⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۱
قطعا همان حسی که آن مرد وادارش می کرد تا با من نرم تا کند..همان حس نیز در آن زن وجود داشت. مگر غیر این است؟
با درد درون سینه ام..خودم را در آغوشش جا به جا کردم و کامل در آغوشش دراز کشیدم.
یعنی می شد من طعم داشتن یک خانواده ی خوب را بچشم؟
یعنی می شد یک روز همه شان را کنار هم داشته باشم؟
با درد چشم هایم را بستم که مادرم از جا برخاست و مرا به روی تخت گذاشت و خودش هم کنارم جای گرفت.
موهایم را با دستش جمع کرد و گفت : شب خوابیدی؟
سرم را به معنی نه بالا انداختم که نفسش را بیرون فرستاد و گفت : چرا نخوابیدی؟. نکنه حالت خوب نیست.
لحظه ای با این جمله اش دلم زیر و رو شد.
این جمله را آخرین بار از چه کسی شنیده بودم؟
از..از آن یکی مادرم شنیده بودم اصلا؟
چشم هایم را گشودم و نگاهم را به چشم های نگرانش دوختم که گفت : چرا حرف نمی زنی؟
خودم را در آغوشش پرت کردم و آرام گفتم : خوبم.
دستانش را به دورم پیچید و آن را روی موهایم کشید که حرفی بی اجازه از دهانم بیرون پرید : فقط..دلم تنگ شده.
مرا در آغوشش صاف کرد و گفت : همین؟ فقط دلت تنگ شده؟!
انگشتانش را میان موهایم فرو برد و گفت : حالا برای کی دلت تنگ شده؟
آرام گفتم : دلم برای سید تنگ شده..
شاید با عقل جور در نیاید اما..در طی همین نیم ساعت دلم برایش تنگ شد.
جوری که برای رفع این دلتنگی ، به آغوش مادرم پناه آوردم.
نفسش را بیرون فرستاد و گفت : اونا عقلشون نرسید تو هنوز وقت خاله بازی ته؟ نباید شوهرت بدن؟
سرم را در گردنش فرو بردم و گفتم : اونا منو همسن مهتاب خودشون می دونستن.. اونا نمی دونستن که من شونزده سالمه.
با این حرفم..موهایم میان انگشتانش به اسارت در آمد و آغوشش سفت تر..
آرام کنار گوشش گفتم : مگه شما وقت خاله بازیت شوهر نکردی؟
با این حرفم.. توی گلو خندید و گفت : من اون موقع بیست سالم بود. تو چی؟
بی توجه به سوالش..نیشم را باز کردم و گفتم : دوسش داری؟
با سوالم کمی جا خورد.
اما بعد..چشم ریز کرد و گفت : به تو چه. دختره ی ورپریده.
ریز خندیدم و گفتم : پس دوسش داری.
با این حرفم.. نفسش را بیرون فرستاد و حرفی نزد که گفتم : مامان؟
نگاهش را سوی چشم هایم کشید که گفتم :
چجوری با هم آشنا شدین؟ آخه شما با اون مقام بابا با اون مقام.. چجوری همو دیدین؟
گره آغوشش را شل تر کرد و گفت : دیگه دیدمش دیگه. چجوری نداره..
خودم را به بدنش چسباندم و گفتم : نه. باید بگین. هیچکی بهم نگفت چجوری با هم آشنا شدین.
دستم را دور گردنش پیچیدم و گفتم : مامان لطفا.
با این حرکتم..ناگهان نیشش شل شد و آرام گفت :
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
امروز کانال آرزوی شیرین یک ساله شد🫀🥲
یک سال از شروع رسمی رمان نوشتن من گذشت و من کنار شما روز های عالی رو تجربه کردم.
ممنونم که با من بودید ان شاءالله تا آخرش از من راضی باشید👀🫀
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۲
چــه روزایی بود!
ریز خندید و بعد..نگاهش را به چشم هایم داد و دستش را زیر سرش گذاشت و گفت : من دختر خان ی دهی بودم. همه ی ابجیام زیر ده سالگی ازدواج کردن با بهترینا رفتن. داداشامم پونزده سالگی ازدواج کردن ولی فقط من مونده بودم. انقدر لجبازی می کردم که هیچکس حریفم نمیشد. لوس کرده ی بابام بودم دیگه.
نفسش را بیرون فرستاد و گفت : تا اینکه ی روز بابام اومد گفت که خان زاده ی یکی از ده ها می خوادت.. چشماش از این وصلت برق می زد.. نقشه ها کشیده بود.. ولی من مثل همیشه نمی خواستم و بازم لجبازی کردم اما هیچکس تحویلم نگرفت.. خودمو به این در و اون در زدم هزار جور تهدید کردم اما هیچکس به حرفم گوش نکرد. به زور منو سر جلسه ی خواستگاری نشوندن و نشون دستم کردن. بدون اینکه نظر منو بخوان!
چشم هایش را روی هم گذاشت و بعد از کمی مکث ادامه داد : من چاره ای جز قبول کردن نداشتم.. مجبور بودم زن اون ح*روم زاده بشم. تا اینکه..
مکثی کرد و این دفعه با لبخندی پهن ادامه داد : تا اینکه ی روز وقتی رفته بودم دم رودخونه تا یکم آب بازی کنم ی پسرِ بور و دیدم که از لای درختا داره منو نگاه می کنه.. منم اون زمان فوضول بودم می خواستم ببینم این به من چیکار داره.. خلاصه افتادم دنبالش. اون بدو من بدو.
توی گلو خندید و ادامه داد : وقتی بهش رسیدم دیگه به نفس نفس افتاده بود. وقتی کنارش رسیدم شکست خورده روی شکمش خم شد. منم از ترس اینکه نکنه ی وقت بخواد منو گروگان ببره ی سنگ از کنار پام برداشتم و رفتم سمتش.
سری از تاسف تکان داد و گفت : سنگ و پشتم قایم کردم و گفتم تو کی هستی. چی می خوای. واسه چی افتادی دنبال من.. اونم وقتی دید قراره خونشو بریزم مثل آدم وایستاد و عقب عقب رفت. منم همین جوری داشتم اونو کنکاش می کردم که ببینم کیه؟ قبلاً دیدمش یا نه.
دستی به موهایم کشید و گفت : الهه ی موهایی داشت! مثل خورشید برق می زد.. خلاصه کنم.. اون می رفت عقب و من می رفتم جلو. تا اینکه آقا از پشت افتاد تو رودخونه.
خندید و گفت : منم انقدر بهش خندیدم که رو زمین غش کردم. اونم با بدبختی ، مثل موش آب کشیده از رودخونه بیرون اومد و کنارم نشست.. یکم که خندیدم دیگه صدا ازم در نیومد.
نفسش را بیرون فرستاد و با لبخندی ملیح ادامه داد : کم کم شب شد و ما هنوزم کنار هم نشسته بودیم. خیلی بیاراده! بی حرف.. فقط نشسته بودیم. نه من اونو نگاه می کردم نه اون منو.. ملاقات اون روز جوری شد که من هر روز به هر بهونه ای از عمارت می زدم بیرون تا دوباره اون پسر بور و ببینم.. فردای اون روز که برگشتم همونجا اون همونجا نشسته بود. منم رفتم کنارش نشستم.. کم کم از زیر زبونش بیرون کشیدم که کیه..چی کاره س..اینجا چیکار می کنه. اونم بی چون و چرا برام حرف می زد و از زندگیش برام تعریف می کرد. داستان زندگی اش جوری هیجان انگیز بود که من هر شب باز هم به دیدنش می رفتم تا ببینمش و بشنوم که چه اتفاقی براش افتاده. تا اینکه کم کم فهمیدم بهش دلبسته شدم.. دیگه نمی تونستم اون پسر بور با چشمای سبز و ولش کنم..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۳
تا اینکه ی شبی که قرار بود از عمارت بیرون بزنم.. اون ح*روم زاده اومد و نزاشت که پامو حتی بذارم توی حیاط! اون شب جوری از دستش حرصی بودم و بدتر دلم تنگ شده بود برای دیدن اون پسر بی کس و کار که وسط شام بدون اینکه توجهی به این بکنم که دارم بهش بی احترامی می کنم و آبروی خودم و خانواده م رو می برم.. رفتم توی اتاقم و به هر زور و ضربی بود از توی اتاقم فرار کردم تا برم و ببینمش. وقتی رسیدم اون هنوزم اونجا نشسته بود و منتظرم بود.
لبخندش جان گرفت و بعد از مکثی کوتاه ادامه داد : وقتی منو دید..ازم پرسید که چرا دیر کردم و از لا به لای حرف هایی که با لحن خجالت زده می گفت فهمیدم که نگرانم شده بوده. منم بهش گفتم که تو چه وضعیتی ام و اون روز چه اتفاقی افتاد.
نفس عمیقی کشید و نگاهش را از چشم هایم جدا کرد و ادامه داد : وقتی شنید که دلم نمی خواد با اون مرد ازدواج کنم.. بهم پیشنهاد داد که باهاش فرار کنم.. گفتش من می تونم ببرمت شهر اونجا می تونی ازدواج کنی بری ی زندگی خوب و بدون اجبار داشته باشی..می تونی درس بخونی و به رویا هات برسی. اما برای من حرفاش مهم نبود.. فقط برام مهم این بودش که می تونم از دست فرهاد فرار کنم ولی کاش..زبونش لال می شد و اون پیشنهاد و نمی داد.
و چشم هایش پر اشک شد..
: قرار گزاشتیم.. برنامه چیدیم که همون هفته با هم فرار کنیم ولی اون روزی که قرار بود بیاد.. نیومد. من تا شب منتظرش شدم اما نیومد. تا نیمه شب توی بالکن اتاقم نشستم و حتی ی لحظه هم از اتاقم خارج نشدم تا اون بیاد و باهم فرار کنیم ولی نیومد. ساعت..نزدیکای دو بود که در اتاقم باز شد و فرهاد اومد توی اتاقم.. بهم گفت که همین هفته با هم ازدواج می کنیم و من میشم رسماً زنش.
اشک از چشم هایش چکید اما حرف هایش قطع نشد : من به خاطر این حرفش و نیومدن ایمان تا خود صبح توی بالکن گریه کردم.. ولی هیچکس بهم توجه نکرد. وقتی از اتاقم رفتم بیرون دیدم که هیچکس روی پاهاش بند نیست. همه از اینور به اون ور می دوئن و از کنار هر کی می گذشتم بهم تبریک می گفت. تا اینکه بابامو دیدم. از همه ی روز های زندگیش بیشتر سر حال بود و مدام جلوی همه قربون صدقه م می رفت. وقتی فهمیدم که دارن بند و بساط عروسی رو آماده می کنن خودم و کشتم.. خودم و به در و دیوار کوبیدم ولی هیچ تغییری توی روند کار ایجاد نشد.. دیگه ناامید شده بودم. باور کرده بودم که قراره زندگیم تباه بشه و قراره زن کسی بشم که هیچ رحم و مروت حالیش نیست و هر غلطی دوست داره می کنه.. فردا روز عروسیم بود. اون روز برای همه خیلی هیجان انگیزه مخصوصا اینکه اون عروسی قرار بود چند روز و چند شب طول بکشه و قرار بود این وصلت بین نام دار ها صورت بگیره.. هر دختری بود از خوشحالی بال در می آورد اما من مثل ی تیکه گوشتی شده بودم که فقط نفس می کشه. دیگه حتی ایمانم فراموش کرده بودم.. می دونستم هیچکس به دادم نمی رسه. خودمم نمی تونستم فرار کنم از دستشون... فردا روز عروسی بود. و من داشتم برای آخرین بار از دوران خوشبختیم لذت می بردم و توی بالکن خاطراتم و برای خودم مرور می کردم. تقریبا نیمه های شب بود که دیدم ی آدمی داره روی دیوار راه می ره و سمت بالکن میاد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۴
با ترس از جام بلند شدم تا ببینم کیه که..که ایمان و دیدم.
دستش را به زیر چشمش کشید و گفت : وقتی سمت بالکن رسید ، روی دیوار نشست و به من زل زد. به منی که سرم لخد بود و ی چیزی پوشیده بودم که اصلا نمی تونستی نگام کنی.. ولی اون انگار حاج آقای قبل نبود که حتی نمی زاشت دستشو لمس کنم.. یا حتی دستمو ببرم توی موهاش.
لبخندش جان گرفت : ی بار بهش گفتم که بزار دستمو بکنم لای موهات اونم اخم کرد و زیر لب گفت استغفرالله.
خندید و گفت : از اون به بعد بهش می گفتم حاج ایمان.. حالا حاج ایمان خیلی بی پروا به من زل زده بود و هیچ حرفی نمی زد. منم بی حرف بهش زل زده بودم.. تا اینکه ی نیرویی منو به جلو هل داد که ازش بپرسم کجا بوده.
لبخند از روی لب هایش پر کشید : من..با جیغ ازش شکایت کردم که نیومد منو ببره. بهش گفتم فردا شب عروسیمه. بهش گفتم قراره هفت روز و هفت شب عروسی برپا کنن. ازش انقدر شکایت کردم که دیگه صدام در نیومد..وقتی دید دیگه نمی تونم حرف بزنم و فقط گریه می کنم..از جاش بلند شد و گفت..گفت که فردا شب میاد دنبالم. گفت منو می بره شهر. ولی من به حرفش اعتماد نکردم و فقط بلند شدم و در و کامل بستم و تا خود صبح گریه کردم. می دونستم که بازم نمیاد. الکی برای دلگرمی میگه ولی اون اومد. شب عروسی اومد دنبالم..داشتیم فرار می کردیم ولی فرهاد فهمید..انگار که می دونست.. همه چیز و صحنه سازی کرد. کاری کرد که انگار ایمان برادرش رو کشته و اینجوری برای خودش برتری ایجاد کرد..
اشک از چشم هایش جاری شد و محکم مرا در آغوش گرفت.
موهایم را در مشتش گرفت و میان گریه اش گفت : منو ببخش. من اگه باهاش فرار نمی کردم تو الان ی زندگی آروم داشتی.. اون سه تا هم زندگی شون آروم بود.. منو ببخش.
او را در آغوش گرفتم و کنار گوشش گفتم : هیچی تقصیر شما و بابا نبود.
صورتم را به صورتش مالیدم و اشک هایم را فرو بردم و کنار گوشش لب زدم : شاید اینجوری برای همه مون درست بوده.
با این حرفم..گره آغوشش را محکم تر کرد.
دستم را روی موهایش کشیدم و گفتم : بقیه ش..بقیه ش چی شد؟
با این حرفم..اشک هایش را پس زد و پس از مکث، گفت : با هم از اون ده فرار کردیم.. تا پشت کوه ها دوییدم.. من با لباس عروس و اونم با لباس های درب و داغون.. تا اینکه رسیدیم به ی ناکجا آباد. اما اون انگار اونجا رو مثل کف دستش بلد بود که خیلی تند و مطمئن راه می رفت.. تا اینکه رسیدیم به ی ماشین درب و داغون که معلوم نبود مال کدوم عهده. ناچار..با همون قراضه تا تهرون و رفتیم.. بی حرف.. بی نگاه.. انگار که ما دو تا هیچ شناختی از هم نداریم و هفت پشت بهم غریبه ایم. من فرار کرده بودم! خوشحال بودم. دیگه خبری از اون زندگی تجملاتی و مسخره و اجباری نبود. حالا قرار بود خودم زندگی کنم و.. ولی..ولی هیچ جوره توی مغزم نمی گنجید که بخوام از اون پسر بور جدا بشم. من نمی تونستم ولش کنم..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۵
بهش..بهش پیشنهاد ازدواج دادم.. من رسماً ازش خواستگاری کردم. خیلی شجاعانه.
حال..من نیشم تا بنا گوش باز بود و او..اشک از چشم هایش جاری!
به قول امیر که قر توی کمرم گیر کرده بود!
: فکر می کردم اون پسر خجالتی خجالت بکشه..دست و پاشو گم کنه! ولی می دونی اون چی جوابمو داد؟
نیشم را بیشتر باز کردم و گفت : قبول کرد.
سرش را بالا آورد و با دیدن نیش بازم چشم غره ای به من رفت و گفت : تو برای چی می خندی؟
ابرو بالا انداختم و گفتم : منتظر همین ی تیکه بودم.
با این حرفم..پایش را به پایم کوبید و آمد حرفی بزند که گفتم : چی شد؟ بگو بقیه شو مامان.
لحظه ای خیره نگاهم کرد و بعد..نفسش را بیرون فرستاد و گفت : اون..اون خیلی جدی و عادی بهم گفت که عقد بدون اجازه ی پدرت باطله.. گفت که ما باهم نمی تونیم ازدواج کنیم.. اون لحظه انگار کل دنیا رو از من گرفتن.
با این حرفش.. لبخند از لب هایم پر کشید
همان لحظه..بغضش ترکید اما حرف هایش متوقف نشد : خیلی دلم شکست. حالا فهمیده بودم که چرا جدا شدن از خانواده م برام لذت داشت چون..چون فکر می کردم که ایمان منو دوست داره. چون فکر می کردم ایمان هر کاری برام می کنه و آخرش ازم خواستگاری می کنه و باهم ازدواج می کنیم. ولی همه چیز ی هو برگشت. همه چیز اینجوری با نخواستن و دلیل آوردن اون تموم شد. دیگه قدرت زندگی رو توی خودم نمی دیدم. می دونستم که ی هفته هم نمی تونم زنده بمونم.. بهش گفتم..بهش گفتم من دوست دارم. من بدون تو نمی تونم توی شهر غریب زندگی کنم ولی..ولی اون هیچی جوابم رو نداد. من بهش گفتم به چه امیدی از اون خونه فرار کردم. بی پروا بهش گفتم چقدر دوسش دارم.
لحظه ای اشک هایش متوقف شد : وقتی ابراز علاقه مو دید..وقتی فهمید چقدر دوسش دارم..وقتی فهمید برای چی تن به فرار دادم دستمو محکم گرفت و.. و..گفت که دوسم داره. گفت..گفت.. حتی حاضره جونشو برای منم بده ولی..ولی نمی تونه بدون اجازه ی بابام عقدم کنه.
بینی اش را بالا کشید و ادامه داد : دلم آروم گرفت.. همینکه فهمیدم دوسم داره انگار دنیا رو بهم دادن. انگار کل دنیا برای من بود.. چیزی نگفتم. یعنی..چیزی نداشتم که بگم! باید صبر می کردم که ببینم اون خدای ایمان که عقد بدون اجازه ی پدر رو باطل دونسته و ایمان به وجودش باور داره قراره کی به دادم برسه.
از جایش برخاست و آرام گفت : بلند شو. بلند شو موهاتو شونه بکشم الان برای صبحانه صدامون می کنن.
مشتاق از جا برخاستم که مرا روی صندلی جلوی آیینه نشاند و شروع کرد به شانه کشیدن موهایم.
بی طاقت از آیینه به صورتش زل زدم و گفتم : بگو..بگو چی شد تهش.
لبخند ملیحی زد و گفت : وقتی رسیدیم تهرون.. رو کرد بهم و چند لحظه نگام کرد. انگار از گفتن حرفی که می خواست بزنه مطمئن نبود..ولی گفت.. گفتش که توی تهرون برام ی خونه می خره. گفت که می خواد بره جنگ.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۶
نفس عمیقی کشید و ادامه داد : برام خونه خرید. هر چی می خواستم و نیازم بود و جور کرد. راه و چاه زندگی رو بهم یاد داد.. بعدش بار و بندیلشو جمع کرد و رفت جنگ.
اشک از چشم هایش چکید اما ادامه داد : من فکر می کردم دیگه نمی بینمش. دیگه بر نمی گرده.. دیگه زندگی کردن برای من ممنوعه. من ی ماه تو اون خونه زندگی کردم.. نمی دونم چجوری ولی زندگی کردم. هزار بار خاطرات کوتاهِ بودنش تو اون چهار دیواری رو مرور کردم و خودم و زنده نگه داشتم تا اینکه..برام نامه اومد. وقتی دیدم روی نامه اسم و فامیل ایمان نوشته شده.. بازم دنیا به من داده شد.. انگار کل زندگی م شکوفه زد. همونجا جلوی در نامه ش رو باز کردم و شروع کردم به خوندن خط خرچنگ قورباغه ش.
ریز خندید و گفت : انگار تازه سواد یاد گرفته بود تو جبهه.. ولی مهم نبود! مهم این بود که توی نامه برام نوشته بود که خیلی زود به دیدنم میاد و دوباره بهم گفت که چقدر دوسم داره.. دیگه سر از پا نمی شناختم. همش چشمم به در بود که بیاد و اومد.. اون همین جوری می اومد و می رفت. دو ماه یا سه ماه ی بار چند روز می اومد پیشم. من چهار سال صبر کردم. چهار سال صبر کردم تا اون قولی که همیشه می اومد و بهم میداد رو برآورده کنه. چهار سال گذشته بود از فرارم و شروع چشم انتظاری هام.. کم کم اومدنش طول می کشید . اواخر چهار ماه یک بار اونم برای چند ساعت می اومد.. ولی آخرین بار دو ماه دیر کرد! بدون هیچ نامه و نشونی.. بخدا که مردم و زنده شدم. انقدر چشم به راه موندم.. انقدر این در و اون در کردم که بالاخره ی روز با عصا ی زیر بغل اومد خونه.. ولی تنها نیومده بود! همینکه اومد..بدون اینکه سلام کنه یا که مثل همیشه موقر باشه ، با ذوق بهم گفت قولم رو عملی کردم. همون اول گفت که وسایلم و جمع کنم که قراره منو ببره مشهد و عقدم کنه. گفتم چجوری؟ مگه بابام اومده.. ولی اون پیچوند و به هر زور و ضربی بود منو برد مشهد.. رفتیم حرم. وقتی رسیدیم حرم کنار گوشم گفت که چادر سفید مو بذارم سرم.. منم بی هیچ حرفی ازش اطاعت کردم تا ببینم چجوری می خواد به قولش عمل کنه. طولی نکشید که از میون جمعیت.. داداشم و دیدم که با لبخند داره سمت مون میاد. با ی حاج آقایی و دو نفر دیگه..اون روز من با اجازه ی داداشم که از قضا اونم اومده بوده جنگ عقدش شدم.. بالاخره بعد چهار سال چشم انتظاری بهش رسیدم.. ولی زندگی همچنان سختی های خودشو داشت.
با اتمام حرف هایش.. بی توجه به مداد درون دستش..خودم را در آغوشش پرت کردم و اشک بی اجازه از چشم هایم چکید.
اصلا..اصلا فکرش را هم نمی کردم!
مادرم محکم مرا در آغوش گرفت و روی صورتم را بوسید و گفت : تو چرا گریه می کنی؟
میان گریه خندیدم و با ذوق درون دلم گفتم : اصلا فکرشم نمی کردم.. هنوزم دوسش داری؟
دستش را روی موهایم کشید و گفت : اره.. هنوزم اون پیرمرد و دوسش دارم.)
میان گریه خندیدم و سرم را درون سینه اش فرو بردم که شروع کرد به بوسیدن سر و صورتم.
آنقدر در آغوشش ماندم که..با احساس درون کمرم خودم را از آغوشش بیرون کشیدم و با نفسی عمیق.. او را روی صندلی نشاندم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
عجب داستانی.
دلم خواست بنویسم رمان جداگونه شو🥲
خودمم فکر نمی کردم داستان این دو تا این شکلی شه🦦
آنچه در شاخه های آینده خواهید خواند.
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
حیران.. میان زوار می دویدم!
شده بودم هاجری که به دنبال آب برای کودکش..از این سر تا آن سر را می دود.
اما من..به جای آب داشتم به دنبال کودکم می گشتم.
دختر بچه ی نحیفی که دامنی خال خالی و به رنگ سیاه به تن داشت و دور دست چپش یک دستبند سبز بسته شده بود اما..نبود که نبود.
نمی دانم چقدر..چقدر گشتم.
اما او را هیچ جا نیافتم.
نبود که نبود..
انگار..انگار آن دو سال دیگر حالا فرا رسیده بود!
شکست خورده..دو زانو رو به حرمش نشستم و دست هایم را روی صورتم نهادم و بلند گفتم : یادگاری بود.. دخترم یادگاری بود.
اشک همانند آب درون سماوری که شیرش باز است..از چشم هایم شروع به چکیدن کرد.
: آورده بودمش دست به سرش بکشی.. دو سال دیگه سنگ قبرشو نبینم!.. الان زودتر از اون دو ساله!.. الان دیگه حتی قبرم نداره.
صدای زار زدن هایم..
اصلا مهم نبود که صدای زار زدنم به گوش اطرافیان می رسد فقط..الان آن دختر برایم مهم بود.
: این بود کَرَمت؟رقیه ی منم مثل رقیه ی خودت..)
دستانم را به صورتم کوبیدم و خفقان گرفتم تا ببینم جوابی می آید یا نه.
جوابی نیامد..
صبر کردم..جوابی از جانبش نیامد.
ناباور به گنبد زل زدم و با چشم هایم تمنا کردم برگرداند دخترکم را!
اما..انگار صدایم را نمی شنید..
نمی دید مرا!
دیگر مرگ را جلوی چشم هایم می دیدم.
دیگر جانی برایم نمانده بود..
دیگر این زندگی به پایان رسیده بود..
آمدم با صورت به زمین بیایم که دستان کوچکی روی صورتم نشست و صدایی دخترانه صدا زد : ما..مان)
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
این منم وقتی می بینم ی کانال رمان تو ی ماه ۲k شده👩🦯
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۷
شانه را که در دست گرفتم گفت : تو برام بگو.. بگو ببینم وسط خاله بازی چجوری عاشق شدی؟)
توی گلو خندیدم و.. من هم شروع کردم به تعریف کردن.
تعریف از زندگی ام قبل و بعد سید..
از همه چیز برایش تعریف کردم.
چگونه هم را دیدیم..چه ها شد.. چه بلایی به سرمان آمد.
ریز به ریز قضایا را برایش تعریف کردم.
حتی..حتی یک اتفاق را هم جا نینداختم.
و تا آخرش مادرم ساکت ماند و از آیینه به من زل زد و گوش فرا داد.
وقتی صحبت هایم تمام شد.. اشک به چشم هایم هجوم آورد ولی خود بهتر می دانست که حق چکیدن ندارد.
پس اشک هایم را پس زدم و.. شانه را سر جایش گذاشتم و نگاهی به خودم در آیینه انداختم.
کمی موهایم را صاف و صوف کردم که ناگهان در آغوشی فرو رفتم.
با فهمیدن آنکه مادرم مرا به آغوش کشیده ، سرم را روی سینه اش گذاشتم و دستم را به دور کمرش پیچیدم که شروع کرد به بوسیدن جای جای صورتم.
سر آخر دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت و آرام گفت : تو چند سالته؟
خیره به چشم هایش..لب زدم : تو بهتر می دونی..
دستش را روی موهایم کشید و آرام گفت : شونزده سال و یک ماه...حرفاتو باور کنم؟
نگاه خیره ام را طولانی تر کردم و هیچ نگفتم که..قطره ای اشک از چشم هایش چکید.
دستم را زیر چشمش کشیدم و مثل خودش آرام گفتم : این قضیه گریه نداره مامان.
با این حرفم دستش را پشت سرم گذاشت و گوشه ی لبم را بوسید و گفت : وقتی میگی مامان تمام دلم زیر و رو میشه.)
و بعد سرم را روی سینه اش گذاشت و من.. از جهیدن یک باره از یک موضوع به موضوعی دیگر ، به خنده افتادم.
آنقدر در آغوش هم ماندیم که..تقه ای به در خورد و مینو معلوم شد.
لبخندی به رویش پاشیدم که با سر سلامی کرد و وارد اتاق شد.
آرام دختر کوچکش را از آغوشش گرفتم و با بازی با انگشتان کوچکش مشغول شدم و مینو مادرم را در آغوش کشید و بعد..با همان زبان کر و لالی گفت که سفره انداخته اند و چیزی به آمدن فرهاد نمانده..
سوی مادرم برگشتم و گفتم : مامان؟
نگاهش را به من دوخت که آرام گفتم : به هیچکس نگو که من زبون باز کردم..حتی به مینو. باشه؟
چند لحظه نگاهم کرد و مانند خودم، آرام گفت : باشه.)
لبخند دست و پا شکسته ای تحویلش دادم و..دوباره دلم آشوب شد.
حرف های سید حتی..تا آخر صبحانه مرا همراهی کرد.
تک به تکشان را آنقدر مرور کردم که کلماتش را از بر شدم.
نگاهم را در سفره چرخاندم و .. نگاهم را به فرهاد دوختم که صدر میز نشسته بود و در حال خوردن بود.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۸
سید گفته بود تا می توانم از او دوری کنم و..و دلش نمی خواهد که بدون پوششی معقول جلویش بگردم اما.. فرهاد قطعا شک می کرد..نمی کرد؟
نزدیک شدن به اتاقش..آن هم با آن چیز هایی که سید گفته بود محال بود!
حتی با آنکه فرهاد درباره ی به اتاقش آمدن نیز به من گفته بود اما.. نوعی ریسک بود!
نباید ریسک می کردم.. باید..باید فرصتی جور می کردم که خیلی عادی خودم را به او بچسبانم و اعتمادش را جلب کنم.
این..تنها راه کاری بود که برای رهایی از این بند می توانستم انجام دهم!
نگاهم را به بشقاب خالی دوختم و نفسم را بیرون فرستادم که..لقمه ای جلوی دهانم گرفته شد.
نگاهم را به فرهاد دوختم و آمدم لقمه را از دستش بگیرم که کمی لقمه را عقب کشید و با ابرو اشاره کرد که دهانم را باز کنم تا آن را در دهانم بگذارد.
ناچار..دهانم را باز کردم که آن را در دهانم گذاشت و لبخند کوچکی به رویم پاشید.
با آنکه هیچ لبخندم نمی آمد اما..دست و پا شکسته لبخندی تحویلش دادم و سر در گریبان فرو بردم.
برای..برای شروع بد نبود. نه؟
شاید یک لبخند برای شروع کار کافی بود!
هنوز سرم در گریبان بود که انگشتش روی صورتم کشیده شد .
نگاهم را کمی بالا آوردم که انگشتش را روی لب هایم کشید و بی صدا لب زد : لبخند بزن.)
نگاهم را به چشم هایش دوختم و..انگار که دارم برای سید لبخند می زنم..برایش لبخند زدم که دستش را زیر چانه ام گذاشت اما انگار فکری به سرش هجوم آورد که.. ناکام نفسش را بیرون فرستاد و چانه ام را رها کرد.
نگاهش را چرخاند و من..انگار که مشتاق باشم.. نگاه از صورتش نکشیدم که نیم نگاهی به من انداخت و چشم هایش را روی هم نهاد.
انگار از وسط جمع بودنمان کلافه شده بود.
و این به من احساس پیروزی می داد!
کمی روی صندلی جا به جا شدم و.. دستش را در دستم گرفتم.
برایم سخت بود!
دشوار بود گرفتن دستی جز دست سید.
اما چاره ای نداشتم وگرنه..اختیارم دست همین مرد منفور می افتاد.
انگشتانم را روی انگشتانش کشیدم و منتظر شدم تا ببینم چه واکنشی نشان می دهد.
کمی که با دستانش ور رفتم.. دستم را در دستش گرفت و به آن کمی فشار آورد.
نگاهم را سوی صورتش کشیدم که خنده را موج زنان در چشم هایش دیدم و..برای هزارمین بار خواستم روی صورتش بالا بیاورم.
به سختی..جلوی جمع شدن صورتم را گرفتم و..نگاهم را از چشم هایش گرفتم و به میز دوختم.
تقریبا بشقاب همه خالی شده بود ولی هیچکس حواسش به ما نبود.
اما..نگاه سنگینی را احساس می کردم.
نگاهی که..شدتش از نگاه فرهاد سنگین تر بود.
دوباره نگاهم را در اطراف چرخاندم اما..کسی نبود.
بیخیال..دوباره نگاهم را به صورت فرهاد دادم که دستم را رها کرد و کمی سویم خم شد و آرام گفت : برو توی اتاقت.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۰۹
سوالی به معنی چرا ، سرم را به طرفین تکان دادم که با ابرو به سمت پله ها اشاره کرد و گفت : برو..رو حرف من حرف نیار.)
ناچار..از جا برخاستم و سوی راه پله ها پا تند کردم.
یعنی او هم سنگین نگاهی را روی من احساس کرده بود؟
نفس عمیقی کشیدم و پله ها را بالا رفتم و وارد اتاقم شدم.
در تراس را که از دیشب باز مانده بود بستم و آمدم روی تختم بنشینم که نگاهم به جانماز پهن شده آنهم کف اتاق افتاد..
یک لحظه تمام دیشب برایم مرور شد.
من..من مرده بودم اما..
چشم هایم را بهم فشردم.
پس..پس هنوز هم حواسش به من بود..نه؟
هنوز هم مرا می دید..نه؟
چادر را از روی سجاده برداشتم و آن را روی سرم انداختم.
الان..باید نماز شکر بخوانم نه؟
لحظه ای چادر در دستانم مشت شد.
چرا هر قدم که جلو تر می رفتم..از قضاوت هایم شرمنده می شدم؟
چرا؟
روی سجاده زانو زدم و بلافاصله سجده رفتم.
اصلا..اصلا نمی دانستم باید از درگاهش عذر بخواهم یا که تشکر کنم.
یا که..یا که باید شکایت کنم!
نمی دانم..پنج دقیقه..ده دقیقه..یک ربع..در همان حالت ماندم.
بی حرف..بی حرکت.
چون..چون هیچ نداشتم که بگویم.
مگر غیر از این بود؟
ناگهان..دستی دور بازو هایم پیچیده شد و صدای آرام فرهاد کنار گوشم پیچید : توبه بسه.
مرا روی پاهایم نشاند و خود بدنم را نگه داشت.
نگاهش را روی صورتم چرخاند و با پوزخند گفت : مثل اینکه این دوازده سال ی چیزی به اون مادر کله خرابت یاد داده.
سجاده را کنار زد و چادر را از سرم برداشت و دوباره نگاهش را رویم چرخاند.
لحظه ای بعد..انگشتش را زیر چانه ام انداخت و صورتم را بالا آورد و گفت : سر سفره با دل من بازی می کنی بعد به اینجا که به جوابش می رسه سرتو می ندازی پایین؟
نگاهم را از صورتش گرفتم و تا بناگوش سرخ شدم.
لعنت به من..لعنت به من.
باید به حرف سید گوش می کردم..
من..من حتی توانایی این فاصله ی کم را هم ندارم.
مرا به تخت تکیه داد و خودش هم کنارم نشست.
دستش را روی پهلویم گذاشت و گفت : دختر بچه ی من حالش چطوره؟
نگاهش را از روی پهلویم برداشت و نگاهش را به چشم هایم دوخت.
: دوست داری اسمشو چی بزاری؟
سوالش را بی جواب گذاشتم که دستم را در دستش گرفت و گفت : به خودم قول دادم وقتی دختر دار شدم اسمشو بزارم هستی..
انگشتش را روی گونه ام کشید و گفت : ی زمانی نمی خواستم تو رو خونبس به حساب بیارم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۰
می خواستم دختر من باشی. وقتی عکس تو دیدم جوری شیفته ت شدم که خودم اومدم دنبالت تا با خودم ببرمت تا دختر من بشی ولی وقتی رسیدم نه خبری از تو بود نه خبری از اون پدرت.
توی صورتم خندید و گفت : بی خیالت شدم. برای تو وقت زیاد بود چون ی دختر بچه می تونست از خون خودم باشه با قیافه ی تو.
توی گلو خندید و ادامه داد : اما می دونی چرا حالا به بچه ی اون پسر بچه هم راضی شدم؟.. چون هر لحظه می ترسم بمیرم و نتونم ی دختربچه ی نوزاد و بغل بگیرم و دختر خودم بدونمش.
انگشتش را روی..روی لب هایم کشید و ادامه داد : از همون اولم باید پیدات می کردم الهه. باید می شدی دختر خودم.
لب هایش را جلو فرستاد و برایم گردن شکست و گفت : دقیقا از همون موقعی که توی شیشه ، توی بیمارستان بودی و دست و دلم و لرزوندی.
لب هایش را جمع کرد و با خنده گفت : ولی کی می دونست منی که پشت شیشه دلم برات لرزیده چند سال بعدش میشم شوهرت؟
دستش را به دورم پیچید و کنار گوشم گفت : با من بمون. تا آخرش خودم برات جای هر چی رو که نداشتی پر می کنم الهه. باشه؟
اما من..در جوابش دستم را روی سینه اش نهادم و او را عقب راندم.
نفس زنان.. روی زمین دراز کشیدم که دستش را روی پهلویم نهاد و گفت : حالت خوبه؟
سرم را تکان دادم که چهار دست و پا سویم آمد و با خنده گفت : فرارم بلدی پس.
ریز خندید و گفت : باشه..پس جوابت باشه برای بعدا.
دو دستم را از حرص روی صورتم گذاشتم و دندان هایم را به هم ساییدم که دستش را روی دستم نهاد و گفت : خجالت بسه دخترجون.
هه..خجالت؟
دیگر از تو خجالت نمی کشم.
با آنکه همسن پدرمی، می توانم به یکباره تمام احترام ها را کنار بگذارم و جوری به صورتت چنگ بیندازم تا آخرِ عمرت یادت بماند!
من..می توانستم این جمله را توی صورتش بکوبم اما چیزی به نام ترس از جانم مرا عقب هل می داد.
دست هایم را محکم تر به صورتم فشردم که با رگه هایی از خنده گفت : خجالتتم می ریزه.)
و طولی نکشید که صدای بسته شدن در..به گوشم رسید.
با فهمیدن آنکه او رفته است.. دستانم را از روی صورتم برداشتم و به جانماز زل زدم.
یعنی..تا زمانی نامعلوم باید برایش قر و قمیش بیایم؟
تا کی؟
من..من همین چند دقیقه را هم نتوانستم تحمل کنم.
من نمی توانم!
با این فکر..قطره ی اشکی از چشم هایم چکید.
من از کی انقدر بدبخت شده ام که به خاطر جانم باید از این کار های منفور انجام دهم؟
کاش سید اینجا بود.
با این فکر..سرعت اشک هایم بیشتر شد.
سید اینجاست ولی چه کاری از دستش ساخته است؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۱
واقعا این زندگی بود؟
این اگر نامش جهنم نبود پس نامش چه بود؟
نمی دانم چقدر گریستم.
ولی یادم است آنقدر گریستم که پلک هایم سنگین شد و به خواب فرو رفتم.
نفسم را بیرون فرستادم و خودم را در آیینه نگاه کردم.
البته خودم را که نه..گلنار را که پشتم ایستاده بود و داشت موهایم را مرتب می کرد!
به گفته ی سید ، همان روز گلنار شد همراه همیشگی من.
حتی تا آغوش مادرم نیز مرا همراهی می کرد.
و..و من چند شب بود که نخوابیده بودم.
مدام در حال تمرین بودم
مدام در حال تکرار بودم
تکرار و تمرین اینکه باید خودم را زن فرهاد بدانم!
باید آنقدر قر و غمزه قاطی رفتارم کنم که چشم فرهاد فقط مرا ببیند.
آنقدر که مرا به حریمش راه دهد!
انگشتر سیاه رنگ را در انگشتم جا به جا کردم و دوباره چشم هایش جلوی نگاهم نقش بست.
الان چند شب می گذشت از دیدارمان و من دوباره دیدار تازه نکرده بودم؟ چند شب؟
دلم برای آغوشش تنگ شده بود.
دلم برای نامه هایی که می نوشت برایم تنگ شده بود.
دلم برای لبخندش..نگاهش.. رفتارش.
همه چیزش!
تنگ شده بود.
نفسم را بیرون فرستادم و انگشتر را از انگشتم بیرون کشیدم و گردن آویز دور گردنم را باز کردم.
فرهاد..پاره اش کرده بود اما همان اول از مادرم گردن آویز گرفته بودم تا یک وقت اینها از من جدا نشوند!
در دل..لعنتی به فرهاد فرستادم و انگشتر را جلوی نگاه گلنار داخل گردنم انداختم و دوباره گردن آویز را به گردنم آویختم.
وقتی کارم تمام شد..نگاهم را بالا کشیدم و نگاه خیره ی گلنار را در آیینه شکار کردم.
با دیدن نگاهم..لبخند دست و پا شکسته ای زد و گفت : نمی خواید سرویسی که آقا براتون خریدن و بندازین؟
موهایم را کنار زد و با اشاره به یک لنگه گوشواره ی درون گوشم گفت : گوشواره ی ی لنگه ای دیگه به درد نمی خوره خانم. زیبایی نداره.
نگاه درمانده ام را به گلنار دوختم و انگشتانم را سوی گوشواره بردم و آن را از گوشم بیرون کشیدم.
این یک لنگه گوشواره..هدیه ی موقع عقدمان بود!
این یک لنگه گوشواره..جفت بود قبلا!
اما..اما او هم مانند من تنها شد.
همان..همان روزی که موقع فرار نزدیک بود تصادف کنم و..سیلی سنگینی نوش جان کردم!
گوشواره را روی میز گذاشتم که لبخند گلنار پررنگ شد.
جعبه ی قرمزی را از داخل کشو بیرون کشید و گفت : تا من گوشواره ها رو گوشتون می کنم شما گردن بند و در بیارید.
به گفته ی او ، گردن بند را از گردنم در آوردم و با حسرت به آن سه انگشتر درون گردنم زل زدم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۲
اجبار بود..باید در می آمد چون می دانستم همه ی رفتار هایم را گلنار به فرهاد گزارش می کند.
اگر در راه آمدن با خواسته ی فرهاد کوتاهی می کردم امکان لو رفتنمان زیاد می شد.
طولی نکشید که گوشواره ها روی گوشم قرار گرفت و..
گردن آویز را سوی گردنم اورد و آن را به گردنم آویخت.
گوشواره ها و گردنبند به شدت زیبا بودند.
و به نظر می آمد به شدت گران قیمت باشند.
سنگ سورمه ای و زیبای روی هر کدام، جوری برق می زدند که من..به وجد می آمدم!
چند لحظه ای خودم را در آیینه نگریستم که گلنار موهایم را کنار زد و با لبخند گفت : خیلی بهتون میاد.)
دستم را روی گردن آویز کشیدم و لبخندم ناخودآگاه کش آمد.
گردن آویز..گوشواره.. با این زیبایی ها..
از بچگی آرزویم بود!
اصلا..اصلا از بچگی آرزویم بود لباس هایی اینچنینی و طلا هایی اینچنینی!
چیز هایی که همه داشتند اما من.. برای یک قلمشان پر پر می زدم!
حتی شده..یک گوشواره ی بدل!
اما چیزی که نسیب من شد گوشواره های قدیمی مهسا بود که بعد از کادو گرفتن گوشواره ها و گردنبندی زیبا و زرین ،به گوش من آویخته شد.
لباس هایی که.. آرزویم بود برای یکبار در یک عروسی ای بپوشم اما..
نفسم را بیرون فرستادم که گلنار اخم در هم کشید و گفت : خانم چیزی شده؟ جاییتون که درد نمی کنه؟
نگاه اشکی ام را به گلنار دوختم و سرم را بالا انداختم که گفت : پس برای چی چشماتون اشکیه؟
سرم را به معنی رهایش کن بالا انداختم که سویم خم شد و گفت : می خواین برم آقا رو صدا بزنم؟
سرم را به طرفین تکان دادم که گفت : می خواین مادرتونو صدا بزنم؟
دوباره سرم را به طرفین تکان دادم و شانه را به دستش دادم.
شانه را از دستم گرفت و گفت : مطمئنم باشم حالتون خوبه؟)
تند تند سرم را تکان دادم که نفسش را بیرون فرستاد و شروع به شانه کشیدن موهایم کرد.
نمی دانم چقدر با حسرت به آیینه زل زدم تا اینکه کارش تمام شد.
لبخندی به رویم پاشید و گفت : بلند شید تو آینه خودتونو ببینید .
و بعد به زور مرا از جا بلند کرد و سوی آیینه ی قدی برد.
پشتم ایستاد و کمربند طلایی بالای شکمم را کمی سفت تر کرد و گفت : سردتون نیست؟
سرم را به معنی نه بالا انداختم و مشغول کنکاش خودم شدم.
من..من تا به حال خودم را انقدر زیبا ندیده بودم!
اصلا..این من بودم؟ یا نه..چشم هایم آلبالو گیلاس می چید؟
کمی عقب رفتم که گلنار لبخندی به رویم پاشید و گفت : خیلی بهتون میاد.)
با ذوق لبخندی زدم و دوباره به خودم زل زدم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۳
بالاخره به آرزویم رسیده بودم!
من..با این تیپ عروسی نمی رفتم.
داشتم در خانه می چرخیدم!
این..این یک آرزوی دخترانه بود نه؟
گلنار سویم آمد و گفت : بریم پایین آقا منتظرن.
سرم را به معنی باشه تکان دادم که مرا سوی در هدایت کرد.
از در که بیرون آمدیم ، مادرم نیز از در بیرون آمد و نگاهش رویم نشست.
لبخندی دست و پا شکسته تحویلش دادم که سویم آمد و..نگاه خیره اش را از صورتم گرفت و رو به گلنار گفت : تو برو پایین. من خودم میارمش.)
گلنار..سری تکان داد و با چشمی کوتاه از پله ها سرازیر شد.
نگاهم را به مینو دوختم و آغوشم را برای در آغوش کشیدن دخترکش باز کردم که لبخند زنان سویم آمد و دخترکش را در آغوشم نهاد.
با ذوق ، به صورت کوچکش زل زدم و روی دست کوچکش را بوسیدم که برایم لبخند زد و دهان بی دندانش را برایم به نمایش گذاشت.
با ذوق او را محکم به خود چسباندم که مادرم آرام گفت : این چه سر و تیپیه برای خودت درست کردی؟
لحظه ای..تمام خوشحالی از روی صورتم پر کشید .
به معنی چرا..سرم را به طرفین تکان دادم که اخم هایش را در هم کشید و گفت : فرطی عشقتو به مال و منال این ح*روم زاده فروختی؟
با این حرفش..تمام وجودم خاکشیر شد.
دخترک را بیشتر به خودم چسباندم و سرم را در گریبان فرو بردم که قدمی عقب رفت و گفت : به خدا که شیر مو حلالت نمی کنم اگه ببینم رفتی زیر دست فرهاد الهه.)
و به سرعت سوی پله ها رفت و از آنها سرازیر شد.
مینو نگاهش را میان من و مادرم که پایین رفته بود جا به جا کرد و سویم آمد و دخترکش را در آغوش گرفت.
دستش را دور کمرم انداخت و مرا سوی پله ها کشاند و من..
هنوز مبهوت بودم.
مبهوت حرفی که مادرم به من زده بود!
او..او به من چه گفت؟
نمی دانم چگونه اما..فقط خودم را به مبل رساندم و رویش نشستم.
مینو دخترکش را در آغوشم نهاد و سوی مادرم پا تند کرد.
من..داشتم کار بدی می کردم که می خواستم زودتر جان همه مان را نجات دهم؟
بی آنکه مچم گرفته شود؟
آری؟
من کار بدی می کردم که خودم را به حراج می گذاشتم تا که جانشان را نجات دهم از یک اسارت چند ساله؟
آری؟
این بود جوابم؟
انگشتانم را به پشت دخترک زدم که صدای تق تق کفش هایی.. به گوشم رسید و بعد فرخنده نمایان شد.
فرخنده از سوی پله ها به پذیرایی آمد و همان طور که دست دخترکش را در دست داشت سوی مبل ها راه کج کرد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۴
نگاهم را به نگاه خیره اش دوختم و از جا بلند شدم برایش.
دست دخترکش را رها کرد و چند قدمی به جلو آمد و دخترک را از دستم گرفت .
دخترک را به خود چسباند و با قیافه ای بامزه گفت : آخی. پشه مامانت کیه؟
دخترک از آن لبخند دلبر ها به رویش پاشید و فرخنده ذوق زده او را جلوی چشم هایش نگاه داشت و با نیشی باز گفت : دندوناشووو.
روی گونه اش را بوسید و او را خوابیده در آغوش گرفت.
نگاهش را به من دوخت و با ته مایه های لبخند ، گفت : بالاخره به اون صورت بی روح رسیدی.
در کمال تعجب..روی گونه ام را بوسید و گفت : مبارک داداشم باشه.. ایشالا به آرزوش برسه.)
لبخندی به رویش پاشیدم که در خانه باز شد و فرهاد داخل شد.
نگاهم را سوی فرهاد کشیدم که پالتویش را به جارختی آویزان کرد و خواهرزاده ی بانمکش را در آغوش گرفت.
با آنکه حالم رو به راه نبود اما.. لبخندم را کش دادم که فرخنده دستش را روی بازویم گذاشت و گفت : هیچکدوم از اینا که براش زن درست درمون نشدن. تو زن خوبی براش بمون.
اجبارا..چشم روی هم نهادم به معنی چشم.
لبخند زد و دخترک را در آغوشم نهاد و سوی درسا رفت.
نگاهم را به فرهاد دوختم که بی توجه به وضع خانه ، محو دخترک در دستش سویمان می آمد.
برای آرامش بیشتر..تن دخترک را بوییدم و زیر لب..عاجزانه گفتم : خدایا کمکم کن)
فرهاد بالاخره دخترک را روی زمین نهاد و نگاهش را در سالن چرخاند و لحظه ای بعد نگاهش روی من ثابت ماند.
قدم سویش برداشتم که دستانش را به معنی بایست بالا آورد و خود سویم آمد.
خیره به صورتم.. دخترک را از آغوشم گرفت و آرام گفت : این شد سوگلی من.
زیر لب چیزی گفت و بلند تر خطاب به من گفت : برو بالا جلوی در اتاقت بایست تا من این بچه رو تحویل مامانش بدم.
سر تکان دادم و سوی راه پله ها حرکت کردم و بالا رفتم.
قلبم..قلبم داشت از جا کنده میشد.
این..این چه وضعش بود؟
به دیوار تکیه کردم و چشم هایم را روی هم نهادم که صدای بالا آمدن از پله ها..موجب شد که صاف بایستم.
طولی نکشید که فرهاد..نمایان شد.
نگاهم را به او دوختم که سویم آمد و آرام گفت : سر عقل اومدی دخترجون.
انگشتش را زیر چانه ام انداخت و با لبخند ادامه داد : دیدی گفتم هیچ کس بهتر از من پیدا نمی کنی؟
لبخندم را به ناچار کمی کشدار کردم که دستش را دور کمرم انداخت و گفت : مراعات هستی مو می کنم که ی بوسه هم نمی ذارم رو موهات!می ترسم هوایی بشی.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۵
و بعد مرا در آغوش گرفت.
هه! هیچکس هم نه من!
هوایی تو!
من..من فقط هوای آغوش سید را کرده بودم.
من نرمی آغوشش را می خواستم و عطر لباسش را!
پر درد و.. بی حواس خودم را به او چسباندم و گوشه های لباسش را در آغوش گرفتم.
انگار که او سید باشد..
اما ناگهان..با خنده ی ریزش در کنار گوشم به خود آمدم.
سرم را کمی بالا آوردم و درمانده به صورتش زل زدم که دستش را روی موهایم کشید و آرام گفت : کاش حرف می زدی.
نفسش را بیرون فرستاد و گفت : اصلا چرا این شکلی شدی تو؟
سرم را پایین انداختم که..دوباره نفسش را بیرون فرستاد و مرا از آغوشش بیرون کشید.
و دوباره مرا برانداز کرد.
انگار که راضی نشده باشد.. شروع کرد به چرخیدن به دورم.
نه..نه!
باید می ایستادم.
نباید خودم را از پله ها به پایین پرت می کردم.
باید..باید مقاومت می کردم وگرنه جایی در این دنیای بی رحم برای من و دخترکم نمی ماند!
گوشه های دامنم را در دست گرفتم که به دیوار تکیه داد و گفت : بسه..بسه.
نفس عمیقی کشید و با صدایی که خشدار شده بود گفت : برو پایین.)
نگاهم را به صورت قرمزش دوختم که نگاهش را از من دزدید و به سرعت سوی اتاقش رفت.
بهت زده..نگاهم را به در اتاقش دوختم و چند لحظه خشک شده آنجا را نگریستم.
این..این حالش خوب نبود!
یک وقت..به سرش نزند بلا ملایی به سرم بیاورد!
بدن سست شده ام را سوی اتاق کشیدم و با بستن در..پشتش زانو هایم خالی کرد.
از این همه باری که روی دوشم بود..خم شده بودم.
آن از حرف های مادرم..آن از دلتنگی سید.. آن از جان دخترم و.. این هم از فرهاد!
دستانم را روی صورتم نهادم که.. انگار چیزی به میله های تراس برخورد.
نگاهم را سوی تراس کشیدم که دوباره میله های تراس لرزید..
نکند..نکند سید است؟
به سرعت از جا برخاستم و سوی تراس حرکت کردم.
همینکه به تراس رسیدم...نگاهم به سید افتاد.
چند لحظه..فقط چند لحظه صورت خسته اش را خیره نگریستم.
چقدر..چقدر خسته به نظر می رسید..نه؟
اصلا..اصلا حال دلش خوب بود؟
آرام پایم را روی پله ها نهادم و پله ها را پایین آمدم.
پشت حفاظ پله ها نشستم و آمدم لب از لب بگشایم که.. انگشتش را به معنی ساکت روی لب هایش نهاد.
قدمی جلو آمد و مرا از روی پله ها در آغوشش گرفت..
دلتنگ او را در آغوش گرفتم و آمدم چیزی بگویم که.. دستش را روی لب هایم نهاد و مرا روی پله ها نشاند.
بی طاقت..با اشک آغوش برایش باز کردم که بازویم را در چنگ گرفت و با صورتی وحشتناک..با ابرو به بالا اشاره کرد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۶
نگاه گنگ م را به او دوختم که با ابرو به در اتاق اشاره زد.
با فهمیدن منظورش.. با اشک سرم را به طرفین تکان دادم و خودم را جلو کشیدم تا او را در آغوش بگیرم که دستانش را زیر بازو هایم نهاد و مرا به عقب راند.
اما من..چموش دوباره دستانم را به سویش دراز کردم که ناگهان مچ دو دستم را میان انگشتانش قفل کرد و دستانم را به پشتم برد.
کمی نزدیک تر آمد و انگشتش را روی کمربند طلایی بالای شکمم کشید و.. بعد از چند لحظه نگاهش خیره اش را به چشمانم دوخت.
لحظه ای.. قلبم به سینه میخ شد.
عادی بود..در آن تاریکی چشم های ضعیفم می توانست لرزش مردمک هایش را ببیند؟
با فشاری که به دستم وارد شد.. گره نگاه بهت زده ام از چشم هایش باز شد.
از درد لبم را به دندان کشیدم که کمربند را باز کرد و گردن آویز را از گردنم بیرون کشید .
دستانم را در دستش به حرکت در آوردم که محکم تر دستانم را گرفت و انگشتش را روی صورتم کشید.
صورتش را کمی نزدیک تر آورد و نگاه خیره اش سنگین تر شد.
آب دهانم را فرو بردم که دستانم را رها کرد.
بی توجه به او..از شدت درد، شروع کردم به مالیدن مچ دستانم.
اما او..دو دستش را روی گوشواره ها گذاشت و جوری گوشواره ها را به سمت پایین کشید که..
گوشواره ها آنقدر تند به سمت پایین کشیده شد که به خاطر گرما و سرعت..اصلا نفهمیدم چه اتفاقی افتاد.
فقط..فقط احساس کردم گرمای شدیدی سوی صورتم می آید.
با ضعف.. چشم هایم را بستم که صدایش گوشم را پر کرد : مثل اینکه با فرهاد بهت خوش می گذره..طلا و جواهر از گوش و گردنت آویزونه! اینم وضعیت لباس و موهاته.
ناگهان..میان حرفش ، سیلی محکمی روی صورتم نشست که تازه سوزش روی گوشم را احساس کردم.
دستانم را به میله ها بند کردم و چشم هایم را روی هم نهادم که گفت : اینو زدم برای اینکه...
اما..ادامه ی حرفش را خورد.
دستانش بی جان کنار بدنش افتاد و با صدایی شکسته ادامه داد : تو همه مونو فروختی مهتاب! به دو تا تیکه طلا. به ی دونه لباس. پدرتو..برادراتو..مادرتو.. این بچه رو..حتی..حتی منو.
نفس عمیقی کشید و آرام تر ادامه داد : برو..بهت خوش بگذره! فقط خ*فه شو و هیچ حرفی نزن تا من بتونم فرار کنم.. بعدش وقتی خبر مرگم اومد..عقدش شو.
و در حرکتی ناگهانی.. دستش را سوی صورتم پرتاب کرد و غیر از اینکه پشت دستش بد به صورتم خوابید.. گردن آویز و گوشواره ها روی دامنم پرت شد و.. طولی نکشید که خودش از جلو چشمانم محو شد.
با بهت..به جای خالی اش زل زدم.
اصلا..اصلا آن لحظه نمی دانستم چه حالی دارم.
اصلا..چیزی از اطرافم درک نمی کردم..نمی دانستم اصلا چه خبر است.
چه شد.. چه بر سرم آمد فقط..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۷
فقط وقتی خودم را یافتم که کنار شیر آب حمام نشسته بودم و صدای تقه ی در کل حمام را می لرزاند.
نگاه بهت زده ام را در حمام خونی چرخاندم و آرام لب زدم : چه اتفاقی افتاد؟
آب دهانم را از گلوی خشکم فرو بردم و نگاهم را دوباره در اطراف چرخاندم که صدای مادرم به گوشم رسید : الهه.. الهه.
نگاهم را به در دوختم و..چهار دست و پا خودم را به در رساندم و در را باز کردم.
با هل داده شدن در.. کمی عقب رفتم و با درد به دیوار تکیه کردم.
شکمم شدیداً درد می کرد.
جوری که..حتی نفسم هم بالا نمی آمد.
مدام..مدام حرف های سید داخل گوشم اکو می شد.
من..من تا به حال اینگونه نشده بودم.
انگار داشتم میمردم.
با پیچیده شدن دستی به دورم.. گریه ام آزاد شد.
مادرم سرم را به سینه اش چسباند و کنار گوشم..با لحنی ترسیده گفت : چی شده؟ چه خبره اینجا.
سرم را روی سینه اش نهادم و از درد گوشه های لباسش را در مشتم گرفتم و فشردم.
هول.. کنار گوشم گفت : این همه خون از کجاست؟
محکم او را در آغوش گرفتم و با درد گفتم : مامان.
سرم را به سینه اش چسباند و گفت : جون مامان.. چت شده؟
میان گریه ام گفتم : منو زد..اون..منو زد.
میان حرفم جگرم جوری تیر کشید که حرفم نصفه ماند.
من..من از سید انتظار نداشتم.
همه..همه مرا زده بودند.
هیچکس نبود که دستش روی من بلند نشده باشد .
چه آشنا..چه غریبه اما..اما من فکر می کردم ناجی ام..ناجی ام حتی فکر این کار به ذهنش هم خطور نکند اما..
صورتم را از روی سینه اش برداشت و گفت : کی تو رو زد؟
دو دستش را دو طرف صورتم گذاشت که از درد صدای گریه ام اوج گرفت.
هول دو دستش را از روی گونه هایم برداشت و لب زد : بمیرم.. کی زدت؟ فرهاد زدت؟
میان گریه..نه ای از دهانم خارج شد که دو دستش را روی بازو هایم نهاد و با گریه گفت : پس کی زدتت که اینجوری گریه می کنی؟
خودم را در آغوشش پرت کردم و آرام گفتم : اون دیگه منو نمی خواد.
هول گفت : کی مامان؟ درباره ی کی حرف می زنی؟
اما من..بی توجه به او.. فقط بی جان لب زدم : اون..اون گفت عقدش شم.. اون منو..نمی خواد.
دستش را روی کمرم کشید و آرام کنار گوشم گفت : خیالاتی شدی..خیالاتی شدی.
انگار..انگار که حرف مادرم واقعی باشد و..سید برنگشته باشد.. با درد جیغ کشیدم : من خیالاتی نشدم.
میان هق و هقم..برای اثبات وجودش دست روی گونه هایم نهادم و گفتم : جای دستاشو می بینی؟
به جای خالی گوشواره ها اشاره کردم و گفتم : ببین..ببین هیچ گوشواره ای نیست مامان.
دست هایم را جلو بردم و گفتم : ببین..ببین جای دستش رو دستامه.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۸
تن بی جانم را در آغوشش پرت کردم و گفتم : بسه..بسه.. بســـــــه.
دهانم را روی سینه اش نهاد و هول گفت : من چیکار کنم با تو؟
مرا روی زمین خواباند که..درد شدیدی توی کمرم پیچید و صدای آخم بلند شد.
آنقدر درد داشت کمرم..که بی اختیار گفتم : مُرد..بچم مُرد.
و صدای هق و هقم حمام را پر کرد.
مادرم هول سویم آمد و مرا به خود تکیه داد و لباسم را از تنم بیرون کشید.
همینکه لباس را از تنم بیرون کشید.. سرم را به سینه اش چسباند و آرام گفت : آروم باش. هیس.
دستش را به پشتم زد و با لحنی عجیب گفت : خیلی درد داری؟
اما من..آنقدر درد روی بدنم بود که هیچ عکس العملی به جز اشک و آخ دربرابر حرفش از من سر نزد.
یعنی..یعنی نمی توانست که بزند.
قلب و روحم انگار تکه تکه شده بودند.
آنقدر چاقوی حرف هایش قوی بود که احساس می کردم الان است که روحم را بشکافد و به بدنم برسد و ناگهانی..بدنم را هم بشکافد.
دستش را روی پهلویم گذاشت که..جیغم به هوا رفت.
دهانم را به سرعت به سینه اش چسباند و گفت : جیغ نزن..جیغ نزن الان فرهاد میاد.
با این حرفش..لب هایم زیر دندان هایم کشیده شد و گلویم سعی کرد ببندد تمام صدا ها را و..تمامشان را در سینه ام حبس کند.
الان..الان تنها چیزی که در مغزم ارور می داد و مرا متوجه این دنیا کرده بود..دخترکم بود.
می ترسیدم..می ترسیدم بمیرد.
می ترسیدم او هم مرا تنها بگذارد.
ناگهان..جمله ی آخرش در مغزم اکو شد : بعدش وقتی خبر مرگم اومد..عقدش شو.
نه..نه.
او..او نباید بمیرد.
او نباید برود..
دوباره..آن خواب کذایی جلوی چشم هایم نقش بست.
همانی که دخترک کوچکم دست در دست سید می رود.
مادرم..دستش را دوباره روی شکمم گرداند و کنار گوشم گفت : آروم باش.هیس!
وقتی دید آرام گرفته ام.. با بغض گفت : من چیکارت کنم.
آرام در را باز کرد و دستش را به در کوبید که مینو سراسیمه سویمان آمد .
نگاهم را به شکمم دوختم و دستم را روی پهلوی پردردم کشیدم و در دلم..التماسش کردم که او بماند.
او پیش من بماند وگرنه میمیرم.
من..من مرگ در این کاشانه را نمی خواستم.
مرگ در این کاشانه که صاحبش زندگی ام را به آتش کشیده بود را نمی خواستم.
مادرم مرا از جا بلند کرد و چهار پایه را سویم کشید و مرا رویش نشاند.
با درد..دستم را روی پهلویم گذاشتم که آرام گفت : خوردی جایی؟
لبم را از درد به دندان کشیدم که بلند تر گفت : دارم میگم خودتو زدی جایی؟
با اشک سرم را به طرفین تکان دادم که شیر آب داغ را باز کرد و آرام گفت : نگران نباش..
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۱۹
دوش را سویم گرفت و با لحنی نگران گفت : یکم گرم بشه خوب میشه. به مینو گفتم حوله داغ بیاره.
و بعد شروع کرد به لیف کشیدن بدنم.
درد..کم کم داشت می خوابید.
انگار با گرمای محیط..آرام گرفته بود.
دیگر خونی روی زمین روان نبود و بدن من هم خونی نبود..
همین بس بود!
همین بس بود..
همینکه حال دخترکم خوب است برایم کافی ست.
چشم هایم را روی هم گذاشتم و بدن بی جانم را در آغوش مادرم رها کردم که.. حوله ای به دورم پیچیده شد و صدای مادرم از کنار گوشم بلند شد : دردت کم شد؟
سرم را به معنی آری تکان دادم که نفس آسوده ای کشید و گفت : ترسیدم. گفتم الان به دنیا میاد.
نفسم را بیرون فرستادم و آرام گفتم : کاش به دنیا بیاد. من دیگه نمی تونم.
اشک در چشم هایم قل زد و زبانم در دهان چرخید : می ترسم به کشتنش بدم.
دستش را به موهایم کشید و گفت : هیسسس.
روی پیشانی ام را بوسید و گفت : نیمه جونم کردی.
آستین های حوله ی تن پوش را در دستانم کرد و مرا از روی صندلی بلند کرد و سوی در برد که مینو سویمان شتافت و زیر بغلم را گرفت.
مادرم مرا روی صندلی نشاند و لباس ها را برداشت و به کمک مینو آن ها را به تنم کرد.
طولی نکشید که من.. لباس پوشیده و پتو پیچیده روی تخت نشسته بودم و مادرم حوله ی داغ را روی پهلویم نگه داشته بود.
تا این حد..احساس سبکی نداشتم.
احساس شناور بودن در هوا را داشتم.
شاید این نشانه ی مرگ بود..نه؟
مرگ..آری مرگ قشنگ است.
من آن زندان تاریک را به این زندگی تاریک ترجیح میدهم . آری آری!
سرم را روی شانه ی مادرم نهادم و بی حال گفتم : مامان..
سرم را روی شانه اش صاف کرد و گفت : جونم؟
چشم هایم را روی هم نهادم و گفتم : من می خوام قبل مردن..دوباره بغلش کنم.
گره دستش به دور شانه ام محکم تر شد.
: ساکت شو..دختره ی احمق!
آرام دستش را به لب هایم زد و گفت : نیمه جونم کردی با حرفات می خوای کل جونمو بگیری؟
او..او مرا درک نمیکرد.نه؟
نمی فهمید دلتنگی یعنی چه..
وقتی سکوتم را دید..گفت : تو داری از کی میگی؟ کی تو رو زد؟
دستش را زیر چانه ام گذاشت و صورتم را کمی برانداز کرد و با اخم گفت : الهی دستش خرد شه.
اشک از چشم هایم چکید و زبانم در دهان چرخید : نگو مامان..نگو.
اما او..بی توجه به من دستش را روی موهایم کشید و گفت : مظلوم گیر آوردن.. هر کی دلش می خواد دستشو سمت ما پرت می کنه.
آرام گفتم : سید اینجاست مامان.
با این حرفم..دستش که روی موهایم روانه شده بود از حرکت ایستاد اما حرف های من پشت سر هم ردیف شد.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۰
من گفتم و او شنید .
از همان شبی که او را دیدم و زبان باز کردم.
از همان وصال گفتم..
وصالی که خیلی طول نکشید و اینگونه.. به اتمام رسید.
با اتمام حرف هایم.. دستم را دور کمرش پیچیدم و گفتم : هیچکی منو نمی خواد.. دیدی مامان؟
نفس عمیقی کشید و من..من با نگاهش خرد شدم.
این همان نگاهی بود که آن شب پدرم به من کرد.
من..من چه گناهی کرده بودم؟
با بهت به چشم هایش زل زدم..
او خود می گفت هر که می آید دست به سوی صورتمان پرت می کند حالا..خود می فهمید که با نگاهش از سیلی هم بدتر با من می کند؟ می فهمید؟
نگاهم را از چشم هایش گرفتم و در خود جمع شدم.
دوباره تیر کشید..
قلبم را می گویم!
کاری نمی توانستم بکنم.
باید به جرم بی گناهی هر دردی را تحمل کنم.
دستش را از روی حوله کنار راندم و از آغوشش بلند شدم.
ترجیح می دادم خودم در تنهایی بمیرم و اینچنین نگاهی را از عزیزم نبینم.
سرم را روی بالش نهادم و با نفس گفتم : برو بخواب.. ببخشید بیدارت کردم.
پتو را روی صورتم کشیدم و اشک هایم را به پشت چشم هایم هل دادم که از روی تخت پایین رفت و روی زمین نشست.
آرام پتو را از روی صورتم فاصله داد و گفت : تو انتظار داشتی با این کارت توی صورتتم نزنه؟
بی حرف نگاهش کردم که احساس کردم نفرت به چشم هایش هجوم آورد.
چند لحظه به چشم هایم زل زد و من.. هزار بار به مرگ التماس کردم که بیاید و مرا با خود ببرد.
از جا برخاست و زیر لب گفت تا نشنوم..اما شنیدم : باید می زاشتم انقدر خون ازت بره تا یادت بمونه برا چهار تا طلا خودتو نفروشی.)
و جلوی چشم های بهت زده ام..از اتاق خارج شد.
او مادر من بود..نه؟
او که عمه ام نبود؟
پس..پس چرا به همین راحتی از..از مرگ من حرف می زد؟
ناگهان..اشک از چشم هایم چکید و دهانم به نفرین باز شد.
نفرین به همه ی این زندگی..نفرین به آن اقبال نداشته..نفرین به تمام آدم هایی که آمدند و رفتند.
نفرین به همه شان!..نفرین به همه شان که نگزاشتند یک آب خوش از گلویم پایین برود!
نمی دانم چقدر گذشته بود که..کم کم به استقبال مرگی چند ساعته رفتم.
.
حالم گرفته بود.
پاهایم توان حرکت نداشت.
روی تختم نشسته بودم و به یک گوشه زل زده بودم.
دیگر نه مادری بود که بیاید و مرا در آغوش بگیرد..یا که شوهری که فکرم به دنبالش باشد تا دلم آرام بگیرد.
من تنهای تنها مانده بودم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۱
بدون آنکه بدانم حتی یک ثانیه بعد قرار است چه اتفاقی رخ دهد و من قرار است چه کاری انجام دهم.
اصلا نمی دانستم باید به اتفاقات دیشب فکر کنم..یا که به آینده ای خرابه.
دو روز بود و دو شب بود که هیچ خبری از سید نداشتم.
حتی از مادرم.
من حتی..از خودم هم خبر نداشتم اما..
دو روز بود که در این کنج نشسته بودم و فقط به یک گوشه زل زده بودم.
همانند یک تکه گوشت!
هنوز بعد دو روز نتوانسته بودم مغزم را سر و سامان دهم.
شاید هم..هضم اتفاقات آنقدر برایم سخت بود که اصلا نمی خواستم درباره اش فکر کنم.
بیش از پیش کلافه بودم.
کلافه و سردرگم.
مثل اینکه..سید واقعا راست گفته بود چون..چون حتی نیامد سراغم را بگیرد.
حداقل..حداقل سُک سُکی کند.
هیچی..حتی مادرم!
شاید بهتر بود به این چیز ها فکر نکنم..نه؟
باید به این فکر می کردم که دقیقا آن شب چه اتفاقی افتاد.
اصلا..سید چه گفت؟
چه شد؟
معادله ساده بود.
کاری کردم که برایم ممنوع شده بود و جوابش را گرفتم.
مگر غیر از این بود؟!
ولی آیا او دلیل مرا پرسید؟
پرسید که چرا اینکار را کرده ام؟
چرا زود مرا قضاوت کرد؟
چرا؟ نکند من برایش زن خوبی نبودم؟
شاید..شاید می خواست مرا از سرش باز کند..نه؟
اما..اما اگر به سرش بزند که واقعا خودش را بکشد چه؟
نه نه.. او می داند عاقبت خودکشی چیست او اینکار را نمی کند!
شاید می خواسته..می خواسته که به کارم ادامه ندهم.
آری..آری..
دستم را زیر چشم های اشکی ام کشیدم و با این فکر ضربان قلبم اوج گرفت.
شاید..شاید باید از دلش در بیاورم نه؟
باید از دلش در می آوردم.
این دفعه هم من ناز می خریدم..عیب ندارد!
آرام خودم را سوی تخت کشیدم و پاهایم را روی زمین نهادم.
با ضعف از جا برخاستم و روسری را روی سرم کشیدم و از اتاق خارج شدم.
از شدت ضعف..چشمانم سیاهی می رفت اما مهم نبود.
حتی..حتی مهم نبود که واکنش سید چیست من فقط..فقط می خواستم بفهمم که دروغ گفته!
دروغ گفته که مرا ترک می کند .
یکی یکی پله ها را پایین آمدم که ناگهان گلنار نمایان شد.
با دیدنم.. دامنش را کمی بالا کشید و دوان دوان سویم آمد و بازویم را گرفت.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۲
: خانم چرا اومدید بیرون؟
بازویم را در دستش کشیدم و به قدم هایم سرعت بخشیدم.
الان وقت گوش دادن به حرف های گلنار نبود.
همینکه از پله ها پایین آمدم.. راهم را سوی در ورودی کج کردم و آمدم در را باز کنم که گلنار دستش را دور کمرم پیچید و گفت : خانم کجا؟ هوا سرده زمین یخ بسته.
سرم را بالا انداختم و به سختی نفسی کشیدم تا بفهمد منظورم چیست.
گلنار دو دستش را روی بازویم نهاد و گفت : خانم حالتون خوبه؟ می خواین آقا رو خبر کنم؟
سرم را به معنی نه بالا انداختم و ژاکت را از روی چوب لباسی برداشتم.
گلنار ژاکت را از دستم گرفت و گفت : خانم سرما می خورید.
اما با پایین آمدن قطره ای اشک.. نگاهش پر ترحم شد و گفت : بزارید من باهاتون بیام.
سرم را بالا انداختم و انگشتم را به معنی تنها بالا آوردم.
گلنار لبه های ژاکت را بهم رساند و دکمه هایش را برایم بست و بعد.. پالتویی به تنم کرد و گفت : پس بزارید من همین دور و بر باشم. می ترسم بلایی سرتون بیاد.
روسری ام را کمی جلوتر کشید و من.. از در خارج شدم.
دمپایی های دم در را به پا کردم که گلنار مچ دستم را گرفت و گفت : سرده خانم. کفش بپوشید.
کفش ها را جلوی پایم راند و من بی حرف آنها را به پا کردم.
پله ها را یکی یکی پایین آمدم و آرام آرام سوی مکان تاب حرکت کردم.
گلنار شلخ شلخ کنان سویم آمد و گفت : خانم کجا می رید؟
با دستانم تاب را برایش اجرا کردم و او چون می دانست باید بگزارد که بروم.. حرفی نزد و گفت : می خواین منم باهاتون بیام؟
سرم را به معنی نه بالا انداختم و با پاک کردن اشک هایم..انگشتم را به معنی تنهایی برایش بالا آوردم.
گلنار کنار ورودی باغ ایستاد و گفت : پس من اینجا منتظر می مونم. هر وقت کاری داشتین صدام کنین.
سرم را به معنی باشه تکان دادم و کلاه پالتو را روی سرم کشیدم.
خوب بود..خوب بود که فرهاد گزاشته بود من به اینجا بیایم و آن خدمتکار را هم شیر فهم کرده بود.
حداقل..این برایم یک پوئن مثبت به حساب می آمد.
سوی تاب قدم تند کردم و رویش نشستم.
می دانستم حواسش هست..
می دانستم گفته نیایم و باز هم می آید تا بگوید که نباید به اینجا بیایم.
سرم را در اطراف چرخاندم که او را دیدم که کمی آن طرف تر.. میان دیوار و خانه ایستاده بود و به من زل زده بود.
آرام از جا برخاستم و سویش قدم تند کردم که او..به سرعت راه را طی کرد و از آن ور سر در آورد.
به قدم هایم سرعت بخشیدم و خودم را به حیاط آن ور رساندم و سرم را در اطراف چرخاندم.
حیاط خالی از بچه ها بود و در خانه بسته بود.
اما..او هم نبود.
نکند..نکند خیالاتی شده ام؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۳
خودم را به وسط حیاط رساندم که او را میان درخت ها دیدم
آرام سویش قدم برداشتم و خودم را به پشت درخت ها رساندم.
ولی..او انگار قصد نداشت که بایستد!
انگار داشت از دستم فرار می کرد.
دیگر کنترل اشک هایم دست خودم نبود.
اشک هایم جوری از چشم می چکید که انگار ابر بهار در حال باریدن است.
کمی که به او نزدیک شدم.. گوشه ی لباسش را در دست گرفتم.
با به دست گرفتن لباسش.. او ایستاد.
بدنم را به او رساندم و در حرکتی آنی او را در آغوش کوچکم جا کردم.
چقدر..چقدر لاغر شده بود.
حتی از صورتش هم معلوم بود که بد آب شده.
سرم را که به زور به سینه اش می رسید را جایی درون شکم و سینه اش فرو کردم .
با این کارم.. مرا کمی به عقب هل داد که روی زمین پرت شدم.
دستم را روی کف زمین نهادم و سر جایم نشستم و ملتمس به چشم هایش زل زدم.
او می خواست برود.
یعنی..آن پایش را برای برگشت سوی مخالف گذاشته بود تا برود اما.. هنوز به من زل زده بود.
گره نگاه مان کور شده بود.
جوری که قلب من برای خودش میهمانی گرفته بود و در سینه ام شلنگ تخته می رفت.
ناگهان سویم آمد و دو زانو..رو به رویم روی زمین نشست و دو دستش را دو طرف صورتم نهاد : مهتاب چت شده؟
دو دستم را روی دست هایش گذاشتم و آرام گفتم : میشه بمونی؟
دست هایش را از روی صورتم برداشت و من.. به وضوح مردمک های لرزانش را دیدم.
آرام گفت : بسه..انقدر با جیگر من بازی نکن.
بعد..دست هایش را دور بازو هایم پیچید و مرا از روی زمین بلند کرد و دست هایش را به دورم پیچید.
مرا به دیوار چسباند و آمد حرفی بزند که اشک از چشم هایم روی لب هایش ریخت و لب هایش بسته شد.
بی طاقت گفتم : ببخشید..
گردنش را در آغوش گرفتم و میان گریه گفتم : ببخشید.. دیگه این کار و نمی کنم...
حرفم را برید و کنار گوشم با لحنی که مرا از درد خرد می کرد..گفت : مهتاب تو منو به چهار تا طلا فروختی.
بی طاقت گفتم : نه..نه.
لب هایش را به گوشم چسباند و گفت : پس چی؟
میان گریه گفتم : اون دختره مجبورم کرد.
گوشه ی پالتویم را در دست گرفت و گفت : تو هم قبول کردی؟
با این حرفش..صدای هق و هقم به هوا رفت.
دیگر..دیگر هیچ نداشتم که بگویم.
یعنی باید می گفتم اما با گفتنم اوضاع بدتر میشد.
نباید..نباید آن شب با آن سر و وضع سوی سید می دویدم.
کاش کمی فکر می کردم! کاش..
وقتی جوابی از من نشنید سرم را در سینه اش فرو کرد و مرا به دیوار چسباند.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۴
لب هایش را به گوشم چسباند و آرام گفت : جیگر منو با این کارات می سوزونی.
سرم را بالا آورد و گردنم را با دستش ثابت نگه داشت و با بوسه ای طولانی به روی گونه ام..گفت : تقصیر تو نیست..
صورتش را به صورتم کشید و انگار که با خودش صحبت کند..آرام گفت : من نمی دونم چجوری دوازده سال اون مرد و بابا صدا زدی.
مرا روی دست هایش خواباند و گفت : باهم زود فرار می کنیم.. تو فقط با دل من بازی نکن. بزار من حواسم جمع باشه ببینم دارم چیکار می کنم.
مرا روی دست هایش صاف کرد و کنار گوشم گفت : از وقتی ازت جدا شدم ی شب خواب خوش ندارم. حالام که تو بدترش کردی.. بزار تمومش کنم زودتر.
دستم را به دور بدنش پیچیدم که کنار گوشم گفت : قول میدی با دلم بازی نکنی تو اون خونه؟
سرم را به معنی آری تکان دادم که لای روسری ام را باز کرد و گفت : این موها مال منه مهتاب. چطور سه ماه پوشوندی از من؟ از اونم بپوشون.. قول دادی بهم ها.
گره دستانم را محکم تر کردم که روی صورتم را بوسید و گفت : اون شب مردم و زنده شدم.. این دفعه مرگم حتمیه.
بی طاقت گفتم : بخشیدی؟
با این حرفم..اشک از چشم هایش روی پلک هایم چکید و همانند خودم آرام گفت : تو منو بخشیدی؟
همانند دختر بچه هایی که با پدرشان قهر کرده اند و مشتاق آشتی اند..تند تند سر تکان دادم که میان اشک برایم لبخند زد و لب هایش را به گونه ام چسباند.
گاز ریزی از گونه ام گرفت و گفت : بد موقع اومدی.. گشنمه.
گاز دیگری از گونه ام گرفت و گفت : معده م عروسی گرفته.
خنگ گفتم : چرا؟
نیشش را باز کرد و گفت : چون می خواد تو رو بخوره
پشت چشمی برایش نازک کردم و گونه ام را از میان دندان هایش بیرون کشیدم.
پشت دستم را روی گونه ی خیسم کشیدم و با چندش دست خیس شده ام را به لباسش مالیدم.
با این کارم..ریز خندید و گفت : گشنمه.)
بی حال سرم را روی شانه اش نهادم و بی توجه به او چشم هایم را بستم.
من نباید این آغوش را از دست می دادم.
نمی دانم چقدر در سکوت گذشت فقط..بدنم زیادی گرم و شل شده بود.
جوری که هر لحظه امکان داشت بیهوش شوم.
کم کم داشتم بیهوش میشدم که سید مرا در آغوشش جا به جا کرد و گفت : فردا شب میام زیر تراس.
خمار..سرم را از روی شانه اش برداشتم و گفتم : می خوای بری؟
چشم هایم را مالیدم که ناگهان لب هایش محکم روی گونه ام نشست.
: من نمی خوام برم ولی باید برم.
دستم را دور گردنش پیچیدم و گفتم : فردا شب دیره.
دستش را به کمرم مالید و گفت : من امشب باید برم جایی..
سرم را بلند کردم و گفتم : نصف شب کجا می خوای بری؟
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۵
با شیطنت لب زد: می خوام برم خونه ی اون یکی.
اخم در هم کشیدم و گفتم : پس دیگه خونه ی این یکی نیا.
سرم را پایین انداختم و آرام گفتم : باز خوبه اون یکی خونه داره.
آرام مرا روی زمین نهاد و گفت : آخه مشکل اینه این یکی اینجا خونه داره.
و به سینه اش اشاره کرد که..گونه هایم رنگ گرفت و سرم از خجالت پایین افتاد.
گونه ام را کشید و گفت : مواظب اون بزغاله باش.
با دیدن اشاره اش که به شکمم بود.. اخم در هم کشیدم و گفتم : یعنی چی به بچم میگی بزغاله؟
نیشش را باز کرد و گفت : آخه نیومده تو دلم جا باز کرده.. بزغاله!
حرفی نزدم که..شیطنت از چهره اش پرید..
سویم خم شد و دوباره گونه ام را بوسید و گفت : تا فردا شب.
و بعد..به قدم هایش سرعت بخشید و آمد از میان درخت ها بیرون برود که آرام گفتم : سید..
با صدایم..سویم برگشت که گفتم : مواظب خودت باش.
خیره نگاهم کرد و گفت : مهتاب گشنمه. با معده ی من شوخی نکن.
پشت چشمی برایش نازک کردم و آمدم بروم که گفت : منم دوست دارم.)
با این حرفش..سرجایم میخ شدم و به او زل زدم که..به سرعت از جلوی چشم هایم محو شد.
اما من..نمی دانم چقدر به جای خالی اش زل زدم.
فقط..وقتی به خود آمدم که چیزی نرم به پاهایم پیچید.
نگاهم را به پاهایم دوختم و با دیدن بچه گربه ای.. سوی زمین خم شدم و بدن لرزانش را در آغوش گرفتم.
آنقدر کوچک بود که میان دو دستم پنهان شده بود.
لبخندی زدم و آرام سوی راه رفته حرکت کردم و برگشتم.
گربه هنوز در دستانم وول می خورد و... من قدم قدم می رفتم و به صدای گلنار نزدیک می شدم.
: خانم جان؟.. خانم کجایین؟
سوی گلنار قدم تند کردم که با شنیدن صدای پایم.. سویم برگشت و با دیدنم سویم دوید.
بازو هایم را در دست گرفت و گفت : کجا بودین خانم؟
میان حرفش.. دستم را کمی باز کردم که با دیدن بچه گربه.. نفسش را بیرون فرستاد و با گذاشتن دستش روی دستم..گفت : خانم بذاریدش زمین کثیفه.
لجوج..سر بالا انداختم که گفت : خانم مریض میشید براتون خوب نیست.
سرم را دوباره بالا انداختم و دستم را از دستش بیرون کشیدم که صدای فرهاد..قلبم را در سینه لرزاند : ولش کن گلنار. برو بالا من هستم اینجا
گلنار..مستأصل نگاهی به من و نگاهی به فرهاد کرد و..با چشمی کوتاه سوی خانه رفت.
همینکه گلنار وارد خانه شد..فرهاد نزدیک تر آمد و
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
#فصــلدوم
#شاخه۳۲۶
گفت : ببینم چی تو دستته؟
دستم را کمی باز کردم که با دیدن بچه گربه ریز خندید و گفت : اینو از کجا پیدا کردی دختر؟
دستم را روی بدن لرزان گربه کشیدم و با اشاره به گوشه ی باغ.. نگاه از او گرفتم.
با لبخند گفت : بده بشورمش ببرش توی اتاقت.
با این حرفش..گربه را سویش دراز کردم که آن را در دستش گرفت و سوی قسمتی از حیاط حرکت کرد.
من هم با فاصله از او به دنبالش راه افتادم که جلوی سینکی ایستاد و شروع کرد به شستن گربه.
وقتی گربه را شست..آمدم آن را از دستش بگیرم که دو دستم را زیر شیر کشید و گفت : بشور دستاتو.)
دست هایم را به سرعت شستم و گربه را از دستش گرفتم و سوی خانه حرکت کردم.
یک بچه گربه همبازی خوبی میشد نه؟
پله ها را بالا رفتم و..میان راه شنیدم صدای خنده ی ریز ریز فرهاد را!
مهم نبود.. من هم روزی بد به او می خندیدم..نه؟
روی حرف سید حساب کرده بودم..حرف سید حرف بود!
وارد خانه که شدم..به سرعت خودم را به اتاقم رساندم و گربه را سوی بخاری بردم.
همینکه بالای بخاری قرار گرفت..لرزش تنش آرام گرفت.
کمی که گرم شد او را روی زمین گذاشتم و دست هایم را روی بخاری گرفتم.
من تا فردا شب از دلتنگی مگر زنده می مانم؟
چشم هایم را روی هم نهادم که..در باز شد و سر من هم سویش چرخید.
با دیدن فرهاد.. دست هایم را از روی بخاری فاصله دادم که.. در را بست و من..رو گرفتم.
به خاطر این مرد منفور..نزدیک بود سید را از دست بدهم.
نزدیک بود..نزدیک بود حرفش را عملی کند.
پالتو را از تنم بیرون کشیدم که فرهاد روی صندلی نشست و گفت : سوگلیم چطوره؟
عکس العملی نشان ندادم و پالتو را از چوب لباسی آویزان کردم که گفت : قهری؟
باز هم بی جواب گذاشتم سوالش را.
ژاکت را از تنم بیرون کشیدم که گفت : من که نمی دونستم اون گوشواره ها به گوشت سنگینه.
روی تخت نشستم و به دیوار چشم دوختم که گفت : گفتم خوشگله بهت میاد برات خریدم. دیگه توجه نکردم برات سنگینه یا نه.
از جا برخاست و سویم آمد و روی تخت نشست.
سرم را برگرداندم که گفت : حداقل گردن بندشو بنداز تا برات ی دونه دیگه بخرم.)
با این حرفش.. چشم هایم ناخودآگاه ریز شد.
گردن آویز..گوشواره..
چرا آن شب سید نمی گذاشت صحبت کنم؟
چرا..اصلا چرا بعد از کندن گوشواره و گردنبند خود شروع کرد به صحبت..
عجیب نبود؟
حال..حال حرف فرهاد...
یعنی..یعنی در آن گوشواره و گردنبند شنود بوده!
یعنی..به من شک کرده بود؟
قطعا..قطعا با حرف های آن شب سید به من شک می کرد.
وقتی دید..جوابی نمی دهم گفت : گلنار کجا گذاشته گردن بندشو؟ بگو خودم برات آویزون کنم.
ادامهدارد...
✿⊰•••نوشتهے: ﴿شیوابرغمدی﴾
#ڪپۍلا❌
🤍⊰᯽⊱┈──╌❊╌──┈⊰᯽⊱🤍
【 https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac 】