#اتفاقی_عجیب_وباور_نکردنی❗️
من خيلي خوشحال بودم… من و نامزدم قرار ازدواجمون رو گذاشته بوديم… والدينم خيلي کمکم کردند… دوستانم خيلي #تشويقم کردند و نامزدم هم دختر فوق العاده اي بود… فقط يه چيز من رو يه کم نگران مي کرد و اون هم خواهر #نامزدم بود… اون دختر باحال ، زيبا و جذابي بود که گاهي اوقات بي پروا با من شوخي هاي #ناجوري مي کرد و باعث مي شد که من احساس راحتي نداشته باشم… يه روز خواهر نامزدم با من #تماس گرفت و از من خواست که برم خونه شون براي انتخاب مدعوين عروسي… سوار #ماشينم شدم و وقتي رفتم اونجا اون تنها بود و بلافاصله رک و راست به من گفت: اگه همين الان 500 دلار به من بدي بعدش ..... #بقیه👇
eitaa.com/joinchat/2004418583C4d8cbc75cd
هدایت شده از اطلاع رسانی گسترده حرفهای
دیگه همه بهم میگفتن مـــــــــوندی خونه!
۳۱ سالم شده بود و دریغ از یه #خاستگارِ پسر ! دیگه کم کم هرکی میومد یا #جدا_شده بود و بچه داشت یا #سالخورده بود 😔
تااینکه بهترین دوستم که چند سالی بود #متاهل شده بود اینجارو بهم داد و
با راهنماییای مشاورش و کلی #زرنگ_بازی که یادگرفتم الان ۶ ماهه که #نامزدم با یه #آقای_مجرد و #کوچکتر از خودم😉😅 لینکش👇
http://eitaa.com/joinchat/1077411842Ca46a6427fe