-عروةُالوثقی!
🌿🍃🌿🍃 🌿🍃🌿 🌿🍃 🌿 #به_رنگ_کوچ #یسنا_باقری #برگ_دوم شانه ام را فشار داد و برگه را از میان دستهایم کشید
🌿🍃🌿🍃
🌿🍃🌿
🌿🍃
🌿
#به_رنگ_کوچ
#یسنا_باقری
#برگ_سوم
به تابلوی بزرگی که عبارت "تعمیرات سخت افزار و نرم افزار" روی آن حک شده بود نگاه کردم و پلیورم را بیشتر به خودم فشردم. در را هل دادم و منتظر ماندم مشتری هایش را رد کند. آخرین مشتری را که رد کرد، نگاهی به سر تا پایم انداخت و گفت:
- بفرمائید.
جلوتر رفتم:
- برای استخدام اومدم.
- فروشنده؟
- نه؛ کارشناسی مهندسی کامپیوتر دارم.
چندبار سرتکان داد و جواب داد:
- مدارکتو بده.
از توی پوشه برگه ای بیرون کشیدم و روی پیشخوان گذاشتم. چند دقیقه بعد، ورقه را هل داد و پاسخ داد:
- یه شماره بده. نیاز بود بهت زنگ میزنم.
- من چون دانشگاه دارم و متاهلم باید توی این هفته کار پیدا کنم. اگه واقعا نیاز دارید همین الان بگید که معطل نشم.
- نیازی نداریم. موفق باشی.
به ماشین نو و سفیدم خیره شدم. تا همین دوماه پیش، نه مشکل کار داشتم و نه مشکل خرج های روزمره. اگر پدرم فرار نمیکرد و اسمش روی زبان ها نمیافتاد، حنانه از همه چیز ناامید نمیشد.
****
بیمارستان شلوغ بود و اگر سوزن میانداختی، بین آسمان و زمین معطل میماند. در اتاقش را هل دادم و پرده را کشیدم. چشمهای کبودش را بسته بود و میان خوابی عمیق دست و پا میزد. کنارش، روی صندلی خردلی رنگ نشستم و دست سرم زدهاش را نوازش کردم. سینهاش خر خر میکرد. نالهای از میان لب های ترک خورده اش سر داد و پوست گرداگرد چشمهای نالانش را باز کرد:
- قبول کرد؟
- نه.
- مخوای چکار کنی؟
دستم را توی موهایش بردم و لبخندی تصنعی زدم:
- نگران من نباش حامد. فعلا حنانه کار میکنه مشکلی نداریم.
دروغ میگفتم. مجبور بودم دروغ بگویم. حنانه با من و توی همان شرکت کار میکرد. بعد از دعوایی که با ریاست داشتم هردویمان را اخراج کردند. وایستادم جلویش:«بابای من به من چه ربطی داره؟ منی که واسه هیچی پام تو دادگستری باز نشده. سوابق منو نگاه کنید تاحالا به کسی فحش ندادم چه برسه به این کارا.»
جواب نداد و به ثانیه نکشیده به حنا تلفن زد. نگذاشت از خودمان دفاع کنیم. برگه اخراج حنا را نوشت و روی برگه اخراج من پرت کرد. حنا اعتراض نکرد ولی میدانستم چقدر کارش را دوست دارد.
ملحفه را بالا تر کشیدم و قرآن را روی سینه اش گذاشتم. نفس هایش آرام تر شد و میتوانستم بشمرمشان. منظم و دقیق. چشمهایش را دوباره بست و دست چپش را روی جلد صورتی قرآن گذاشت. پرده کشیده شد و فاطمه بلافاصله سرنگ را توی سرم خالی کرد و نگاهی به من انداخت:
- خوبی آقای اشراقی؟ حنانه خوبه؟ اگه میتونی پیش حامد بمون تا سرمش تموم شه.
- چشم.
خندید و دستهایش را توی جیب برد:
- بیداره؟
- نه.
چشمهایم را بستم و سینه مالامال از غمم را آزاد نمودم. اشکهایم روی دست حامد سر میخورد و صدایش درنمیآمد. به دیواری که به نمایشگر سیاه رنگ پایان میانجامید، نگاه کردم. صدای خر خر سینه اش بیشتر شده بود و هر چند ثانیه یکبار نالهای سرمیداد. پلکهایش را باز کرد:
- چرا تموم نمیشه؟ حالم بهم مخوره.
- آخراشه.
نیم خیز شد و قبل از اینکه اعتراض کنم سوزن سرم را درآورد و از تخت پایین آمد. به طرف سرویس بهداشتی رفت و دیگر هیچ صدایی نشنیدم. جلوی در ایستادم و نگران صدایش زدم.
نمیشنید. در را باز کرد و جلوی در، نقش بر زمین شد. کنارش نشستم و سرش را توی بغلم گرفتم.
- بهتری؟
- دارم میمیرم. انگار یه نفر هرچی جون داشتمو ازم گرفته.
بلند شد و روی تخت نشست. بدنش میلرزید. دراز کشید و دستم را توی موهایش بردم.
- من دیگه اصن نمیخوام شیمی درمانی کنم. دردایی که قبل از این میکشیدم از این کمتر بود.
- میدونم.
- تو رو خدا نجاتم بده. ازت خواهش میکنم.
لبم را زیر دندان گرفتم.
- ایمان، کمکم کن.
پیشانیاش را ماساژ دادم. حس کردم آرام تر شد و دمای بدنش پایین تر آمد.
****
دستهایم را زیر شیر آب گرفتم و از همانجا داد زدم:
- نتونستم کار پیدا کنم.
- میگن میتونی اسم و فامیلتو عوض کنی. به جای اینکه وقتتو واسه این کارا تلف کنی برو دنبال عوض کردن فامیلت.
در سرویس را بستم و منتظر ماندم بقیه حرفش را بزند.
- اونایی که یکی از اعضای خانوادشون خلاف میکنه واسه حفظ آبروشون میتونن چنین کاری کنن. مگه عموی حامد توی اداره آگاهی کار نمیکنه؟ ازش سوال کن.
ته خیار را توی سطل زباله پرت کرد و روی ظرف سالاد سلفون کشید.
- مطمئنی میشه؟ خودت چکار میکنی؟
- من کار پیدا کردم. امروز که تو بیمارستان بودی رفتم مصاحبه و به احتمال زیاد قبول کنن. مجبور شدم به بابام بگم همه چیزو. البته خداروشکر که گفتم.
- خداروشکر.
ظرف سالاد را توی یخچال گذاشت و از پشت اپن بیرون آمد. چادرش را از روی جا کفشی برداشت و درحالی که سر میکرد، گفت: