eitaa logo
ارزانسرای کفش و صندل کیانی 👠
23هزار دنبال‌کننده
19.9هزار عکس
6.4هزار ویدیو
16 فایل
بهترین کیفیت با کمترین قیمت 🤯😌 اول مقایسه کنید بعد خرید💰 پاها قلب دوم شما هستند...👣 قلب خود را با اطمینان به ما بسپارید🫀 جهت ثبت سفارش 👇 تماس 09165520623 🧑‍💻 @Hamzeh4k✍️
مشاهده در ایتا
دانلود
. ❗️ روزي پسري خوش‌چهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با اخلاق و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد. اما دختر به او گفت: «مي‌خواهم رازي را به تو بگويم.» پسر گفت: «گوش مي‌کنم.»ـ دختر گفت: راستش را بخواهي من از همان کودکي فلج بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو عذر مي‌خواهم.» پيتر گفت: «مشکلي نيست.» دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»😳 پيتر گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من مي‌خواند فلج است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را مي‌خواهم.» دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم مي‌خواهي با من ازدواج کني؟» پيتر در کمال آرامش و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» دختر پرسيد: «مطمئني پيتر؟ پيتر گفت: «آره و همين امروز هم مي‌خواهم تو را ببينم.» دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز پيتر با ماشين قديمي‌اش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل پيتر زنگ خو رد و پیتر شوکه شد بود اینکه اون نبود این اصلا پاهاش 👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
. ❗️ روزي پسري خوش‌چهره در حال چت کردن با يک دختر بود. پس از گذشت دو ماه و آشنايي با اخلاق و رفتار او پسر علاقه بسياري نسبت به او پيدا کرد و به او پيشنهاد ازدواج داد. اما دختر به او گفت: «مي‌خواهم رازي را به تو بگويم.» پسر گفت: «گوش مي‌کنم.»ـ دختر گفت: راستش را بخواهي من از همان کودکي فلج بودم و هيچوقت آنطور که بايد خوش قيافه نبودم. بابت اين دو ماه واقعاً از تو عذر مي‌خواهم.» پيتر گفت: «مشکلي نيست.» دختر پرسيد: «يعني تو الان ناراحت نيستي؟»😳 پيتر گفت: «ناراحت از اين نيستم که دختري که تمام اخلاقياتش با من مي‌خواند فلج است. از اين ناراحتم که چرا همان اول با من رو راست نبود. اما مشکلي نيست من باز هم تو را مي‌خواهم.» دختر با تعجب گفت: «يعني تو باز هم مي‌خواهي با من ازدواج کني؟» پيتر در کمال آرامش و با لبخندي که پشت تلفن داشت گفت: «آره عشق من.» دختر پرسيد: «مطمئني پيتر؟ پيتر گفت: «آره و همين امروز هم مي‌خواهم تو را ببينم.» دختر با خوشحالي قبول کرد و همان روز پيتر با ماشين قديمي‌اش و با يک شاخه گل به محل قرار رفت. اما هر چه گذشت دختر نيامد. پس از ساعاتي موبايل پيتر زنگ خو رد و پیتر شوکه شد بود اینکه اون نبود این اصلا پاهاش 👇 eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd