eitaa logo
𝑨𝒓𝒆𝒛𝒐𝒐𝒚𝒆‌𝒔𝒉𝒊𝒓𝒊𝒏):🇵🇸
724 دنبال‌کننده
26 عکس
19 ویدیو
0 فایل
بسم‌رب‌الحس‍یـ¹²⁸ـن«🗞🇮🇶» -رمان‌آرزوی‌شیرین- -به‌قلمِ‌ش.ب- -کپی‌از‌رمان‌؟لا❌- -برای‌تبادل‌و‌صحبت‌ایدی‌تون‌رو‌داخل‌ناشناس‌بذارید #بنرامون‌واقعیه به‌رسم‌عادت‌صلے‌اللّٰھ‌علیڪ‌یـٰا‌ابـٰا‌عبداللّٰھ«🫀» https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
مشاهده در ایتا
دانلود
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ همینکه از در بیرون رفت ثانیه ها شروع کرد به کند گذشتن. درد داشت لحظه لحظه شدید تر می شد و من در این فکر بودم که کاش برای بار آخر خانواده ی پنج نفره مان را در آغوش بگیرم. چشم هایم غرقِ سیاهی شده بود و صدای بالا و پایین شدن قلبم از هر صدای دیگری بیشتر به گوش می رسید. ناگهان..دستی روی بازویم نشست و من به امید آنکه سید است..چشم هایم را سریع باز کردم اما..دختری را دیدم همسن و سال خودم که بازویم را گرفته بود و کنار گوشم می گفت : خانوم حالتون خوبه؟ و بعد آن یکی دستش را سر داد زیر آن یکی شانه ام و گفت : بیاین بریم بشینید کنار بخاری اینجا سرده. یعنی این دختر فکر می کرد که من با این حالم می توانم بلند شوم؟ البته که باید همچین فکری می کرد. او که نمی دانست من در چه وضعی هستم! وقتی حرفی از من نشنید.. مرا روی پاهایم بلند کرد و موجب شد کمرم تیر بکشد. آخ جانسوزی از دهانم خارج شد که مرا محکم تر به خودش فشرد و گفت : می خواین زنگ بزنم اورژانس؟ تند تند..سری به معنی نه تکان دادم که نگران نگاهی سویم حواله کرد و مرا تا در میان اتاق و زنانه کشید و آن را آرام باز کرد. جمعیت انبوهی در آن قسمت نشسته بودند اما ردیف جلوی در خالی بود و..رد شدن از آن کار راحتی بود. مرا سوی بخاری کشاند و به سختی مرا روی صندلی سفید جلویش نشاند و نگران گفت : الان میرم براتون آب میارم. و بعد سوی در دوید. انگاری..سید او را از حالم با خبر کرده بود که چشمش ترسیده بود. دستم را به کمر پردردم کشیدم و چشم هایم را بستم. نکند..نکند به خاطر نگفتنم دخترکم بمیرد! حتی..حتی تصورش هم قلبم را از سینه جدا می کرد. اینگونه..میشدم قاتل جان کودکم. نه تنها خودم میمردم بلکه او را هم با خود می بردم. دستم را به پیشانی ام کشیدم و زیر لب گفتم : غلط کردم. خدایا غلط کردم. بچم.. هقی زدم که لیوان آبی جلویم گرفته شد و صدای دختر در گوشم پیچید : خانم اب. دستم را به معنی نمی خواهم به سمت لیوان گرفتم که لیوان را روی میز گذاشت و گفت : خانوم مطمئنید نمی خواید زنگ بزنم اورژانس؟! بخدا حالتون خوب نیست. به سختی نه ای ادا کردم و گفتم : الان شوهرم میاد. سویم خم شد و گفت : جایگاه سوخت از اینجا خیلی دوره با پای پیاده. می ترسم از حال برید. سرم را به معنی نه بالا انداختم و پاهایم را بهم چسباندم که درد وحشتناکی موجب شد نفسم به کلی بگیرد. صدای کِل و دست از داخل گوشم بیرون نمی آمد و مغزم را بهم ریخته تر می کرد. آخرین باری که مولودی رفتم کی بود؟ برای چه کسی بود اصلا؟ چقدر خاطرات خوبم از من دور بودند! کاش..قدر آن لحظه ها را بیشتر می دانستم. نگاه تارم را میان جمع زنانه چرخاندم و به سختی گفتم : مولودی..مال کیه؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دخترک چادرش را در دستان کوچکش جمع کرد و گفت : برای حضرت رقیه ست خانم. بی حرف..چشم هایم را روی هم گذاشتم و با خود فکر کردم..اگر بمیرم..روز خوبی مرده ام. نه؟ ولی کاش..دخترکم به حق این روز عزیز زنده بماند. نمی دانم چقدر از گرفتن جواب سوالم گذشته بود که احساس کردم چیز سنگینی محکم به صورتم برخورد کرد و تعادلم را بهم زد و من.. روی زمین فرود آمدم و درد وحشتناکی کل وجودم را گرفت و آخرین چیزی که به یاد دارم..صدای جیغی بود که از شدت درد از دهانم..خارج شد. . با صدای نق بچگانه ای احساس کردم کل تنم بی حس شده. نمی دانم..نمی دانم چقدر است که می توانم اطرافم را احساس کنم اما از ترس رو به رو شدن با آن چیزی که انتظارش را ندارم چشم باز نکرده ام. حال دلم خراب است. دقیقا مانند همان موقعی که از میان حرف های محمدامین فهمیدم که..جنازه ی سید سوخته. من..من نمی خواستم. من این زندگی مسخره و به درد نخور را بدون آن موجود کوچک که به جانم بند بود نمی خواهم. نمی خواهم چون..چون تقصیر من بود. تقصیر من بود که زندگی از او سلب شد. من..من می توانستم مثل یک آدم عادی دوران بارداری خوبی داشته باشم. اما..اما اتفاقی نانوشته همه چیز را بر هم زد و آرامش و سلامت دخترکم را از من گرفت و حالا..دیگر اثری از آن دخترکی که در رویا ریحانه صدایش می زدم نیست! باور نمی کنم. قرار بود..قرار بود من بمیرم نه کودکم! این..این عادلانه نبود. این زندگی مسخره با من شوخی داشت نه؟ چرا اذیتم می کرد؟ چرا پایم را نمی برید از صفحه اش؟ چه جفایی در حقش کرده بودم؟ با شدید تر شدن صدای نق.. قلبم در خود مچاله شد و نفسم گرفت. کاش میشد فریاد بزنم صدای آن بچه را خفه کنید. کاش میشد دیگر صدای بچه نشنوم چون..چون باز ماندم از شنیدن صدای بچگانه اش. با احساس گرمی و خیسی ای همزمان درسا روی چشمم و..آن هم ناگهان قلبم در سینه لرزید و چشم هایی که ساعت ها بود بسته نگه داشته بودمشان..بی اجازه باز شد. همینکه نگاهم در نگاه قرمزش نشست اشک ریختن یادم آمد. به اشک هایی که به زور پشت پلکم تلنبار کرده بودم راه دادم که دستش را بالای سرم گذاشت و با صدایی خشدار گفت : درد داری؟ جاییت درد می کنه؟ کجایم درد نمی کند؟ دقیقا کجایم بود که درد نمی کرد؟ وقتی جوابی نگرفت.. دستش را به روی صورتم کشید و با لبخند گفت : سلام خاله بوره. چه شد؟ مامان بوری بودم یک هو شدم خاله بوره؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ اشک های جاری ام را که دید اخم در هم کشید و گفت : چرا گریه می کنی؟ همینکه صدای نق کودکی گوشم را گرفت..اشک چشم هایم شدید تر شد. دستم را به شقیقه ی پردردم کشیدم و چشم هایم را محکم به هم فشردم. آمده بود تا دق دهد مرا. مگر غیر این بود؟ اگر سر به سرش نمی گذاشتم درد زایمان سراغم نمی آمد و کودکم اینگونه از دست نمی رفت. با احساس سنگین تر شدن غم هایم.. دستم را روی دهانم گذاشتم و صدای هق و هقم را آزاد کردم. این ته بدبختی بود. این ته بدبختی بود که به خاطر یک فکر اشتباه و..سهل انگاری کودکم را از دست دادم و..بدتر! من در این زندان کثیف دوباره گرفتار شدم. با شنیدن صدای هق و هقم..سرش را در صورتم آورد و مبهوت گفت : چی شده خب بگو! درد داری؟.. ناراحتی؟.. چت شده؟ و من انگار..دیگر ظرفیت نگهداری راز هایم را نداشتم که بی اختیار گفتم : بچم..بچم مرد! با شنیدن حرفم با آرامش اعصاب خرد کنی دستش را روی چتری موهایم کشید و گفت : کشتمش؟ با این حرفش..یک لحظه گریه فروکش کرد و نگاهم به چشم هایش دوخته شد. همینکه تعجبم را دید.. آرامش وجودش را تشدید کرد و گفت : خوب کاری کردم. دستم درد نکنه. مهم اینه که تو الان اینجایی. یک لحظه ته دلم خالی شد. این..این چیزی نبود که انتظارش را می کشیدم. این..این ته بی رحمی بود! در یک حرکت ناخودآگاهانه چنگم را از بالا تا پایین صورتش کشیدم و بلند گفتم : خیلی بی رحم و پستی. ع‍*‍وضی. هق بلندی زدم و بلند تر از قبل گفتم : گم‍*‍شو بیرون نمی خوام ببینمت دیگه. و بعد پشتم را به او کردم و سر پر دردم را میان دست هایم گرفتم و شروع به زاری کردم. انگار..انگار که باور نداشتم. انگار که..باور نداشتم که کودکم را از دست داده ام. می خواستم..می خواستم از زبان یک نفر بشنوم تا مطمئن شوم. حالا هم که..نه تنها مطمئن شدم بلکه.. بلکه یقین پیدا کردم پدری از مرگ کودکش خوشحال است. هنوز..هنوز افکارم تا همینجا آمده بود که یک هو.. صدای فوق آرامش به اعصابم چنگ کشید : ببین داره نگات می کنه. خ‍*‍فه شوی بلندی نثارش کردم که دستم را گرفت و همان طور که می گفت : بسه دیگه کولی بازی در نیار) مرا سوی خودش برگرداند و پتوی صورتی ای را درست در آغوشم گذاشت و دستانم را به دور بدن نحیف کودک رنگ پریده حلقه کرد. ماتم برده بود! شاید هم..شاید هم مرده بودم و ناگهان زنده شدم. نمی دانم..نمی دانم فقط می دانم آن لحظه نه چیزی از دنیا فهمیدم نه آدم هایش. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ باورم نمیشد..باورم نمیشد که دخترکم صحیح و سالم در آغوشم خوابیده است. مبهوت.. دستم را به دست های کوچکش کشیدم و گفتم : بچه ی..بچه ی منه؟ با شنیدن حرفم چشم برایم چپ کرد و گفت : نه بچه ی همسایه ست. آوردیم تو باهاش بازی کنی. با شنیدن حرفش..هم گریه ام درآمد هم خنده ام. عجیب بود اما..هم اشک می ریختم هم می خندیدم. انگار که..انگار که بهشت را به قلبم داده باشند. قلبم داشت از شدت خوشحالی از سینه در می آمد. بی تاب..دست زیر چشم هایم کشیدم تا اشک هایم دیگر مانع دیدن صورتی که آرزوی دیدنش را داشتم نشود. همینکه نگاهم به صورت سفید و چشم های قیرش افتاد.. نگاهم تا لب هایش فرود آمد و لبخندم کش آمد. زبانم بی اختیار از جا در آمد و گفت : سیـد دو. هم گونه هایش..هم فرم لب هایش.. هم حالت چشم هایش و..رنگ چشم و ابرو هایش به سید رفته بود. فقط..این یکی ورژن دختر و کوچک تر از او بود. انگشتان کوچکش را در دستم گرفتم و گفتم : اوخی خدا. انگشتانش را به لب هایم چسباندم و دوباره به اشک هایم راه دادم. شیرینی در آغوش گرفتنش وصف ناپذیر بود. انگار که سال ها بود به جانم وصله خورده بود. لبم را محکم به دندان گرفتم تا صدای گریه ام آرامشش را بر هم نزند. سید..انگشتش را سوی موهای کوتاه و سیاه دخترکم آورد و آرام گفت : نگاش کن بزغاله رو. تکون که می خوره قلبم جا به جا میشه. و بعد دستش را روی لب های کوچکش کشید و به یکباره سی و دو دندانش را به نمایش گذاشت. با نشاط..نگاهم را به لبخند کش آمده اش دوختم و...خودم را در اوج خوشبختی دیدم. این لبخند و مسببش برایم از هر چیزی مهم تر بود که بالاخره شکارش کردم. دستم را به گونه اش کشیدم و دوباره دست کوچکش را بوسیدم. با دیدن دستان کوچکش روی لب هایم..اخم در هم کشید و گفت : دیدی بزغاله رو؟ دیدی نمرده هنوز زنده ست؟ و بعد اشاره ای به رد چنگ روی صورتش زد و من بی هیچ خجالتی گفتم : حقت بود. تا تو باشی با من شوخی خرکی نکنی. ناگهان اخم در هم کشیدم و گفتم : سید بخدا ی بار دیگه از این شوخی خرکیا با من بکنی ی جوری چنگ می کشم به صورتت که تا عمر داری یادت نره نباید این کارو بکنی. با شنیدن حرفم با چشم های ریز لب هایش را جلو فرستاد و گفت : پررو شدیا! پشت چشمی برایش نازک کردم که گفت : الان من با این صورت برم بیرون به نظرت بابات از تعجب شاخ در نمیاره؟ و من گفتم : نه. خودش می دونه که من از این کارا نمی کنم مگه تو دسته گل به آب داده باشی. با شنیدن حرفم لبخندش را جمع کرد و گفت : خیلی زبونت دراز شده. نزار ی روزی ببرمش یادگاری بزنم به دیوار ها. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ جوابی به حرفش ندادم و بدن نحیف دخترکم را به سینه فشردم. بوی تنش که زیر بینی ام پیچید ذوق کردم و کنار گوشش قربان صدقه اش رفتم و او در جوابم خمیازه ای کشید و..من جام رفت برای آن دهان بی دندان و لب های کوچکش. کاش می توانستم صورتش را ببوسم اما چون می دانستم جوش می زند و اذیتش می کند..داشتم جان می کندم تا خوددار باشم. محکم کودکم را به سینه فشردم که خودش را مچاله کرد و لب هایش را بهم فشرد. دیگر طاقت نیاوردم و به جای آنکه بوسه ام را روی صورت کوچکش بگذارم.‌. سر سید را با دستم جلو کشیدم و بی حواس صورتش را محکم بوسیدم. سرش که از گره دستم بیرون آمد تازه دیدم تعجب صورتش را. نگاهم را به بهت درون چشم هایش دوختم و با خجالت لبم را به دندان کشیدم. همینکه دید خجالت زده ام..نیشش را برایم باز کرد و گفت : شیطون رفته تو جلدت خانومم؟ از این کارا بلد نبودی. خجل خندیدم که کودکم دوباره خمیازه کشید و برای خواب ناله کرد. دستی به صورت نرمش کشیدم و آغوشم را جوری که او راحت بخوابد برایش فراهم کردم. دست کوچکش را با ذوق به لب هایم چسباندم و محکم بوسیدمش. حس شیرینی بود که بالاخره بعد از چندین ماه صبر و تحمل سختی ها..بالاخره دلخوشی ای شیرین نصیبم شده بود. حال انگار خون در رگ هایم در جریان بود. نمی دانم..نمی دانم قبل از این دختر کوچک و سید چگونه زنده بودم! ولی من..دوباره اشتباه کردم. یعنی..کل عمرم را اشتباه کرده بودم. ناله کردم سر زمین خوردن ها اما نمی دانستم چه شیرینی ای بعد از آن همه سختی نصیبم می شود. یادم است هنوز! خوابی که بعد از آن شب دیدم را می گویم! همانی که می گفت: کفر نگو. نمی دانم.. شاید خوابی که به چشم های دخترکم آمد مرا هم گرفت که کم کم چشم هایم به سوزش افتاد و در سکوت سید..من هم با دخترکم به خواب رفتم. نگاهم را از صورت رنگ پریده ی سید گرفتم و چشم دوختم به دخترک کوچکم که در آغوش پدرم وول می خورد. مادرم دستی به صورت کوچکش کشید و با لبخند گفت : نگاش کن جغجغه رو. باباشو دیده ساکت شده. لب هایم را به خنده کش دادم اما.. سید انگار در این دنیا نبود که هیچ واکنشی نشان نداد. پدرم دخترکم را در آغوشش جا به جا کرد و خطاب به مادرم گفت : برو اونور دیگه. نوبت منه. همش کله ت تو صورت بچه ست. مادرم پشت چشمی برایش نازک کرد و نگاهش را به صورت دخترکم دوخت. تا غفلتشان را دیدم سرم را سوی سید که آن ورم نشسته بود برگرداندم و آرام جوری که فقط خودش بشنود گفتم : چی شده؟ دستش را در دستم گرفتم و همینکه سرمای دستش را لمس کردم.. نگران حالش شدم. چه چیزی می توانست خوشحالی این روز های زیبا را از او سلب کرده باشد؟ ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ اخم در هم کشیدم و آرام گفتم : با تو بودم ها. همینکه مرا جویای حالش دید، صاف روی صندلی نشست و پس از مکثی کوتاه سرم را سوی دهانش کشید و زیر گوشم گفت : بذاریم رقیه؟ نگاه گنگم را سویش برگرداندم و به معنی چی سری تکان دادم که دوباره زیر گوشم گفت : اسمشو بذاریم رقیه. از تلفظ رُقْیه اش در گوشم، جانم در رفت. نگاهم را به دخترکم دادم و در دل با خود تکرار کردم : رُقْیه...رُقْیه. چه اسمی از این قشنگ تر؟ اصلا اسم دختر از این قشنگ تر وجود داشت؟ نمی دانم اما..از نظر من هیچ اسمی از آن قشنگ تر وجود نداشت. مخصوصا که.. صاحبش مقدس بود. نگاهم را سوی سید برگرداندم و راضی سر تکان دادم که لبخند دست و پا شکسته ای به رویم پاشید نگاه از چشم هایم گرفت. با دیدن حالش..نگران، آمدم حالش را جویا شوم که پدرم دست دخترکم بوسید و با بردن دهانش به سوی گوش دخترکم حواسم را از سید جدا کرد. نگاهم را با دقت به دهان پدرم دوختم. هیچ فکرش را هم نمی کردم که این مرد..که او را قبلاً دایی می خواندم روزی به عنوان پدربزرگ دخترکم در گوشش اذان و اقامه بگوید. شاید..اصلا فکر نمی کردم کسی به اسم پدر بخواهد در گوش فرزندم اذان و اقامه بگوید. باورم نمیشد که این صحنه را به چشم می دیدم و..دلم می خواست جوری این صحنه را ثبت کنم. هنوز محو آن دو بودم که مادرم پرسید : اسمشو چی می ذارین. با پرسش مادرم..نگاهم را به سختی از پدر و کودکم جدا کردم و نگاهی به سید انداختم. انگار..اتفاق خیلی خوبی رخ نداده بود که اصلا اینجا نبود. سریع اوضاع را جمع و جور کردم و گفتم : رقیه.. اسمشو می ذاریم رقیه. پدرم با شنیدن اسمی که از دهانم خارج شد..لحظه ای مکث کرد و نگاهش را میان جفتمان چرخاند. و چند لحظه ی بعد..سرش را کنار گوش دخترکم خم کرد و اسم رقیه را کنار گوشش زمزمه کرد. با دیدن نگاه خمار دخترکم به روی پدرم، لبخندی زدم که پدرم دوباره سرش را کنار گوشش خم کرد و چیزی کنار گوشش گفت. جمله اش که تمام شد لبخند شیرینی به روی دخترکم پاشید و او را در آغوشم نهاد. با لبخند.. دستم را به دور کودکم حلقه کردم که پدرم روی شقیقه ام را بوسید و گفت : مبارکت باشه. ایشالا زیر سایه ی حضرت رقیه باشه همیشه. با شنیدن حرفش.. گونه هایم رنگ گرفت و گرما از تنم بیرون زد. خجالتم را که دید با خنده روی گونه ی رنگ گرفته ام را بوسید و کنار گوشم..آرام جوری که فقط خودم بشنوم گفت : من دخترمو به این بچه مدیونم. خمیازه ی بلندی کشیدم و شانه ام را از داخل کشو بیرون کشیدم. تنم انقدر کوفته بود که خدا می داند. بی حال، شانه را روی موهای بهم ریخته و گره خورده ام کشیدم که صدای سید به گوشم رسید : مامان بوری. بیا چای ریختم الان سرد میشه. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ باشه ای گفتم و بیخیال گره موهایم، شانه را کنار گذاشتم و با جمع و جور کردن موهایم، دخترکم را در آغوش کشیدم و از اتاق بیرون رفتم. انگار نه انگار همین چند ساعت پیش گریه کرده بود. چون هر وقت گریه می کرد خمار میشد و بیشتر از حال عادی می خوابید اما حالا چشم هایش را همانند عقاب تیز کرده تا ببیند دور و اطرافش چه خبر است. بوسه ای به روی موهای سیاهش گذاشتم و بی آنکه نیشم را جمع کنم سر سفره نشستم. همینکه نشستم سید او را از آغوشم گرفت و گفت : من جای تو بودم تا فردا صبح می خوابیدم. و انگشتش را به بینی کوچکش زد و گفت : اوخدا. پستونکشو. و نیشش را طبق معمول باز کرد. خمار، لقمه ای به دهانم بردم که بالاخره تصمیم گرفت دست از صحبت با دخترک بکشد و مشغول خوردن شود. این چند شب به قول سید انقدر مع مع کرده بود که الان نیاز به یک خواب یک هفته ای داشتم. دو هفته از به دنیا آمدنش می گذشت و هر روز خودش را بیشتر در دلم جای می کرد اما.. بد کاری می کرد گریه های شبانه اش با روح و روانم! چه کند دخترکم؟ شب و روزش بهم ریخته بود خوب! آخرین جرعه ی چایم را به گلو فرستادم که سید ظرف های جلویم را برداشت و شروع به شستن ظرف ها کرد. خوب کاری کرده بود با من شکستگی دست! وگرنه که آقا عمرا دست به سیاه و سفید می زد. الهی شکری زیر لب گفتم و بلند گفتم : سفره رم جمع کن دستت درد نکنه. با شنیدن حرفم با تمسخر چشم کشداری گفت که پشت چشمی برایش نازک کردم و به اتاق برگشتم. قصد داشتم هر جور که شده دخترکم را بخوابانم و خودم هم ساعت ها بخوابم. دخترک را به سینه فشردم و با زدن انگشتانم به کمرش زیر گوشش گفتم : لالا کنه. لالا. لالا پیش پیش... لالا پیش پیش گـــلِ گندم لالایی. متکا را روی پاهایم انداختم و او را روی پایم دراز کردم و گفتم : یا لالا یا از کول بابات اویزونت می کنم باهاش بری سرکار. و شروع کردم به تکان دادن پاهایم. در حالت عادی.. آنقدر از این کار ذوق می کردم که یک نفر باید مرا جمع می کرد اما حالا انقدر خسته بودم که جان ذوق کردن هم برایم نمانده بود. خسته..چشم هایم را روی هم گذاشتم که صدای نق ش چشم هایم را باز کرد و صدایم را کلافه : بخواب دیگه. من هنوز نخوابیدم. لالا کن. با دیدن چشم های بازم دهان کوچکش را بست و به مکیدن پستونک صورتی اش ادامه داد. کم کم چشم هایش گرم میشد که سید آرام داخل شد و با دیدن چشم های خمار او آرام سوی کمد لباس ها رفت و شروع کرد به پوشیدن لباس هایش. نگاهم را به گردی سفید صورتش دوختم و با دیدن روی هم رفتن چشم هایش ته دلم ذوق کردم. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ پستونک کم کم در دهانش متوقف میشد که سید سوی صورتم خم شد و با گفتن خداحافظ.. گونه ام را بوسید و از در بیرون رفت. حیف شد. کاش به جای بوسه به روی گونه اش می گفتم موهایم را شانه بکشد! سری از تاسف برای خودم تکان دادم که نگاهم به قفسه ی سینه ی کوچکش خورد که عادی بالا و پایین میشد. لبخند خسته ای به روی خوابش پاشیدم و او را در آغوش گرفتم و آرام گفتم : پیشی کوشولوی من. بوسه ای به روی موهایش گذاشتم و او را داخل گهواره ی صورتی رنگش گذاشتم. حال می توانستم راحت بخوابم. خوشحال.. روی تخت خزیدم و پتو را روی تنم کشیدم و منتظر گرم شدن چشم هایم شدم. انتظار داشتم تا ساعت دوازده بخوابم اما ساعت نزدیک به ده بود که خود به خود هوشیار شدم. بی حال، خمیازه ای کشیدم و نگاهم را به گهواره ی صورتی رنگ کنارم دوختم که دست کوچکش را لای نرده ها دیدم. با ذوق.. دست کوچکش را در دست گرفتم و با نیشی باز گفتم : کی بیدار شدی بزغاله؟ روی تخت چرخیدم و همینکه نشستم طبق معمول از نره های تختش آویزان شدم و انگشتم را میان لب های کوچکش گذاشتم و با لحنی بچگانه گفتم : باور کنم ساکت نشسته بودی منو نگاه می کردی؟ دوباره جوابی نداد که نفسم را بیرون فرستادم و انگشتم را از لب هایش جدا کردم. داخل گهواره خم شدم و تن کوچکش را در آغوش کشیدم و محکم او را به سینه فشردم. الحق که بوی تنش با هیچ چیزی عوض نمیشد. با ذوق موهایش را بوسیدم که نقی زد و صورتش رو به گریه رفت. صدای غار و غور شکمش دنیا را برداشته بود. خندیدم و با برداشتن شیشه شیر کوچکش سوی آشپزخانه رفتم. کمی بعد که نزدیک بود دوباره گریه و زاری راه بیندازد.. شیشه ی شیر را داخل دهانش گذاشتم و گفتم : شکمت راضی شد؟ و با لبخند دستم را روی دست کوچکش که محکم شیشه شیر را گرفته بود کشیدم. با همان سر و وضع.. کناری نشستم و با ذوق نگاهم را به صورتش دوختم. تقریبا شیشه به نیمه رسیده بود که صدای زنگ در مرا از جا پراند. نگاهم را سوی در کشیدم. حتما محمدامین آمده بود. چون..همه به غیر از او در می زدند. از جای بلند شدم و چادر دم دستی ام را روی بازو های لخدم کشیدم و در را باز کردم. همینکه در باز شد..نگاهم به روی خسته و پریشان محمدامین افتاد. سرمای لباس ها و نگاهش.‌. همان لحظه به تنم نفوذ کرد و جانم را به لرزه انداخت. سلام کوتاهی کردم و آمدم از جلوی در کنار بروم که جواب سلامم را داد و آرام گفت : مهتاب؟ جان آرامی نجوا کردم که گفت : میشه جلوی بخاری اتاق رقیه ی پتو متکا بندازی؟ مبهوت چرایی زمزمه کردم که گفت : ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ تو کوچه خلوت یکی رو پیدا کردم داشت از شدت سرما می مرد. می گفت چند هفته ست تو سرماست حالشم خوب نیست. خونه نداره می ذاری امشب و بمونه خونه ت؟ با شنیدن حرف هایش باشه ی دو دلی گفتم که گفت : مطمئن؟ نگاهم را به چشم هایش دوختم و دلم به حال فردی که می گفت سوخت. این دفعه..سرم را مطمئن تکان دادم که سوی راه پله ها رفت. در را روی هم گذاشتم و برگشتم سوی اتاقمان. فوقش..یک شب بود دیگر. یک شب چه اشکالی داشت مگر؟ دخترکم را داخل گهواره گذاشتم و لحاف کلفتی را با یک متکا از کمد بیرون کشیدم و داخل اتاق دیگر شدم. بخاری را روشن کردم و با زیاد کردن درجه اش.. شروع کردم به پهن کردن رخت خواب ها. پرده را کشیدم و با کشیدن چادر به روی سرم از اتاق بیرون رفتم. همینکه از اتاق بیرون آمدم.. در باز شد و من..نگاهم به دختر چادری ای خورد که رنگش از گچ هم سفید تر بود و به زور دیوار راه می رفت. باورم نمیشد که محمدامین دختری را از گوشه ی خیابان نجات داده باشد! یعنی میشد..دختری با تن و بدن او چند هفته زیر آن همه برف سنگین زنده بماند؟ خودم را به دختر رساندم و زیر بازویش را آرام گرفتم. اصلا نمی توانست یک قدم را کامل راه بیاید. حتما تمام جانش یخ زده بود. هیچ لباس گرمی تنش نبود. فقط یک مانتو و چادر تنش بود. بمیرمی زیر لب گفتم و با خود فکر کردم..بیچاره تر از من هم بوده. همینکه وارد اتاق شدیم..اشک هایم را به زور دور ریختم و چادرش را از سرش کشیدم و او را داخل رخت خواب خواباندم. دخترک..حتی نای باز نگه داشتن پلک هایش را هم نداشت. دستی زیر چشم هایم کشیدم و وارد اتاقمان شدم. یک دست لباس بافت و شلوار خانگی و یک ژاکت گرم از کشو ام بیرون کشیدم و دوباره به اتاق بازگشتم. شاید..شاید کار درستی نبود راه دادن غریبه به خانه ام اما.. اگر من هم هفته ها زیر برف و باران می ماندم انتظار یک خانه ی گرم را داشتم نه؟ لباس ها را کنارش انداختم و آرام گفتم : بذارید لباس گرم تنتون کنم. لباسای تنتون خیسه. وقتی حرکتی از او ندیدم..گیره ی زیر گلویش را باز کردم و روسری را از سرش کشیدم اما.. با دیدن موهای روی سرش دلم هری ریخت. موهای سرش آنقدر کوتاه بود که انگار تازه رشد کرده بود. اصلا اینچنین مدل مویی هم وجود داشت؟ با دیدن لرز تنش..بیخیال موهای سرش دکمه های مانتو اش را باز کردم و لباس بافت را تنش کردم. تنش..همانند گوله برف سفید بود. آنقدر سفید که نمی توانستی چشم از تنش بگیری. ولی..ولی این وسط نه رنگ پریدگی صورتش..نه موهای کوتاهش.. و نه تن سفیدش برایم مهم بود. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ فقط..فقط آن بخیه های زیر شکمش... ناخودآگاه دستم سوی شکمم رفت. دقیقا..من هم پس از زایمان این بخیه ها را داشتم. یعنی..یعنی به تازگی.. به سختی از جایم بلند شدم و از در بیرون آمدم. پس..پس کودکش کجا بود؟ در را بستم و داخل پذیرایی شدم. مادر بودم..درک می کردم دوری از فرزند یعنی چه. می دانستم با آنکه حالش خیلی خراب است اما..فکرش پی کودکش است. نگاهم را به محمدامین دوختم که دخترکم را در آغوش کشیده بود و شیشه شیر را برای دخترکم نگه داشته بود . دستم را زیر چشم هایم کشیدم و گفتم : محمدامین؟ با شنیدن صدایم..سرش را بالا آورد که گفتم : بچه کنارش ندیدی؟ متعجب گفت : بچه؟ سر تکان دادم و گفتم : فکر کنم خیلی از زایمانش نگذشته. لبم را به دندان کشیدم و گفتم : بچه ش و دور و برش ندیدی؟ با شنیدن حرفم.. سری به طرفین تکان داد و گفت : من بچه ندیدم دور و برش. برو ازش بپرس ببین بچه همراهش بوده. با شنیدن حرفش..سوی اتاق برگشتم و بالای سرش رفتم. بیگمان تا الان بچه یخ کرده بود. تکانی به بازویش دادم و آرام گفتم : خانم..خانم؟ شما.. شما نوزاد دارید؟ با شنیدن حرفم.. لحاف را به چنگ گرفت و به زور گفت : نه..ندارم. من..بچه ندارم. بچم..بچم مُرده. و پشتش را به من کرد و..شانه هایش لرزید. پس..پس دخترش را از دست داده بود. اشک..بی اجازه از چشم هایم سرازیر شد. بی اشک اگر دخترکم.. دستی به گردنم کشیدم و با تنی لرزان از جا برخاستم. فکر کردن کافی ست. انگار..انگار من از یکی خوشبخت تر بودم. انگار..خدا او را فرستاده بود برای من..تا بفهمم که هر چه دارم باید غنیمت بشمارم. دستی.. به چشم هایم کشیدم و از در خارج شدم. همینکه از در بیرون آمدم نگاهش چشم های اشکی ام را شکار کرد. ناگهانی مرا در آغوش کشید و کنار گوشم گفت : چی شدی؟ هیچی ای زمزمه کردم و بغضم را قورت دادم. از آغوشش بیرون آمدم که گفت : چی گفت؟ نگاهم را بالا آوردم و آرام گفتم : گفت..گفت بچم مرده. با شنیدن حرفم نفسش را بیرون فرستاد و گفت : به سید گفتم آوردمش خونتون. اگه خونه ی خودمون دو تا مرد دیگه نبودن می بردم خونه ی خودمون. نه ی آرامی زمزمه کردم و گفتم : کار خوبی کردی آوردیش اینجا...ولی کاش می بردیش بیمارستان. حالش بده. دخترکم را در آغوشش صاف کرد و گفت : خواستم ببرم. نزاشت. حتی نمی زاشت بیارمش خونه ت. مرا داخل اتاق راند و ادامه داد : ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ دلم به حالش سوخت مهتاب. معلوم بود خیلی وقته بیرون مونده. تو کوچه خلوت بین ی عالمه خاک برسر پیداش کردم. می ترسیدم بذارم دوباره تو خیابون بمونه. روی تخت نشستم که رقیه را داخل گهواره اش گذاشت و شیشه شیر خالی شده را روی میز گذاشت. صورتم را بوسید و گفت : خودتو ناراحت نکن. زیادم بهش نزدیک نشو بدنت ضعیفه سرما می خوری به این بچه هم میدی. امروز میرم ببینم کس و کارش کیه. قول میدم حداکثر تا پس فردا از خونه ت رفته باشه. باشه؟ صحبتی نکردم که گفت : دارو براش بخرم می دونی چجوری باید بهش بدی؟ سرم را بالا آوردم و سر تکان دادم که سوی در برگشت و گفت : پس من میرم دارو بخرم. و بدون آنکه بخواهد حرف مرا بشنود از در خارج شد و چندی بعد از خانه بیرون زد. می دانستم سرماخوردگی اش آنقدر سنگین است که با قرص درست نمی‌شود. باید می رفت بیمارستان. کاش می توانستم راضی اش کنم که برود به بیمارستان. اما..وقتی محمدامین نتوانسته پس من هم.. نمی توانم. از جا برخاستم و وارد آشپزخانه شدم. دیشب برای ناهار قیمه گذاشته بودم اما می دانستم خوردن قیمه دردی از او دوا نمی کند. برای همین.. شروع کردم به درست کردن سوپ. حتما.. گلویش را کمی نرم می کرد. سوپ را که گذاشتم..سراغ یخچال رفتم تا ببینم چیزی برای خوردن پیدا می شود تا به او بدهم. اما..یخچال هم چیز مناسبی برای حال و روز او نداشت. ناکام..در یخچال را بستم و آمدم داخل اتاق بروم که صدای زنگ در آمد. چه با سرعت! چادر را روی شانه هایم کشیدم و در را باز کردم. همینکه در باز شد خودش را داخل خانه پرت کرد و در را بست. همینکه در بسته شد..سرما به جانم نشست و تنم لرز گرفت. فقط با یک باز و بسته شدن در لرزم گرفت. حال ببین او..در این سرما و بدون هیچ پناهگاهی..هفته ها در خیابان نشسته بود. لبه های چادر را بهم چسباندم که محمدامین مشمای دارو ها را به دستم داد و گفت : ی تیکه نون بهش بده فکر کنم خیلی وقته چیزی نخورده. بی حواس..گفتم : می خوای راضیش کنم ببریش بیمارستان؟ با این دارو ها بعید می دونم حالش بهتر شه. کاپشنش را از تنش بیرون کشید و گفت : من چجوری ببرمش بیمارستان!؟ تا همینجا هم به زور چادرش اوردمش. دختره نمی تونه راه بره. تو رم نمی تونم بردارم ببرم جایی...فعلا برو دارو ها رو بهش بده تا ببینیم چی میشه. بی حرف..نگاهم را از او گرفتم و سوی آشپزخانه حرکت کردم. چه می گفتم؟ خدا می داند محمدامین چه در سرش می گذشت. او حتی.. به..به خواهرش هم در هوای برفی و سرد رحم نمی کرد..حال..حال چرا دلش به حال دختر غریبه سوخته؟ نفسم را محکم بیرون فرستادم و کاسه ی سوپ را داخل سینی گذاشتم. حداقل سوپ می دادم گلویش نرم میشد و دیگر خس خس نمی کرد. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735Cc07d58326f
⊱✿⊰آرزوےشیرین⊱✿⊰ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ لیوان آبی کنار کاسه ی سوپ گذاشتم و بر برداشتن دارو ها و سینی..خودم را به اتاق رساندم. تقه ی آرامی به در کوبیدم و وارد اتاق شدم. هیچ تکانی نخورده بود و این نشان می داد حالش خیلی خراب است. نزدیک تر که شدم..دیدم به وضوح لرزش تنش را! به سختی کنارش زانو زدم و سینی را روی زمین نهادم و مشمای دارو ها را کنارم گذاشتم. آرام از روی پتو..بازویش را تکان دادم که بعد از چند ثانیه لای پلک هایش را کمی باز کرد. همینکه چشم هایش را دیدم گفتم : سوپ پختم. به سختی نه ای ادا کرد که بی توجه به بزرگتر بودنش..دستم را زیر گردنش انداختم و او را به دیوار تکیه دادم. دخترک بیچاره از قیافه افتاده بود از بس که لاغر و رنگ پریده بود. احساس می کردم..از شدت رنگ پریدگی اش خونی در رگ هایش وجود ندارد. با قاشق..کمی سوپ را هم زدم و قاشقی نزدیک لب هایش بردم. نگاهی به قاشق جلوی لب هایش انداخت و به ناچار لب از لب باز کرد و سوپ را قورت داد. سوپ را انقدر سخت قورت داد که فهمیدم گلویش شدیدا چرکی ست. قاشق را این دفعه پر کردم و تکه ای نان فانتزی کندم و هر دو را باهم در دهانش گذاشتم. این دفعه سخت تر لقمه ها را قورت داد و بلافاصله با نفس گفت : دیگه نمی تونم. با دیدن آنکه خودش را داخل رخت خواب سر می دهد..بازویش را میان انگشتان ضعیفم گرفتم و گفتم : تا کاسه ی سوپ خالی نشه نمی زارم بخوابی. نگاهی به حال زارش انداختم و گفتم : می دونم گلوت درد می کنه ولی اینو بخور که دارو بدم تا زودتر خوب شه. سرش را به معنی نه بالا انداخت و با نفس گفت : بوی آبلیمو حالمو بهم می زنه. حالت تهوع گرفتم. همی به کاسه زدم و گفتم : اشکال نداره. بخور. اگه بالا بیاری چرکا یکباره از گلوت میاد بیرون. و قاشق را سمت لب هایش بردم که نگاهی به من انداخت و محتویات قاشق را بلعید. راضی از قانع شدنش.. لبخند ملیحی زدم و تکه ای نان سویش گرفتم که آن را با دندان هایش گرفت و شروع کرد به جویدن. همینکه لقمه را قورت داد گفت : شبیه عروسک می مونی. قیافه ت به دل میشینه. و بعد شروع کرد به سرفه کردن. دستم را به بازویش کشیدم و گفتم: صحبت نکن حالت بد میشه. چند سرفه ی دیگر هم زد‌ و بی حرف سر تکان داد. تا آخر کاسه را با نان به خوردش دادم و گفتم : اگه گرسنه ای بازم بیارم. سرش را به معنی نه بالا انداخت و گفت : کامل سیر شدم. دستت درد نکنه. تقه ای به در زدم و گفتم : حالت خوبه؟ و همان لحظه بود که صدای اوهومی مرا از حالش با خبر کرد. چند ساعتی می شد که این دختر به خانه ی کوچکمان آمده بود و آنقدر حال ندار بود که نه می توانست حرفی بزند نه حرفی رو گوش کند. ادامه دارد... 🌸⃟🌑|نوشته‌ی‌﴿شیوابرغمدی﴾ 🌸⃟🌑|ڪپۍ‌‌لا❌ ⊰᯽⊱┈──╌🌸⃟🌑╌──┈⊰᯽⊱ ➠https://eitaa.com/joinchat/1372127735C77062d3dac