جا برخاستم و پشت در ایستادم و گوشم را به در چسباندم.
آن طور که جو نشان می داد، زن اول فرهاد و مادر مرد حافظ نام، هنوز از بیمارستان مرخص نشده بود.
عروس هایش در خانه نبودند و تقریبا خانه خالی از خدمتکار بود.
چند ساعت پیش که من از سرویس در آمدم.. خبری از فرهاد و گلنار نبود.
اما..یادم است با همان چشم هایی که از شدت بی جانی تار می دید ، دیدم که پرده ی در پشت خانه که منتهی میشد به خانه ی خدمتکار ها تکان خورد و..من سایه ی فردی را دیدم.
شاید هم..شاید هم توهم زده بودم اما..
اگر دیده ام درست بوده باشد، احتمالا فرهاد با گلنار...
ناگهان با صدای کوبیده شدن در ورودی بهم.. تمام افکارم بهم ریخت و دستم در را باز کرد و پایم با تمام سرعت سوی اتاق فرهاد حرکت کرد.
همینکه جلوی در رسیدم..در نیمه باز به من چشمک زد.
آرام هلش دادم و وارد اتاق شدم.
تلفنی که در دستم بود را.. داخل لباسم گذاشتم و لای روسری ام را باز کردم تا دوربینش بتواند تصاویر را به گفته ی سید، به او نشان دهد.
ورودی اتاق، یک تخت دو نفره را به رخ می کشاند.
با یک پاتختی در سمت راستش که قاب عکسی رویش بود و یک پارچ آب.
در رو به روی تخت، یک میز تحریر بود که فیله ای به رنگ پایه های میز رویش کشیده شده بود و در آخر.. یک کمد.
در را روی هم گذاشتم و با دقت به اطرافم نگاه کردم.
وسیله ی دیگری در اتاق نبود.
آن اسنادی که سید درباره شان گفته بود می توانست هر جایی باشد.
مخصوصا در آن کمد.
اما..برای قایم کردن اسنادی که امکان داشت لو رفتنش برای فرهاد سنگین تمام شود، قایم کردنشان در کمد یک بی عقلی محض بود!
پس..کمد را بیخیال شدم و آرام لبه ی فرش را بالا زدم.
فرش می توانست بهترین گزینه باشد..نه؟
چند لحظه از جستجو کردنم در زیر فرش نگذشته بود که..صدای سید از همان تلفن داخل لباسم به گوشم رسید و دست هایم را میان راه خشک کرد : نه..اونجا نه. باید دنبال ی در مخفی بگردی.. شایدم ی کشوی قفل دار.
من که ماتم برده بود..با اتمام جمله اش به خود آمدم.
پس از چند لحظه درنگ که حاکی از ترس رخنه کرده در قلبم بود، از جا برخاستم و نگاهم را روی اتاق زوم کردم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۱
طبق گفته سید اینجا نه کشوی قفل داری وجود داشت نه یک در.
فقط.. یک حمام بود که کنار کمد جا گرفته بود و یک شوفاژ آن طرف تر.
ناچار..دست هایم را روی دیوار کشیدم تا شاید همانند فیلم ها یک در مخفی یافتم.
اما..هیچ ترکی همانند آن ترک هایی که در فیلم بود روی دیوار ها نبود!
ناکام..دست از کار کشیدم و ناخودآگاه نگاه در اتاق چرخاندم که..نگاهم به قاب عکس روی میز افتاد.
چشم ریز کردم و کمی جلو تر رفتم تا بتوانم داخل قاب را بهتر ببینم.
قاب..یک تصویر چهار نفره را در دل خود جای کرده بود.
آن چهار نفر..شامل فرهاد و..زن اولش بودند و پسر بچه و دختر بچه ای که میانشان نشسته بودند.
آرام دستم را روی قاب گذاشتم تا آن را بالا بیاورم که..قاب نه تنها بلند نشد بلکه..بلکه کمی چرخید.
با تعجب..دوباره قاب را سمت خودم کشیدم که قاب در دستانم حرکت کرد و روی میز، موافق عقربه های ساعت چرخید و صدای کشیده شدن سنگ به روی زمین بلند شد.
متعجب..نگاهم را به دیواری که به تخت چسبیده بود و داشت کنار می رفت دوختم که ناگهان برق داخل محفظه روشن شد و صدای سید در گوشم پیچید : زودباش مهتاب. زود برو داخل.
با این حرف..به سرعت سمت محفظه ای که باز شده بود حرکت کردم و سه پله ی زیر پایم را پایین رفتم.
همینکه وارد شدم نگاهم به یک کلربوک خورد که روی میزی گذاشته شده بود.
سریع سویش شتافتم و در کلربوک را باز کردم که صدای سید به گوشم رسید : از همه شون عکس بگیر زود باش وقت تنگه.
به سرعت در کلربوک را باز کردم و تلفن را از لباسم بیرون کشیدم و به صفحه اش چشم دوختم.
صفحه..صفحه ی دوربین بود و همین کارم را راحت تر کرده بود.
آن را بالای ورقه ها گرفتم و با فشردن دکمه ی سفید وسطش.. شروع کردم به عکس گرفتن.
انقدر تند تند عکس می گرفتم و ورق می زدم که خودم هم از تعجب شاخ در آورده بودم.
نمی دانم چقدر گذشته بود که ورقه های کلربوک به پایان رسید.
با آسودگی.. نفس در کردم که صدای سید به گوشم رسید : زود باش فرهاد داره میاد تو خونه.
با این حرفش.. هین آرامی کشیدم و سریع از در محفظه خارج شدم.
هول سوی قاب عکس حرکت کردم و با همان دست هایی که از شدت ترس می لرزید قاب عکس را سرجایش برگرداندم که دیوار شروع کرد به حرکت.
از ترس.. به سکسکه افتاده بودم و خیره..منتظر بسته شدن دیوار بودم که صدای وحشت زده ی سید به گوشم رسید : بیا بیرون..بیا بیرون اون خودش بسته میشه.
با این حرفش.. به سرعت سوی در حرکت کردم که پایم محکم به تخت برخورد و روی زمین پرت شدم.
بی حواس..با درد دستم را روی پایم گذاشتم که صدای سید بالا تر رفت : بلند شو..بلند شو اومد داخل خونه.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۲
با این حرفش.. به سختی از جا بلند شدم و از اتاق بیرون زدم و خودم را به در اتاقم رساندم.
به سرعت در را گشودم و جوری خودم را به داخل اتاق پرت کردم که..دو زانو روی زمین فرود آمدم.
همینکه روی زمین فرود آمدم..نفس های تو خالی ام جایشان را به نفس های آرام و عادی دادند.
شل شده..همانجا دراز کشیدم که صدای تحلیل رفته ی سید به گوشم رسید : مهتاب خوبی؟.. حالت خوبه؟
چشم هایم را روی هم گذاشتم و با صدایی که خش افتاده بود گفتم : حالم خوبه.
با این حرفم..انگاری به اختیار خندید و لبخند به لب هایم آورد.
تلفن را از لباسم بیرون کشیدم و آن را دم گوشم گذاشتم تا صدایش را با تمام وجود ببلعم : وای مهتاب..وای مهتاب. دارم از خوشحالی بال در میارم.
خندیدم که نفسش را بیرون فرستاد و گفت : تلفن و بذار داخل تراس کنار گلدون. میام خودم برش می دارم. باشه؟
باشه ی آرامی گفتم که گفت : بعدش برو ی چیزی بخور فقط بخواب. باشه؟
دوباره..باشه ای گفتم و به سرعت سوی تراس خزیدم و.. تلفن را کنار گلدان گذاشتم.
انگار..هر چه زودتر انجام دادن این کار.. مرا ده ها متر به سوی آزادی هل می داد که با سرعت آن را کنار گلدان نهادم.
تمام وجودم انگار شکوفه زده بود.
قلبم پر ستاره شده بود.
انگار داشتم..داشتم آزادی را لمس می کردم!
طبق گفته ی سید.. به سرعت سوی در راه کج کردم و از پله ها سرازیر شدم تا بعد از کشیدن استرس.. لقمه ای به گلو بفرستم.
معده ام قل قل می کرد و انگار اشتهایم باز شده بود.
داخل آشپزخانه شدم که خدمه سویم برگشتند.
دخترک حسنا نام..با دیدنم سویم آمد و گفت : خانم جان. گرسنه نیستید؟
بی آنکه امان جوابم دهد گفت : براتون سفره بندازم ناهار بخورید؟
ریز سرم را تکان دادم که با لبخند صندلی را بیرون کشید و گفت : مینو گفت صبحانه نخوردید و خوابید نگران شدم. چون دیشبم کم غذا خوردید.
به سرعت سفره ای کوچک برایم پهن کرد و بشقابی را برایم پر غذا کرد.
چقدر..این جمع با من مهربان بودند نه؟
شاید هم..شاید هم از سر احترام بود.. اما همین هم برایم دلخوشی بود.
بشقاب را جلویم گذاشت و گفت : حالتون که خوبه؟
نگاهم را به نگاه مهربانش دوختم و سر تکان دادم که کنارم نشست و گفت : رنگتون زرد شده.. مطمئن باشم ضعف ندارید؟
سرم را به معنی نه بالا انداختم که.. قاشق و چنگال را داخل بشقابم گذاشت و گفت : بفرمایید.
قاشق را از بشقاب برداشتم و با بسم اللهی کوتاه مشغول شدم.
نمی دانم چند قاشق به معده ام فرستاده بودم که.. حسنا گفت : خانم امروز گلنار نیست. آقا به من گفتن امروز من بهتون کمک کنم.
نگاهم را به او دوختم و.. چون می دانستم زبان اشاره بلد است.. با زبان اشاره
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۳
گفتم : من می خوام بخوابم. اگه کاری داشتم مینو رو صدا می زنم.
با این گفته.. لبخندش رنگ باخت اما..
: مطمئنید به من نیاز ندارین؟ چون ی خدمتکار برای شما کمه خانم.
سرم را بالا انداختم و لبخندی به رویش پاشیدم که سر تکان داد و گفت : هر جور مایلید خانم. من باز هم پایین هستم.
سری تکان دادم که از جا برخاست و به کاری مشغول شد.
یکم دیگر ماندنم در این خانه طول می کشید فرهاد برای حمام کردنم نیز بپا می گذاشت.
نفسم را بیرون فرستادم و از فکر اینکه قرار است به زودی از بند آزاد شوم.. لبخند عمیقی روی لب هایم شکل گرفت.
قرار بود..قرار بود این بازی سی ساله به زودی به پایان برسد و مهم تر.. خانواده مان دوباره بهم جوش بخورد.
نمی دانم چقدر با خود فکر و خیال کردم که..بالاخره بشقاب خالی شد و معده ی من هم پر شد.
از جا برخاستم و با تشکر از همه ی خدمه.. از آشپزخانه خارج شدم.
در پوست خود نمی گنجیدم.
هر لحظه منتظر این بودم که سید بیاید و با هم فرار کنیم و همین موجب شده بود که یک ساعت در رخت خوابم غلت بزنم و رویا ببافم.
اما..با احساس سنگینی پلک هایم..همه ی افکارم پس زده شد و من..وارد دنیای سیاه خواب شدم.
.
با صدای در تراس..چشم هایم را به سرعت باز کردم.
شب شده بود.
پتو را از بدنم کنار زدم و روی تخت نشستم که..دوباره تقه ای به تراس خورد.
دستم را به گردن عرق کرده ام کشیدم و در تراس را باز کردم که.. سید وارد اتاق شد.
نگاهم را به صورتش دوختم که.. با دیدنم آرام گفت : خواب بودی؟
سری تکان دادم که لبخند تلخی به رویم پاشید و در تراس را بست و پرده را کشید.
دستی به موهایم کشیدم که وسایلی که داخل دستش بود را روی تختم گذاشت و گفت : پاشو.. پاشو برو ی دوش بگیر یکم سر حال بیای.
سرم را بالا انداختم که لپ تاپش را باز کرد و جدی گفت : نه نداریم. برو ی دوش بگیر خواب از سرت بپره باهات کار مهم دارم.
با این حرفش..کنجکاو، گردن شکستم و گفتم : چه کاری؟
سرش را بالا آورد و گفت : پاشو دختر. وقت تنگه.
ناچار..از جا برخاستم و با دلی آشوب.. به حمام رفتم.
اصلا..نمی دانم چگونه خودم را شستم فقط.. فقط به چیزی که قرار بود بگوید فکر می کردم.
مگر..مگر تمام نشده بود این بازی؟
مگر اسناد مورد نظر به دستش نرسیده بود پس..پس..
لباس پوشیده.. جلویش ایستادم که نگاهش را به چشم هایم دوخت و گفت : برو شونه تو بیار موهاتو شونه بکشم.
شانه را از روی میز برداشتم و سویش رفتم که..از روی تخت روی زمین آمد.
حرفی که می آمد از دهانش خارج شود را در دهانش خفه کردم و آرام گفتم : فرهاد نیاد تو ی وقت.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۴
با این حرفم، سرش را بالا انداخت و گفت : فرهاد خونه نیست.
بعد مرا سوی خودش کشید و مرا مثل همیشه روی پاهایش نشاند.
نگاهم را به چشم هایش دوختم و گفتم : حالا نمیشد اینا رو از رو صورتت برداری؟
نوچی کرد که گفتم : چرا؟
شانه را روی موهایم روانه کرد و گفت : دیگه دیگه.
و من..از لحن خسته اش فهمیدم که حسابی خسته است و حال درست و حسابی برای جواب دادن سوالم ندارد.
اما..باز هم این مانع نشد که بخواهم شانه را از دست هایش بکشم.
بعد از چندین ماه..بالاخره این آغوش را یافته بودم و می خواستم بمانم.
بمانم و لذت ببرم از چیزی که این چند ماه منتظرش بودم.
نمی دانم..نمی دانم چقدر از آن نگاه خیره ام گذشته بود که با حرفش حواسم را سرجایش آورد.
: جفتتون بزغاله این. ی اومدم مو شونه بکشم.. هوش و حواسمو بردین.
پشت چشمی برایش نازک کردم که.. با دیدن چشم هایم خندید و گفت : دروغ میگم مگه؟
شانه را کنار پایش گذاشت و گفت : بخدا اگه جاش بود ی گاز محکم ازت می گرفتم که حواست باشه از این به بعد تو جاهای حساس هوش از سر من نبری.
از آغوشش برخاستم و بی توجه به گونه هایی که سرخ شده بود گفتم : خُبه خُبه. حرفای جدید یاد گرفتی.
روی تخت نشستم که.. خندید و گفت : بالاخره پیشرفت نیازه. ببینم تو تو چی پیشرفت کردی؟
چپ چپ نگاهش کردم که..نفسش را بیرون فرستاد و روی تخت، نشست.
نگاهش که به لپتاپش افتاد..لبخند از لب هایش پر کشید.
چند لحظه..لپ تاپ را خیره نگریست و .. با کشیدن دستش به دور لبش.. گفت : می خوام بازم برگردی توی اتاق..
حرفش ادامه داشت اما من..با بهت آن را بریدم : برای چی؟ مگه عکس نگرفتم از اون ورقه ها؟
کلربوک همرنگ همان کلربوک را سویم راند و گفت : می خوام اینو بذاری جاش و خود کلربوک و برام بیاری..
اخم در هم کشیدم و گفتم : چرا همون ظهر نگفتی بیارمش؟
با آرامش لب زد : اگه می گفتم برام بیارش و فرهاد می رفت و می دید نیست لو می رفتیم مهتاب.
ارامشش انگار به من تزریق شد که آرام گفتم : پس چرا گفتی ازشون عکس بگیرم؟
پاسخ گرفتم : گفتم عکس بگیر که اگه نتونستیم بیاریمش بازم ی چیزی باشه برای لو دادنش.
راضی شده..سر در گریبان فرو بردم که گفت : کاری نداره. میری اینو می ذاری جاش اونو برام میاری. زود تموم میشه.
سر تکان دادم و آرام گفتم : حالا نمیشه خودت بری؟
هوفی کرد و گفت : مهتاب تمومش کن. می خوای بری اینو جا به جا کنی همین!
بی چاره،نفسم را بیرون فرستادم که گفت : غیر اون ی چیز دیگه هم ازت می خوام. می خوام که لپ تاپ شو برام پیدا کنی و اطلاعاتشو خالی کنی.
لپ تاپ را سویم چرخاند و گفت : چند تا چیز بهت میگم رو لپ تاپش پیاده می کنی. باشه؟)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۵
.
پر اضطراب.. کلربوک را در آغوش گرفتم و آرام لای در را باز کردم.
تمام خانه تاریک بود.
فقط یک چراغ سقفی در طبقه ی بالا بود که محیط را کمی قابل دید تر می کرد.
نگاهم را روی در اتاق ها چرخاندم و با نفسی عمیق..از در خارج شدم.
همینکه از در خارج شدم..پاهایم قدم تند کرد سوی..سوی آن اتاق منحوس!
همینکه به در رسیدم..به سرعت درش را باز کردم و وارد شدم.
نگاه پر اضطرابم را در اتاق تاریک چرخاندم و کلید کنار در را فشار دادم که اتاق روشن شد.
آب دهانم را فرو بردم و با کیپ کردن در.. خودم را سوی قاب عکس پرت کردم.
قاب عکس را موافق عقربه های ساعت چرخاندم که دیوار شروع کرد به حرکت کردن.
هنوز در کامل باز نشده..خودم را به داخل محفظه پرت کردم و جای کلربوک ها را تعویض کردم.
همینکه سوی ورودی محفظه برگشتم.. چیز نرمی خودش را به پایم مالید.
بی اختیار..روی زمین زانو زدم و گربه ی کوچکی که به پایم پیچیده بود را در آغوش گرفتم.
همین..مالیدن خودش به من حالم را خوب می کرد و موجب میشد قلبی که هر آن امکان داشت سینه ام را بشکافد..آرام بگیرد.
سریع از محفظه خارج شدم و قاب عکس را به حالت قبلی اش برگرداندم و سوی پنجره رفتم.
در پنجره را گشودم و کلربوک را از آن بالا سوی پایین گرفتم که..کلربوک به سرعت از دستم ربوده شد و صدای سید به گوشم رسید :مهتاب زود باش وقت نداریم..
با ترس..عقب عقب رفتم و بی هوا، در کمدش را باز کردم و لپ تاپ کف آن را بیرون کشیدم و روی میز گذاشتمش.
اصلا خون به مغزم نمی رسید.
فقط..فقط چند لحظه به صفحه ی خاموش لپ تاپ خیره بودم.
آنقدر اضطراب به وجودم وارد شده بود که احساس می کردم الان است که پس بیفتم و چشم هایم دیگر باز نشود.
من..من اصلا انتظار این کار ها را نداشتم.
حتی..حتی وقتی محمدامین به من گفت که می تواند مرا آموزش دهد و.. از من بر علیه فرهاد استفاده کند!
هنوز..خیره ی صفحه ی خاموش بودم که با صدای میو ی کشدار گربه.. به خود آمدم.
خون جوری به سرم هجوم آورد که لحظه ای تمام بدنم سر شد و جلوی چشم هایم سیاه شد.
خودم را از لبه ی میز آویزان کردم و چند لحظه در حالت خمیده ایستادم که..همه چیز به حالت عادی برگشت.
دم عمیقی از هوا گرفتم و لپ تاپ را روشن کردم.
نگاه ترسیده ام را سوی پنجره پرت کردم تا که شاید..شاید سید داخل آید.
اما..مگر می آمد؟
آب دهانم را از گلوی خشکم عبور دادم و تمام تمرکزم را به یکجا جمع کردم.
همینکه صفحه ی لپ تاپ بالا آمد و جایگاه متن مشخص شد نگاهم به صفحه کلید کشیده شد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۶
انگشت لرزانم را سوی کلید ها بردم و طبق گفته ی سید..شروع کردم به فشردن دکمه ها.
به آخرین دکمه که رسیدم احساس کردم سایه ای از زیر در معلوم شد.
نگاه وحشت زده ام را به لپ تاپ دوختم و خودم را به در رساندم و آرام..کلید برق را فشردم که برق خاموش شد.
خشک شده.. به سایه زل زدم که احساس کردم سایه عقب رفت و از در دور شد.
دستم را روی قلب بیقرارم نهادم و بی اختیار لب زدم : چیزی نبود..چیزی نبود. خدمتکار بوده.
دستم را بند لبه ی تخت کردم و سعی کردم با پاهای لرزانم سوی میز حرکت کنم که..پهلویم به چیزی برخورد و آن چیز روی زمین فرود آمد.
وحشت زده..هینی کشیدم و به شی زل زدم که..با دیدن صندلی نفس از سینه ام آزاد شد.
خودم را سوی لپ تاپ کشاندم و آخرین دکمه را فشردم که صفحه ی لپ تاپ بالا آمد.
آب دهانم را فرو بردم و فلش را از داخل لباسم بیرون کشیدم و با نیم نگاهی به سوی در.. آن را وارد جای فلش کردم.
با لرز..شروع کردم به نام دکمه ها را زیر لب ادا کردن.
و همزمان با چشم هایی که دو دو می زد.. به دنبالشان افتادم.
نمی دانم چقدر گذشته بود که آخرین دکمه را فشردم و پنجره ی کوچکی روی صفحه باز شد و نواری رویش نمایان شد که چیزی سبز..مدام رویش حرکت می کرد و بعد از اتمام مسیر دوباره از اول برمی گشت.
بیخیال لپ تاپ..نگاهم را به در دوختم و گوش تیز کردم تا بشنوم.
یعنی..یعنی جان سالم به در می بردم از این اتاق؟
چشم هایم دیگر به سیاهی رفتن افتاده بود.
حتی..حتی دخترکم هم به بی قراری افتاده بود.
با به نیمه رسیدن نوار..خودم را دست به پهلو سوی لپ تاپ کشاندم.
حال مگر این نوار سبز کامل میشد؟
آرام لب زدم : زود باش زود باش.
نگاهم را سوی در پرتاب کردم که گربه از آغوشم بیرون پرید و سوی در رفت.
بیخیال او.. نگاه درمانده ام را به لپ تاپ دوختم.
اما ناگهان.. با صدا شدنم توسط سید.. تمام قلبم در سینه فرو ریخت.
: مهتاب. بیا اینجا.
دستم را روی قلب بی قرارم نهادم و سوی پنجره رفتم که سید گفت : هول نشو.. مهتاب! فرهاد داخل خونه ست.
با بهت به رو به رویم زل زدم که صدایش نزدیک تر شد : نترس هیچی نمیشه زود میای بیرون.. این دکمه هایی که میگم و فشار بده و سریع بیا بیرون باشه؟
دستم را به لبه پنجره بند کردم و گوش شدم برای شنیدن اسم دکمه هایی که می گوید.
همینکه حرف هایش تمام شد..پاهایم مرا سوی لپ تاپ کشید و انگشتانم روی دکمه ها حرکت کرد.
اصلا..اصلا نمی دانم چگونه و چه موقع نوار سبز به پایان رسید و پنجره بسته شد.
فقط..فقط می دانم که فلش را به سرعت از لپ تاپ جدا کردم و دکمه ی شات دَوون لپ تاپ را فشردم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۷
نفسم را آسوده بیرون فرستادم که صدای میو ی کشدار گربه..نگاهم را سوی در کشاند.
نگاهم را دوباره به دایره ی چرخان لپ تاپ دوختم که صدای گربه این دفعه کشدار تر شد و صدای قدم هایی قلبم را در سینه لرزاند.
فلش را داخل لباسم انداختم و با وحشت لپ تاپ را بستم و آن را داخل کمد انداختم که صدای کشدار گربه بلند تر شد و سایه ی پا به پشت در رسید و من..بی قرار شدم.
تمام قلبم در سینه فرو ریخت و اشک از چشم هایم جاری شد.
سوی پنجره رفتم که با صدای وحشتناک رعد و برق.. برق سه فاز به وجودم وصل شد و جیغم به هوا رفت.
همان لحظه در اتاق هل داده شد اما صندلی نگذاشت که کامل باز شود.
لرزان..از جا برخاستم و خودم را به در رساندم که این دفعه..در کامل باز شد و من خودم را در آغوش فرهاد پرت کردم و هق و هقم به هوا رفت.
سرم را به سینه اش چسباندم که سرش را کنار گوشم آورد و گفت : الهه اینجا چیکار می کنی؟
از ترس..از ترس آنکه بفهمد در اتاق چه می کردم.. انگشتانم به گوشه های لباسش کلید شد و هق و هقم بالا گرفت.
فرهاد..دستش را به دورم پیچید و لب زد : هیچی نیست. هیچی نیست.. خواب دیدی.
و مرا به داخل اتاق هدایت کرد.
با این حرفش..تمام وجودم پر از آب روانی شد و صدای اشک هایم خوابید.
مرا روی تخت نشاند و با صدایی که خش داشت گفت : گریه نکن الهه.
دست هایش را به زیر چشمم کشید و گفت : چه خوب کردی اومدی.
مرا روی تخت دراز کرد و خودش هم کنارم دراز کشید.
نگاهم را به صورت تاریکش دوختم که دست هایش را به دورم پیچید و لب زد : خسته ام الهه.
بدنم را به بدنش چسباند و گفت : تو خوب بلدی خستگی مو بگیری نه؟
روسری ام را از روی سرم برداشت و کش مویم را باز کرد.
دستش را روی موهایم کشید و خمار تر از قبل گفت : این اولین باریه که بغلت می کنم. اونم اینجوری.
دم عمیقی گرفت و گفت : چقدر خوب شد امشب خواب بد دیدی.)
و من احساس کردم..پلک هایش بسته شد چون..چون مژه های بلندش روی پلک هایم کشیده شد.
دستش را روی پهلویم نهاد و..کاری کرد که..که به خود آمدم و..شکستن تمام وجودم را احساس کردم.
با وحشت..دست هایم که روی سینه اش قفل شده بود را..سوی بالا هل دادم اما..اما او مرا محکم تر در آغوش گرفت..
نمی دانم چقدر گذشته بود فقط..تمام جانم جوری بی حس شده بود که دیگر..دیگر نتوانستم به تقلا کردن ادامه دهم و پلک هایم روی هم افتاد.
.
با احساس گرفتگی شدیدی.. چشم هایم را گشودم.
نگاهم را در اتاق چرخاندم که متوجه شدم..اینجا آشنا نیست!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۸
سرم را سوی پنجره چرخاندم که روشنی اش نشان می داد که صبح شده.
نفس عمیقی کشیدم و از جا برخاستم.
سرم..سرم شدیداً درد می کرد.
دستم را روی شقیقه ام نهادم و..ناخودآگاه روی پاهایم ایستادم و سوی در اتاق راه افتادم و بیرون رفتم.
موهایم را پشت گوشم راندم و وارد راهرو شدم که..که.. سیلی تیزی روی گونه ام نشست.
بهت زده..دستم را به دیوار گرفتم و آن یکی را روی صورتم نهادم که.. صدای مادرم به گوشم رسید : الهه..الهه.
دوباره..سیلی سنگینی روی گونه ام نشست که..نفسم در سینه حبس شد و جلوی چشم هایم سیاه شد.
همینکه چشم هایم سیاهی بست..تمام اتفاقات شب قبل برایم مرور شد.
با درد..چشم هایم را بهم فشردم که.. صدای مادرم خنجر روحم شد : خیلی پلیدی..خیلی کثیفی. ع*وضی! ع*وضی!
آمد سیلی دیگری به گونه ام بخوابد که..دستی مادرم را عقب کشید.
: خانم چیکار می کنی؟
و بعد سویم دوید و دو بازویم را در دست گرفت و نگران گفت : خانم خوبی.
انگشتانش را آرام به صورتم کوبید و گفت : خانم جان؟..خانم جان؟
نگاهم را به چشم های گلنار دوختم که مرا روی پاهایم گذاشت.
دستم را روی پهلویم نهادم که گلنار..دستم را به دور گردنش انداخت و گفت : می خواید آقا رو صدا کنم؟
با این حرفش..اشک از چشم هایم جاری شد.
آقا را صدا کنی؟
خود آقا اینچنین بلایی به سرم آورده.
خود آقا اینگونه مرا بدبخت و خفیف کرده.
خود آقا اینگونه زندگی ام را به گند کشیده که مادرم بی هوا به گوشم سیلی می خواباند و اینگونه درباره ی تک دخترش صحبت می کند!
دست دیگرش را به دور کمرم سفت تر کرد و مرا سوی اتاقم برد.
تن بی جانم را روی صندلی نشاند و گفت : برای چی شما رو زدن؟
تکانی به شانه ام داد و گفت : چی شده خانم؟
دستم را روی دهانم نهادم و هق و هقم را آزاد کردم.
تو بگو چه نشده؟
روی شکمم خم شدم که مرا صاف کرد و مضطرب گفت : خانم گریه نکنید آقا بفهمه..
با این حرفش..لبم را به دندان کشیدم و هق و هقم را خفه کردم.
آری..اگر می فهمید مادرم مرا زده..دوباره مادرم را می زد.
گریه ام را فرو بردم و بی جان به صندلی تکیه دادم.
وقتی دید آرام شده ام..نفسش را بیرون فرستاد و شانه را از روی میز برداشت و..شروع کرد به شانه کشیدن موهایم.
یعنی..یعنی مادرم دیگر..
اشکالی ندارد..مهم نیست!
مهم..مهم این است که فلش در دستم است.
دیگر..دیگر قرار بود هر سه مان از بند آزاد شویم.
چیزی..چیزی از این مهم تر نبود.
گلنار.. شانه را روی میز گذاشت و گفت :
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۴۹
خانم میرم براتون صبحونه بیارم باشه؟
نگاهم را به چشم هایش دوختم که.. از اتاق خارج شد و.. من سوی تراس پرواز کردم.
بی توجه به سردی هوا و موهای بازم.. از پله ها پایین آمدم و باقی قسمت ها که پله نداشت را.. خودم را به پایین پرت کردم.
به سرعت از جا بلند شدم و پا برهنه داخل حیاط دویدم و خودم را به کلبه ی چوبی سید رساندم.
با ذوق.. دستم را محکم به در کوبیدم و منتظر شدم در باز شود.
چند لحظه طول کشید که..در ناگهان باز شد و من..خودم را به داخل کلبه پرت کردم.
در را پشت سرم بستم و سوی سید برگشتم که.. پشت به من..سوی میزش حرکت کرد.
فلش را از لباسم بیرون کشیدم که پشت میزش نشست و.. با لحنی سرد گفت :..
«یاسین_سید»
سرم پردردم را روی میز نهادم و لب زدم : همه ش تقصیر خودمه..همه ش تقصیر خودمه.
دستم را به گیجگاهم فشردم و با بغض گفتم : باید تو همون فرانسه می کشتمش تا..
ولی ناگهان..زبانم لال شد.
من..من چگونه می توانستم با قاتل جانم اینگونه حرف نزنم؟
چگونه؟
چرا؟ چرا این مرضی که یک سال بود به آن دچار شده بودم رهایم نمی کرد؟
چرا هر لحظه چشم های آبی و آسمانی اش موجب میشد بخواهم..بخواهم روی حقیقت چشم ببندم؟
با به صدا در آمدن در.. به سرعت از جا برخاستم.
خیلی ناگهانی!
اما..اما به خود آمدم.
مهتاب بود!
آمده بود دسترنج دیشبش را تحویلم دهد!
پوزخندی به قیافه ام زدم و لب زدم : خاک تو سرت. خاک تو سر بی عُرضه ت.
با قدم هایی سست..خودم را به در رساندم در را باز کردم.
همینکه..همینکه عطر لباسش به زیر بینی ام پیچید.. تمام بدنم شل شد اما..اما از موضعم پایین نیامدم و سوی میزم حرکت کردم.
در را بست و من..روی صندلی ام نشستم.
یک لحظه..فقط یک لحظه ماندنش موجب می شد برای عمری، عقلم به غبطه خوردن بیفتد!
کلافه سرم را در دستانم گرفتم و با لحنی سرد گفتم : فلشو بذار و برو بیرون...)
منتظر بودم از در بیرون برود و مرا تنها بگزارد ولی صدای لرزانش به گوشم رسید : میشه.. ببینمت؟)
و این نه بلندی بود که در پاسخش از دهان من خارج شد .
کمی مکث کردم و آرام گفتم : برو بیرون
و در جوابم با صدای پر بغضش گفت : از دستم ناراحتی؟)
بلند شدم و چند قدم فاصله ی بینمان را پر کردم و بلند گفتم : از ناراحتی گذشته..)
قدمی به عقب رفت و به من زل زد ..
با دیدن موهایی که دورش ریخته بود زمین و زمان را از یاد بردم و خونم به جوش آمد!
محکم موهایش را در مشتم گرفتم و در صورتش فریاد کشیدم : برای چی اینجوری جلوش می چرخی؟ ... واسه ی چی تو بغلش می خوابی؟ چـــــرا؟)
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۵۰
دستان کوچکش را روی دستم گذاشت تا موهایش را رها کنم اما من منتظر جواب بودم .
وقتی دید تقلا کردن جواب نمی دهد جوابم را داد : اون.. محرم..)
و من نگذاشتم حرفش به اتمام برسد و سیلی ای محکم میهمان صورتش کردم .
: خفه شو!.. کدوم محرمیت؟ تو ی زن شوهر داری!)
و به خودم اشاره زدم و بلندتر گفتم : تو..
اما..ناگهان نگاهم روی شکمش قفل شد و حرفم نصفه ماند.
چند لحظه..فقط چند لحظه خیره نگاهش کردم و دوباره..دوباره خونم به جوش آمد و این دفعه دستم جوری روی صورتش نشست که..استخوان انگشتانم پر درد شد.
اما..اما مهم نبود.
مهم این بود که..که او هم باید به اندازه من تقاص پس میداد!
او هم باید سیلی می خورد!
موهایش را محکم تر در دست گرفتم و..بی اختیار او را به دیوار کوبیدم و آرام شده گفتم : از اولم لیاقت نداشتی. نباید خرت می شدم.. برو. برو باهاش زندگی کن! برو تا برات ی عروسی بگیره که هفت روز و هفت شب طول بکشه. من که نتونستم!.. برو..برو تا اون برات هزار جور طلا بخره و ازت آویزون کنه. من که نتونستم! برو.. برو تا اون برات لباسای خوشگل بخره. من که نتونستم!
ناخودآگاه خندیدم و ادامه دادم : البته که اینطور نمیشه. میای تهران و همونجا طلاق می گیریم. تو هم می تونی به پای فرهاد بسوزی تا شاید ی روزی از زندون آزاد شد و برات طلا و لباس خوشگل خرید. حالام برو و آخرین وداع تو با اون کاشونه بکن و یادت باشه که باباتم خونه راهت نمیده.)
با این حرف هایم..صدای هق و هقش خفه شد و..سر آخر.. روی پاهایش ایستاد و خیلی ناگهانی خودش را در آغوشم پرت کرد و وحشت زده گفت : نه..نه. سید دروغ نگو. دروغ نگو!..ط..طلا..
اما من..خون جلوی چشم هایم را گرفته بود و حتی..حتی آن چشم های مظلوم پر آب هم رویم موثر نبود.
او را به عقب هل دادم و با گرفتن بازویش..صدایش را در گلو خفه کردم و گفتم : من هیچ دروغی ندارم که به تو بگم. حالام گم*شو بیرون از این خــــونه.
و در کلبه را باز کردم و او را به بیرون پرت کردم و آمدم داخل خانه بروم که..صدای وحشتناک خرد شدن استخوان تمام دلم را در سینه فرو ریخت و..لحظه ای تمام اتفاقات از جلوی چشم هایم گذشت.
همینکه..همینکه صدای خرد شدن استخوان در ذهنم پیچید..سویش برگشتم که از جا برخاست و با اشک گفت : ببخشید..من.. لیاقت نداشتم. من هیچ وقت لیاقت هیچی رو نداشتم..اینم روش.
صورت سرخش و کبودش را سویم چرخاند و گفت : من فقط لیاقت اینو داشتم.
دستش را از روی گونه اش برداشت و گفت : الانم..لیاقت نفس کشیدن ندارم. من کثیفم نه؟
دستش را دور شکمش پیچید و کمی خم شد و با درد گفت : من ع*وضی ام. اره؟
هقی زد و ادامه داد : اشکال نداره. میمیرم تا همه تون از دست ی ع*وضی و کثیف راحت شید. ببخشید..ببخشید عمرتو گرفتم.)
و..و جلوی چشم های مبهوتم.. سوی خانه دوید و از جلو چشم هایم محو شد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۵۱
مبهوت..به جای خالی اش زل زدم و لب زدم : مه..تاب.
قدمی سوی مکان خالی قدم برداشتم و دو دستم را روی سرم گذاشتم و لب زدم : نه نه.. من..
ناگهان جلوی چشم هایم سیاه شد و درد بدی توی سینه ام پیچید.
سوی خانه برگشتم و پشت در.. روی زمین فرود آمدم و چشم هایم را بستم.
حرف هایش..دوباره در ذهنم تکرار شد و من..هزار بار مردم.
هزار بار مردم از دردی که در سینه ی پر دردش کاشتم و خندیدم.
هزار بار مردم از.. از آن لحن پر بغضش و آن دستی که بی اختیار می لرزید.
هزار بار مردم از.. پیچیده شدن دستش به دور شکمش و صورت کبودش.
مبهوت..مبهوت دست هایم را بالا آوردم و لب زدم : زدمش.. من زدمش. به..به چه حقی زدمش؟)
به کدامین گناه زدمش؟
کدام گناه نکرده اش موجب شد صورتش را سیاه کنم و استخوانش را بشکنم؟
کدام گناه؟
به کدامین گناه نکرده اش دست رویش بلند کرده بودم؟
من!.. منی که در محل سرم قسم می خوردند..
منی که..یک محل مرا مقدس می شمردند.. دست روی معصومی بلند کرده بودم که هیچ گناهی نکرده بود اما..اما هزار بار تقاص پس داد و من..ندیدم.
آری.. من کاری را کردم که به پدر بیچاره اش قبل عقد قول داده بودم که نکنم!
من..من وجود خودم را با این کار نابود کردم و کاشانه ام را به آتش کشیدم و شدم..داغی که روی قلب پر دردش فرود آمد.
پا برهنه.. تن پر دردم را به آن خانه ی چرکین رساندم و داخل شدم.
همینکه وارد شدم.. در سینه ای فرو رفتم و تمام صورتم درد گرفت و آخی از دهانم بیرون آمد.
با احساس عطر لباس مادرم.. خودم را در آغوشش شل کردم و آرام نالیدم : درد می کنه.
دستش را به دور کمرم پیچید و پر حرص گفت : درد می کنه؟ بایدم درد بکنه. حقته هر چی کتک خوردی.
با اشک..نالیدم : درد می کنه.. مامان درد می کنه.
و از درد..دامنم را در دست مچاله کردم که صدای گلنار نزدیک آمد : خانم خوبید؟ کجا بودید؟
صدا نزدیک تر آمد که مادرم گفت : برو اونور گلنار.
گلنار انگار شانه ی مادرم را کشید که لحظه ای سینه اش از زیر صورتم کنار رفت و ..تمام بدنم تیر کشید.
: بزارید ببرمشون بالا.
مادرم دست گلنار را پس زد و عصبی غرید : خودم می برمش.
و مرا سوی پله ها کشید و..مرا روی دست هایش بلند کرد و پله ها را بالا رفت.
از درد..چشم هایم را بهم فشردم که در اتاق باز شد و مادرم مرا روی زمین نهاد.
هنوز..روی پایم نایستاده بودم که..مرا به داخل اتاق هل داد و من..محکم به لبه تخت خوردم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۵۲
و..و با همان دستی که پر درد بود روی زمین فرود آمدم و..جیغ بنفشی از گلویم خارج شد.
مادرم در را قفل کرد و دو زانو رو به رویم فرود آمد و دستش را محکم به گونه ام کوبید و گفت : خ*فه شو. ببر صداتو.
و من..چه عجیب احساس کردم که..خرده های شکسته قلبم پودر شد.
از کنار بدنم بلند شد و که میان گریه گفتم : مامان دستم.. دستم درد می کنه. مامان جفت دستام فلج شد.
حرفم ادامه داشت اما.. با گذشت درد بدی از این شقیقه ام تا آن شقیقه..کاملا لال شدم و پلک هایم روی هم افتاد.
(میای تهران همونجا طلاق می گیریم)
(طلاق می گیریم)
(طلاق)
از خواب پریدم و وحشت زده لب زدم : نه..نه.
آمدم دستم را روی سرم بگذارم که درد شدیدی در دستم موجب شد سرجایم برگردم و پلک هایم روی هم بیفتد.
آرام لب زدم : یکی..یکی بیاد منو نجات بده.
من..من آنقدر بیچاره بودم که..که در این شرایط به جای آنکه مادر یا پدرم را صدا بزنم..داشتم دست به دامان فردی غریبه می شدم.
این اوج بدبختی بود نه؟
چشم هایم را گشودم که در اتاق باز شد و مادرم داخل آمد.
نگاهم را به او دوختم که کنارم فرود آمد و گفت : خوبی عزیزکم؟
نگاهم را به صورت رنگ پریده اش دوختم و.. با نفسی که از فرط درد از سینه در نمی آمد و گفتم : دارم میمیرم. مامان من دارم میمیرم.
کل وجودم به لرز افتاد و شانه هایم در هم شکست اما حرف هایم قطع نشد : تو رو خدا بهش بگو منو ببخشه. مامان بهش بگو منو ببخشه.
مادرم..دستش را زیر سرم انداخت و گفت : کی ببخشتت؟ برای چی ببخشتت.
چشم هایم را روی هم گذاشتم و لب زدم : به سید بگو. بگو منو ببخشه..بگو منو ببخشه روحم آروم بگیره.
ناگهان..بغضش ترکید و گفت : دهنتو ببند. تو نمیمیری.
اشک از چشم هایم چکید. لب زدم : ولی من بهش گفتم میمیرم.. مامان نمیرم طلاقم میده. نمیرم باید شب تو خیابون بخوابم.
مرا به سینه اش فشرد و گفت : بسه..بسه تمومش کن. طلاقت نمیده. تو هم شب تو خیابون نمی خوابی.
: چرا..چرا. طلاقم میده منم شب تو خیابون می خوابم.
آرام روی صورتم زد و گفت : مگه تو بی کس و کاری؟
یقه اش را در دست گرفتم و گفتم : اگه بی کس و کار نبودم دیشب..
اما..زبانم میان راه گرفت.
بی حس شده.. در آغوش مادرم رها شدم که روی صورتم را بوسید و گفت : هیس!..
اما من حرفش را بریدم : مامان ببخش که دخترت ننگه.
دست سالمم را به دور شکمش پیچیدم و با درد گفتم : تو مامان خوبی هستی. اگه..اگه اون بود می زاشت همینجوری جون بدم.
در آغوشش..به نفس نفس افتادم.
دستش را به کمرم کشید و چیزی گفت اما..صدای شرشر آب در گوشم..نگزاشت که بفهمم او چه می گوید و.. چشم هایم دوباره بسته شد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۵۳
با احساس سوز..چشم هایم را باز کردم و بی اختیار در جا نشستم.
همینکه در جا نشستم.. نگاهم به بیرون از تراس خورد.
دستم را روی پیشانی عرق کرده ام کشیدم و پاهایم را از تخت آویزان کردم.
شکمم..بد تیر می کشید و.. گرمی خون را به راحتی احساس می کردم اما..اما مهم نبود.
حتی درد..درد دستم یا که درد صورتم مهم نبود.
حتی..حتی درد قلبم!
ناگهان در تراس باز شد و گربه ی کوچک..با یک ورق به دهان.. سویم آمد و خودش را به پایم مالید.
آرام ورق را از دهانش جدا کردم و لای ورق تا خورده را باز کردم.
رویش..رویش با خودکار نوشته شده بود : با مادرت بیاید پایین کنار کلبه. باید بریم.)
ضربان قلبم بالا رفت.
داشتیم فرار می کردیم!
چیزی که..چیزی که تا ساعاتی پیش..انتظارش را می کشیدم اما حالا..
آب دهانم را فرو بردم و ورقه را زیر متکا هل دادم و از جا برخاستم.
شکمم درد می کرد اما..اما دیگر هیچ چیز مهم نبود.
باید..باید مادرم را فراری می دادم.
از اتاق بیرون آمدم و با دیدن مادرم که روی مبل نشسته بود..از پله ها سرازیر شدم.
همینکه به پذیرایی رسیدم..چشم های مادرم باز شد و مرا دید.
سراسیمه..سویم دوید و گفت : حالت خوبه؟ چرا اومدی پایین؟
دست سالمم را روی بازویش نهادم و او را سوی در کشاندم و او بی حرف سویم آمد.
موهایم را جمع کردم و روسری روی جالباسی را روی سرم انداختم و لب زدم : روسری و چادرت و سرت کن.
با این حرفم..مادرم بی حرف شروع به پوشیدن روسری و چادرش کرد.
در را باز کردم و دمپایی های جلو در را به پا کردم که مادرم بازویم را گرفت و همراه من کفشی به پا کرد.
دستش را به دور بدنم پیچید و گفت : سرده.
او را با خودم سوی پله ها هل دادم و پله ها را دانه دانه پایین رفتیم.
همینکه به پایین رسیدیم..بی توجه به سرگیجه ی شدیدم مادرم را با خودم به سوی کلبه کشاندم.
همینکه به در کلبه رسیدیم مادرم کنار گوشم لب زد : کجا داری می ری؟
سرم را کنار گوشش بردم و گفتم : می خوایم فرار کنیم مامان.
با این حرفم..نگاه مبهوتش را به چشم هایم دوخت که.. دلتنگ روی گونه اش بوسیدم و گفتم : مامان..سلام منو به بابا برسون باشه؟
با دستش سالمم..سرش را در آغوش کشیدم و روی پیشانی اش را بوسیدم و.. او را به سوی پشت کلبه هل دادم.
همینکه به پشت کلبه رفتیم..سید را دیدم که کنار دیوار ایستاده بود.
باید..باید همینجا می مردم.
مگرنه..زندگی ام خاکستر می شد.
مادرم را سوی سید هل دادم که.. سید سوی زمین خم شد و برگ ها را از روی چیزی کنار زد و طولی نکشید که در فلزی و زنگ زده ای را باز کرد.
آب دهانم را فرو بردم و بیشتر نزدیک شدیم که سید آرام گفت : برید داخل.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۵۴
و بعد به مادرم اشاره زد تا داخل شود.
مادرم..انگار که هنوز چیزی نفهمیده باشد.. نیم نگاهی به من کرد و آرام داخل شد.
نگاهم را در اطراف چرخاندم که سید گفت : برو داخل.
نگاهم را به چشم هایش دوختم و آرام گفتم : اول تو برو. بعدش من میام.
اما او..نگاه خیره اش را به چشم هایم دوخت و.. آرام آرام سویم آمد.
قدمی عقب رفتم که..ناگهان دست هایش به دورم حلقه شد و من..از درد نفسم رفت.
سرش را به گوشم چسباند و لب زد : خوبی؟
دستش سالمم را به سینه اش فشردم و گفتم : نه خوب نیستم.
با لرز گفتم : برو اونور..
دو دستش را دو طرف صورت پر دردم نهاد و گفت : ببخشید.. ببخشید زدمت. بخدا دست خودم نبود.
دوباره فشاری به سینه اش وارد کردم و گفتم : نمی بخشم. نمی بخشم.
اشک از چشم هایم چکید و حرف هایم را نیز با خود جاری کرد : برو دیگه..برو منو تنها بزار. بزار با رویا های دخترونه م تنها بمونم. برو بزار با گوشای پاره م تنها بمونم. با دامن خونیم تنها بمونم. با دست شکسته و صورت کبودم تنها بمونم.
بدن مبهوتش را به عقب هل دادم و او را لبه ی چاله نگه داشتم و گفتم : برو دیدار به قیامت.)
و..و بدن مبهوتش را سوی چاله هل دادم و به سرعت در زنگ زده را بستم و میله را داخل دو سوراخ فرو بردم.
سراسیمه..برگ ها را روی در ریختم که صدای فرهاد از پشت سرم بلند شد : سوگلیم بدون ژاکت اینجا چیکار می کنه؟
قدمی نزدیک تر آمد که.. جوجه ی کوچک کنار دیوار را چنگ زدم و به سختی بلند شدم که.. مرا در آغوشش فرو کرد و لب زد : اینجا چیکار می کنی الهه؟
دست بی جانم را بالا آوردم و..جوجه ی کوچک درون دستم را نشانش دادم که.. روی روسری ام را بوسید و گفت : قربون اون دستای کوچولوت برم که شده سرپناه هر چی حیوون بیچاره ست.
دستش را به دور انگشتانم پیچید و گفت : یکمم سر پناه من شو دختر.
تن بی جانم را در آغوشش رها کردم که دستش را زیر زانویم انداخت و گفت : بی جون تر از قبل شدی. می خوای ببرمت بیمارستان؟
بی حرف..چشم هایم را روی هم نهادم که.. با بیرون فرستادن نفسش..مرا به داخل خانه برد.
همینکه وارد خانه شد بلند گفت : گلنار! حسنا! بیاید اینجا ببینم.
همان لحظه.. صدای قدم های سراسیمه ی آن دو به گوشم رسید و..صدای هین حسنا بلند شد.
: آقا چی شده؟
فرهاد عصبی گفت : من باید بپرسم از شما که چی شده. من همین جوریشم بدبختی دارم خونه هم که میام باید جنازه ی این دختر و جمع کنم.
مرا روی مبل خواباند و گفت : بدید ی چیزی بخوره از این حالش بدتر نشه که حوصله ی بیمارستان رفتن دوباره رو ندارم!
حسنا ترسیده لب زد : چشم آقا.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۵۵
لای پلک هایم را کمی باز کردم که حسنا سوی آشپزخانه دوید و گلنار کنار من زانو زد.
: خانم صدای منو می شنوید؟
سرم را تکان دادم که چادرش را از کمرش باز کرد و آن را روی بدنم انداخت و گفت : حالتون خوبه؟.. ضعف ندارید؟
با آمدن حسنا..نگاهم را به حسنا دوختم که گلنار را کنار زد و کنارم نشست.
بشقاب غذا را هم زد و گفت : گلنار زیر سرشونو بلند کن غذاشونو بدم.)
نمی دانم چگونه..فقط..فقط می دانم به هر زور و ضربی بود بشقاب غذا را خالی کردم و با اصرار زیاد.. بالا رفتم.
احساس می کردم که امشب..قرار است که واقعا بمیرم.
می خواستم..می خواستم آخرین حرف هایم را به خدا در خلوت بگویم.
می خواستم شکر بگویم هر چه را که تا الان داده بود.
حتی..حتی شکر مرگی که قرار بود گریبان گیرم شود.
آرام روی تخت نشستم و..حسنا لحاف را روی پاهایم کشید.
سرم را به دیوار چسباندم و بی جان..با زبان اشاره گفتم که بیرون برود و برق ها را هم خاموش کند.
و او..وقتی دید قرار است به خواب بروم..تسلیم شد و از اتاق خارج شد.
سرم را به کنج دیوار چسباندم و لب زدم : خدایا شکرت..شکرت که از این زندگی خلاصم می کنی.
دستم را روی پهلویم کشیدم و با بغض گفتم : کاش می شد طفل معصوممو نجات بدی. داره جون میده.
بی قرار..همانند دست و پای کودکم.. سرم را چند بار به کنج دیوار کوبیدم.
به اشک هایم راه دادم و لب زدم : خدایا.. ببخش. ی کاری کن اونا هم منو ببخشن.)
و با خفه کردن حرف هایم در درون گلو..مهلت دم و بازدم به بدنم دادم.
شب شده بود.
هوا تاریک شده بود و من در همان حال..هر لحظه جان می سپردم.
هر لحظه از جان درون بدنم کاسته می شد و.. لبخند تلخ من عمیق تر!
دیگر..دیگر نزدیک بودم به لحظه ی برخاستن.
با تمام وجود احساسش می کردم.
نگاه از تراس گرفتم و چشم هایم را بستم که.. صدای شکستن چیزی مرا در جا پراند.
صدای شکستن ممتد بود و تمام نمی شد.
انگار که..تمام شی های شیشه ای جلو دستش باشند!
ناگهان صدای فریادش بلند شد : دختره ی س*لیطه.. کدوم گوری هستی؟
تمام تنم به رعشه افتاد.
فهمیده بود..
فهمیده بود!
صدای لرزیدن پله ها..قلبم را هم به لرزه در آورد.
کمی عقب تر رفتم که در خیلی ناگهانی باز شد و.. قیافه ی..قیافه ی درنده ی فرهاد تمام وجودم را تکه تکه کرد.
در را بهم کوبید و سویم آمد.
ترسیده..صورتم را به دیوار چسباندم و دست دیگرم را به آن طرف صورتم چسباندم که گفت : تموم اتیشا از زیر سر تو بلند میشه گیس بریده.
سیلی وحشتناکی به گونه ام زد و مرا روی تخت خواباند.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخهآخر
دستش را روی سینه ام نهاد و کل وزنش را رویش انداخت و پنجه هایش گلویم را به اسارت در آورد.
دو دستم را روی دستش نهادم و بی تاب تقلا کردم اما او صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت : چرا؟ من چی بهت ندادم؟ بهم بگو الهه. چی کم داشتی تو این قصر؟
عقب زدم و به سختی لب از لب باز کردم : تو..زندگی رو ازم..گرفتی. از مادرم گرفتی..)
خندید..وحشتناک خندید و صورتش را مماس صورتم قرار داد.
چشم های خمارش را بست و همانند..همانند..
م*ست لب زد: صدات چقدر قشنگه..)
کنار صورتم نفس عمیقی کشید و مکث کرد.
اما..ناگهان گره پنجه هایش محکم تر شد و کنار گوشم فریاد زد : الهه می کشمت...زنده نمی زارمت ع*وضی
گره انگشتانش را محکم تر کرد و گفت : از اول اشتباه کردم.. اشتباه کردم باید می کشتم پدر و مادرتو. باید تموم می کردم اون زندگی رو وقتی اون ع*وضی چشم آبی تو شکم مادرت بود. باید می چیدم اون دم و که اینجوری برای زندگی من نقشه نکشه. اشکالی نداره! اشکالی نداره! جنازه تو تحویلش میدم.
قهقهه زد و گفت : میمیرن. همه شون ذره ذره آب می شن.
توی صورتم غرید : می کشمت. خفه ت می کنم. آخرین چیزی که ازت می مونه فقط ی قبره. زنده ت نمی زارم.
دیگر مهم نبود.
هیچ چیز برایم مهم نبود.
بگزار بکشد!
تمامش کند این زندگی کثیف را.
مهم..مهم مرگی بود که داشت جلوی چشم هایم نقش پررنگ می کرد.
دستم را از روی دستش برداشتم که گره انگشتانش روی گردنم محکم تر شد و صدای فریادش در گوشم پیچید : زندگی مو به آتیش کشیدی منحوس! با زندگیت خداحافظی کن.
خداحافظی با زندگی؟
از کدام زندگی صحبت می کرد؟
همانی که به آتش کشیده بودتش؟
چه جالب!
مهم نبود.
مهم..مهم آن زندگی ای بود که در انتظارم بود!
مهم این بود که چگونه واردش شوم.
چشم هایم داشت سیاهی می رفت اما.. تصویر سید..
باید به یاد آوردن چشم هایش..اشک از چشم هایم چکید و زبانم در دهان چرخید : ببخش منو)
و..و رسیدم به همان سیاهی ای که..هزاران بار در این زندگی..آرزویش را کردم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】