••𑁍᎒᎒'✨'
#یک_روایت_عاشقانه 💕
روز بعد از عقدمون امتحان داشتیم؛
من نرفتم امتحان بدم، محمدحسین هم ظهرش امتحان داشت و درس نخونده بود ولی با اعتماد به نفس رفت سرجلسه.
قبل از امتحان زنگ زد و گفت:"دارم میام ببینمت!"
گفتم:'برو امتحان بده که خراب نشه!'
پشت گوشی خندید و گفت:"اتفاقا دارم میام ببینمت که امتحانم خراب نشه:)"
آمد و گوشه حیاط چنددقیقه ای با هم صحبت کردیم.
چند بار این جمله را بهم گفته بود و دوباره برایم تکرارش کرد:
"تو همونی هستی که دلم میخواست، کاش منم همونی بشم که تو دلت میخواد♥️!"
به روایت همسر شهید
محمدحسینمحمدخانے🌱.
@ehva_a
••𑁍᎒᎒'✨'
#یک_روایت_عاشقانه 💕
یک ماه بعد از عقد جورشد
رفتیم حج عمره .
دوتایی بار اولمان بود که مکه میرفتیم .
میدانستیم اولین بار که نگاهمان به کعبه بیفتد سه تا از حاجت های
شرعی مان برآورده میشود ...
استادمان گفته بود: قبل از دیدن خانه خدا، اول به سجده بروید و بعد از تقاضای حاجات تان از خدا،
سر از سجده بردارید .
او زودتر از من سرش را بلند کرد . .
به من گفت: " توی سجده باش! بگو خدایا من و کل زندگی و همه چیزم رو خرج خودت کن ،
خرج امام حسین! :)"
نگاهم که به خانه کعبه افتاد ، محمدحسین گفت: " ببین، خدا هم
مشکی پوش امام حسینه! "
خیلی منقلب شدم...
حرف هایش آدم را به هم میریخت .
در سعی صفا و مروه روضه میخواند و من هم همراهیش میکردم .
به او گفتم: " باید بگیم خوشبحالت هاجر! اون قدر که رفتی و اومدی،
بالاخره آب برای اسماعیل ات پیدا شد؛ کاش برای رباب هم آب پیدا میشد ... "
با این حرفم انگار آتشش زدم،
بلند بلند گریه میکرد . .🌱'!
بہ روایتِ همسر
شهیدمحمدحسین محمدخانے✨.
@ehva_a