eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
748 دنبال‌کننده
26 عکس
18 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -آیدیم← @AMAL_133» #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 نفسم را بی صدا بیرون فرستادم . همینکه پیاده شد ، من هم پیاده شدم و به دنبالش راه افتادم... همینکه در ساختمان را باز کرد ، بازویم را محکم گرفت و مرا با خود داخل کشید . معنی این حرکاتش را نمی فهمیدم و متعجب و لرزان به او زل زده بودم . نمی دانم چگونه به بالا رسیدم فقط فهمیدم که به جای آنکه به واحد خودم بروم مرا داخل واحد کناری پرت کرد و با در آوردن کفش هایش داخل شد . ترسیده به محیط تاریک اطرافم زل زدم که در محکم بسته شد . این دفعه معلوم بود چیز های خوبی در انتظارم نیست . دست انداخت و برق را روشن کرد که با روشن شدن برق ، ناخودآگاه آب دهانم را قورت دادم که مرا به جلو هل داد . به سرعت سویش برگشتم و که دستم را گرفت و مرا سوی تک اتاق رو به روی در کشاند و مرا داخل اتاق پرت کرد و اصلا امان نداد تا اعتراض کنم و در را محکم بست . ترسیده سوی در برگشتم و دستانم را روی در گذاشتم . این اتاق خیلی تاریک و سرد بود ... اصلا معلوم نبود برای چه مرا اینجا انداخته . ترسیده آمدم به در بکوبم که کلید در قفل چرخید و در کامل قفل شد . ترسیده کنار در سر خوردم که صدایشان به گوشم رسید : چیکار می کنی؟ واسه چی کردیش اونتو و بلافاصله صدای چشم آبی به گوشم رسید : ساکت باش! بزار این تو باشه تا بپوسه. معلوم نیست ولش کردیم چه گندی زده... ) او چه می گفت؟ دستانم را روی صورتم گذاشتم و هق زدم . او چه می گفت؟ مگر من چه کردم؟ از سرما دستانم را در آغوش گرفتم و کنار در دراز کشیدم . پس قرار نبود روزهایم خیلی حوصله سر بر بگذرد! هقی زدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم . باید منتظر روشن شدن حقیقت می ماندم . تنها آرزویی که داشتم الان این بود که فکرشان غلط در آید و من جان سالم از مهلکه به در ببرم . ... _: امیر برو بیرون) با صدای فردی ناآشنا ، ترسیده در خودم جمع شدم و آرام بلند شدم . فکر کنم آنقدر خوابیده بودم که شب شده بود . چون نوری از زیر در نمی آمد . به سختی صاف ایستادم و عقب عقب رفتم ، تا اینکه به دیوار برخوردم . آب دهانم را قورت دادم که صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید ، بعد هم صدای قدم زدن فردی در خانه... منگ و با چشم هایی اشکی به در زل زده بودم . نمی دانم چقدر بود که چشم ها و بدنم در همان نقطه خشک شده بود که صدای قدم ها به سوی اتاق ، مو به تنم سیخ کرد . همینکه کلید در قفل چرخید ، شکمم جوری تیر کشید که مجبور شدم رویش خم بشوم . معلوم نبود چه بلایی قرار است به سرم بیاید . در باز شد و شخص داخل آمد . گوشه ی اتاق نشستم و با ترس به شخص رو به رویم زل زدم . هیچ چیز از او معلوم نبود ولی می توانستم ناشناس بودنش را تشخیص دهم... قدمی سویم برداشت که در خودم جمع شدم و دست هایم را روی صورتم گذاشتم که دوباره قدمی سویم آمد ... تا اینکه با قدم سوم سویم رسید . همینکه جلویم زانو زد ، دیگر به ناشناس بودنش و مرگ خودم یقین پیدا کردم . نمی دانم کجا بودم که پارچه ای خیس روی دهانم نشست و بوی خیلی بدی در دماغم پیچید و چند لحظه بعد ، دیگر هیچ دردی در وجودم حس نکردم ... این‌داستان‌ادامه‌دارد.... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 دستش را روی سینه ام نهاد و کل وزنش را رویش انداخت و پنجه هایش گلویم را به اسارت در آورد. دو دستم را روی دستش نهادم و بی تاب تقلا کردم اما او صورتش را نزدیک صورتم آورد و گفت : چرا؟ من چی بهت ندادم؟ بهم بگو الهه. چی کم داشتی تو این قصر؟ عقب زدم و به سختی لب از لب باز کردم : تو..زندگی رو ازم..گرفتی. از مادرم گرفتی..) خندید..وحشتناک خندید و صورتش را مماس صورتم قرار داد. چشم های خمارش را بست و همانند..همانند.. م‍*‍ست لب زد: صدات چقدر قشنگه..) کنار صورتم نفس عمیقی کشید و مکث کرد. اما..ناگهان گره پنجه هایش محکم تر شد و کنار گوشم فریاد زد : الهه می کشمت...زنده نمی زارمت ع‍*‍وضی گره انگشتانش را محکم تر کرد و گفت : از اول اشتباه کردم.. اشتباه کردم باید می کشتم پدر و مادرتو. باید تموم می کردم اون زندگی رو وقتی اون ع‍*‍وضی چشم آبی تو شکم مادرت بود. باید می چیدم اون دم و که اینجوری برای زندگی من نقشه نکشه. اشکالی نداره! اشکالی نداره! جنازه تو تحویلش میدم. قهقهه زد و گفت : میمیرن. همه شون ذره ذره آب می شن. توی صورتم غرید : می کشمت. خفه ت می کنم. آخرین چیزی که ازت می مونه فقط ی قبره. زنده ت نمی زارم. دیگر مهم نبود. هیچ چیز برایم مهم نبود. بگزار بکشد! تمامش کند این زندگی کثیف را. مهم..مهم مرگی بود که داشت جلوی چشم هایم نقش پررنگ می کرد. دستم را از روی دستش برداشتم که گره انگشتانش روی گردنم محکم تر شد و صدای فریادش در گوشم پیچید : زندگی مو به آتیش کشیدی منحوس! با زندگیت خداحافظی کن. خداحافظی با زندگی؟ از کدام زندگی صحبت می کرد؟ همانی که به آتش کشیده بودتش؟ چه جالب! مهم نبود. مهم..مهم آن زندگی ای بود که در انتظارم بود! مهم این بود که چگونه واردش شوم. چشم هایم داشت سیاهی می رفت اما.. تصویر سید.. باید به یاد آوردن چشم هایش..اشک از چشم هایم چکید و زبانم در دهان چرخید : ببخش منو) و..و رسیدم به همان سیاهی ای که..هزاران بار در این زندگی..آرزویش را کردم. ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac