⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲۹۱
اما..هنوز هم نمی دانستم به چه علت بیمارستانم.
شاید یک ساعتی از گشودن چشم هایم گذشته بود و من..شاید نمی خواستم هیو تلاشی برای یافتن جواب سوال هایم بکنم.
نگاهم را از پنجره به بیرون دوختم که خاطراتی مبهم..از بیمارستان برایم تداعی شد.
درمانده..اخم در هم کشیدم و سعی کردم به یاد بیاورم.
من..پشت در آی سی یو.. دخترکی زیر دستگاه.. چندین روز..مشهد..
ناگهان در باز شد و من..سر چرخاندم پی فردی که پابرهنه میان خاطراتم پریده بود.
همینکه مرد وارد شد..با دیدن چشم های آبی اش..تمام آن چند ماه زندگی برایم تداعی شد و..
یادم آمد..یادم آمد که آن شب کذایی اتفاقی افتاد.
بهت زده..نگاه به او کوک زده بودم که نزدیک آمد و دستم را در دستش گرفت.
: سید خوبی؟
نگاهم را در صورتش چرخاندم که صندلی کنار تخت را جلو آورد و رویش نشست.
: ی ماه تو کما بودی..چقدر طولش دادی.
انگشتانم را روی گیجگاهم قرار دادم و با درد چشم روی هم گذاشتم و گفتم : مهتاب کجاست؟
با این حرفم آرام خندید و با تکیه به صندلی گفت : نگران نباش. یار جاش امنه.
انگشتانم را از روی شقیقه برداشتم و گفتم : کجاست؟ حالش خوبه؟
با این حرفم.. لب هایش را کمی به جلو هل داد و گفت : آره کره خر عزیز حالشم خوبه.. فقط برای ی چند وقت فرستادمش فرانسه.
درمانده نفسم را رها کردم و چشم هایم را سوی مخالف برگرداندم.
: حالا چرا ناراحت میشی.. بده لقب درستتو گفتم؟
مکثی کرد و ادامه داد : لازم نبود..
حرفش را با عصبانیت بریدم و گفتم : با من صحبت نکن.. علاقه ای به شنیدن صدات ندارم.
با این حرف..لحظاتی مجبور شدم نگاه خیره و بهت زده اش را تحمل کنم.
وقتی از بهت در آمد جدی گفت : داری خیلی بد صحبت می کنی.
چشم هایم را روی هم نهادم و گفتم : این تویی که هر جور دوست داری با همه حرف می زنی و انتظار هم داری که خیلی درست باهات حرف بزنن.
سرم را سویش برگرداندم و با خشم به چشم هایش زل زدم و گفتم : صدقه سری تو تا مرگ رفتیم و برگشتیم.. اصلا من هیچی.. اون خواهرته. نسبت به خواهرتم رحم نداری.
با خشم گفت : این قضیه هیچ ربطی به من نداشت.
صدایم را همانند خودش بالا بردم و گفتم : مطمئنی نداشت؟..
با فکری که به مغزم هجوم آورد..خشمم فرو کش کرد و صورتم به سوی مخالفش برگشت.
آرام گفتم : این حرفا هیچ تو گوش تو نمیره. انگار که دارم تو گوش خر یاسین می خونم..
نفس عمیقی کشیدم و زیر لب ادامه دادم : اگه جون ی آدم برات مهم بود اینجوری برا من صداتو بالا نمی بردی که من نکردم به من ربطی نداره.
دستش را روی بازویم نهاد و گفت : کاری که من می کنم به تو ربطی نداره.. تو اگه اون شب عقل داشتی به جای اینکه خودتو سپر کنی فرار می کردی.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲۹۲
ابرو هایم را به تمسخر بالا انداختم و گفتم : فرار؟ از کدوم راه فرار می کردم؟ همون راهی که تو برای من بسته بودیش؟.. همون! از غی*رت نداشتَته که خواهرت..
اما با پشت دستی که روی دهانم فرود آمد.. حرفم نصفه ماند.
از جا بلند شد و با خشم گفت : هیچکدومتون لیاقتِ ی گوشه چشمم ندارید. نه تو..
پوزخندی زد و گفت : نه اون خواهرم که تو ازش حرف می زنی)
کف دستم را روی چشم هایم گذاشتم و گیجگاهم را با انگشتانم فشردم.
آری..ما لیاقت گوشه چشم تو را نداشتیم..
برایم تعجب آور بود.
مهتاب خواهرش بود..نبود؟
پس چرا اصلا برایش مهم نبود؟
چرا آن شب ما را به جایی فرستاد که نه راه پس برایمان باقی بماند نه پیش..
چرا آن شب خواهرش را فرستاد در دل شیر؟
چون چیزی به نام غیرت نداشت.
من..هیچ جوره نمی توانستم درکش کنم.
یعنی..هیچکس نمی توانست او را درک کند.
الان..نمی دانستم باید از نبود مهتاب غمبرک بزنم..یا که به غیرت نداشته ی محمد امین..
شاید هم..باید به حال خودم غمبرک می زدم!
من..شکست خورده بودم.
آن از سه ماه اول که زندگی به کامم زهر شد و..آن هم از چند ماه اخر که یک دوستت دارم از زبانش نشنیدم!
حتی..یکبار هم محبت از او ندیدم..
آخرش هم..اینگونه مرا شکست خورده رها کرد و رفت پی زندگی اش!
شاید..لیاقت نداشتم!
شاید من هم باید اینگونه تمام می شدم.
دور از خانواده..دور از زندگی..بی امنیت!
آری.. من از اول اشتباه کردم!
چند شب با خود گفتم از شرایط آن دختر اما جگرم روی همه شان خط کشید و کار خودش را کرد؟
چند شب؟
چقدر؟
آخرش هم لیاقت نداشتم!
آخرش شد اینگونه به پایان رسیدن!
آن دختر.. خود شعله بود.
سوزاند..رفت!
مرا در این خرابه تنها گذاشت و رفت پی زندگی خودش..
کاش..از اول از این پایان خبر داشتم..
کاش قلم پایم می شکست و پایم به آن خانه ی نحس برای خواستگاری باز نمیشد.
اما برای کاش..دیر شده بود.
خیلی..خیلی..خیلی دیر شده بود.
.
پانسمان ها بدجور اذیتم می کرد.
نه می توانستم نفس بکشم..نه می توانستم راحت بنشینم.
اصلا خیلی عوض شده بودم.
من دیگر محمدطاهای قبل نبودم.
انگار تمام گوشت های تنم آب شده بود.
آنقدر لاغر شده بودم که حتی خودم هم نمی توانستم خودم را در آیینه ببینم.
اما فرا تر از این ها.. درد سوزشی بود که در روحم..در این یک هفته مرا کشت و زنده کرد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲۹۳
حالا..من مانده بودم و درد..
من مانده بودم تنها..
بی خانواده..
بی دوست..
بی یاری کننده!
هنوز در افکارم غوطه می خوردم که صدای امیر.. مرا از فکر به بیرون پرت کرد : تو دیوونه ای سید..ترسیدی بمیری اگه بری زیر تیغ جراحی؟
گره دستانم را باز کردم و گفتم : نه.. ترسیدم وقتی مردم آقاتون منت کفن و دفن و پول عمل و بزاره سر خواهرش و خانواده م.. ترجیح میدم کنج خرابه از درد جون بدم ولی آقاتون منت نزاره سر خانواده م.
با این حرفم..بدون آنکه بخواهد واکنشی به حرفم نسبت به برادرش نشان دهد، با خنده گفت : پس تو زدی تو پرش که ی هفته ست اعصابش خرابه.
سرم را به شیشه ی ماشین تکیه دادم و گفتم : اره من زدم.. من تو گوش خر یاسین خوندم.)
با این حرفم..دیدم که لبخند از روی لب هایش پر کشید و قیافه اش در هم شد.
اما مهم نبود.. الان هیچ چیز مهم نبود.
مهم این بود که من دلم آغوش گرم خانواده ام را در این موقعیت می خواست اما آنها نبودند تا مرا در آغوش بگیرند.
صد در صد محمدامین کار خودش را کرده بود!
خبر مرگم را به خانواده ام رسانده بود و جنازه ای دیگر را به جای من خاک کرده بود.
دلیلش را نمی دانستم اما..از نظرم او بی عقلی کرده بود.
یعنی..الان خانواده ام چه حالی داشتند؟
من..من مگر چند سال داشتم که بخواهم با این همه درد خودم گلیمم را از آب بیرون بکشم؟
الان هم سن های من.. به جای سوختن از احساسی مسخره که مرا به این روز کشاند..داشتند در کوچه فوتبال بازی می کردند.
مگر غیر از این بود؟
پس من چرا اینجا بودم؟
پس..چه شد یک دفعه؟
چرا همه چیز برگشت؟
امیر نفس عمیقی کشید و گفت : می ذارمت خونه ت یک ساعته میرم برمی گردم. برو حموم یکم این وضعیت اجنه ایی رو درست کن می خوام ببرمت پیش امامی.. مثل اینکه آقا خواستار دیدن شما هستن.)
حرفی نزدم که چند دقیقه بعد..کلیدی به دستم داد و مرا جلوی در خانه ای پیاده کرد.
: لباسا رو چوب لباسی کنار حمومه. یک ساعته برگشتم سید! لفتش نده)
بی توجه به او..لنگ لنگان با آن دو عصایی که زیر بغلم جا خوش کرده بود..خودم را به در ساختمان رساندم و به سختی داخل شدم.
تمام بدنم جوری درد می کرد که می خواستم زیر گریه بزنم.
همان گوشه..پشت در نشستم و پاهایم را دراز کردم.
دیگر این بدن برای من بدن نمی شد!
چه کسی می خواست این بدن بی جان را جمع کند؟
نکند در همین خانه بمیرم و کسی نباشد خاکم کند..
عصا ها را کنار پایم خواباندم
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲۹۴
سرم را به دیوار پشتم تکیه دادم و چشم هایم را بستم.
آیا واقعا آخر زندگی من همین بود؟
مرگ این شکلی؟
چقدر وحشتناک!
با درد چشم هایم را بهم فشردم و دو دستم را دو طرف صورتم گذاشتم.
من..من فکر نمی کردم آخرش این شکلی تمام شود!
آخر این قضیه..قرار نبود شاهرگ زندگی من را بزند.
پس چه شد یک دفعه؟
اصلا این قضیه چه ارتباطی با من داشت؟
چرا..
چرا های بی جوابی در ذهنم جولان می داد و من..هیچ جوابی برایشان نداشتم.
و من.انقدر آن کنج نشستم و چرا هایم را بی جواب رها کردم که..قطرات باران سرعت گرفت و طولی نکشید که کل بدنم خیس شد.
با احساس سوزش در جای جای بدنم.. چشم هایم را باز کردم.
حیاط پر آب شده بود و من هم..موش آب کشیده!
عصا ها را از کنار پاهایم برداشتم و به هر ضرب و زوری بود از جا برخاستم و میان شرشر باران..خودم را به خانه رساندم.
در واحد را باز کردم و بی توجه به هر چیزی که داخل خانه هست..کشان کشان خودم را سوی همان حمامی که امیر درباره اش گفته بود ، حرکت کردم.
عصا را کنار در حمام پرت کردم و در حمام را باز کردم.
چیز خاصی نبود!
بعد از یک رُفت و رو و رسیدگی به خود زندگی جدید و کوتاهم قرار بود شروع شود و این حمام کردن ابتدای این زندگی بود..
پیراهنم را از تنم بیرون کشیدم که لکه های خون رویش موجب شد لباس در دستانم مشت شود.
فقط یک انتخاب مسخره می توانست زندگی ام را این شکلی کند.
من هنوز برای زندگی ام آرزو ها داشتم..
قرار نبود همه شان یک شبه به باد برود..نه؟
لباس را بیرون از حمام پرت کردم و شروع کردم به باز کردن پانسمان های روی بدنم.
من که می دانستم آخر از عفونت این زخم ها میمیرم.. پوسیدن لازم نبود!
روی چهارپایه ی گوشه ی حمام نشستم و.. خون راه انداختم کف حمام.
شاید آن لحظه دیوانه شده بودم اما دیدن آن همه خون کف حمام خیلی برایم لذت بخش بود.
شاید هم دیدن مرگ..برایم لذت بخش بود.
برایم محکم نبود که تمام تنم به شدت در حال سوختن است.
چون من قبلاً هم سوخته بودم و این درد مسخره در برابرش چیزی نبود!.
دیگر چشم هایم داشت سیاهی می رفت.
دیگر چیزی با مرگ فاصله نبود نه؟
لبخند کوچکی روی لب هایم نشست که با صدای شکستن در.. انگار چیز محکمی به سرم خورد و کمی هوشیار تر شدم.
نگاهم را به زمین دوختم که پاهایی دوان دوان جلو آمد و شیر آب بسته شد.
با نشستن دستی روی شانه هایم و بالا آمدن سرم..فهمیدم آن ناجی ای که در اصل قاتلم بود..امیر است!
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲۹۵
نگاه خمارم را به او دوختم که سیلی ای به گوشم زد و چیزی گفت..اما من نشنیدم.
چشم روی هم که نهادم.. باز کردنشان مصادف شد با دیدن کیسه ی خونی که بالای سرم جا خوش کرده بود.
نگاه مبهمم را از کیسه ی خون گرفتم و کمی نگاهم را در اطراف چرخاندم که همان لحظه در به سرعت باز شد و امیر داخل آمد.
به سرعت در را بست و با دیدن چشم های بازم گفت : امامی اومده ببینتت.)
مگر..مگر من نمرده بودم؟
پس..پس امامی اینجا چه می کرد؟
امیر..؟ امیر چه؟
من..من مگر نمردم چه شد پس؟
انگشتانم را به سختی باز و بسته کردم تا ببینم همه چیز واقعی ست یا که خدا با من شوخی اش گرفته..
اما..اما به گمانم واقعی بود.
چون هم انگشتانم باز و بسته شد و حسشان کردم، هم دستم به شدت درد گرفت.
قیافه ی جمع شده ام باعث شد امیر نزدیک تر بیاید
: بخدا همین الان تو سرمی که تو دستت بود آرام بخش تزریق کردن. دیگه کجات درد می کنه؟)
چین چهره ام را به سختی باز کردم و نگاهم را به چشم های سبزش دادم.
کجایم درد می کند؟
کاش می شد بگویم جگرم درد می کند از جفایی که خواهرت در حقم کرد!
اما زبانم انگاری لال شده بود.
اشکالی ندارد..بگزار لال بماند.
این زبان هیچ دردی از من دوا نمی کند که لال بودن یا نبودنش مهم باشد.
دستانش را زیر بغلم انداخت و مرا روی تخت نشاند.
این امامی که بود که از وقتی این چشم هایمان را باز کردیم همه اش اسم او کنار گوشمان خوانده شد؟
با درد سرم را به دیوار چسباندم که با لحنی که عصبانیت در آن موج می زد گفت : حقته. تا تو باشی انقدر لجبازی نکنی.
از تخت فاصله گرفت و آرام تر ادامه داد : خدا در و تخته رو خوب باهم جور کرده.)
روی صندلی نشست و دو دستش را دو طرف صورتش گذاشت.
حال ، حال او برایم مهم نبود.
مهم درد هایی بود که هر لحظه طاقت فرسا تر از قبل می شد.
این حق من نبود..بود؟
دستم را روی کمرم گذاشتم و چهره ام از درد جمع شد.
عجیب بود.. چگونه زنده مانده بودم؟
چرا زنده مانده بودم؟
برای مرگ تدریجی زنده مانده بودم؟
خوشش می آمد از بازی کردن با جان بندگانش؟
گناهم به درگاهش چه بود؟
کدام راه را اشتباه رفته بودم؟
ببینم..اصلا صدای مرا می شنید؟
سرم هم کم کم شروع کرد به درد گرفتن.
دیگر نمی دانستم کدام قسمت از بدنم را بگیرم تا دردش مرا نکشد..
با درد روی شکمم خم شدم که امیر از جا برخاست و سویم آمد.
دستش را روی شانه ام گذاشت و نگران پرسید :
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲۹۶
سید خوبی؟
دیگر..دیگر جاری شدن اشک هایم دست خودم نبود.
چرا مرا راحت نمی کرد؟
چرا مرا رها نمی کرد این درد لعنتی؟
این چه درد لاعلاجی بود که من به آن گرفتار شدم؟
چرا؟
امیر دو دستش را روی بازو هایم گذاشت و آرام گفت : داری گریه می کنی؟
مکثی کرد و ناباور ادامه داد : منو مسخره کردی؟
تکانی به بازویم داد که صدای آخ م به هوا رفت.
با درد دستم را روی بازویم نهادم که قدمی عقب رفت و آرام تر از قبل گفت : سید من شرمنده تم.)
تو شرمنده ای؟
شرمندگی تو به درد من نمی خورد!
این برادر توست که باید شرمنده باشد..
گرچند شرمساری هیچ از درد من کم نمی کرد اما..قلب سرکشم آرام می گرفت و مطمئن می شد که در نبود این تن.. کسی نیست که به او اسیب برساند و کسی هست که پشت او باشد.
امیر نفسش را بیرون فرستاد و سوی میز کنار تخت رفت و با صدایی تحلیل رفته گفت : ببخشید..ببخشید.
دو قرص داخل مشتش انداخت و با لیوان آب آن را جلوی دهانم گرفت.
: این تنها کاریه که می تونم بکنم.. ی ربع تحمل کن این امامی رو ردش می کنم دکتر صدا می زنم باشه؟)
و قرص ها را داخل دهانم ریخت و آب را پشت سرش به خوردم داد.
اصلا انگار برایشان مهم نبود که اینجا من در حال جان دادنم!
فقط می خواستند آبرویشان حفظ شود.
برای من که بهتر بود..نبود؟
پس بهتر بود خفقان می گرفتم و صبر می کردم تا لحظه ی مرگ..
امیر با دستمال صورتم را خشک کرد و با نگاهی به صورتم گفت : خوب شد و پشم و پیلاتو زدم.)
صورتم را از دستش بیرون کشیدم که تقه ای به در خورد و صدای یاالله مردی به گوش رسید.
در که کامل باز شد، دو مرد با لباس هایی ساده و با لبخند هایی مهربان وارد اتاق شدند.
مرد اول که به نظر می آمد سالخورده تر باشد ابتدا به امیر و بعد..به من سلام کرد.
بعد از سلام نگاهش را به صورتم دوخت و با همان لبخندش که حالا تقریبا دندان نما شده بود،گفت : پس این بود سید سید؟
به سختی..نیمچه لبخندی روی لب نشاندم و نیم نگاهی به آن یکی انداختم که جوان تر می زد که با سر سلامی به من کرد.
مرد سالخورده که به نظر می رسید امامی باشد..روی صندلی ها جای گرفت و رو به من گفت : ببینم تو دیروز با بچه های کوچه قرار نداشتی با هم فوتبال بزنین؟..اینجا چیکار می کنی؟
خواست پوزخندی روی لبم بنشیند که عقلم به عقب هلش داد و تیمچه لبخند را تبدیل به لبخند کرد.
مرد جوانتر کنار امامی نشست و با لحنی بامزه گفت : نه آقای امامی. ایشون با بچه ها قرار داشتن خادمی روضه کنن.
با این حرفش هر سه شان توی گلو خندیدند و من..باز خفه کردم آن صدایی که می خواست در برابرشان بلند شود..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲۹۷
امامی سری تکان داد و گفت : اصلا از همون اول که دیدمش یاد سوره ی یس «یاسین» افتادم.
لحظاتی سکوت شد.
حال همه از آن حالت مهربان و شاد در آمده بودند.
امامی نیم نگاهی به مرد کنار دستش انداخت و گفت : شما با دست گل آقای کنعانی برید به کارا برسید من اینجا می مونم
امیر آمد لب به اعتراض بگشاید که امامی از جا برخاست و گفت : گفتم که.. خودم هستم. شما از سفر هم برگشتی حال خواهرتم رو به راه نیست... به نظرم بهتره بری مقدمات برگشتنت رو جور کنی.)
مرد کنار دست امامی ..که بعد ها فهمیدم نامش حامد است با لبخند دست امیر را گرفت و او را سوی در کشید و کنار گوشش چیزی پچ زد.
و طولی نکشید که هر دو از اتاق بیرون رفتند.
درد..طاقت فرسا شده بود.
جوری که..من برای اولین بار در عمرم به وجود امامی فحش نثار کردم.
حالم تعریفی نداشت..
ولی..ولی مرگ آنقدر ها هم درد نداشت..داشت؟
امامی روی صندلی جای گرفت و گفت : خودتم می دونی شرایط مون خیلی فرق کرده آقا یاسین. الان توی شرایطی نیستیم که بخوایم زندگی شما دو تا رو به حالت عادی برگردونیم.
نفسش را به بیرون فرستاد و پس از مکثی کوتاه ادامه داد : من به خاطر اون اتفاقی که اون شب برای شما و خانمت افتاد مقصرم و نمی خوام به خاطر کوتاهی و اشتباه من آدمی قربانی بشه. برای همین دلم می خواد بی هیچ مخالفتی هر کاری که برای بهبودت نیازه رو انجام بدی. نمی خوام تا آخر عمرم بارم سنگین تر از اینی که هست بشه.. درسته؟
منتظر جوابم بود اما..من هیچ جوابی نداشتم پس..به صندلی تکیه کرد و گفت : برام مهم نیست چه چیزی بین تو و محمد امین اتفاق افتاده که انقدر سر و صدا کرده و یکی از اثر های بارزش شده این!
با پایش روی زمین ضرب گرفت و ادامه داد : مطمئن باش اگه این کاری که گفتم رو انجام بدی نه کسی سرت منت می زاره نه باری رو دوش من سنگینی می کنه.
از جا برخاست و گفت : همین امروز می فرستمت زیر تیغ جراحی. نمی خوام بیشتر از این شاهد صورت پر دردی باشم که مدام سعی داره دردش رو از من بپوشونه. بعد از اون هم همه چیز رو خودم برات درست می کنم.
جلو آمد و آرام گفت : و من در ازای این کار ها ازت می خوام که زنده بمونی.. چون این گره کوری که به دست من و بقیه باز نشده با دست تو باز میشه)"
آن روز و حرف های امامی..برایم صفحه ی جدیدی از زندگی را باز کرد و به آن زندگی یک هفته ای پایان بخشید.
من.. به خواسته ی او عمل کردم..
گرچند چند ماهی سر و پا شدنم طول کشید اما..
من سر و پا شدم اما دیگر آن سید قبلی نبودم.
انگار که روح سید را همان روز..گوشه ی همان اتاق را رها کرده باشم و فقط جسم سید را حمل کنم!
از آن پس..دیگر کسی مرا سید صدا نزد.
دیگر کسی از گذشته ام چیزی نپرسید.
و همه مرا به حال خودم تنها گذاشتند.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲۹۸
و آن تنهایی ها دست رنجش شد پسر بچه ای مرد نما.. که روی احساسات و زندگی قبلی اش یک خط بزرگ و قرمز کشیده بود و سعی داشت آن ها را دور بیندازید و زندگی جدیدی را آغاز کند.
من..خودم را به آن کسی سپردم که این راه را برایم ساخت.
نمی دانستم آخرش چیست اما هر چه بود قطعا به صلاحم بود!
و من تنها کاری که می توانستم برای بقا انجام دهم این بود که..خاطرات قبلی و قلبم را قل و زنجیر کنم.
با آنکه قلبم مهار نشد اما.. این حالا عقلم بود که فرمان روایی می کرد!
تا اینکه..بعد از بهبودی کامل.. امامی خیلی بی دلیل تصمیم گرفت که مرا میان خودشان جای دهد.
و البته می دانم پشت همه ی این ها.. و این کار های امامی ، محمد امینی ایستاده بود که دورا دور مرا می پایید!
من هم چون و چرا نیاوردم و هر چه گفت انجام دادم تا اینکه.. روزی از آن روز های به ظاهر آرام خیلی صریح شنیدم که دختری که من روزی برایش جان می دادم قرار است زوری..برای کس دیگری شود!
من..من فقط از آن ماجرا می دانستم که مهتاب دختر مسئول اصلی پرونده و نقش اصلی این داستان است و محمد امین و امیرصالح هم برادرش..
و هیچ وقت نخواستم بپرسم که چه شد و چرا؟
اما..اما با شنیدن حرف های آن روز محمد امین.. جگر قل و زنجیر شده ام افسار پاره کرد و به یکباره بر عقلم چیره شد.
و من..فهمیدم که هیچ جوره حریفش نمی شوم!
چند روزی در خودم بودم.
در حال خودم پرسه زدم تا توانستم آن قلمرویی که قلبم تصاحبش کرده است را.. با نجواهای دروغین ذهنم یواش یواش در دست بگیرم.
و توانستم خفه کنم صدا های مزاحم را..
اما زهی خیال باطل.
حالم بهتر شده بود.
خوب بودم.
تا آنکه قضیه برایم جدی تر شد..
تا آنکه..تا آنکه فهمیدم اصرار هایم جواب داده و.. من در همان سن کم پدر شده ام..
خیلی شوخی شوخی!
و من همان لحظه در هم شکستم.
تمام وجودم آتش گرفت و سوخت.
حال فقط در این زندگی من نبودم..مهتاب نبود..یک موجود کوچک بی گناهی نیز اضافه شده بود که مسئولیت مرا سنگین تر می کرد و من سرخورده تر میشدم.
شاید خوشبینانه باشد اما..مهتاب می توانست بعد از این ماجرا ها برود پی زندگی اش!
پی شخصی که دوستش دارد اما..با این دختر کوچک پایش گیر شخصی بود که..که حتی رغبت نکرد یک بار بگوید دوستش دارد.
اما کم کم..عقلم زیاده روی را شروع کرد.
عقلم دیوانه شد..
با خود فکر کرد که آتش گرفته است و جایش کنار آن دختر نیست..
باعث و بانی همه ی آن اتفاق های شوم آن دختر است..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۲۹۹
هیچکس قاتل روحش نیست جز آن دختر..
و این حق را به خودش داد که هر چه دلش می خواهد به آن دختر بگوید و تمام کند این زندگی مسخره را.
آن روز ها روز های عجیبی بود.
روز هایی که دقایق و ثانیه هایش پر جدال بین عقل و قلبم بود.
جدالی که کماکان قلبم پیروزش بود و عقلم رفته رفته..بازنده تر.
تا آنکه..امروز من..من در هم شکستم.
خرد شدم..آتش گرفتم..سوختم..ویران شدم.
از قضاوتی که کردم.
از اشتباهی که کردم.
از..از همه چیز.
نفسم را بیرون فرستادم و شیشه ی ماشین را کمی پایین تر کشیدم که به سینه ام هوا برسد.
ولی..واقعا من دیگر می توانستم سر و پا شوم؟
زیادی سنگین نبود هی در هم شکستن؟
هی خرد شدن؟
مدام شکست؟
این را فقط خدا می دانست و بس.
و من..حالا تمام وجودم احساس آزادی می کرد.
دیگر نه عقل بی رحمی بود نه قلب سرکشی!
حالا من آرام بودم.
حالا انگار دنیا برای من بود.
حالا زندگی از نو آغاز شده بود!
و این همانی بود که من خیلی وقت بود که می طلبیدمش.
«الهه_مهتاب»
شانه را روی موهایم روانه کردم و به خودم در آیینه زل زدم.
الان باید احوالم چگونه می بود؟
باید از خوشحالی بال در می آوردم یا که از ترس جان می دادم؟
نمی دانم..
من..خنثی بودم.
حالم خوب بود..دیگر مرگ نمی خواستم.
انگار که هنوز هم روزنه ی امیدی وجود داشت و من تمام جان و روحم را به آن روزنه ی نازک بسته بودم و حاضر بودم هر کاری کنم تا رویایم به حقیقت بپیوندد.
لبخندی به لب نشاندم و موهایم را جمع و جور کردم.
هنوز رایحه ی آغوشش زیر بینی ام بود.
ببینم..تا به حال آغوشش انقدر برایم لذت داشته؟
من..من تا به حال این حس را تجربه نکرده بودم..
کاش..کاش بود تا دوباره مرا در آغوش بگیرد و من حالم بهتر شود.
آنقدر با خودم از آغوشش فکر کردم و کاش کاش کردم که..دلم برای آغوشش تنگ شد.
اما چه می کردم؟
شانه را روی میز رها کردم و از جا برخاستم.
شاید..شاید آغوش مادرم این مشکل را برطرف می کرد..نه؟
از اتاق بیرون آمدم و راه اتاق مادرم را در پیش گرفتم.
وقتی در زدم و وارد شدم..مادرم را دیدم که سر سجاده نشسته بود و داشت برای خدا خودشیرینی می کرد.
در را پشت سرم بستم و روی زمین نشستم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۰
وقتی دید وارد شده ام.. چهار زانو نشست و با لبخند گفت : بیا بغلم ببینمت)
چهارزانو خودم را به آغوشش رساندم و خودم را در آغوشش پرت کردم.
آغوشش انقدر گرم و نرم بود که لحظه ای آغوش سید فراموشم شد..
سرم را روی سینه اش گذاشتم که با دستش موهایم را پشت گردنم آورد و کنار گوشم لب زد : آخه من نمی دونم تو با این وضعیت چجوری اینجوری می شینی.)
با این حرفش..توی گلو خندیدم و خودم را از آغوشش بیرون کشیدم.
سجاده را به کناری هل دادم و او را به دیوار تکیه دادم.
و بعد خودم هم در آغوشش لم دادم و دست هایش را به دورم پیچیدم.
مادرم بود دیگر!
مال من بود..دوست داشتم اینگونه در آغوشش بنشینم.
برایش نحس و منفور نبودم که!.
با این کارم ، صاف نشست و صورتش را کنار صورتم گذاشت و دستش را روی پهلویم کشید و گفت : دلم خواست یکی دیگه بیارم.
صورتش را به صورتم مالید و گفت : بچه تو بده به من. تو هنوز باید بری خاله بازی کنی.
و بعد ریز خندید که با نیشی باز برایش نوچ کردم و گفتم : با هم خاله بازی می کنیم.
مادرم..با شنیدن صدایم نگاه متعجبش را به چشم هایم دوخت و مبهوت لب زد : حرف زدی؟
با نیشی باز سرم را تکان دادم و نگاه از چشم هایش گرفتم که.. دستش را روی قفسه ی سینه ام گذاشت و صورتش را جلوی صورتم آورد
: حرف بزن ببینم.
متعجب نگاهم را به گردنی که تا اینجا جلو آمده بود دوختم که کمی عقب رفت و گفت : حرف بزن صدا تو بشنوم.
گره آغوشش را محکم تر کرد که با به یاد آوردن حرف های سید..نفسم را ترسیده از سینه بیرون فرستادم و آرام گفتم : به کسی نگید زبون باز کردم. حتی به مینو.
دستش را زیر فکم گذاشت و صورتم را سوی خودش برگرداند و بی توجه به حرفی که زدم..با چشم های اشکی به چشم هایم زل زد و گفت : برام حرف بزن..بیشتر حرف بزن.)
با این لحن بغضی اش..اشک از چشم هایم جاری شد.
او مادر من بود.. او مادر من بود و با آنکه می دانست نحسم.. دل نگرانم بود و اینگونه برای من بغض می کرد.
نه آن زنی که..
نه..نه!
من داشتم زیاده روی می کردم..
او با آنکه سختی به من داد اما هر جایی همانند دیگر فرزندانش از من دفاع کرد.
ولی..ولی قلبم روی این جمله خطی قرمز می کشید!
او..او با آنکه جاهایی مرا همانند فرزندان خودش دانست اما آن هم برای این بود که اگر بلایی به سرم آمد و جان دادم شرمنده ی پدر و مادرم نشود.
مگر غیر از این بود؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۱
قطعا همان حسی که آن مرد وادارش می کرد تا با من نرم تا کند..همان حس نیز در آن زن وجود داشت. مگر غیر این است؟
با درد درون سینه ام..خودم را در آغوشش جا به جا کردم و کامل در آغوشش دراز کشیدم.
یعنی می شد من طعم داشتن یک خانواده ی خوب را بچشم؟
یعنی می شد یک روز همه شان را کنار هم داشته باشم؟
با درد چشم هایم را بستم که مادرم از جا برخاست و مرا به روی تخت گذاشت و خودش هم کنارم جای گرفت.
موهایم را با دستش جمع کرد و گفت : شب خوابیدی؟
سرم را به معنی نه بالا انداختم که نفسش را بیرون فرستاد و گفت : چرا نخوابیدی؟. نکنه حالت خوب نیست.
لحظه ای با این جمله اش دلم زیر و رو شد.
این جمله را آخرین بار از چه کسی شنیده بودم؟
از..از آن یکی مادرم شنیده بودم اصلا؟
چشم هایم را گشودم و نگاهم را به چشم های نگرانش دوختم که گفت : چرا حرف نمی زنی؟
خودم را در آغوشش پرت کردم و آرام گفتم : خوبم.
دستانش را به دورم پیچید و آن را روی موهایم کشید که حرفی بی اجازه از دهانم بیرون پرید : فقط..دلم تنگ شده.
مرا در آغوشش صاف کرد و گفت : همین؟ فقط دلت تنگ شده؟!
انگشتانش را میان موهایم فرو برد و گفت : حالا برای کی دلت تنگ شده؟
آرام گفتم : دلم برای سید تنگ شده..
شاید با عقل جور در نیاید اما..در طی همین نیم ساعت دلم برایش تنگ شد.
جوری که برای رفع این دلتنگی ، به آغوش مادرم پناه آوردم.
نفسش را بیرون فرستاد و گفت : اونا عقلشون نرسید تو هنوز وقت خاله بازی ته؟ نباید شوهرت بدن؟
سرم را در گردنش فرو بردم و گفتم : اونا منو همسن مهتاب خودشون می دونستن.. اونا نمی دونستن که من شونزده سالمه.
با این حرفم..موهایم میان انگشتانش به اسارت در آمد و آغوشش سفت تر..
آرام کنار گوشش گفتم : مگه شما وقت خاله بازیت شوهر نکردی؟
با این حرفم.. توی گلو خندید و گفت : من اون موقع بیست سالم بود. تو چی؟
بی توجه به سوالش..نیشم را باز کردم و گفتم : دوسش داری؟
با سوالم کمی جا خورد.
اما بعد..چشم ریز کرد و گفت : به تو چه. دختره ی ورپریده.
ریز خندیدم و گفتم : پس دوسش داری.
با این حرفم.. نفسش را بیرون فرستاد و حرفی نزد که گفتم : مامان؟
نگاهش را سوی چشم هایم کشید که گفتم :
چجوری با هم آشنا شدین؟ آخه شما با اون مقام بابا با اون مقام.. چجوری همو دیدین؟
گره آغوشش را شل تر کرد و گفت : دیگه دیدمش دیگه. چجوری نداره..
خودم را به بدنش چسباندم و گفتم : نه. باید بگین. هیچکی بهم نگفت چجوری با هم آشنا شدین.
دستم را دور گردنش پیچیدم و گفتم : مامان لطفا.
با این حرکتم..ناگهان نیشش شل شد و آرام گفت :
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】