eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
753 دنبال‌کننده
26 عکس
18 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -آیدیم← @AMAL_133» #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 بعد از کمی کنکاش خودم را عقب کشیدم و در قفس را بستم و دوباره نگاهی در اتاق چرخاندم که چشم هایم روی قاب عکس ها ثابت ماند . اولین قاب عکس ، عکسی از مادر و یک پسر بچه بود . پسر بچه ای بور و کوچک که در آغوش زنی با قیافه ی شرقی نشسته بود و هر دو لبخند می زدند . قاب عکس بعدی عکسی از همان پسر بچه بود که کنار نوزادی زانو زده بود و با اشتیاق نگاهش می کرد . و قاب آخر ... همان پسر بچه ، با لبخندی بزرگ جلوی دوربین نشسته بود و دختری مانند خودش داشت گونه اش را می بوسید . دختر بچه ای که از پسر کوچک تر بود و موهای بلندش صورتش را پوشانده بود . ناخودآگاه دستم را روی عکس کشیدم و بیشتر زوم کردم . تنها چیزی که به نظرم خیلی خنده دار بود دندان های یکی در میان پسر بچه بود . لبخندم به اندازه ی لبخندش بزرگ شد . اما با تکان خوردن خرگوش از فکر بیرون آمدم . دوباره آن را در آغوشم صاف و صوف کردم و به عکس زل زدم . عجیب بود! یعنی این دو بچه های چه کسی بودند؟ اصلا این عکس به چشم آبی یا پسرک نمی خورد چون هر دو تقریبا قیافه هایی شرقی داشتند اما پسر درون همه ی عکس ها بور بود! دستم را دراز کردم تا قاب عکس را بردارم تا شاید نشانه ای پیدا کنم که قاب عکس کمی خم شد و کاغذ کوچکی روی میز تحریر افتاد . چشم ریز کردم و کاغذ کوچک را برداشتم و نگاهم را به آن دوختم . روی کاغذ با خودکار آبی ، با خطی زیبا به انگلیسی نوشته شده بود : Am.E شستم را روی متن کشیدم و کاغذ را پشت و رو کردم اما چیز دیگری نبود . قاب عکس های دیگر را هم جا به جا کردم اما چیزی نیافتم . پس همه چیز را سرجایش برگرداندم و آمدم بیرون بروم که شیشه ی گلی نظرم را جلب کرد . عقب گرد کردم و به شیشه ی گل زل زدم . از اینور شیشه ، نوشته ای را روی شیشه می دیدم که انگار آن ور شیشه بود . گلدان را کمی برگرداندم که نوشته ای روی گلدان نمایان شد . Elahe الهه! با صدای تق و توقی از راه پله ، حدس زدم که چشم آبی برگشته باشد و شاید به سرش بزند که بخواهد به اینجا سری بزند . پس به سرعت گلدان را سر جایش برگرداندم و سریع از اتاق خارج شدم . نگاهی به خرگوش انداختم و لب زدم : میای بریم پیش من؟) غلتی در آغوشم زد . و من نفهمیدم یعنی چه! نفسم را بیرون فرستادم و خرگوش را کمی از بدنم فاصله دادم و آرام گفتم : بچه! نظرت چیه پیش ما همخونه بشه؟) منتظر جوابی نبودم چون جوابی هم قطعا نمی گرفتم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 سوی شوفاژ رفتم و شیرش را بستم و سوی در حرکت کردم . بد نبود نگه داشتن خرگوش! تا موقعی که صاحب بیاید هم اتاقی ام میشد. سوی کلید برق حرکت کردم و همان طور که دستم را روی کلید می لغزاندم به این فکر کردم که چرا دخترکم هنوز اسم ندارد . وظیفه ام بود همان ماه اول برایش اسم انتخاب می کردم اما غفلت کردم! اگر زبانم لال می مرد ، گناهش گردن من بود . اسم های خوشگل زیاد بود اما از همه بهتر القاب حضرت پهلو شکسته بود. هنوز غرق افکارم بودم که با به صدا در آمدن زنگ خانه سه متر به هوا پریدم . هینی کشیدم و به اطرافم نگاهی انداختم که خودم را در خانه یافتم . نفس راحتی کشیدم و بدو بدو به اتاق رفتم و خرگوش را در اتاق رها کردم و برگشتم . همینکه در را باز کردم صدای بشاش الینا به گوشم رسید : سلام! من اومدم ناهار تلپ شم) بعد هم کفش هایش را در پاگرد پرت کرد و مرا هل داد و وارد خانه شد . خندیدم و سلامی کردم و همان طور که در را می بستم گفتم : مامانت اینا هنوز از سفر برنگشتن؟) سرش را به معنی نه تکان داد و گفت : اگه بر می گشتن ناهار نمیومدم اینجا تلپ شم. آهان کشداری گفتم و با خنده گفتم : پس اومدی حاضر آماده بخوری!) سری تکان داد و روی مبل لم داد . روسری ام را از سرم کشیدم و سوی آشپزخانه رفتم و بلند گفتم : چایی یا میوه؟ جواب داد : من اومدم خودتو ببینم خندیدم و گفتم : تو که راست میگی) بعد هم زیر کتری را زیاد کردم و به انعکاس تصویر خودم در آیینه ی گاز زل زدم . خوب شد که به موقع به خانه رسیدم . وگرنه آبرو برایم نمی ماند . نفسم را بیرون فرستادم که صدای الینا به گوشم رسید . : اومدم با هم حرف بزنیم ) و این حرفش تلخ تر از همیشه بود . به اندازه ی اخلاق چشم آبی ، تلخ! نفسم را. بیرون فرستادم و چشم از انعکاس تصویرم گرفتم . ناگهانی قلبم شروع کرد به تند تپیدن. انگار چیز خوبی در راه نبود . فنجان های چای را برداشتم و دو فنجان چای ریختم که الینا از پشت اپن به پذیرایی کوچ کرد و من هم با آیت الکرسی به او پیوستم . همان طور که فنجان ها را روی میز می گذاشتم نیم نگاهی به او انداختم که دستی میان موهای پریشانش فرو کرد و سرش را در دستش گرفت . نگاه از او گرفتم و به بخار چای دوختم . هنوز ضربان قلبم بالا بود! آب دهانم را قورت دادم و تصمیم گرفتم به اسم برای بچه ام فکر کنم . نمی دانم چقدر اسم کنار گذاشته بودم که با خم شدنش سوی فنجان افکارم را پس زدم و به او زل زدم . پاشنه ی پایش را به زمین کوبید و همان طور که دستانش را به دور لیوان حلقه می کرد نگاهش را به گوشه ای بخیه کرد . و همین حالتش ، باعث شد موهای تنم سیخ شود . هنوز نگاهم رویش بود که گفت : اومدم از خودم برات بگم . از اول اولش) و چایش را با حرکتی بالا کشید . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 نگاهم هنوز زوم چهره اش بود . زوم چهره ای که به وضوح رنگ پرانده بود اما صلابت و جدیتش را حفظ کرده بود . تقریبا چایش به نیمه رسیده بود که آن را روی سینی نهاد و پای راستش را روی پای چپش انداخت و آرنج چپش را تکیه گاه قرار داد و پیشانی اش را گرفت . جوری که موهای بلندش صورتش را می پوشاند . کمی در جایم جا به جا شدم که شروع کرد با صدایی شیوا صحبت کردن... : همونجا به دنیا اومدم .. تو ی خونه ی تاریک و نمور و کوچیک و تقریبا ... بی وسیله! توی ی روستای دور افتاده . توی یک عمارت بزرگ! مادر و پدرم خدمتکار اون عمارت بودن . عمارتی که به گفته ی خودشون ، صاحبش اون ها رو پناه داده بود! پناه داده بود .. به خاطر بی پناهی شون.. به خاطر اینکه با هم ازدواج کرده بودن و از خانواده طرد شده بودن . یادمه ، صاحب عمارت ی مرد تقریبا سن و سال داری بود که انگار دو تا پسر داشت . پسر اول با خونواده ش توی همون عمارت زندگی می کرد ..اما خبری از پسر دوم نبود. پسر اول ، ی دونه پسر و ی دونه دختر داشت . منو برادرم .. مجبور بودیم کلفتی کنیم . اصلا هم مهم نبود که کوچیک هستیم . برعکس ما ، اون دو تا بچه آیینه ی دق مون بودن! راحت جلومون بازی می کردن ، هر چی می خواستن درخواست می کردن ، لباس های نو می پوشیدن! اما ما ... ) کل صورتش را روی کف دستش نهاد و با مکثی طولانی ادامه داد : انقدری به اون کاخ بزرگ می رسیدیم که شب ها فقط می تونستیم سه تا چهار ساعت بخوابیم .) نفسش را بیرون فرستاد و صورتش را از روی دستش برداشت و دستی لای موهایش برد و سرش را به پشتی مبل تکیه داد و ادامه داد : یادم نمیاد! .. چند سالم بود...نمی دونم! ولی یادمه زیادم بزرگ نبودم . زمستون سردی بود . خیلی خسته بودم و باید لباس ها رو توی رود می شستم. مثل هر هفته ، سبد بزرگ پر لباسی رو که اندازه ی خودم بود رو با خودم سمت رودخونه بردم و مشغول شدم به شستن لباسا. آب انقدر سرد بود که تمام انگشت هام قرمز شده بود و سر سر شده بود . یکم اون ورتر .. چند تا پسر بچه داشت بدو بدو بازی می کردن که .. خوردن بهم و افتادم توی رود ‌. چند دقیقه بعد ، کنار رود نشسته بودم. تمـــام تنم خیس شده بود و از سرما می لرزیدم. اما مجبور بودم به شستن لباس ها ادامه بدم . تقریبا جونی تو تنم نمونده بود که .. دیگه بیخیال شدم و با برداشتن سبد لباسا..برگشتم عمارت! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 اونقدری سردم بود که سبد لباسا رو توی حیاط ول کردم و دویدم سمت عمارت . چون...) نفسش را بیرون فرستاد و با جا به جا کردن پایش ادامه داد : خونمون نه بخاری داشت نه شومینه! .. می دونستم حق ندارم وارد عمارت بشم توی اون ساعت! اگر هم وارد میشدم نباید برای منفعت خودم از وسایل استفاده می کردم . فقط باید کلفتی می کردم! ولی رفتم توی عمارت! هیچ برقی توی عمارت روشن نبود و همون نور کم بیرون هم به داخل خونه ورود نمی کرد . من هم مجبور بودم بخاری ای پیدا کنم تا زودتر خودمو گرم کنم و زودتر بزنم به چاک! جلوی پام رو نمی دیدم! همین طوری سمت گرما می رفتم که ...) مکث کرد و پاهایش را روی زمین گذاشت و دو آرنجش را تکیه گاه کرد و سرش را در دست گرفت ، سپس ادامه داد : خوردم به یکی!) انگشتانش میان موهایش چنگ شد و بغض در گلویش به صدایش نفوذ کرد . : اگه منو می دیدن بیچاره میشدم برای همین اومدم پا به فرار بذارم که ... همون نفر از بازو هام منو گرفت و منو نگه داشت . به خاطر اینکه دستاش کوچیک تر از بزرگ ترا بود می تونستم بفهمم که ... نوه ی خان ه. کار از کار گذشته بود و برای تقلا دیر بود . دستش رو روی صورتم و لباسام کشید و وقتی فهمید تمام تنم خیسه ، کنارم زانو زد و آروم کنار گوشم زمزمه کرد «تو دختر محمدی؟» از شدت ترس ، هیچ جوابی نداشتم! هیچی . وقتی مکثم رو دید بلند شد و منو بلند کرد و سمت اتاقش دوید و بر خلاف تصورم که فکر می کردم قراره ی بلایی سرم بیاره .. منو گذاشت جلوی شومینه ی بزرگ اتاقش و پتوی بزرگش رو دورم پیچید . انقدری سردم بود که حتی موقعیتم رو هم رها کردم و نوزاد وار توی خودم جمع شدم . نمی دونم چقدر توی اون حالت بودم که رفت و با خواهرش برگشت . خیلی یواشکی و بدون سر و صدا ، کنارم نشست و پتو رو از روم کنار زد... بلندم کرد و بدون اینکه به خودم چیزی بگه .. لباس هامون در آورد و لباس های خودش رو تنم کرد .) نفسش را بیرون فرستاد و گفت : و... برادرش مثل قبل ، با و غرور به من زل زده بود و خواهرش داشت من رو گرم می کرد .) جمله اش که تمام شد .. شانه اش شروع کرد به لرزیدن! میان گریه اش ادامه داد : نمی تونستم نگاه ازش بگیرم .. اون .. تا به حال این شکلی ندیده بودمش! اون نگاه .. عجیب بود! خیلی عجیب . وقتی دید نگاه نمی گیرم ، پوزخند غلیظی زد که کل وجودم خرد شد! نمی دونم چرا ولی همچین حسی رو داشتم . جلوی چشم های اشکی م .. اومد جلو و بلندم کرد ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 و منو گذاشت روی تختش ... بعد هم لحافش رو روم کشید و برق و خاموش کرد!) به اینجا که رسید .. ارتعاش صدایش بیشتر شد ... : با..با اینکه تاریک بود ...ولی..هنوز داشتم نگاهش می... کردم.. چرا شو نمی دونستم.. ولی می دونستم اگه .. خان می فهمید من .. تو رخت خواب بچه هاشم.. سر به تن مادر و پدرم نمی ذاشت. ولی این موضوع ... به سرعت از ذهنم گذشت! حس عجیبی تو وجودم بود! جوری که .. سرما رو هم حس نمی کردم! او..اون شب ..من به بدبختی فرار کردم خونمون .. ولی اون شب اصلا یادم نرفت! هیچ جوره یادم نمی رفت که ...چجوری روی صندلی کنار شومینه نشسته بود و .. انگشتاش رو میون موهای خواهرش می کرد و.. از اون روز به بعد ... دیگه همه چیز عوض شده بود . قبلاً با نفرت و زجر توی اون کار می کردم .. ولی از اون روز به بعد سعی می کردم بیشتر کار کنم تا ... ی جا دوباره ببینمش .) دستانش را در هم گره کرد و زیر چانه زد و ادامه داد : نگاه های سنگینم کنترل پذیر نبود! هر وقت می دیدمش.. سخت بود برام نگاه گرفتن ‌ جوری که ... نگاهم رو شکار می کرد و پوزخند غلیظی می زد و ... دوباره به کارش ادامه می داد . ولی من...اونقدری پررو بودم که به کارم ادامه می دادم . تا اینکه ..کاری کرد تا درس عبرت بگیرم! ی شب .. که کارم تموم شده بود و داشتم می رفتم خونمون .. دقیق از کنارم گذشت و از در خونه خارج شد و ... من وسوسه شدم تا دنبالش برم .. تا بازم بتونم نگاش کنم .. اون می رفت و منم دنبالش! تا اینکه ... ی جایی میون باغ بزرگشون ایستاد و سمتم برگشت! فکر نمی کردم بتونه مچمو بگیره برای همین ... همون موقع بود که ... تو صورتم فریاد کشید : چرا این کارا رو می کنی؟ چرا اونجوری نگاه می کنی؟ واسه ی چی دنبالم راه میوفتی؟ می دونی باعث شدی همه بهم شک کنن؟ می فهــــمی؟) جلوی چشم های ترسیده م ، صورتش رو عقب کشید و بلند تر سرم داد کشید : اصلا اشتباه کردم اون روز از سرما نجاتت دادم! باید می زاشتم یخ بزنی و بمیری!) اولش ترسیده بودم ولی بعدش ... به حالت عادیم برگشتم ... جوری که نگاه سنگینم اذیتش کرد و با همون صدایی که به خاطر فریاد کشیندش خش دار شده بود .. بهم گفت : باز چرا اونجوری نگاه می کنی؟) اما جوابی نشنید و .. سکوت طولانی ای بینمون حاکم شد ... تا اینکه ..) دستانش را روی صورتش کشید و ادامه داد : تا اینکه .. ی هویی وحشی شد... جوری توی گوشم خوابوند ... که هنوزم که هنوزه وقتی یادم می افته گوشم بد میسوزه. جوری زد .. که افتادم روی زمین و .. دیگه جون نداشتم بلند شم. بعد هم اومد و .. پاش رو روی پاهام گذاشت و فشار داد .. بعد هم بدون توجه به حال زارم غرید : ی بار دیگه ... این کارت تکرار بشه! با آقاجون طرفی) بعد هم پاش رو برداشت و به سرعت از باغ خارج شد ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 فکر می کرد با این کارش من بیخیال نگاه کردن بهش میشم و ازش دور میشم . آره! تقریبا درست فکر کرده بود . اما من به کارم ادامه دادم . درست بود که اون شب سرم داد کشید و هلم داد ولی ...) کف دستانش را به چشم هایش کشید و نفسش را پر صدا بیرون فرستاد . آب دهانش را فرو برد و با کمی مکث با لحنی آرام تر ادامه داد : تقریبا هر جا که می رفت سایه به سایه ، با هر بهونه ای که پیدا می کردم ، باهاش می رفتم . کار هام دست خودم نبود اون ... برام جذابیت خاصی داشت . ولی اون هم این کار های ناخودآگاه م رو تلافی می کرد ... سعی می کرد با هر کاری که می تونه منو از خودش بیزار کنه . ) آرام سری تکان داد و ادامه داد : تا اینکه .. خودم از دست خودم کلافه شدم . شبی نبود که کار هامو درست انجام داده باشم . فقطم به خاطر اون بود ... هر شبم شده بود یا کتک خوردن از مادرم یا خوردن چشم غره های وحشتناک از خان و بچه هاش. بعد اون هم خراب کاری هام می افتاد رو دوش مامانم تا انجامشون بده .) دستی روی گلویش کشید و موهایش را از جلوی چشم هایش کنار راند و سکوت کرد . مکثش تقریبا داشت به درازا می کشید که زنگ خانه به صدا در آمد . کمی در جایش جا به جا شد و دستی به صورتش کشید . من هم به سرعت بلند شدم و سوی در حرکت کردم . انگشتان دست و پایم آنچنان سرد شده بود که به زور حرکتشان می دادم و گلویم مثل چی خشک شده بود . دو دستی دستگیره ی در را پایین کشیدم که چشم آبی نمایان شد . سلام آرامی کردم که به سرعت چانه ام را گرفت و صورتم را در رو به رویش صاف کرد و آرام لب زد : رنگت پریده!) نه ای زمزمه کردم و چانه ام را بیرون کشیدم که نفسش را بیرون داد و کفش های الینا را کناری راند و با در آوردن کفش هایش داخل خانه شد و از کنارم گذشت . همان طور که به زور در را هل می دادم تا بسته شود ، به روحش انواع فحش ها را نثار نمودم . واقعا الان وقت خوبی برای آمدن نبود! بعد بستن در ، سوی پذیرایی حرکت کردم که الینا را لم داده روی مبل یافتم . لب های خشکم را به دندان کشیدم و سویش رفتم و کنارش نشستم . این مرد ، قطعا ربطی به آن اتفاق دارد! یعنی ... شاید ممکن است که همان پسر باشد . آرام نگاهم را روی صورتش چرخاندم و دستم را روی بازویش گذاشتم. باورم نمیشد این دختر سرحال ، با این وضع زندگی خیلی خوب ، خدمتکار عمارت بوده باشد . چند باری پلک زدم تا اشک هایم از چشمم پایین نریزد بعد هم آرام گفتم : بقیه ش؟.. بقیه شو بگو) نه ی بی جانی زمزمه کرد و آرام گفت : حدس زدنش سخت نیست) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 کف دست هایش را به چشم هایش مالید و ادامه داد : اون مرد ... همون پسره . و هنوزم که هنوزه ... پوزخنداش رهام نمی کنه) بلافاصله بعد تمام شدن جمله اش ، چشم آبی از اتاقش بیرون آمد و سوی آشپزخانه حرکت کرد . و همین باعث شد دستم را از روی بازویش بردارم و کمی از او فاصله بگیرم . او هم کشش را از دور دستش باز کرد و موهایش را بست بعد هم خم شد و چایش را برداشت و به لب هایش نزدیک کرد که آرام چایش را از دستش گرفتم و همان طور که بلند میشدم زمزمه کردم : عوضش می کنم ) سری تکان داد و من خودم را به آشپزخانه رساندم و جلوی کتری ، مشغول ریختن چای شدم . هنوز آبجوش نریخته بودم که چشم آبی آرام گفت : ناهار نداریم؟) نیم نگاهی به ساعت انداختم و با دیدن ساعت لب گزیدم و آرام گفتم : ببخشید ... تا ی ساعت دیگه حاضرش می کنم) سری تکان داد و آرام تر گفت : مامان بابای این دختره نمی خوان بیان؟ همش اینجا پلاسه) لیوان چای را روی اپن گذاشتم و لب گزیدم و آرام گفتم : مهمونه) لیوانش را سویم گرفت و نفسش را بیرون فرستاد . لیوانش را گرفتم و با ریختن چای برایش ، به سرعت با لیوان چای الینا از آشپزخانه خروج کردم و چای را به سمتش گرفتم و همان طور که برای برداشتن سینی چای خم میشدم آرام گفتم : خواستی برو تو اتاقم بخواب) سری تکان داد و چای را به لب هایش نزدیک کرد و مشغول خوردن شد . واقعا از اینکه چشم آبی بد موقعی سر رسیده بود ، بسیار عصبی بودم! دوست داشتم بقیه ی داستانش را شنوا باشم اما ... با گذاشتن سینی شسته شده در آبچکان ، زیر برنج را کم کردم و روی میز ناهارخوری نشستم که صدای زنگوله ای زیر پایم به گوش رسید . سرم را کمی خم کردم که خرگوش سفید پشمالو سمتم جهید و من او را در آغوش گرفتم و دستم را روی سرش و بین گوش هایش کشیدم و آرام گفتم : پشمک! نیم چه حیوون اسم داره! اونم چه اسمی) دستم را روی گوش های خوابیده اش کشیدم که غلتی در آغوشم زد . خندیدم و دستم را روی بدنش کشیدم که ناگهانی خرگوش از دستم کشیده شد . ترسیده سرم را بالا آوردم که چشم آبی را در حالی که در حال وارسی خرگوش بود ، دیدم . دستم را سوی خرگوش دراز کردم که آرام آن را در آغوشم گذاشت و گفت : فکر کردم گربه ست! به هر چی دست می زنی به گربه دست نزن . ) آخر وجه ی شباهت این گوله ی سفید ، با یک گربه چیست؟ همان طور که داخل آشپزخانه میشد گفت : آخه صالح ی دونه گربه هم تو خونش داره. دقیقا همین رنگیه. گفتم شاید به سرش زده پیشی شو بیاره اینجا) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 بعد هم در حالی که لیوانی از آبچکان برمی داشت کاهویی از روی دستمال کنار اپن برداشت و آن را به طرفم گرفت . دستم را دراز کردم تا کاهو را از دستش بگیرم که مچ دستم را محکم گرفت و آرام گفت : نزار اون دختر نزدیکش بشه) و ...من این حرفش را خوب فهمیده بودم چون همین فکر را در سر می پروراندم . آرام مچ دستم را از دستش بیرون کشیدم و بی حرف ، پر کاهو را به دست خرگوش دادم که خرگوش شروع کرد به جویدن کاهو . کلافه از افکاری که از هر سو در آرامشم پارازیت می انداخت ، بلند شدم و با در آغوش گرفت خرگوش ، سوی اتاق حرکت کردم . همین که در اتاق را بستم ، الینا را دیدم که روی تخت غمبرک زده بود . آرام کنارش روی تخت نشستم و آرام گفتم : پس تو از من حرفه ای تری!) تلخ خندید و سرش را روی شانه ام نهاد و آرام گفت : اره! خیلی حرفه ای ترم) سرش را به شانه ام فشار داد و گفت : با اینکه هنوزم ی ... عوضیه. ولی من دوسش دارم) دستم را دور شانه اش حلقه کردم و گفتم : کی می دونه . شاید اونم تو رو دوست داشته باشه) سرش را از شانه ام بلند کرد و هلی به بازویم داد که روی تخت دراز شدم . بلند خندیدم که نیشگونی از پایم گرفت و با بغض گفت : اره! خیلی.) دستش را گرفتم و به سختی روی تختم نشستم و گفتم : ولش کن . اگه اون لیاقتتو داشت الان به ی جایی رسیده بودین) با این حرفم دستش را زیر چشمش کشید که از حرفم پشیمان شدم . نفسم را بیرون فرستادم و برای آرام کردنش ، به سختی گفتم : شایدم.. لیاقتتو پیدا کرد ) بعد جمله ام وقفه ای انداختم و پاهایم را باز کردم و با جرقه ای که در مغزم خورد ، مستانه خندیدم و گفتم : تهش من بیام نی نی تونو ببینم) پشت چشمی نازک کرد و دستش را بالا برد و گفت : ایشالا ایشالا . به حول و قوه ی الهی ) ابرویی بالا انداختم که با دیدن قیافه ام خندید و سر به زیر انداخت و .. آرام گفت : می خوام .. ازدواج کنم) با بهت به او زل زدم که دستش را روی دست دیگر کشید و به سختی گفت : می خوام ازدواج کنم . می خوام فراموشش کنم . ) دستم را روی شانه اش گذاشتم و گفتم : نه .. اینکارو نکن. اینطوری هم به خودت ظلم می کنی ... هم به اونی که می خواد باهات ازدواج کنه) مهم نیستی زمزمه کرد و زانو اش را در آغوش گرفت . ناخودآگاه .. یاد مهدی افتادم . یعنی الان ... در چه حالی بود؟ سرم را در یقه فرو بردم که ناگهانی دستش را به بازویم کوبید که باعث شد سه متر از جا بپرم . نگاهم را به صورتش دادم که با نگاهی شیطانی به من زل زد و همان طور که دستش را دور کمرم می پیچید گفت : شایدم بخوام تو رو بگیرم! .. کی می دونه؟) ابروهایم را بالا انداختم و تصمیم گرفتم ، حالا که قصد داشت از یاد ببرد ، خوب بود من هم همراهی اش کنم . صورتم را به چپ متمایل کردم و همان طور که زیر چشم نگاهش می کردم گفتم : بنده قصد ازدواج ندارم) حلقه ی دستش. را باز کرد و گفت : شما بسیار غلط نمودی) پشت چشمی نازک کردم که بلند خندید و .. من هم با او همراه شدم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ناگهانی میان خنده اش گفت : نظرت چیه همین الان ببرمت محضر؟) بعد هم چشمکی نثارم کرد که زبانم را برایش بیرون فرستادم و گفتم : بچش نمی زاره) پشت چشمی نازک کرد و گفت : از کی تا حالا بچش زبون باز کرده؟ دستی به شکمم کشیدم و گفتم : از وقت گل نی) زبانی برایم در آورد و همان طور که در اغوشم لم می داد گفت : اسمش چیه خانوم با غیرت) شانه ای بالا انداختم و آرام گفتم : نمی دونم . غلتی در آغوشم زد و گفت : هر چی من‌ بگم می ذاری؟ نه ی بلندی زمزمه کردم که با کف دستش به سرم کوبید و گفت : پاشو تکون بخور ی اسمی انتخاب کن . تنبل! من به جای تو بودم همون روز اول زندگیم برا بچم اسم انتخاب می کردم) چشم هایم را برایش چپ کردم که گفت : نکن . عطسه می کنی همون طوری می مونه) خندیدم که روی زمین خزید و گفت : برو وردار اون ماس ماسک به درد نخورتو بیار گوگل کنیم ی اسم خوشگل براش پیدا کنیم. در جوابش گفتم : امر دیگه؟) بعد هم بلند شدم و با برداشتن گوشی ام رو به رویش نشستم که گفت : بیا بغلم ننه جون) پشت چشمی نازک کردم و در اغوشش لم دادم و تلفنم را باز کردم که دستش روی پهلویم نشست . : امتحان می کنیم امتحان می کنیم . ننه بلقیس بلافاصله گفتم : اوففف جااان. خندید و گفت : نه حرکتی نشون نداد . ولش کن . چهار تا اسم خوشگل بگو . مثلا بچه ت دهه هشتادیه . یکم به روز باش در جوابش گفتم : چشم مامان جون) خلاصه ... آنقدر دیوانه بازی در آوردیم که ... هنوز در حال خندیدن بودیم که صدای چشم آبی بلند شد : غذا سوخت) با بهت ، هین کشداری کشیدم و از حالت دراز کش به نشسته در آمدم . بلافاصله الینا گفت : د پاشو دیگه . مردی؟ پوف کشداری کشیدم و گفتم : زحمتت نمیشه پاشو کمک کن . ایش کشداری گفت و گفت : همچین میگه ، انگار ی چهار پنج قلویی می خواد بیاره) ناگهانی در باز شد و چشم آبی نمایان . من هم با دیدن او خشکم زده بود! که الینا حرف دلم را زد : همینجوری باید بیاین تو؟ نمیگین اینجا اصلا یکی لخته؟ چشم آبی کم نیاورد و گفت : اون یکی به چه دلیل باید لخت باشه. ) بعد هم نگاهش را به من داد و گفت : اینجا چه خبره؟ صدای خنده هاتون تا اون سر دنیا میاد! ) سرم را پایین انداختم که از جلوی در کنار رفت و سمت اتاقش حرکت کرد . من هم چهار زانو تا در حرکت کردم و به سختی با چهارچوب در خودم را بالا کشیدم و سوی آشپزخانه حرکت کردم تا خرابکاری ام را ببینم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 . ‌. با به صدا در آمدن زنگ در ، از روی زمین بلند شدم و سوی در رفتم ‌. کمی پشت در ایستادم و با درست کردن لباس و روسری ام در را باز کردم و آمدم بچرخم که صدای سلام پسرک مرا سر جایم خشک کرد . نگاهم را بالا کشیدم که خودش را هم دیدم . خوشحالی ام را به سختی زیر احساساتم قایم کردم و آرام سلام کردم . لبخند بزرگی زد و دستش را دراز کرد و با دست کش های سیاهش گونه ام را کشید که ... تمام صورتم انگاری پر شده بود از تعجب . چون حق داشتم! بندانگشتی ، علائم حیاتی نشان داده بود . چند باری پلک زدم که او دستش را عقب کشید و آرام گفت : ببخشید) فکر کرده بود به خاطر اون چشم گرد کرده ام و صورتم پر بهت است ، اما من آن لحظه اصلا نفهمیدم که دست دراز کرد و گونه ام را کشید . و فهمیدن این موضوع و موضوع های عجیب ،مال آینده هایی نزدیک بود . به تته پته افتادم . چون فکر می کردم آبرویم رفته . از جلوی در کنار رفتم که با در آوردن دستکش هایش ، وارد خانه شد و با بستن در نگاهش. را در خانه چرخاند و از کنارم رد شد ، که برای آنکه به من نخورد خودم را عقب کشیدم که برگشت و به طور مزاح گفت : عه وا.. نخوری! نخوری!) بعد هم خندید و سوی اتاق حرکت کرد . پشت چشمی برایش نازک کردم که صدایش در خانه پیچید : صبح بخیر ایرانی! اینجا رادیو ایران است . صدای ما را از واشنگتن می شنوید) بعد هم با کله وارد اتاق شد و بلند سلام کرد . لبخندی به خوی بچگانه اش زدم و خرگوش کوچک را در آغوش گرفتم بیخیال وقایع چند لحظه ی پیش ، تازه شادی وقت کرد زیر پوستم بدود . شاید این یک حرکت ریز ، یکی از بزرگترین خوبی های مادر شدن بود! آب دهانم را قورت دادم و به این فکر کردم که کاش روزی برسد که بتوانم با تمام وجود بچلانمش. با ذوقی وصف ناپذیر ، سرجایم برگشتم و دستم را روی سر خرگوش کشیدم . هنوز داشتم ذوق کردن ادامه می دادم که صدای عصبی چشم آبی به گوشم رسید : پاشو برو بیرون . بابا می خوام بخوابـــم) با چشم هایی گرد به در اتاق زل زدم که در ناگهانی باز شد و پسرک به بیرون پرتاب شد . نگاهی به در بسته انداخت و گفت : بخواب! ایشالا بری تو خواب ابدی بلافاصله صدای چشم آبی بلند شد : تو رم می برم . پس سعی کن آرزو های خوب کنی برام .) پشت چشمی نازک کرد و نگاه از در گرفت و با دیدن خرگوش در آغوشم سویم آمد و با ذوق خرگوش را از آغوشم بیرون کشید و به خودش مالید . بعد هم سر گوشش را گرفت و آن را فشار داد که خرگوش در آغوشش غلتی زد و او هم از فرصت استفاده کرد و انگشتانش را انگاری که تیله در دست گرفته باشد در شکم خرگوش فرو کرد که خرگوش دوباره غلتی در اغوشش زد . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 نگاهم هنوز به خرگوشی که در اغوشش غلت می خورد ، بخیه شده بود که آرام کنارم جای گرفت و کمی بینمان فاصله ایجاد کرد . آمدم از کنارش بلند شوم تا چای و صبحانه ای بیاورم که استینم را گرفت و مرا نشاند . منتظر امرش ، نشستم که خرگوش را در آغوشم گذاشت و همان طور که نازش می کرد گفت : پشمک جون دوست داره که تو بغلت وایمیسته) ابرویی بالا انداختم که خندید و دستش را از روی خرگوش برداشت و همان طور که روی مبل لم می داد گفت : اومدم شادت کنم! قرار از دست این غر غرو خلاص شی) و با انگشتش اشاره ای به اتاق کرد و پایش را روی پای دیگرش انداخت . نیم نگاهی به او انداختم که خندید و گفت : اگه بعد از ظهر مجروح نیومدم خونه!) نفسم را بیرون فرستادم و در دل خدا را شکری زمزمه کردم و بلند شدم . بعد هم راه آشپزخانه را در پیش گرفتم . نگاهم دنبال چیزی حاضر می گشت که صدایش آمد : به به! آقا تشریف فرما شدن!) ناخودآگاه کمی روسری ام را جلو تر کشیدم و خرگوش را روی زمین رها کردم و شروع کردن به ریختن چای! در همین حین هم حواسم را به گفت‌وگویشان دادم . : بزار کف پا تو ببوسم! : ببوس!) چشم گرد کردم که پسرک گفت : کی شستیشون؟ پاسخ گرفت : پارسال بردمشون حموم!) دومین لیوان چای را روی سینی گذاشتم که خرگوش به پایم پیچید . نگاهی به خرگوش کردم و آمدم بلندش کنم که کاغذی از کنارش افتاد . آرام خم شدم و کاغذ را در جیبم فرو بردم و خرگوش را در جیب گنده ی لباسم جا کردم و با برداشتن سینی به پذیرایی رفتم که صدای پچ پچشان خوابید . سینی را روی میز گذاشتم و بلافاصله به اتاقم کوچ کردم و کاغذ فسقلی را از جیبم بیرون کشیدم و بازش کردم . رویش نوشته بود : « از جوجه چه خبر؟‌:⁠-⁠)⁩ ) ابرویی بالا انداختم و با یک دستم خرگوش را از جیبم بیرون کشیدم و رو به عکس سید گفتم : می بینی منو دست کیا ول کردی؟) آرام دستی به گردن آویز دور گردنم کشیدم و آن را از زیر روسری ام بیرون کشیدم و نگاهش کردم . انگشتر را هر چه سابیدم خون رویش نرفت! و این باعث میشد هر وقت نگاهش می کنم اشک هایم شروع به چکیدن کند . نفسم را از دیواره ی بغضم عبور دادم و گردن آویز را سر جایش باز گرداندم . بعد هم کاغذ را یک راست در سطل زباله پرتاب کردم . تا وقتی دختر بچه بود، امنیت داشتم . اما وای به حال آن روزی که به دنیا بیاید! معلوم نیست چه بلاهایی به سرم قرار است بیاورند . خرگوش را روی کف زمین نهادم و که تقه ای به در خورد . بازگشتم و آرام در را باز کردم که بلافاصله کله ای داخل آمد . چند قدمی عقب رفتم تا بهتر بتوانم ببینمش که او هم از جای خالی استفاده کرد و در را هل داد و وارد اتاق شد . بعد هم کوله ای که نمیدانم چه وقت آن را به خانه آورده بود را روی زمین گذاشت ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 و با بستن در ، سوی خرسی گوشه ی اتاق روانه شد . نگاهم روی حرکاتش زوم بود که چشمم به موهایش خورد! نمی دانم چرا دقت نکرده بودم! قبل از اینکه از اینا برود ، موهایش قهوه ای بود ولی حالا موهایش آنقدر روشن بود که می شد گفت موهایش به طلایی می زند! پسرک در جلوی چشم هایم متعجبم خم شد و خرسی را در آغوش گرفت . دو ابرویم را بالا انداختم و همان طور که روی تخت می نشستم خیلی آرام زمزمه کردم : بچه ندیده!) بعد هم خم شدم و خرگوش را از روی زمین برداشتم و روی پایم گذاشتم و نگاهم را به او دادم . خرسی را آرام از آغوشش بیرون کشید و انگشتش را روی صورت خرسی روان کرد و نگاه از صورت خرسی نمی گرفت ‌. نگاهم هنوز رویش بود که نگاهش را از خرسی گرفت و کمی سرش را رو به من متمایل کرد که به سرعت نگاه گرفتم . ولی انگار خیلی ضایع بود که نگاه از من گرفت و دست و پای خرسی را صاف و صوف کرد و بلند شد و سوی کوله اش آمد . . . : ریحانه!) اوقی کشداری گفت که موجب شد چشم هایم گرد شود . او هم تا چشم های گردم را دید خودش را جمع کرد و گفت : ببخشید. بنده سندروم احساسات بی قرار دارم) لبخندی به حرفش زدم که دنده را عوض کرد و نفسش را بیرون فرستاد . نگاهم را به مناظر دوختم که گفت : دوست نداری .. اسم دیگه ای بذاری؟ مثلا .. مهدیه ای ، هدیه ای؟) سرم را به معنی نه به اینور و آن ور تکان دادم که سری تکان داد و از داخل شیشه ی آیینه بغل معلوم شد که لبخندی کم جان روی لب هایش جای گرفت کوله ام را در آغوش گرفتم و آرام چشم هایم را روی هم انداختم . فقط .. بعد چند وقت به دانشگاه رفتن ، از این می ترسیدم که آن مرد دوباره به خاطر چشم آبی به سرش بزند که نزدیک من یا الینا شود! چون به نظرم رابطه ای مشکوک بین این دو مرد وجود داشت که انگاری هر دو از آن آزار می دیدند . نمی دانم چگونه در افکارم غرق شده بودم که با صدای جیغ جیغ الینا ، خودم را در وسط دانشگاه یافتم . با به طرفم دویدنش ، دیگر وقت برای تعجب نبود ، برای همین مجبور شدم با آغوش باز از او پذیرایی کنم . او هم پذیرایی را پذیرفت و در آغوشم پرید . بعد هم بدون آنکه سلامی بدهد گفت : ریحانه چطوره؟) چشم در کاسه چرخاندم و گفتم : اون خوبه! منم خوبم!) خندید و از آغوشم بیرون آمد و با گرفتن مچم مرا تا سالن کشان کشان برد. اما من با دقت به اطراف نگاه می کردم تا مبادا در دیدرس آن مرد قرار بگیریم! همین که روی صندلی کلاس نشستیم ، الینا شروع کرد به پر حرفی کردن و روی مخ من راه رفتن! ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ولی تنها چیزی که از حرف هایش دست گیرم میشد ، به یاد آوردن آن مرد و کنجکاوی برای فهمیدن بقیه ی داستان زندگی اش بود . آرام پاشنه ی پایم را به زمین کوبیدم و بی هوا گفتم : اخرای رجبه! روزه میگیری؟) متعجب حرفش را قطع کرد و هان کشداری گفت ، که مجبور شدم حرفم را تکرار کنم! مکثی کرد و منگ به صورتم زل زد ولی من در افکار پلید در ذهنم غرق بودم! دلم می خواست ، در این دو ماه عزیز که در پیش رو داشتیم ، تحولاتی در این دختر ایجاد شود! شاید..شاید کمی آرام می گرفت. چند لحظه ای مکث کردم و سر آخر گفتم : دو ماه قبل ماه رمضون ماه رجبه که روزه گرفتن توش خیلی ثواب داره! بعدشم که شعبانه و چند تا ولادت بزرگ داریم...) میان حرفم وقفه انداختم و دستی روی لب هایم کشیدم . این شعبان ، با سال های قبلی فرق می کرد! نمی دانم چرا ولی .. اینچنین حسی گریبان گیرم شده بود! بیخیال افکار اضافه ادامه دادم : نظرت چیه دین من و تجربه کنی؟) چند باری پلک زد و همان طور که نوک کفشش را به زمین می زد گفت : به نظرم فکر بدی نیست!) سری تکان دادم و انگشتم را سوی موهایش بردم و شروع کردم به پیچیدن موهایش به دور انگشتم . حال می داد وقتی این کار را با موهایش انجام می دادم! صورت بامزه اش حرصی میشد و گونه هایش قرمز! آرام خندیدم که گفت : مرض! چه خوششم میاد) بعد هم موهایش را از دستم گرفت و گفت : روسری واسه هر چیم بد باشه واسه اینکه از دست تو راحت شم گزینه ی خوبیه) بعد هم موهایش را داخل کاپشنش کرد و کلاه را روی سرش کشید و بی توجه به نگاه خبیثم به رو به رو زل زد . الان به روسری حس خوبی نداشت! ولی من کار خودم را بلد بودم! نیشم را تا بنا گوش امتداد دادم و آرام گفتم : بله شما درست می فرمایین) به شانه ام کوبید و گفت : انگل روانی) به حرفش خندیدم که او هم با من همراه شد.. . . بینی ام را به کله اش چسباندم و گفتم : به به چه بویی میده کلت) خندید و شانه را در آغوشم پرت کرد که مجبور شدم موهای بهم ریخته اش را شانه بکشم! همین طور که موهایش را شانه می کشیدم آرام گفتم : فردا روزه میگیری؟ پشت چشمی نازک کرد و گفت : بابا حالا من گفتم باشه! تو که نباید فرطی بیای یقه مو بگیری!) هلی به شانه اش دادم و گفتم : مریضی مریض!) خندید و سکوت کرد . من هم سکوت کردم ولی کمی بعد ، با حرفم سعی کردم ترقیبش کنم به انجام دادن این کار . : من می خوام روزه بگیرم) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 چشم گرد کرد و گفت : خیلی به خدا! امل تو حامله ای! می خوای روزه بگیری؟) سری تکان دادم و گفتم : چیه مگه؟ بچم متدین میشه! مشکلیه؟) پوف کشداری کرد و گفت : من مسیحی ام! پس نخواه ازم که روزه بگیرم) شانه را روی پایم نهادم و گفتم : مسیحی باشی! خودت گفتی امتحان می کنم! ضرری نداره . اگه خوشت اومد شیعه شو) بعد هم به کارم ادامه دادم که نفسش را به بیرون فوت کرد و پس از کمی مکث گفت : من فعلا نمی خوام روزه بگیرم . و نمی زارم تو هم روزه بگیری!) ابرویی بالا انداختم و گفتم : ببینیم!) سری تکان داد و گفت : می بینیم... اگه من بردم چی میشه؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم : ی شب شام بیرون مهمون من! سری تکان داد و گفت : برای شروع خوبه. ابرویی بالا انداختم و گفتم : و اگه من بردم چی؟ چند باری پلک زد و بعد که تصمیمش را گرفت ، دست به سینه زد و گفت : ی هفته با حجاب می رم بیرون!) خوبه ای زمزمه کردم که ریز خندید و گفت : ولی بدون من می برم! پس پولاتو آماده کن) بعد هم سکوت کرد و در آغوشم لم داد . من هم بعداز شانه کردن موهایش ، شروع کردم به بافتن موهایش. و تصمیم گرفتم در همان حین ، کمی نرمش کنم . شاید اگر من شرط را بردم کمی متحول شد! که می داند؟ پس با صدایی آرام گفتم : چه مشکلی داره روزه گرفتن؟ بده امتحان کردنش؟ تازه خیلیم برای بدن خوبه! سری تکان داد و گفت : خوبه ، ولی به وقتش!) پوفی کردم که خبیث دستش را به هم کوبید و گفت : حالا می ریم تو کارش) بعد هم از زیر دستم بلند شد و به سرعت از در خارج شد . هدفش این بود که به چشم آبی یا به پسرک بگوید تا نگذارند روزه بگیرم و او شرط بندی را ببرد . من هم پشت سرش بلند شدم و به پذیرایی رفتم ، تا نتیجه ی بازی را ببینم . همین که به پذیرایی رسیدم ، الینا درب اتاق را باز کرد و با یاالله بلندی وارد اتاق شد . من هم چند قدمی به اتاق نزدیک شدم که الینا را دست به کمر در اتاقی که در آن بمب ترکیده بود یافتم . متعجب به آن دو زل زدم که هر کدام گوشه ای نشسته بودند و در حال انجام کاری بودند که حال با ورود الینا ، دست از کار کشیده بودند . هنوز نگاهم روی برگه های پخش و پلای روی زمین بود که الینا به من اشاره ای زد و گفت : فردا می خواد روزه بگیره!) هر دو نگاهی به من انداختند که خجل وار سر در یقه فرو بردم که الینا ادامه داد : نمی خواین ی چیزی بهش بگین؟ بلافاصله چشم آبی دهان باز کرد گفت : اولا اگه بخوایم چیزی بگیم باید به شما بگیم که همین طوری وارد اتاق شدین. بعدشم ، خوب کاری می کنه! ربطش به شما رو نمی فهمم الینا با چشم هایی گرد گفت : یعنی نمی خوای هیچی بهش بگی؟ چشم آبی کلافه پاسخ داد : نه! نمی خوام چیزی بگم.. اما بلافاصله صدای پسرک بلند شد که متعجب رو به من گفت : می خوای روزه بگیری؟) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 سری به نشانه ی بله تکان دادم که آمد حرفی بزند که در جا آن را قورت داد و به سرعت گفت : هیچی ... چیز.. ام.. قبول باشه) خنده ام گرفته بود . خودش هم فهمیده بود چه گندی زده چون سرش را پایین انداخت و خودش را مشغول نشان داد . الینا دست به کمر زد و عصبی گفت : واقعا قرار نیست کاری کنید؟ چشم آبی برخاست و در حالی که کتابش را روی میز می گذاشت گفت : خانوم محترم! نمی خوام چیزی بگم! شما هم بفرمایید بیرون تا اداب مهمون شدن رو یادتون ندادم. ) متعجب چشم گرد کردم و کمی جرئت به خرج دادم و گفتم : مهمونه! عصبی گفت : مهمون باشه! دلیل نمیشه همین طوری بیاد تو اتاق . ) کمی جلو رفتم و مچ دستش را کشیدم که الینا دهان باز کرد و خیلی تند گفت : از خداتم باشه ) بعد رو به من کرد و ادامه داد : بت تو خونتون نگه داری می کنین؟ واقعا که) بلافاصله صدای چشم آبی بلند شد : حد خودتو بدون! الینا کمی جلوتر آمد و گفت : تو حد خودتو بدون . ) الینا را به عقب هل دادم و در را با حرکتی بستم و آرام گفتم : این حالیش نیست تو کی هستیا! ی چیز میگه اون سرش ناپیدا!) با این در حرفم جری شد و مرا به عقب هل داد و به سرعت سوی در حرکت کرد و همزمان بلند گفت : به جهنم! بگه. انگار برا من خیلی مهمه) بعد هم جلوی چشم های مبهوت من از خانه خارج شد و در خانه را بهم کوبید . : تو مریضی می خوای روزه بگیری؟ روزه بگیری اصلا که چی بشه؟ نگیری چی میشه؟تو اینجوری اونو به جون من نندازی روزت شب نمیشه نه؟! : درست حرف بزن . به اون ربطی نداره که اون اومده افتاده به جون تو . کرم از توئه . با یکی از خودت نفهم تر می زاری انتظار داری اینجوری م نشه؟) و جوابش یک تو خفه شوی غلیظ بود . جوابی به هیچکدام نداشتم . یعنی اصلا انتظار اینچنین افتضاحی را نداشتم که بخواهم برایش جواب هم جور کنم . برای همین فرار را بر قرار ترجیح دادم و به اتاقم پناه بردم . با بستن در ، کلید را روی در چرخاندم و بعد چشم به فضای اتاق دوختم . آمدم کار خیر کنم ببین چگونه همه چیز بهم ریخت . سوی تخت رفتم و رویش دراز کشیدم و زمزمه کردم : به هر حال! من روزه مو میگیرم) پتو را تا گردن بالا کشیدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم . الان یکی باید از دل الینا در می آورد . از اولش هم که گفت نگیرم ، از سر دلسوزی بود . یعنی به نظرم اینگونه نبود که او بخواهد به خاطر شام اینگونه به او بپرد! پس آخرش هم دوباره همه چیز می افتاد گردن من . ادامه دارد... ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 پوفی کردم و غلتی زدم که تقه ای به در خورد . با شنیدن صدای در ، سیخ در جایم نشستم . از چشم آبی هر چیزی بر می آمد . حتی اینکه بیاید وسط اتاقم و به خاطر غرورش سرم داد بکشد .. هنوز نگاه مبهوتم روی در بود که صدای پسرک از پشت در به گوش رسید : در و باز کن!) نفسم را بیرون فرستادم و سوی در رفتم و در را باز کردم . همین که در را باز کردم ، بر خلاف انتظارم چشم آبی را دیدم که دست به سینه زده بود و ... قدمی عقب رفتم که کمی گردنش را سویم خم کرد و گفت : شما حق نداری روزه بگیری) با این لحن حرف زدنش ، به سرعت سرخ شدم . در پاسخش با لحنی تند گفتم : به خودم مربوطه! پوزخندی تحویلم داد و در حالی که راهش را سوی اتاقش کج می کرد ، به تمسخر سری تکان داد و گفت : بگیر! سرتو می کنم زیر آب تا باطل بشه . ) دندان به هم سابیدم که شانه ای بالا انداخت و در حالی که می رفت گفت : خوددانی) نمی توانستم جوابش را بدهم.. یعنی برای خودم بهتر بود که جوابش را ندهم . برای همین قدمی دیگر عقب رفتم و با قدرت در را بهم کوبیدم که صدای لرزیدن پنجره ها بلند شد . خودم لحظه ای از کارم پشیمان شدم اما به او ربطی نداشت . پوفی کردم و برای احتیاط ، دوباره کلید را روی در چرخاندم و روی تخت خزیدم . داشتم پتو را تا گردنم بالا می کشیدم که صدای چشم آبی ، از پشت در به گوشم رسید : من حرفم رو گفتم . و تغییری توش ایجاد نمی کنم . در ضمن . با این دختره دیگه نمی پلکی) پوزخندی زدم و جواب دادم : اونم به خودم مربوطه) ولی انگار رفته بود ، چون اگر می شنید ، قفل به در نمی گذاشت .. . . پاورچین پاورچین سوی یخچال قدم برداشتم و درش را باز کردم . تقریبا تا معده توی یخچال بودم که گوشی ام روی اپن لرزید . سوی اپن شیرجه رفتم و با قاپیدن گوشی آن را میان ران پاهایم گذاشتم تا صدایش در نیاید . بعد هم سیبی از یخچال چنگ زدم و پاورچین پاورچین خودم را به اتاقم رساندم . همینکه در را قفل کردم ، صدای تلفن قطع شد . خودم را روی تخت پرت کردم و نگاهم را به ساعت دادم . تقریبا بیست دقیقه ی دیگر اذان می داد و من هنوز چیزی نخورده بودم . به سیب در دستم نگاهی انداختم و به سرعتی گازی از آن زدم و به گوشی ام نگاه انداختم . الینا بود . تعجب نکرده بودم چون کسی جز او نمی توانست به من زنگ بزند . ولی آن تیمچه تعجبی که در وجودم بود به خاطر این بود که چرا او در این ساعت از شب زنگ زده بود . دستم را روی شماره کشیدم که شروع کرد به بوق خوردن . هنوز بوق سوم نخورده بود که صدای الینا در گوشم پیچید : خوبی؟ تا حرفش تمام شد با همان دهان پر گفتم : تو چطوری) بی توجه به سوالم اوقی کشداری گفت و پشت بندش گفت : داری سیب می خوری؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 پشت چشمی نازک کردم و گفتم : این کجاش اوقی داشت؟ چیکار داری حالا این وقت شب زنگ زدی؟ پوف کشداری کرد و با صدایی آرام که ناشی از شکست خوردنش بود گفت : منم می خوام روزه بگیرم) نیشم را تا بنا گوش امتداد دادم و گفتم : خوفه. خوفه. دخمر خوکی شدی) بیشعوری نثارم کرد و گفت : به شرط اینکه فردا رو کلشو تو بغلت بخوابم) بَحَ ای نثارش کردم و گفتم : امر دیگه؟ پاسخ داد : ایش . سکوت بابا . حالا بنال باید چکار کنم؟) گوشه ی ابرو ام را خاراندم و گفتم : بیا منو بخور . غذا بخور دیگه ... راستی سالادم بخور از تشنگی تلف نشی باشه ای گفت و گفت : واسه نماز میام اونجا. ) سرم را سوی سقف بالا آوردم و لب زدم : نوکرتم بقیه شو خودت راست و ریسش کن) بعد هم باشه ای گفتم که با شب بخیری غلیظ ، تماس را قطع کرد . روی تخت لم دادم و گفتم : دختره ی بیکار .) گازی به سیبم زدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم.... با کف دست به سرش کوبیدم و گفتم : از رو هم بلد نیستی بخونی؟ اه کشداری گفت و گفت : بابا من سوادم در اون حد نیست که . تو هم گیر دادی .... ااااه خدایا من نمی خوام نماز بخونم قبول کن دیگه . ) بعد هم روی زمین دراز کشید و به سقف زل زد . پوفی کردم و جانماز را جمع کردم و گفتم : حالا چرا نظرت عوض شد؟ ایش کشداری گفت و در پاسخ سوالم گفت : راضی نیستی برم باطلش کنم . پشت چشمی نازک کردم که پوفی کرد و گفت : خرت شدم .) بعد هم در حرکتی نشست و دستش را دور گردنم پیچید و گفت : ی مهی بیشتر که نداریم . دستش را از دور گردنم باز کردم و گفتم : مهی عمته. ) هلی به شانه ام داد و بلند شد و خودش را روی تخت رها کرد . جانمازش را جمع کردم و گفتم : پس قدم اول یاد دادن سواد به توئه . بی توجه به حرفم غلتی زد و گفت : من دینم اسلام نیست . به نظرت روزه گرفتم قبوله؟ سری تکان دادم و گفتم : اسلام نباشی . برای امتحان روزه گرفتی تازه ثوابشم می کنی . تهش اگه قبولش کردی می تونی شهادتین بگی شیعه شی) پتو را تا گردنش بالا کشید و سکوت کرد . بلند شدم و جانماز ها را جمع کردم و چادر ها را تا کردم و روی میز گذاشتم و جلوی کشوی لباس هایم نشستم که او خمار گفت : نمی خوای بخوابی؟ سرم را به معنی نه به طرفین تکان دادم که نفسش را بیرون فرستاد و دستش را زیر سرش گذاشت و به من زل زد . در حال بالا و پایین کردن کشو بودم که نفسش را بیرون داد و سکوت اتاق را شکست . بعد هم با لحنی که نامطمئن بود گفت : من که این همه گناه کردم . پس نتیجه میگیریم همین دین بمونم) دست از زیر و رو کردن کشیدم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ته دلم ذوقی قلقلکم می داد . تقریبا داشت قبول می کرد ... برای آنکه کاری نکنم که لج کند و دیگر از این تصمیم ها نگیرد ، در آنی دوباره مشغول به گشتن شدم و سعی کردم با لحنی عادی صحبت کنم .. : یکی وقتی شهادتین میگه و شیعه میشه ط تمام گناهای قبلش پاک میشه) سرم را سویش برگرداندم و ادامه دادم : این برتری تو نسبت به منه ) آبروی بالا انداخت و از روی تخت پایین خزید و کنارم نشست و گفت : واقعا راست میگی) اوهومی زمزمه کردم و با یافتن چیزی که دنبالش بودم ، با ذوق بیرون کشیدمش با ذوقی وصف ناپذیر به گل گلی های چادر فسقلی زل زدم و گفتم : ببین. چادرشه) با حرکتی چادر را کمی پایین آورد تا صورتم را ببیند . وقتی صورتم را دید ، پشت چشمی نازک کرد و گفت : از نوزادی می خوای چادر سرش کنی؟ نه ای زمزمه کردم و گفتم : این واسه روزای مباداست) چادر را از دست قاپید و روی سرش انداخت و گفت : خوشگل شدم؟) چادر آنقدر کوتاه بود که موهایش از زیر چادر بیرون زده بود . کلا برای خودش مقنعه ای بود . با ذوق خندیدم که اوهم با من همراه شد .. . ‌. انگشتم را کنار روسری اش کشیدم و تار موهایش را بیرون فرستادم . نگاهی به دست سازه ام کردم و با ذوق دست هایم را بهم کوبیدم و گفتم : عاااالیه. چند باری پلک زد و گفت : عالیه؟ دارم خفه میشم از بس سفت بستیش) پکر ، گیره ی روسری را شل کردم و گفتم : حالا خوبه؟) سری تکان داد و مرا از جلوی آیینه کنار راند و مشغول کنکاش خودش شد . پشمامی زمزمه کرد و بلند تر گفت : تا حالا خودمو اینجوری ندیده بودم . سری تکان دادم و گفتم : آدم بی سرخاب سفیداب خوشگله. ) لب و لوچه اش را کج کرد که بی تفاوت از کنارش رد شدم و با برداشتن کوله ام در را باز کردم و سویش برگشتم . نگاهم را که دید ، چشم از آیینه گرفت و با برداشتن کیفش قری به گردنش داد و گفت : بریم داداش بورتو تور کنم سری به معنی بشین بابا تکان دادم و برگشتم و مثل خودش قری به گردنم دادم و گفتم : به کس کسونش نمی دیم. به کسی می دیم که کس باشه) و با دست از سر تا پایش را نشان دادم . پوفی کرد و سویم آمد و به بیرون هلم داد و گفت : برو بابا . نخواستیم اون دو تا تحفه رو. ) بیشعوری نثارش کردم که در اتاق را بست و گفت : وقت داری حرکت کن) چشم مادمازلی نثارش کردم و سوی در رفتم ... : منو بپوشون. منو بشناسن آبروم کف پامه ریز خندیدم و گفتم : الان همه ی نگاها رو منو توئه . شک نکن که همه شناختنت) هلی به شانه ام داد و با گرفتن مچم مرا تا کلاس کشاند . قرار بود مثلا امروز به دانشگاه نرویم ولی راضی اش کردم که برویم. دوست داشتم زودتر این حس را تجربه کند . شاید واقعا نظرش عوض شد . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 اکثر واکنش ها پس از دیدن الینا عجیب و شاید قشنگ بود . چون حتی آن افرادی هم که خیلی با الینا راحت بودند و راحت می گفتند و می خندیدند ، با احترام و مودبانه لبخندی تحویل دادند و به او تبریک گفتند.. اما او چهره اش جور دیگری بود. انگار نامطمئن بود. نمی دانستم در حال کنکاش چه بود اما امید داشتم که نتیجه ی خوبی تحویل بگیرم. تقریبا خورشید غروب کرده بود و هر دو از گشنگی می نالیدیم که بالاخره استاد افتخار داد و اتمام کلاس را اعلام کرد . الینا خودکارش را روی میز پرت کرد و روی صندلی اش لم داد و گفت : خدا لعنتت کنه . دارم از گشنگی تلف میشم . ) کتاب و دفترش را داخل کیفش سر دادم و با برداشتن کوله اش ، بلند شدم و گفتم : بیا بریم ی حالی بهت بدم حالت بیاد سرجاش . ) مچ دستم را چنگ زد و بلند شد . بعد هم گفت : امیدوارم) و با تکاندن عبای در تنش ، از کنارم رد شد و از کلاس خارج شد. دو کوله را روی شانه ام انداختم و من هم به دنبالش حرکت کردم . همینکه به حیاط رسید ، ایستاد تا به او برسم . سویش پا تند کردم و با رسیدن به او کیفش اش را در آغوشش پرت کردم. اخم کردم و گفتم : خجالت بکش. تازه باید کوله ی منم بیاری . ) لب و لوچه کج کرد و مچ دستم را کشید و مرا با خود همراه کرد. همینکه از دانشگاه خارج شدیم گفت : حالا کجا می بریم؟ شانه ای بالا انداختم و گفتم : بدجایی نیست) بعد هم قدم سوی مسیر مورد نظر کج کردم . کمی بعد جلوی کافه ای ایستادم . نگاهی به سردر مغازه کردم و با احساس اینکه الینا کنارم ایستاده گفتم : یادش بخیر. دستش را روی شانه ام گذاشت و گفت : یاد چی بخیر؟ خندیدم و گفتم : ایران که بودم بعضی وقتا می رفتم کافه خودمو بستنی مهمون می کردم ... تنها دلخوشیام همین بستنی خوردنام بود .) کافه... همان جایی که برای اولین بار چشم آبی را ملاقات کردم . مکث طولانی ام را که دید ، ایش کشداری گفت و مرا سوی مغازه هل داد و گفت : استخاره می کنی؟) پشت چشمی نازک کردم و بی توجه به او وارد کافه شدم . مثل همیشه ، برای کنکاش فضا وقت هدر ندادم و میزی انتخاب کردم . او هم بی حرف پشت صندلی اش نشست . دستم را زیر چانه نهادم و گفتم : یکم دیگه اذان میگه . سری تکان داد و گفت : من گشنمههههه. پشت چشمی نازک کردم و گفتم : از بس که به خوراکی فکر می کنی گشنته. چشمش را در کاسه ی سر چرخاند و گفت : حالا آداب خاصی داره خوردن؟ شقیقه ام را خاراندم و گفتم : نه . فقط قبلش هر دعایی خواستی بکن. برآورده میشه) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 کمی جلو آمد و گفت : واقعا؟) سری تکان دادم که عقب رفت و گفت : دقیقا کی اذان میگه؟ نگاهی به ساعت روی گوشی انداختم و گفتم : نمی دونم . ی ربع دیگه . اذان بگه صدای گوشی در میاد) پوفی کرد و سرش را به صندلی تکیه داد . من هم شروع کردم به کشیدن انگشتم روی میز. کمی که گذشت ، واقعا حوصله ام سر رفت . سرم را بالا آوردم تا با الینا گرم صحبت بشوم ، که دیدم خانم یک گوشی در دست گرفته و معلوم نیست با کی چت می کند . پکر گفتم : با کی چت می کنی؟) هومی گفت و بی توجه به سوالم به کارش ادامه داد . نفسم را رها کردم و با انگشتانم روی میز ضرب گرفتم که گوشی اش را پایین آورد و به من زل زد . نگاهم را بالا کشیدم و روی چشم هایش زوم شدم . چشم هایش حس عجیبی داشت . نمی دانم انگار غم بود... نفس عمیقی کشید و گوشی اش را روی میز گذاشت و گفت : با نامزدم) انگار به گوش هایم شک کردم . گردن شکستم و آرام گفتم : با.. باکی؟) و دوباره حرفش را تکرار کرد انگار گوش هایم درست شنیده بود ... آمدم لب تر کنم که تلفنش را سویم گرفت و با دستش به مرد درون عکس اشاره کرد . : یک ماهه.. نگاهم را به چشم هایش دادم و گفتم : ولی ... حرفم را برید و گفت : خودش از همه چیز خبر داره.) سر در یقه فرو برد و آرام گفت : اونم مثل منه... وقتی داستانش رو برام تعریف کرد.. روی انتخابم مصمم تر شدم . اون... بهتر از هر کس دیگه ای منو درک می کنه! .. و برای اون هم همین طوره.) نفسش را بیرون فرستاد و گفت : اخلاقش ، شغلش ، ثروتش ، دارایی ش ، خانواده ش . همه خوب بود . و من راهی برای برگشت به بچگیام ندارم.. پس می خوام فراموشش کنم. ) دستی به صورتش کشید و گفت : فقط.. یکم طول می‌کشه . داریم اروم آروم می ریم جلو . ) سرم را پایین انداختم . حرفی نداشتم.. پس آن موقع که داستانش را تعریف می کرد و گفت می خواهم ازدواج کنم ، خیلی قبل تر به آن عمل کرده بود.. از طرفی دیگر واقعا یکدیگر را بهتر درک می کردند.. پس حرفی باقی نمی ماند . گوشی اش را روی میز گذاشت و گفت : نمی دونم کی .. ولی چند وقت دیگه می خوایم عروسی بگیریم) این حرفش باعث شد لبخند ملیحی روی لب هایم جا خوش کند . دستم را روی دستش گذاشتم و گفتم : خوشبخت بشین) لبخند تلخی زد و گفت : ولی من هنوز منتظرشم) دستش را محکم در دست فشردم و گفتم : ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ولی تو الان یکی بهتر از اونو داری! اگه اون می خواست برگرده تو رو با نگاهش اذیت نمی کرد...) دستم را گرفت و سری تکان داد .. پس از کمی مکث آرام گفت : تو خوبی! بهتر از خوب..) دستم را رها کرد و دستش را زیر چانه زد و ادامه داد : نمی دونم.. ) نگاهم را به چشم هایش دادم که لحظه ای چشمم خطا رفت و روی طبقه ی بالا نشست . آمدم چشم بگیرم که چیزی نگذاشت چشم بگیرم ، بلکه موجب شد بیشتر هم زوم کنم . آن مرد آشنا بود . یعنی او... پسرک بود . با آنکه کلاه هودی سیاهش را روی سرش انداخته بود اما از این بالا چهره اش را می توانستم تشخیص دهم .. فقط آن مرد رو به رویش... همان مرد میانسالی بود که روز اول دانشگاه به او برخورد کردم! آن مرد... هنوز هم برایم آشنا بود.. ولی نمی دانم او که بود . پسرک مرد میانسال را محکم در آغوش گرفته بود و .. چیزی در گوش مرد می گفت . کمی دقیق تر شدم که ناگهانی او روی گونه س مرد را بوسید و با لبخندی بزرگ به او چیزی گفت . با تکان خوردن دست الینا جلوی چشم هایم ، به سرعت چشم گرفتم و بی حواس گفتم : چی؟ اخم در هم کشید و گفت : سه ساعته دارم واسه تو شعر میگم؟ برای آنکه به حرفش ادامه دهد و به دلیل حواس پرتی لحظات قبلم توجه نکند گفتم : ببخشید.. حالا ی بار دیگه بگو) پوفی کرد و گفت : نمی دونم تصمیمم درسته یا نه . ولی دوست دارم بیشتر باهاش باشم ...) و به روسری اش اشاره کرد و سر به زیر انداخت و ادامه داد : احترام بقیه رو دوست دارم ... دیگه از نگاه سنگین خبری نیست . انگار همه چیز بهتر از روزای قبله... دوست دارم انتخابش کنم ولی.. نمی دونم اون بپسنده یا نه) لبخند ملیحی تحویل دادم و گفتم : اتفاقا از خداشم باشه که تو فقط برای خودشی) لب به دندان کشید تا خنده اش را نبینم اما دیدم . شانه ای بالا انداخت و به میز زل زد ادامه دارد... ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 نگاهم را کمی بالا کشیدم . اما هر دو نشسته بودند و از این پایین چیزی از حرکاتشان معلوم نبود . دستی به صورتم کشیدم و با پا روی زمین ضرب گرفتم . از گشنگی داشتم تلف میشدم و بوی یک عالمه چیز خوشمزه در کافه پیچیده بود و این اوضاع را بدتر کرده بود . انگار الینا هم همین وضع را داشت چون از جوری روی صندلی تکان می خورد که صدای تق تق پایه ها به گوشم می رسید . در حال خودم پرسه می زدم که ناگهانی آهی بلند سر داد و گفت : سحری چی خوردی؟ شقیقه ام را خاراندم و گفتم : سیب . با چشم هایی گرد گفت : دروغ میگی!) خندید و دیوانه ای نثارم کرد. بعد هم کیفش را کنار پایش نهاد و شقیقه هایش را مالید و گفت : من قیمه خوردم. تو چی خوردی؟) نفسم را بیرون فرستادم و گفتم : گفتم که . سیب .) پوف کشداری کرد که ثانیه ای نگذشته ، صدای اذان از گوشی ام بلند شد . آه بلندی سر داد و سرش را روی میز گذاشت و دست هایش را کمی بالا آورد و گفت : خدایا این ملت و شفا بده . الهی آمین ) خندیدم که سرش را بالا آورد و گفت : آی خدا لعنتت کنه . کاش از اول که اومدیم اینجا ی چیزی سفارش می دادی) چشم ریز کردم و گفتم : خانوم دانشمند . خودت اگه به عقلت رسیده بود که الان ی چیزی رو میز بود) زیر چشمی نگاهم کرد و انگشتش را روی میز کشید و گفت : میزشم خاکیه ها!) خندیدم و بلند شدم ... سرش را روی شانه ام نهاد و گفت : حالا کجا می ریم؟ سرم را روی سرش گذاشتم و گفتم : جای بدی نیست . خندید و گفت : می بریم شهربازی؟ ابرویی بالا انداختم و گفتم : می ریم .. ولی پولش با تو) سر بلند کرد و پشت چشم نازک کرد و آن ور تر هلم داد و گفت : اگه پولش با من که با تو نمیومدم . ی نون خور کمتر زندگی بهتر) لب و لوچه کج کردم و نیشگونی از پایش گرفتم که آرام بیشعوری نثارم کرد . جوابی به حرفش ندادم که بینمان سکوت حکم فرما شد . چند لحظه بعد ، دستش را دور شانه ام پیچید و همان طور که سر روی شانه ام می گذاشت گفت : تو خیلی کوچولویی. باورم نمیشه مامان شدی پشت چشمی نازک کردم و گفتم : نه که تو خیلی بزرگی! با غرور پلک زد و گفت : بله! تو خیلی ریزه پیزه ای. تازه قیافتم به دختر بچه ها می خوره. ) با ایستادن مترو ، حرف نزنی نثارش کردم و بلند شدم که او هم به تبعیت از من بلند شد . از مترو که خارج شدیم بی قرار استینم را در دست گرفت و گفت : کجا می ریم؟) بی توجه به راهم ادامه دادم که پکر دنبالم راه افتاد . تقریبا نزدیک در خروجی مترو بودیم که... ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 صدای تق و تق کفش هایش قطع شد . متعجب ایستادم و برگشتم که با چشم اشاره کرد که سویش بروم . نفسم را بیرون فرستادم و همان طور که به ساعت تلفنم نگاه می انداختم آن چند قدم رفته را برگشتم و رو به رویش ایستادم و در قیافه اش دقیق شدم . همین که رویش زوم کردم دستش را در جیبش فرو کرد و رو گرفت . پوفی کردم و قدمی به او نزدیک تر شدم که صدای کلافه اش به گوشم رسید . : ولی قرار نبود انقدر زود ... شخص پشت خط حرفش را برید و گفت : می دونم . ولی نمی تونم کاریش بکنم . چیزیه که خانواده هامون براش تصمیم گرفتن . ) و پشت از اتمام جمله ، هر دو سکوت کردند . لحظاتی بعد ، الینا کلافه باشه ای گفت و با خداحافظی کوتاهی تلفن را قطع کرد . همین که تلفنش را در کیفش فرو کرد ، که متعجب و کنجکاو گفتم : چیزی شده ؟) کلافه سری به معنی آری تکان داد و همان طور که مچم را می گرفت و سوی در خروجی مترو راه می افتاد گفت :برات توضیح میدم . فقط زودتر این بند و بساط رو جمعش کن) نفسم را بیرون فرستادم و با بیرون آوردن مچ دستم از دستش ، جلوتر از او به راه افتادم . آنقدری کلافه بود که انگار جلوی پایش را هم نمی دید چون چند باری نزدیک بود پخش زمین شود . برایم سوال بود که شخص پشت خط که بود و موضوعی که او را آنقدر کلافه کرده بود چه می توانست باشد؟ جلوی در بزرگ ایستادم و با نگاهی به سردر ، پله ها را بالا رفتم که او هم به دنبالم روانه شد . بعد ورود ، تقریبا چهار طبقه به بالا رفتیم تا توانستیم نظاره گر قفسه های بزرگ کتاب بشویم . قفسه های بزرگ ، با طبقه های زیاد ذوقم را برای خواندن کتاب جدید چند برابر می کرد . با گرفتن دستش ، سوی اولین ردیف قفسه ها روانه شدم . یقین داشتم کتاب مورد نظرم اینجا پیدا میشود . مثل تهران خودمان بود . اینجا هم نمایشگاه کتابش دیدنی بود ، فقط این طبقه از طبقه های دیگر کمتر بازدید کننده داشت آن هم به علت موضوعش بود . شروع کردم بین قفسه ها راه رفتن و او را به دنبال خود کشیدن . قبل از یافتن کتاب ، منتظر فهمیدن موضوع بودم و داشتم با قدم زدن به او وقت می دادم تا برایم توضیح بدهد . او هم انگار فهمید ، که شروع کرد به نق نق کردن : می خوان بفرستنمون ماه عسل . آخه ما هنوز باهم اونجوری که باید نشدیم! آخه زندگی مائه به اونا چه که ما رو اینجوری می کنن . خودمون می خوایم واسه خودمون تصمیم بگیرم..) دست به سینه زد و به میز تکیه کرد و پکر گفت : الان خودش زنگ زد گفت وسایل تو جمع کن واسه ی دو سه روز دیگه می خوایم بریم) ابرویی بالا انداختم و با بیرون کشیدن کتابی از قفسه سویش برگشتم که ادامه داد : تو هم که گفتی میارمت ی جای خوب . اینم از جای خوبت!) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 کتاب های در آغوشم را روی میز نهادم و گفتم : خوش خبر باشی! اتفاقا خوبه . میری صفا سیتی. شمام که باهم کاری ندارید نفسش را پر صدا بیرون فرستاد و سوی میز برگشت و گفت : حالا اینا چی هست؟ روسری ام را صاف و صوف کردم و گفتم : ی چند صفحه از اینا بخونی بد نیست) با این حرفم کتابی برداشت و شروع کرد به ورق زدنش. همان طور که نگاهشان می کردم به او گوش سپردم . : کتاب دینیه؟) سری تکان دادم و گفتم : نمی خوام بترسونمت ولی خودت گفتی شاید بخوام انتخابش کنم . ولی اگه انتخابش کنی و برگردی باید اعدام بشی سری تکان داد و در پاسخ حرفم گفت : می دونم . اسلام دین سختیه . ولی من از اون مطمئن نیستم که بخواد قبول کنه یانه ) صندلی میز را عقب کشیدم و همان طور که می نشستم گفتم : اونم مسیحیه؟) پشت چشمی نازک کرد و همان طور که می نشست گفت : نه . می خوای نباشه! حرفا می زنی. سرم را خاراندم و گفتم : ولی... باید جفتتون ی دین رو داشته باشید تا ازدواج تون شرعی باشه . ) با این حرفم چشم گرد کرد و به من زل زد . سری تکان دادم و گفتم : کارت سخته . ) کتاب را بستم و دست زیر چانه زدم و گفتم : کی می دونه! شاید ی زندگی خوبی رو رقم زدی .... توکل به خدا) پشت چشمی نازک کرد و گفت : من آب دماغم و نمی تونم بکشم بالا . از من چه انتظاری داری) آخرین کتاب را روی کتاب های دیگر گذاشتم و با برداشتن کیفم بلند شدم که او هم بلند شد . با حساب کردن کتاب ها ، از ساختمان کتابخانه بیرون آمدیم و شروع کردیم به قدم زدن . هر دو سکوت کرده بودیم چون هوا آنقدر سرد بود که نمی توانستیم به چیزی فکر کنیم تا درباره اش حرف بزنیم . ولی انگار این سکوت برای الینا زیاد جذاب نبود که شروع کرد به حرف زدن : من نمی دونم تو این سرما کی می کوبه می‌ره ماه عسل . پوفی کردم و گفتم : از خداتم باشه . زبانش را بیرون فرستاد و گفت : می خوای تو باهاش بری؟) نیشگونی از بازویش گرفتم که خندید و بعد هم ساکت شد . . . از این پهلو به آن پهلو شدم و دستم را زیر سرم زدم و کلافه گفتم : خدایا اینو جمش کن دیگه) بعد هم نمایشی زیر گریه زدم و سرم را روی متکا پرت کردم و به او زل زدم . بی توجه به نق نق هایم آخرین لباس را در چمدان گذاشت و گفت : چیکار کنم اعصابم و خرد کردن اینا . خدایا صدامو داری؟) بعد هم کتاب ها را در چمدانش چپاند و زیپ چمدان را بست . روی تخت نشستم و گفتم : حالا ببینم آقاتون خبر داره؟ ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 منظورم را سریع گرفت و کلافه ، همان طور که در کشو ها را می بست گفت : نه . امروز اومد ی کاریش می کنم) دستم را به نشانه ی خاک بر سرت در هوا تکان دادم و دستم را زیر سرم زدم و چشم هایم را روی هم گذاشتم . : از سه ساعت پیش مخمو خوردی . از بس که نق زدی . انقدر حرف زدی فکر کنم تا آخر شب جونی برات نمونه با زبون روزه. شانه ای بالا انداخت و گفت : باشه ! خوشحال تو) بعد هم روی زمین دراز کشید و گفت : دیگه داشتم به غیرت داداشات شک می کردم . اگه من جای اونا بودم دست و پاتو می بستم به تخت تا از تصمیمت صرف نظر کنی .) پشت چشمی نازک کردم و گوشه ی روسری ام را روی صورتم انداختم و گفتم : ولی من مطمئنم مامانت امروز می کشتت. سر صبحی انقد نق زدی که کل ساختمون زا به را شد . ) خندید و گفت : با اینکه کلمه ی آخر و نفهمیدم ولی با حرفت موافقم) خندید که سکوت کردم . هنوز یک ثانیه نگذشته بود که جستی زد و نشست و پراند: به من ربطی نداره. می خواستن رو اعصابم راه نرن) پوفی کردم و پتو را در آغوشش پرت کردم و گفتم : ساکت باش . می خوای بفهمن با این پسره نمی سازی؟) ایشی کرد و سرش را روی چمدان گذاشت و پتو را رویش صاف کرد و گفت : بخواب تو هم زیادی حرف زدی) پشت چشمی نازک کردم و چشم هایم را روی هم گذاشتم که به سرعت خوابم برد هنوز در عالم خواب پرسه می زدم که الینا تکانم داد و گفت : مهتاب! تکون بخور خرس قطبی) دستی به صورتم کشیدم که گفت : پاشو من می خوام برم بیرون تو هم برو خونتون. ) خمیازه ای کشیدم و بلند شدم . هنوز چشم باز نکرده ، خودم را در آغوشش پرت کردم که دستش را دور کمرم پیچید و گفت : مامان خرسه خوابه . رفیقش می خواد بره سلاخی بشه) سرم را بالا آوردم که نمایشی هقی زد . با دیدن سر و وضع با حجابش لبخندی پیروزمندانه زدم و از آغوشش بیرون آمدم . جون کشداری نثارش کردم که گمشویی نثارم کرد و در اتاق را باز کرد . موهایم را داخل روسری ام فرستادم و عبایم را صاف و صوف کردم و بیرون رفتم . همینکه بیرون رفتیم ، صدای برادرش به گوش رسید : به به . بالاخره تشریف فرما شدن مادمازلا) الینا به جلو هلم داد و همان طور که در اتاق را می بست گفت : دلت برام تنگ شد؟ اشکال نداره! زود میرم دلت بیشتر تنگ شه) بی توجه به صحبتشان کیفم را برداشتم و کوتاه سلامی کردم که جوابش سلامی کوتاه بود . سوی در حرکت کردم و منتظر شدم ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 تا حرف هایشان تمام شود . به در تکیه کردم و شروع کردم به بالا پایین کردن گوشی ام . با اینکه چیزی نداشت ولی دوست نداشتم نگاه کلافه و سنگینم اذیتشان کند . نمی دانم چقدر گذشته بود که بالاخره تصمیم گرفتند دست از صحبت هایشان بکشند . الینا با خداحافظی سویم آمد و در را باز کرد . من هم تکیه از در گرفتم و آمدم از کنارش عبور کنم که میخ سرجا ایستادنش موجب تعجبم شد . سرم را بالا آوردم که مردی را دیدم که نگاهش روی الینا چرخ می خورد . به احتمال زیاد ، این همان نامزدش بود . لب گزیدم از اینکه مزاحمشان شدم و سریع از کنار مرد عبور کردم و با پوشیدن کفش هایم ، خداحافظی سر سری ای کردم و از پله ها سرازیر شدم . همینکه جلوی در رسیدم ، صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید . خیلی دوست داشتم بفهمم واکنش مرد چیست . فوضولی ام درخت شده بود و بر عقلم پیروز شده بود . و من گوش ایستاده بودم .. معلوم نبود آن بالا چه می گذشت ولی هیچ صدایی به گوش نمی رسید تا اینکه صدای الینا به گوش رسید : مثل اینکه قرار بود جایی بریم!) آب دهانم را قورت دادم و منتظر پاسخی شدم که نمی خواستم پیش بینی اش کنم . چند لحظه که از حرف الینا گذشت صدای او به گوشم رسید : خیلی..قشنگ شدی) شادی قصد داشت زیر پوستم بدود که ناگهانی در خانه باز شد . سریع سوی در چرخیدم و با نگاه پر سوال پسرک رو به رو شدم . همینکه لب تر کرد دستم را روی بینی ام گذاشتم و گوش سپردم . و فهمیدم که جواب او ، فقط یک مرسی خالی بوده . پکر به پله ها زل زدم که صدای بیرون فرستادن نفس مرد به گوشم رسید و بعد هم بریم الینا . همینکه صدای تق تق کفش الینا به گوشم رسید ، خودم را داخل خانه پرت کردم و در را بستم . چشم غره ی وحشتناکی به در پرتاب کردم و لب زدم : خر نفهم) همینکه حرفم تمام شد صدای خنده ی پسرک بلند شد . کیفم را از کنار در برداشتم و خجالت زده و با سلامی کوتاه از کنارش عبور کردم . همینکه چشمم به پذیرایی افتاد ، چیزی در مغزم منفجر شد . خانه جوری ترکیده بود که خدا می داند . چند باری پلک زدم که صدای چشم آبی مرا به خود اورد : سلام) سرم را بالا آوردم و منگ سلامی کردم که پسرک دست هایش را بهم کوبید و گفت : خب ممد . کجا بودیم؟) و بلافاصله جلوی تلویزیون دراز کشید . پکر از کنارشان گذشتم و وارد اتاقم شدم . همینکه کیف را روی تخت پرت کردم خرگوش سویم آمد و به پایم پیچید . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 با ذوق خم شدم و در آغوش گرفتمش . در این زندگی عجیب ، یک تکه پشم هم خودش دلخوشی بود برایم . نفسم را پر صدا بیرون فرستادم و روی تختم نشستم . کاش میشد بدانم در این بیرون رفتنشان چه خبر است . یعنی قرار است چه واکنش هایی از هر دو سر بزند . روی تخت دراز کشیدم و دستم را روی شکم خرگوش کشیدم . این یکماه قرار بود چگونه بگذرد خدا می داند . بدون الینا و فکر و ذکرش زندگی برایم کسل کننده میشد . البته وقتی هم برمی گشت باز هم همین آش بود و همین کاسه . نگاهی به ساعت انداختم و بلند شدم . خرگوش را در اتاق رها کردم و با برداشتن گوشی ام و انداختنش در جیب عبایم از اتاق بیرون زدم . قصد داشتم ناهار بپزم . البته این وسط ها هم دوست داشتم فوضولی کنم ولی عقلم این اجازه را نمی داد . آخرین آبکش سیب زمینی را داخل ماهیتابه ریختم و دست هایم را پشتم گره زدم . تقریبا یک ساعتی از رفتنشان می گذشت و من منتظر پیامکی بودم . با آنکه می دانستم محال است ، ولی می دانستم الینا اگر ذوق مرگ شود به جای آنکه به مرد بگوید برای من می نویسدش. روی صندلی میز ناهارخوری نشستم و دست زیر چانه زدم و زیر چشمی به وضع پذیرایی نگریستم . قطعا این زندگی زیر و رویش نمی گذاشت مهتاب قصه بیکار بماند و هیچ حسی در زندگی اش نباشد . از پشت میز بیرون آمدم و سوی بازار شام روبه رویم حرکت کردم . بیست دقیقه ای گذشته بود و من داشتم کف زمین را جارو دستی می کشیدم و هنوز هم منتظر پیامی از طرف الینا بودم . ولی فعلا خبری نبود . پوفی کشیدم و بلند شدم . داشتم کم کم سوی ناامیدی می رفتم که صدای پیامک گوشی ام به گوشم رسید . گوشی را از جیبم بیرون کشیدم و به صفحه اش زل زدم . همان طور که فکر می کردم الینا پیام داده بود . خوشحال روی صندلی نشستم و منتظر شدم ببینم پشت سلامی که آمده بود قرار بود چه بیاید . منتظر به صفحه زل زده بودم که گوشی زنگ خورد . دستم را روی آیکون سبز گذاشتم و گوشی را به گوشم چسباندم . هنوز سلام نگفته صدای الینا در گوشم پیچید : مهـــــی . انقد خوشش اومده ‌. برای اولین باره از تعریفش دارم ذوق مرگ میشم مهی. اصلا انتظار نداشتم بخواد ازم تعریف کنه . فکر می کردم اگه منو اینجوری ببینه نصفم می کنه .. دارم از ذوق مرگی میرم هوا) نیشم از ذوقش بسته نمیشد . با همان نیش باز گفتم : الان کجایی؟ پکر گفت : دسشویی. اومدم ی جا که بتونم راحت گزارش کار بدم . ) پکر دیوانه ای نثارش کردم و گفتم : خوبه . ) ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 ایشی نثارم کرد و بعد از کمی مکث با لحن گریه ایی نمایشی گفت : مهی امروز می خوام برم ماه عسل . تا ی ماه دیگه نمی بینمت) لبخندی زدم و گفتم : مهم اینه که بهت خوش بگذره. ) خعلی کشداری نثارم کرد و با همان لحن کنایه ای اش گفت : حالا شما برین به کاراتون برسید مادمازل . ما خدمت شمام می رسیم . کاری نداری؟ چشم چپ کردم و گفتم : نه . ) خندید و خداحافظی گفت و گوشی را قطع کرد . دستم درد نکنه ای نثار خود کردم و گوشی ام را روی میز گذاشتم . تا اینجا که به نظرم خوب پیش رفته بود . می ماند بقیه ی داستان ... . . با ذوق به صورت پر اشکش زل زدم و محکم در آغوش گرفتمش. محکم روی گونه ام را بوسید و گفت : ی ماه نمی بینی منو . برات مهم نیست؟ دستم را روی کمرش کشیدم و گفتم : مهم اینه که الان بری و ملت و خل خودت نکنی .) از آغوشم بیرون آمد و آستینش را روی صورتش کشید و گفت : من برمی گردم دیگه) بعد سری به نشانه ی یک بلایی سرت بیاورم که آن سرش ناپیدا ، برایم تکان داد و رو به همه خداحافظی بلند گفت و سوی او حرکت کرد . با لبخند بدرقه شان کردم . یعنی همه اینگونه بودیم . اصلا فکر نمی کردم یک روزی او اینچنین داستانی داشته باشد و اینگونه ازدواج کند برود . اصلا اینچنین روزهایی را در ذهن نداشتم . همان طور که از فردای خودم چیزی در ذهن نمی پروراندم . هنوز نگاهم رویشان بود که صدای کلافه ی چشم آبی به گوشم رسید : زودتر! باید بریم) نگاه از آن دو گرفتم و سویش چرخیدم . دلیل این همه کلافگی امروزش را نمی فهمیدم . گردن شکستم و گفتم : چیزی شده؟) نگاه قرمز و کلافه اش را سویم پرتاب کرد و با گرفتن مچ دستم مرا به دنبال خودش کشید . و اصلا امان نداد تا از خانواده هایشان خداحافظی کنم! متعجب از این رفتارش آستینش را چنگ زدم که این دفعه دو مچم را محکم گرفت و به سرعت از فرودگاه خارج شد . همینکه با ماشین رسیدیم ، در ماشین را باز کرد و مرا داخلش پرت کرد و با بستن در به سرعت ماشین را دور زد و پشت فرمان نشست . متعجب به او زل زدم . این چرا رفتارش اینگونه شده بود؟ به رو به رویم زل زدم . دلم شور می زد . یعنی ... انتظار اتفاقات خوبی را نداشتم . هر لحظه ، دفعه ی قبلش را یادم می آمد . این دفعه اگر مرا آنگونه زمین می کوبید ، تضمین نمی کردم که هم خودم زنده بمانم هم... نمی دانم چقدر گذشته بود که ماشین ایستاد . با ایستادن ماشین سر بالا آوردم و به ساختمان زل زدم . ادامه‌دارد... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 نفسم را بی صدا بیرون فرستادم . همینکه پیاده شد ، من هم پیاده شدم و به دنبالش راه افتادم... همینکه در ساختمان را باز کرد ، بازویم را محکم گرفت و مرا با خود داخل کشید . معنی این حرکاتش را نمی فهمیدم و متعجب و لرزان به او زل زده بودم . نمی دانم چگونه به بالا رسیدم فقط فهمیدم که به جای آنکه به واحد خودم بروم مرا داخل واحد کناری پرت کرد و با در آوردن کفش هایش داخل شد . ترسیده به محیط تاریک اطرافم زل زدم که در محکم بسته شد . این دفعه معلوم بود چیز های خوبی در انتظارم نیست . دست انداخت و برق را روشن کرد که با روشن شدن برق ، ناخودآگاه آب دهانم را قورت دادم که مرا به جلو هل داد . به سرعت سویش برگشتم و که دستم را گرفت و مرا سوی تک اتاق رو به روی در کشاند و مرا داخل اتاق پرت کرد و اصلا امان نداد تا اعتراض کنم و در را محکم بست . ترسیده سوی در برگشتم و دستانم را روی در گذاشتم . این اتاق خیلی تاریک و سرد بود ... اصلا معلوم نبود برای چه مرا اینجا انداخته . ترسیده آمدم به در بکوبم که کلید در قفل چرخید و در کامل قفل شد . ترسیده کنار در سر خوردم که صدایشان به گوشم رسید : چیکار می کنی؟ واسه چی کردیش اونتو و بلافاصله صدای چشم آبی به گوشم رسید : ساکت باش! بزار این تو باشه تا بپوسه. معلوم نیست ولش کردیم چه گندی زده... ) او چه می گفت؟ دستانم را روی صورتم گذاشتم و هق زدم . او چه می گفت؟ مگر من چه کردم؟ از سرما دستانم را در آغوش گرفتم و کنار در دراز کشیدم . پس قرار نبود روزهایم خیلی حوصله سر بر بگذرد! هقی زدم و پاهایم را در شکمم جمع کردم . باید منتظر روشن شدن حقیقت می ماندم . تنها آرزویی که داشتم الان این بود که فکرشان غلط در آید و من جان سالم از مهلکه به در ببرم . ... _: امیر برو بیرون) با صدای فردی ناآشنا ، ترسیده در خودم جمع شدم و آرام بلند شدم . فکر کنم آنقدر خوابیده بودم که شب شده بود . چون نوری از زیر در نمی آمد . به سختی صاف ایستادم و عقب عقب رفتم ، تا اینکه به دیوار برخوردم . آب دهانم را قورت دادم که صدای بسته شدن در خانه به گوشم رسید ، بعد هم صدای قدم زدن فردی در خانه... منگ و با چشم هایی اشکی به در زل زده بودم . نمی دانم چقدر بود که چشم ها و بدنم در همان نقطه خشک شده بود که صدای قدم ها به سوی اتاق ، مو به تنم سیخ کرد . همینکه کلید در قفل چرخید ، شکمم جوری تیر کشید که مجبور شدم رویش خم بشوم . معلوم نبود چه بلایی قرار است به سرم بیاید . در باز شد و شخص داخل آمد . گوشه ی اتاق نشستم و با ترس به شخص رو به رویم زل زدم . هیچ چیز از او معلوم نبود ولی می توانستم ناشناس بودنش را تشخیص دهم... قدمی سویم برداشت که در خودم جمع شدم و دست هایم را روی صورتم گذاشتم که دوباره قدمی سویم آمد ... تا اینکه با قدم سوم سویم رسید . همینکه جلویم زانو زد ، دیگر به ناشناس بودنش و مرگ خودم یقین پیدا کردم . نمی دانم کجا بودم که پارچه ای خیس روی دهانم نشست و بوی خیلی بدی در دماغم پیچید و چند لحظه بعد ، دیگر هیچ دردی در وجودم حس نکردم ... این‌داستان‌ادامه‌دارد.... ✿⊰•••نوشته‌‌ے: ﴿شیوابرغمدی﴾ ❌ 🖤⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🖤 【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
چیزی که به خاطرش دعوت شدید👩‍🦯