به رنگ محبوب...
هوا کم کم تاریک شده بود، تا اذان زمان زیادی نمانده بود . همانطور که روی بالکن مسجد قدم میزدم آرمان را دیدم که تند تند کتاب و دفترهایش را داخل کوله پشتی اش میگذاشت. صدایش زدم سرش رابلند کرد و تا حرفی بزند پرسیدم آرمان کجا به سلامتی؟
لبخندی زد و آرام همانطور که مشغول جمع آوری وسایلش بود گفت : احتمالا امشب خیابونا شلوغ بشه دارم میرم خیابون آزادی تا اعزام بشم برا جلوگیری از اغتشاشات؛ بعد هم نگاهم کرد و گفت بیا امشب با هم بریم
با لحن تؤام با نصیحت گفتم بیا بشین درست را بخون ؛ گفت آدم که نباید سیب زمینی باشه
دست ازموضع خودم بر نداشتم و نصیحتش کردم که حداقل از این به بعد کمتر برو
مطمئن با همون آرامش همیشگیش گفت باشه؛ امشب را میرم ولی از این به بعد کمتر میرم
رفت و من رفتنش را تماشا کردم
آرمان رفت ... رفت کنار همه آنهایی که روزی حسرت رفتنشان را خورد و آرزو داشت درکنارشان آرام گیرد
راوی داستان ما فکرش را نمیکرد به جای نصیحت آرمان باید پای درسش می¬نشست
آرمان بزرگ شده بود و آرمانهایش کوچک نبود، این خصلت انسانهای بزرگ است که به کم راضی نباشند و محبوب را طلب کنند.قهرمان داستان ما در دل داغی داشت، غریبانه شهید شدن اربابش .
با خود این نجوار را بارها و بارها تکرار کرد: «ارباب غریب گیر آوردنت» و شبیه اربابش شد در رنگ شهادت
آرمان بی تفاوت نبود و در غوغای زندگی، در رنگ و لعاب دنیا گم نشد و آن را بخود نگرفت. رنگ محبوبش را دوست داشت
حسین وار زیست
حسین وار جنگید
حسین وار ایستاد و تن به ذلت نداد
و حسین گونه شهید شد.
#داستان_کوتاه
#شهید_آرمان_علی_وردی
#رفیق_شهیدم
@armanaliverdy80