⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۰۶
مشتم را در شکمش فرو کردم که خندید و ادامه داد : اره دیگه. تا بجنبم ساعت دو شده بود. وقتی م اومدم دیدم گوربه ی من ی گوشه ولو شده و داره گریه می کنه.
بینی کوچکم را کشید و.. نفسش را محکم بیرون فرستاد.
پس از لحظاتی گفت : ببخشید. اصلا حواسم نبود تنهایی. فکر کردم داداشات می برنت بالا. ولی دیدم اینجایی.
نفس سنگینم را بیرون فرستادم و زیر لب گفتم : تنهایی وحشتناکه.
و لحظه ای یاد همان روزی افتادم که در خانه تنها بودم و..سید با آن قیافه ی ترسناکش به سراغم آمده بود.
انگار..انگار که حرفم را شنید و منظورم را فهمید که.. آرام دستش را روی صورتم کشید و گفت : پس دو تایی خوبه؟
با شنیدن حرفش بیشعوری نثارش کردم که قهقهه ای زد و من.. لگد محکمی نثار پایش کردم.
انگاری مواجه شدن با دنیای بزرگ تر او را بی حیا تر کرده بود.
سر جایم نشستم و گفتم : سید؟
به پایم نشست و گفت : جوووون؟
چشم غره ای به او رفتم که لبش را به دندان کشید و گفت : ببخشید..یعنی..جونم؟
نگاهم را از صورتش گرفتم و گفتم : می خوام برم حموم. میری مامانمو صدا کنی بیاد کمکم؟
کمی..دل دل کرد و.. انگار حرفی برای گفتن داشت اما..آخر نزد.
می دانستم..می دانستم چه می خواهد بگوید.
به غرورش بر می خورد که از مادرم درخواست کند که کمکم کند تا حمام کنم.
چون..چون خودش را مسبب ناتوانی ام می دانست.
آمد بلند شود که آرام مچ دستش را گرفتم و گفتم : نمی خواد. خودم میرم.
دستم را که روی مچ دستش دید.. دستم را گرفت و لحظه ای نگاهم کرد.
گربه ی پرروی درون چشم هایش می گفت دهانت را ببند اما.. احساس می کردم حرف دیگری هم برای گفتن دارد که طولش می دهد.
دیگر داشتم به عقلش شک می کردم که چشم هایش را برایم ریز کرد و گفت : حتما باید امروز بری حموم؟
انگار که انتظار این را نداشتم.. با چشم های ریز نگاه از او گرفتم.
وقتی دید بادم خوابیده گفت : صبر کن میرم مامانتو صدا می کنم.
و چشمکی نثارم کرد و از در اتاق خارج شد.
زیر لب..خلی نثارش کردم و به تخت تکیه دادم.
به نظر می آمد پاک خل شده.
البته..من هم خل شده بودم. مگر غیر این بود؟
سید خیلی با احتیاط پیشنهاد داده بود که این چند روز را به کنار خانواده ام بروم.
مدام زیر گوشم می گفت چیزی نیاز نداری؟
دلت نمی خواهد جایی برویم؟
و من میدیدم دست هایی که در هم فرو می رفت و نفسی که بعد این حرف ها بالا نمی آمد را.
خوب دلیلش را می دانستم.
اما دیگر چند روز چه فایده ای برایم داشت؟
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۰۷
شاید..اگر زیاد از خود ذوق نشان نمی دادم بعد از مرگم به دلش نمی ماند که دوباره خنده هایم را ببیند و.. با خود بگوید در اوج خوشحالی دستش از دنیا کوتاه شد.
هم حالم خوب بود هم نبود.
به گفته ی سید مدام خانه ی پدرم پلاس می شدم و سر آخر سید با دمپایی به سراغم می آمد و می گفت پشیمان شده ام که این پیشنهاد را به تو دادم.
نگاهی به عبای آبی روشنم انداختم.
به تنم نشسته بود اما.. بدون آن شکم برآمده بیشتر به من می آمد.
حیف که دیگر نمی توانستم این لباس را با همان حالی که می خواهم بپوشم.
نفسم را جانسوز بیرون فرستادم و نگاهم را به گل سر آبی و کوچکم دوختم که سید برایم خریده بود.
گل کوچک و آبی ای که به شدت به چشم هایم می آمد و قلبم را پر شادی می کرد.
جوراب شلواری ام را در پایم صاف کردم و بافت شل مویم را روی شانه ام گذاشتم.
چه اشکالی داشت این عید آخر زیبا تر از روز عروسی ام شوم؟
به قول مادرم خوب مالیده بودم و بی روحی صورتم را گرفته بودم.
البته.. صورتم در مقایسه با قبل عادی بود ولی برای پدر و برادر هایم که چهره ی رنگ و رو رفته و بی روحم جلوی چشم هایشان بود تغییر زیادی ای بود.
روسری گل گلی و هم رنگ عبایم را از روی صندلی برداشتم و از اتاق بیرون آمدم.
مثل همیشه.. سید مشغول لمباندن بود.
انگار نه انگار که در این خانه من حکم دو نفر را داشتم و من باید به اندازه ی دو نفر می خوردم.
ولی خوب..او جایم را خوب پر کرده بود.
سیب را از دستش گرفتم و گفتم : بسه دیگه. از بس خوردی چاق شدی.
و نگاهی به شکم تختش انداختم و گازی به سیب درون دستم زدم.
اشاره ای به روسری روی شانه ام زدم و گفتم : سرم می کن..
و حرفم با دیدن نگاه ماتش در دهانم ماسید.
با دیدن دست دراز شده ام..روسری را آرام از دستم گرفت و گفت : چه ماه شدی.
و چشم هایم را ستاره باران کرد.
نگاه ستاره بارانم را که دید.. لبخند شیرین و پر حسرتی زد و غم چشم هایش را از صورتم ربود.
حالم دوباره بد شد.
این نگاه غم زده اش مدام کار را خراب می کرد.
روسری را برایم تا زد و آن را زیر گلویم گره شلی زد و همان طور که نگاهش را به سختی از صورتم جدا می کرد گفت : تو برو منم لباسمو عوض کنم میام.
گازی به سیب زدم و گفتم : تو راه پله ها منتظرم.
و سوی در حرکت کردم.
نمی دانم چقدر از تنها گذاشتنش گذشته بود اما.. من در صدم ثانیه فهمیدم در آن زمان کوتاه.. گریه کرده.
پشیمان شده بودم.
با این کارم..چنگ به دلش انداخته بودم.
اما برای پشیمانی دیر بود چون..تا خودم را پیدا کنم در آغوش پدرم فرو رفته بودم و راهی برای باز گشت نبود
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۰۸
با صدای بلند امیر به خود آمدم : اوهووی. هنوز سال تحویل نشده ها! داری دختر ذلیل بازی در میاری.
بابا از جلوی در مرا رد کرد و رو به امیر گفت : بسوز از حسودی
بی حواس..خودم را در آغوش مادرم جا کردم نگاهم را به امیری دوختم که دست به سینه به من زل زده بود.
لبخند بی جانی به رویش پاشیدم که نگاه از من گرفت و خطاب به سید گفت : به. گل سر سبد کوچه. از زنبورا چه خبر؟
سید چپ چپ نگاهش کرد و گفت : خوبن. به گربه بوره ی محل سلام می رسونن.
و با نازک کردن پشت چشمی برای او رو به روی پدرم روی مبل ها نشست.
با این حرفش، از خنده لب هایم را داخل دهانم کشیدم که مادرم دستش را آرام داخل کمرم فرو کرد و کنار گوشم گفت : جمع کن نیشتو.
و من با این حرفش نگاهم را به بابا دادم که داشت با چشمان ریز سید را نگاه می کرد.
به به. کار سید در آمد.
مادرم دستش را به بازوی امیر زد و با گفتن یک چایی بیار کنار پدرم جای گرفت.
من هم به ناچار کنار سید نشستم.
همینکه بابا حواسش سمت مادرم رفت سید سرش را کنار گوشم خم کرد و آرام گفت : بابات چرا اینجوری می کنه؟
چشم برایش ریز کردم و گفتم : خوب بابامم بوره. الان به اونم توهین کردی.
نگاهم را سوی صورتش برگرداندم که لبش را زیر دندان کشید و گفت : از دست این داداشای خل و چلت. ی نزاشتن به ی هفته بکشه ما دوماد این خونه شیم.
با پایم به پایش کوبیدم که امیر سویمان خم شد و رو به سید گفت : چه خبر؟ باز که تو اومدی اینجا پلاس شی. زنت کم بود خودتم اضافه شدی؟
سید یک چای برداشت و گفت : عزیزم ناراحتی بفرمایید بیرون.
امیر با شنیدن حرفش با چشم هایی گرد گفت : اونوقت تو احساس نمی کنی جای ما رو گرفتی؟
سید هورتی از چایی اش کشید و گفت : ایناها. این همه جا. شما نمی بینی به من ربطی نداره.
امیر پشت چشمی برایش نازک کرد و با کوبیدن پایش به پای سید از کنارمان رد شد.
سر به سر گذاشتن هایشان به عروس و خواهر شوهر شباهت بیشتری داشت تا داماد و برادر زن.
ریز، سری از تاسف تکان دادم و به مبل تکیه کردم.
نمی دانم چقدر اما کم مانده بود به سال تحویل.
همه چای هایشان را خورده بودند و روی مبل ها لم داده بودند و به تلویزیون خیره شده بودند اما.. جای خالی محمدامین بد توی چشمم می زد.
این چند روزی هم که آمدم و رفتم محمدامین در خانه بسیار کمرنگ بود.
هیچ وقت از آن اتاق بیرون نمی آمد و هر وقت هم به بهانه ی پرسیدن حالش می رفتم داخل اتاق دراز کشیده بود و چشم هایش روی هم بود.
می دانستم خواب نیست.. ولی رنگ رخسارش هم نشان می داد که حتی اگر خواب هم نباشد نمی تواند بلند شود.
مدام جمله اش توی سرم می پیچید : ی کاری کردی که دیگه شبا نمی تونم بخوابم.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۰۹
بد کاری کرده بودم و خودم ضرری نمی دیدم اما محمدامین بیچاره داشت آب می شد.
می گفت..می گفت مرگ خیلی از عزیزانش را دیده و انقدر مرگشان درد داشته که شب ها از شدت ترس بی خوابی به سرش می زده و خوابش نمی برده.
نگاه منتظر و غم دیده ام را به در دوختم تا بیرون بیاید.
نمی دانم چقدر به در خیره شدم اما..
امیر پاهایش را روی میز دراز کرد و بلند گفت : بابا سانتال نمی خوای بری خواستگاری عشقت که. سال تحویله. پاشو بیا بابا سید خودشم با زیر شلواری اومده.
با این حرفش سید با چشم های گرد گفت : اگه این زیر شلواریه لابد اونی که تو پاته لباس زیره.
امیر نگاهی به شلوارکش کرد و با کشیدن پایش رو به سید گفت : هر چی باشه از تنبونای همتون بهتره. ده سال تضمینی کار کرده سال دیگه می خوام اهدا کنم موزه.
سید نوچی کرد و گفت : همینو بپوش برو بشین تو یکی از جایگاهای موزه. نمی خواد اینو اهدا کنی.
امیر با این حرفش نیشش را بست و آمد چیزی بگوید که در اتاق باز شد و محمدامین بیرون زد.
سید با پیروزی ابرو برای امیر بالا انداخت و به احترام محمدامین بلند شد.
سلامی به روی رنگ پریده اش کردم که با سلام آرام و بشین بلندی خطاب به سید کنار امیر جای گرفت.
با این حرف محمدامین امیر خودش را به سید نزدیک کرد و گفت : بشین بابا پاچه خوار.
سید چشم غره ای به او رفت و سرجایش نشست که امیر خطاب به محمدامین گفت : ای جووون. زیر شلواری تم عشقه.
با این حرفش محمدامین چشم غره ای به او رفت و خودش را از امیر دورتر کرد.
لبخند تلخی به دیوانه بازی هایشان زدم که بابا گفت : کره خر پاشو عوض کن اونو. زشته . مثلا مهمون اومده.
با این حرفش محمدامین به چشم های سید زل زد و کشیده، صدای خر در آورد.
با این حرکتش سید از خنده لبش را گاز گرفت و امیر در آغوشش غش کرد.
بابا چشم غره ای به محمدامین رفت و مادرم نگاهش را میانمان چرخاند و گفت : چند تا الاغ افتادن بهم نمی دونن چیکار کنن.
با این حرفش امیر خودش را جمع کرد و گفت : الاغا عر عر نکنید مامانم اعصابش خرده.
و مامانم را جوری غلیظ کشید که با روشن شدن منظورش خنده از دهانم در رفت و چشم غره ی سنگینی نسیبم شد.
نگاهم را به دقیقه شمار تلویزیون دوختم. یک دقیقه مانده بود تا سال تحویل.
نفس عمیقی کشیدم و شروع کردم به دعا برای هر آن کسی که می شناختم و نمی شناختم.
شاید مسخره باشد اما.. فرهاد را هم دعا کردم.
از خدا خوشبختی دخترکم و سید را خواستار شدم و..در ذهنم مرور کردم آرزو هایی را که خط خورد و به من نرسید.
کاش می شد..کاش می شد آرزوهای مرا هم برآورده کند.
یکبار..فقط یکبار حرف دلم را بشنود.
بگذارد..بگذارد ارزوهایم را لمس کنم.
چه اشکالی داشت مگر؟
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۱۰
نمی دانم چقدر در فکر بودم اما همینکه توپ سال تحویل در شد به خود آمدم.
نگاهم را در جمع خانواده چرخاندم.
همه به یکدیگر زل زده بودیم که امیر بلند گفت : الان منتظرید من بلند شم ماچتون کنم؟
با این حرفش سید به خنده افتاد و نیش همه باز شد.
و بعد زمانمان به بغل و روبوسی گذشت.
آخرین نفر..در آغوش مادرم فرو رفتم که مرا محکم بوسید و کنار گوشم گفت : اینم برای خودت.
و دو بوسه روی گونه ی دیگرم کاشت و مرا رها کرد.
لبخندی به روی جمع شش نفره مان پاشیدم و روی مبل نشستم.
نمی دانم شاید..این اولین و آخرین سال تحویلی بود که کنار این خانواده بودم.
کاش..کاش می شد مدت در اغوش گرفتن ها طولانی میشد.
چون..چون دیگر کسی نبود مرا به آغوش بکشد.
نمی دانم کی سر جایم جای گرفتم و کی به دست پدرم که قرآن در آن بود خیره شدم.
ولی..وقتی به خود آمدم که پنجاه هزار تومانی ای رو به رویم گرفته شد و صدای هین بلند امیر خانه را پر سکوت کرد.
نگاه گنگم را به پنجاه هزار تومانی ای که از قرآن پدرم در آمده بود دوختم که امیر بلند گفت : این عادلانه نیست. ما ده هزار اون پنجاه هزار؟
بابا پنجاه تومانی را در دستم گذاشت و صورتم را بوسید و خطاب به امیر گفت : همونم زیادیته. نزار ازت بگیرم بزارم رو عیدیای محمدامینا.
با این حرفش امیر پشت چشمی برای او نازک کرد و من.. بی اختیار نیشم را باز کردم.
سر آخر.. بابا با ی چشمک از من دل کند و رو به سید گفت : ببینم تو هم عیدی می خوای؟
سید نیشش را باز کرد و گفت : من که ننه بابا ندارم این امسال شما زحمت بکشید.
با این حرفش بابا زیر لب پدر سوخته ای نثارش کرد و امیر بلند گفت : چقد این پرروئه.
سید نگاهی به امیر انداخت و گفت : من پرروام تو چی ای پس؟
امیر ناباور به او خیره شد و گفت : من پرروام؟
سید سری تکان داد و گفت : عمه م بود دو دقیقه پیش می خواست عیدیای خواهرشو هاپولی کنه.
امیر پکر به او زل زد و رو به بابا گفت : بده بابا بده. ایشالا غدیر قراره پنج برابر برا تک تکمون حساب کنه.
و بعد با پیروزی به سید زل زد و من زیر لب دیوانه هایی نثارشان کردم و نگاهی به ده هزاری ای دوختم که در دست سید قرار گرفت.
کاش..هیچوقت این جمع از هم نپاشد.
حتی..حتی اگر من هم نباشم که جمعشان را ببینم.
.
امروز انگار برایم با روز های دیگر فرق داشت.
بی دلیل به جای جای خانه خیره می شدم و چند لحظه ای نگاهشان می کردم و بی اختیار صفحات خاطره را برای خود ورق می زدم.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۱۱
این..نه تنها برای جا جای خانه بود بلکه اعضای خانواده را هم خیره می نگریستم.
حتی..محمدامینی که مدام سرش داخل بالش بود.
دست خیسم را به گوشه ی لباسم کشیدم و خودم را به اتاق رساندم.
دلم پوسیده بود.
می خواستم بروم دید و بازدید.
مثل سال های قبل.
حتی..حتی دلم برای..برای پدر و مادر قبلی هم هم تنگ شده بود.
می خواستم ببینمشان اما..انگار کسی علاقه ای به دید و بازدید نداشت.
حتی..سید هم که فکر می کردم خودش را به خانواده اش می رساند هم..این چند روز مدام در جا می زد تا کاری برای خودش دست و پا کند و هیچ توجهی به دیدار با خانواده اش نشان نمی داد.
در اتاق را آرام باز کردم و داخل شدم.
دوباره..سرش را درون کتاب هایش فرو کرده بود و داشت چیزی می نوشت.
اعصابم را خرد کرده بود.
انگار نه انگار که این هفته قرار است که سرم را زمین بگذارم و بروم.
بی اجازه..خودکار را از دستش بیرون کشیدم و در کتاب را بستم.
نگاهم را به چشم های قیرش دوختم و به زور خودم را در آغوشش جای کردم.
صورتم را به گردنش چسباندم و گفتم : بیشتر از من به کتابات توجه می کنی. مثلا من زنتم!
دستانش را به دور بدنم پیچید و گفت : بگو به کتابات حسودیم میشه!
سرم را بالا آوردم و با چشم های ریز نگاهش کردم که بلند خندید و من چانه ام را روی شانه اش گذاشتم.
از روی صندلی برخاست و همانطور که روی زمین جا باز می کرد گفت : حالا برای چی اومده بودی؟
صورتم را مماس صورتش قرار دادم و گفتم: ببخشید مزاحم خلوتتون با کتاباتون شدم.
و بعد پشت چشمی برایش نازک کردم که به یکباره مرا روی دست هایش خواباند و گفت : اتفاقا منتظرت بودم بیای منو از دستشون نجات بدی.
و بعد چشمکی به رویم نشاند که اووی کشداری برایش کشیدم و او سر تکان داد.
خودم را در آغوشش مچاله کردم که کنار گوشم گفت : بریم بیرون؟
سرم را بالا انداختم و گفتم : نه.
انگشتش را زیر گلویم کشید و گفت : پس چی؟ چی می خوای؟
نگاهم را به چشم هایش دوختم و آرام گفتم : تو رو.
با شنیدن حرفم با لبخند چشم ریز کرد و گفت : مام شوما رو می خوایم. ولی مزاحمت زیاده.
و بعد انگشتش را آرام روی پهلویم کشید که انگشتش را در دست کشیدم و گفتم : به بچم نگو مزاحم.
و بعد انگشتش را گاز گرفتم که خندید و گفت : مگه دروغ میگم؟
چیزی نگفتم.
بیشتر علاقه داشتم با انگشت درازش بازی کنم.
ناخن انگشتش را بی هدف به دندان کشیدم که آرام گفت : دوست داشتم اگه دختردار شدم اسمشو بذارم مهدیه.
نمی دانم چرا با شنیدن حرفش خنده ام گرفت.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۱۲
بلند خندیدم که با قیافه ای پکر گفت : وا. چیش خنده داشت؟
گردن شکستم و گفتم : سید چند ساله به این فکر می کنی؟
لب هایش را جلو داد و گفت : از اون موقع که دیدمت.
با شنیدن حرفش جایمان عوض شد و من از تعجب دهانم باز ماند و او بلند خندید.
خنده اش که تمام شد..بیخیال بحث بینمان.. زیر لب زمزمه کردم : مهدیه..مهدیه.
یادم آمد!
این اسم را از دهان امیر شنیدم.
همان موقع که فهمیدم دخترکم زنده است و نامش را به امیر گفتم و او گفت : «هدیه ای مهدیه ای؟»
پس..او می دانست که سید چه اسمی انتخاب کرده.
لبخند تلخی زدم و..
خوب بود. همینکه می دیدم این موجود کوچک را می خواهد برایم کافی بود.
من..من فقط مسئول سالم به دنیا آوردنش هستم.
از آن به بعد..دیگر هیچ چیز به من ربطی ندارد حتی..حتی نامش.
فکر کردن به مرگ.. برایم وحشتناک بود.
انگار نه انگار که تازه در این دنیای تاریک یارانم را پیدا کرده ام و می خواهم زندگی بسازم..باید بار و بندیلم را جمع می کردم و کوچ می کردم به دنیایی که از اینجا تاریک تر بود و..هیچ موقع قرار نبود برای من همدمی بیاید.
از این فکر..عرق سردی روی تیره ی کمرم نشست و اشک در چشم هایم جمع شد.
اشک هایم میل شدیدی به جاری شدن داشت که... او مرا روی پایش نشاند و گفت : چته؟ اشک تو چشمات برا چیه؟
با شنیدن حرفش..دلم لرزید.
انگار که..انگار که باید حقیقت فهمیدن آنکه قرار است به زودی بمیرم را در سینه ام محفوظ می داشتم که اینگونه از برملا شدنش بهم ریخته بودم.
سرم را کمی بالا آوردم و گفتم : هیچی..هیچی نشده.
دستی به زیر چشم هایم کشیدم و زیر چشمم که بی اجازه تر شده بود را خشک کردم که گفت : پس چی شده؟ ناراحتی؟ چیزی می خوای؟
سرم را بالا انداختم و سریع گشتم دنبال جوابی که او را به گونه ای فقط بپیچانم.
نفس عمیقی کشیدم و گفتم : یبارکی یاد..محمدامین افتادم. چند وقته حالش خوب نیست..همش..همش تو اتاقه با کسی دمخور نمیشه. همش سردرده. هر چی هم بهش میگم نمیره دکتر
دست زیر چانه ام انداخت و گفت : فقط همین؟
سر تکان دادم که نامحسوس نفسش را بیرون فرستاد و با رها کردن چانه ام گفت : نگران نباش. خودم ی روز کولش می کنم می برمش دکتر. خوبه؟
انتظار این حرف را به خاطر یک هویی شدن موضوع نداشتم به خاطر همین..با تعجب و.. با کمی حسرت گفتم : واقعا؟!
سر تکان داد و با دراز کردن پاهایش مرا از خودش دور کرد.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۱۳
دست به سینه کرد و گفت : میگم که..
سرم را سویش برگرداندم و گفتم : میگی که؟
اشاره ای به کمد لباس ها کرد و گفت : پاشو بپوش بریم بیرون. پوسیدم تو خونه.
دست هایم را روی پاهایش گذاشتم و گفتم ؛ کجا بریم؟
اوم کشداری کرد و گفت : قبرستون چطوره؟
با شنیدن حرفش..بی تربیت بلندی نثارش کردم که با خنده گفت : تو فرهنگ لغات شما قبرستون چی میشه مگه مادمازل؟
ابرو بالا انداختم و گفتم : واقعا می خوای بری بهشت زهرا؟
سری تکان داد که از جا بلند شدم و گفتم : واقعا که دارم به عقلت شک می کنم. پسره ی نادون میگه دارم می پوسم تو این خونه بعد میگه بریم بهشت زهرا(س)
با شنیدن حرفم از جا برخاست و گفت : والا مامان بوری. انقدر که تو غر می زنی ننه بزرگ من غر نمی زد.
لب و لوچه ام را برایش کج کردم که لباس هایش را از داخل کمد بیرون کشید و گفت : تا می پوشم پوشیده باشی ها.
چشم غره ای به او رفتم که با نیشی باز از در خارج شد و در را هم پشت سرش بست.
این مرد..امروز کمر به قتل من بسته بود.
همین کم بود که بروم و خانه ی ابدی ام را هم رصد کنم.
معده ام داشت از شدت استرس بهم پیچ می خورد ولی...
به هر مشقتی بود لباس هایم را به تن کردم و با او همراه شدم.
به دلیل فاصله ی کممان با شاه عبدالعظیم سر ده دقیقه بهشت زهرا (س) بودیم.
دقیقا..سر قطعه ای ایستاده بود که اول تا آخر قبور معلوم بود و محض رضای خدا نبود یک درختی که جلوی دیدن ادامه ی قطعه را بگیرد.
همینکه نگاهم به قبر ها افتاد دست و پایم شل شد.
هوا سرد بود ولی..بدن من سردتر.
به گمانم..مردم تا شانه به شانه ی سید طی کنم آن قطعه را.
اصلا نفهمیدم.
هیچ نفهمیدم از راهی که طی کردم و کدام اهل قبر را زیارت کردم چون..چون مدام نگاهم روی اسامی و عکس های قبور بود و.. تصور می کردم اسم و عکس خودم را به روی همان قبور.
قبور تنگ و سردی که حتی پا هم که رویش می گذاشتی تنت یخ میبست..چه برسد به خوابیدن درَش!
داشتیم می رفتیم.
نمی دانم به زیارت کدام اهل قبر می رفتیم اما.. دستان قرمز شده ی هر دوتایمان نشان می داد که وقت زیادی را در قبرستان گذرانده ایم.
نگاهم روی سنگ ها می چرخید و اسامی را تند و تند می خواند تا اینکه..نگاهم به قبری افتاد و اسم رویش شد برایم آژیر قرمز.
چشم هایم سیاهی می رفت و..مغزم رسما رد داده بود.
جوری که حتی کنترل روی پاهایم نداشتم چون..چون به پنج ثانیه نکشیده خودم را به قبر رساندم و کنارش زانو زدم.
قبر سیاه بود و.. رویش با رنگ طلایی نوشته شده بود (سید محمدطاها رضایی)
بی اختیار..دستم را روی اسم کشیدم و نگاهم را تا روی عکس بالا آوردم.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۱۴
دقیقا..دقیقا عکس سید بود.
نگاه اشک بارم را تا انتهای قبر کشیدم.
پایینش تاریخ تولد و.. زیرش تاریخ همان شب کذایی نوشته شده بود و..پایین تر نوشته شده بود (پسرم)
چشمم سیاهی رفت و دست لرزانم شد تکیه گاهم.
این..این همان قبری بود که محمدامین درباره اش صحبت می کرد.
همان قبری که می گفت می خواهیم جنازه اش را با آنی که سوخته بود و نشان از سید می داد شبانه عوض کنیم.
ناگهان دستی به دور بدنم حلقه شد و صدای لرزانش در گوشم پیچید : مهتاب.
همینکه صدایم زد..لب هایم از هم فاصله گرفت و زبانم در دهان چرخید : شانس آوردم...شانس آوردم اون شب نمردی.
هقی زدم و به هر فلاکتی بود ادامه دادم : شانس آوردم جنازه ی سوخته مال تو نبود
با شنیدن حرفم..محکم سرم را در سینه اش فرو کرد و کنار گوشم گفت : حالا که نمردم. جنازه ی سوخته هم برای من نیست. پس چرا گریه می کنی؟
انگار که..انگار که مسکنی قوی به بدنم تزریق کرده باشند که..یک هو هم درد قلبم هم اشک هایم فرو کش کرد و..من ماندم در آغوش کسی که ماه ها برای نبودش سوختم و حالا..قرار بود من ترکش کنم.
بی حرف..سرم را روی سینه ی گرمش کشیدم و نگاهم را به قبر پایین که خاک شدیدی گرفته بود دوختم.
با آنکه آن همه برف و باران آمده بود اما..هنوز آن همه خاک روی آن قبر نیم متری مانده بود.
درخت تنومند و سبز بالای سر قبر اصلا نمی گذاشت نور آفتاب به آن برسد چه برسد به برف و باران.
بیچاره اهل قبر!
هیچکس نبود زیارتش کند.
دستم را روی اشک هایم کشیدم و خودم را تا قبر پایینی کشاندم و با دست خاک روی قبر را کنار زدم.
لابد اهل قبر خیلی وقت بود که مرده بود که آنقدر سنگ قبرش قدیمی و خاک خورده بود.
نگاه غمزده ام را روی متن رویش کشیدم.
(شادروان مهتاب زمانی)
و بعد..تاریخ تولد درون شناسنامه ام و سر آخر.. تاریخ آن شب کذایی.
خبری..خبری از سنگ قبر باشکوهی همانند قبر بالایی نبود.
نه..نه عکسی نه شعری..نه دخترمی.
حتی..حتی سنگ قبر کوچکم انقدر خاک گرفته بود که انگار سال های سال است کسی به خانه ام سرنزده.
قلبم داشت می ترکید.
تا به حال این همه فشار را یک جا متحمل نشده بودم.
رگ های قلبم داشت به مرض انفجار می رسید و نفسم بالا نمی آمد
این بود..این بود جایگاه من.
این من بودم!
من در قبری دومتری که لحدی روی صورتم قرار گرفته بود و یک عالمه خاک مرا پوشانده بود.
درب خانه ام را خاک گرفته بود و فقط یک شادروان کمرنگ رویش نوشته شده بود.
این من بودم.
این من بودم و خانه ام وقتی می مردم.
حتی..حتی تصور خوابیدن زیر خروار ها خاک نفسم را می برید.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۱۵
ناگهان..دستش به دور پهلویم حلقه شد و من محکم به سینه اش خوردم.
از زور درد.. لباسش را محکم در چنگ گرفتم که وحشت زده کنار گوشم گفت : تمومش کن مهتاب. اینا همش تموم شده نه من زیر اون قبرم نه تو.
ناگهان رگ های قلبم رها کرد و کل جانم در آغوشش شل شد.
نفسم که به راه افتاد.. با اشک گفتم : م..می..دو..دونم.
دستش را به روی کمرم کشید و گفت : پس چته؟ چرا اینجوری می کنی؟
نگاه تارم را به قبر دوختم و به زور گفتم : من..من زیر اون قبر نیستم ولی..ولی به زودی جام همونجاست. منم میرم زیر همون قبر.
ناگهان پشت انگشتانش روی گونه ام نشست و صدای عصبی اش در گوشم پیچید : اینجا تمرگیدی آبغوره میگیری که تهش اینا رو بخونی تو گوش من؟
با این حرفش..شدت گریه ام بیشتر شد اما زبانم در دهان نماند و چرخید : تو نمی دونی. می دونی چه حسی داره وقتی می دونی چند وقت دیگه قراره خونت بشه ی قبر دومتری و پتوت بشه ی عالمه خاک سنگین. می فهمی؟ اون تو..اون تو سرده! تنگه!..سنگینه. هیچکس..هیچکس نیست بیاد قبرمو بشوره که تهش میشه این.
و اشاره ام را سوی قبر خاک گرفته گرفتم و ادامه دادم : من..من می ترسم. من تنهام. هیچکس..هیچکسو ندارم. سید وحشتناکه..ترسناکه. من..من دارم..دارم از ت..
اما حرفم تمام نشده.. بازویم را محکم گرفت و مرا از جا بلند کرد و گفت : اشتباه کردم..غلط کردم اوردمت اینجا.
مرا به دنبال خودش کشید و گفت : بس کن. تو نمیمیری.
و من ماندم در آن لحن پر عجز و حسرت سید که..با چشم های به خون نشسته و..ناامیدش ترکیب..ترکیب آدمی را ساخته بود که..که چیزی را به زبان می آورد که می دانست حقیقت ندارد و.. التماس خدا می کند که سرنوشت را تغییر دهد.
مات ماندم روی رد اشک هایی که در ثانیه صورت سفیدش را پر کرد.
اصلا یاد ندارم..یاد ندارم چه زمان و در چه حالت در ماشین جای گرفتیم فقط..فقط می دانم که با داد سید به خود آمدم : جونم به لبم اومده تو این یکسال. زندگی نزاشتی واسه ی من از بس در گوشم گفتی مرگ مرگ مرگ!
دستش را به چانه اش زد و گفت : به امام رضا به اینجام رسوندی.
محکم دستش را به رانش کوبید و پیشانی اش را به فرمان زد.
این دادش و جمله ی آخرش..بد تنم را لرزاند.
گوشه ی چادرم را از ترس در مشتم گرفتم اشک هایم را جمع و جور کردم.
می ترسیدم بیشتر از این اشک بریزم و او رد بدهد و کاری دستمان بدهد.
رسما..همه مان دیوانه شده بودیم.
آن از خانواده ام و این از سید.
جوری قاطی کرده بود که می گفتم الان است که خودش مرا بکشد و خودش را راحت کند.
نمی دانم چقدر پیشانی اش روی فرمان بود اما..وقتی پیشانی اش را از روی فرمان برداشت رد قرمز روی پیشانی اش اشک هایم را به جوشش انداخت.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۱۶
دستی به صورت قرمز شده اش کشید و با بیرون فرستادن نفسش به راه افتاد.
قلبم داشت از سینه بیرون می زد.
می دانستم وقتی عصبی می شود زنده ماندم با خداست.
هنوز جای گوشواره هایم خوب نشده بود.
حتی..حتی گونه و بازویم..
اگر این دفعه هم به سیم آخر بزند..
نمی دانم چقدر از حاکم شدن سکوتی وحشتناک درست میانمان، گذشته بود که احساس کردم ماشین ایستاد نگاهم را به پنجره دادم که گفت : پیاده شو.
لحظه ای سنکوپ کردم.
پیاده شوم؟ چرا؟ کجا؟
منگ نگاهم را در جایی که نمی شناختم چرخاندم که بلند گفت : با تو بودم. پیاده شو.
بند دلم پاره شد.
مرا کجا می خواست رها کند؟
کجا می خواست مرا تنها بگذارد؟
در جای ناآشنا؟
تا آمد دستش طرف صورتم بیاید در ماشین را باز کردم و پایین آمدم.
همین مانده بود رد دستش صورتم را سیاه کند و پدرم را متوجه کند.
دیگر چیزی از زندگیمان باقی نمی ماند.
گرچند.. مگر قرار بود باقی بماند؟!
نگاه گریانم را در خیابان ناآشنا چرخاندم که نگاهم به در سبز رنگی خورد که به نظر مسجد می آمد.
درست کنار دستم..کمی جلوتر در سبز رنگ بود و لایش کمی باز بود.
بی فکر..قدم راست کردم سمت در که صدای بلند سید که محکم می گفت "مهتاب" دست و پاهایم را شل کرد.
سوی ماشین برگشتم و بی حواس..میان خیابان گفتم : جآن؟!
و نشنیدم که می گفت "صبر کن خودم الان میام" ش را چون..چون احساس کردم تمام مانتو و شلوارم خیس شده.
نگاه وحشت زده ام را به کفش هایم دوختم که کنارشان میزبان مایع سفید و بی رنگی شده بود که از بدن من خارج می شد.
لحظه ای سرم گیج رفت و چشم هایم روی هم افتاد.
خوب می دانستم چه شده اما می خواستم آن احتمال وحشتناک را از خودم دور کنم.
نمی خواستم بپذیرم.
ناگهان دستی محکم به دور کمرم حلقه شد و صدای نگرانش در گوشم پیچید : مهتاب.
لای پلک های سنگین شده ام را به سختی باز کردم که دستم را در دستش گرفت و بدنش دقیقا پشتم قرار گرفت.
چادرم را دور کمرم جمع کرد و گفت : ببخشید. بخدا حواسم نبود.
و قدم هایش را سوی در سبز تند کرد اما...من انگار کر بودم که نمی شنیدم..شاید هم نمی فهمیدم، حرف هایش را.
همینکه به در سبز رنگ رسیدیم کل بدنم بی حس شد.
خبری از درد نبود پس..پس حالم خوب بود فعلا..فعلا خبری از قدم نورسیده نبود.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
#فصــلسوم
#شاخه۱۱۷
پلک هایم را بهم فشردم و نفس عمیقی کشیدم که صدای دختری را دقیقا از رو به روی خودم شنیدم : بالا..بالا ی اتاق جداست اونجا آشپزخونه هم داره..خودتون..برید بالا بهشون آب قند بدید کسی داخل نیست.
نگاه تارم را به دخترک ریزه میزه ای که شاید هم سن خودم بود دوختم که صدای سید از کنار گوشم بلند شد : ممنون.
نمی دانم چه شد که یک دفعه زمان و مکان از دستم در رفت ولی وقتی خودم را یافتم که از درد کل شکمم منقبض شده بود و نفسم بالا نمی آمد.
نگاه اشکی ام را به سید دوختم که مانند این پیرزن ها یک لیوان آب با چند هبه قند در دست گرفته بود و داشت با قاشق هم می زد.
لیوان را سفت تر در دست های قرمز شده اش گرفت و گفت : ای خدا. عجب غلطی کردم رفتم قبرستون.
سویم برگشت و گفت : آخه مردک نونت کم بود ابت کم بود مکانت کم بود برای چی پاشدی رفتی قبرستون؟
سویم خم شد و لیوان را جلوی دهانم آورد و..با دیدن چشم های بازم گفت : ببخشید بخدا حواسم نبود
بینی اش را پر صدا بالا کشید و لیوان را به لب هایم فشار داد و گفت : بخور الان پس میوفتی.
لب هایم را از هم فاصله دادم و او یک دستش را زیر سرم نهاد و لیوان را کمی کج کرد ولی مگر آب قند دردی از من دوا می کرد؟
داشتم..داشتم به یک قدمی مرگ می رسیدم!
الان آب قند چیزی نبود که من نیاز داشتم.
تا آب قند پایین برود یادم آمد آرزوهایی که در سر پرورانده بودم و می خواستم تک تکشان را لمس کنم اما..قسمت نبود حتی به آن کوچک ترینش برسم.
دیگر جان اشک ریختن در بدنم نمانده بود.
همینکه لیوان آب قند از لب هایم جدا شد سرم را روی شانه اش قرار دادم و دستم را روی شکم پردردم کشیدم.
نمی دانم..نمی دانم چرا دهانم باز نمیشد که بگویم مرا به بیمارستان برساند دارم میمیرم.
انگار می خواستم با نگفتن مرگم را به تعویق بیندازم.
سرم را که روی شانه اش حس کرد دستش را به کمرم کشید و گفت : ببخشید. بخدا اعصابم بهم ریخت حواسم نبود سرت داد می زنم.
چشم هایم را از درد بهم فشردم و به سختی گفتم : بریم..بریم خونه.
بوسه ای به گونه ام نشاند و گفت : چشم. چشم. الان میریم.
و بعد مرا از بدنش جدا کرد و به دیوار پشت سرم تکیه داد.
چادرم را از پشت گردنش برداشت و از رو به رویم بلند شد و گفت : بنزین تموم شده میرم دنبال بنزین میریم خونه.
چادرم را روی پایم گذاشت و با تمیز کردن صورتش صورتم را محکم بوسید و سوی در سیاه رنگ رفت.
کاش میشد بگویم مرا هم با خودش ببرد.
می ترسم برود و دیگر نبینمش.
ولی چه کنم که آن لحظه فقط اشک هایم به راه بود و قدرت تکلمم فرار کرده بود.
تا به در برسد..چند باری برگشت و نگاهم کرد.
حال زارم پریشانش کرده بود و می دانستم همه چیز را تقصیر خود می داند.
ادامه دارد...
🌸⃟🌑|نوشتهی﴿شیوابرغمدی﴾
🌸⃟🌑|ڪپۍلا❌
⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱
➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac