eitaa logo
گروه راویان سردار شهیدعلیرضا عاصمی
138 دنبال‌کننده
6.4هزار عکس
5هزار ویدیو
26 فایل
مشاهده در ایتا
دانلود
مقيد بود هر روز را بخواند. حتي اگر كار داشت و سرش شلوغ بود، حتما سلام آخر زيارت عاشورا را ميخواند. دائما می‌گفت: "اگر دست جوانان را در دست علیه بگذاريم، همه مشكلاتشان حل می‌شود و امام با ديده لطف به آنها نگاه می‌كند. 🌷🕊 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
_یکی از برجسته ترین صفات ابراهیم حیاء و عفت او بود، وقتی می خواست با نامحرم حرف بزند سرش را بالا نمی آورد. _یا وقتی که باشگاه می خواست برود لباس کشتی را زیر لباسش می پوشید و در حضور مردان برهنه نمی شد. _قرآن برای طرز راه رفتن، صفت حیاء را می آورد، چه رسد به مسائل زندگی. ✍ فَجَاءَتْهُ إِحْدَاهُمَا تَمْشِي عَلَى اسْتِحْيَاءٍ ناگهان یکی از آن دو به سراغ او (موسی) آمد، در حالی که با نهایت حیا گام برمی داشت... از 📚کتاب خدای خوب ابراهیم بــرادر شـــهــیـــدم ...🌷🕊 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
_ یکی از مشکلات بشر امروزی این است که فقط سختی های زندگی را می بیند. فقط به بالا دست خود نگاه می کند، لذا همیشه پرتوقع و طلبکار است. _ اما وقتی به پایین دست خود نظر داشته باشد، وقتی نعمت های خداوند را بازگو کند، در نتیجه شکر نعمت ها را به جا می آورد و طبق آیات خداوند : وقتی شکر نعمت های خدا را به جا بیاوریم، خداوند نعمت را افزایش می دهد. _ ابراهیم از کسانی بود که به جای پرداختن به سختی ها و مشکلات، همیشه از نعمت های خدا می گفت. _ او نعمت جمهوری اسلامی و ولایت فقیه را یکی از بزرگترین نعمت ها می دانست که باید شکر این نعمت را به جا آورد. ✍_وَأَمَّا بِنِعْمَةِ رَبِّكَ فَحَدِّثْ و نعمت های پروردگارت را بازگو کن. (ضحی/١١) شکرنعمت های خدا و بازگو کردن آن ها از 📚کتاب خدای خوب ابراهیم بــرادر شـــهــیـــدم ...🌷🕊 💚 کانال و 👇👇 @shahid_hadi124
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
یک روز ك فقیری به مسجد رفته بود وَکفش مناسب نداشت، ابراهیم پیش او رفت و ڪفش خود را بھ آن فقیـر صدقهـ داد و خودش در اوجِ گـرمـاۍ تابستان با پای برهنہ ازمسجد تا خانه رفت . او واقعا مردِ خدا بود..♥️!
─┅‌✿࿐ྀུ༅‌🦋﷽🦋࿐ྀུ༅‌✿┅─ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌📗کتاب سلام بر ابراهیم۱ تابستان شصت و یک مرتضی پارسائیان ابراهیم در تابستان ۱۳۶۱ که به خاطر مجروح شدن تهران بود، پیگیر مسائل آموزش و پرورش شد. در دوره های تکمیلی ضمن خدمت شرکت کرد. همچنین چندین برنامه و فعالیت فرهنگی را در همان دوران کوتاه انجام داد. با عصای زیر بغل از پله های اداره کل آموزش و پرورش بالا و پایین می رفت. آمدم جلو و سلام کردم. گفتم: آقا ابرام چی شده!؟ اگه کاری داری بگو من انجام می دم. گفت: نه، کار خودمه. بعد به چند اتاق رفت و امضاء گرفت. کارش تمام شد. می خواست از ساختمان خارج شود. پرسیدم: این برگه چی بود. چرا اینقدر خودت را اذیت کردی!؟ گفت: یک بنده خدا دو سال معلم بوده. اما هنوز مشکل استخدام داره. کار او را انجام دادم. پرسیدم: از بچه های جبهه است!؟ گفت: فکر نمی کنم، اما از من خواست برایش این کار را انجام دهم. من هم دیدم این کار از من ساخته است،برای همین آمدم. ‌کتاب سلام بر ابراهیم۱–ص۱۶۶ زندگی‌نامه و خاطرات پهلوان بی‌مزار بࢪادرشهیدم ابراهیم هادۍ ادامه دارد... 🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋🕊🦋 قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
📚 کتاب سلام بر ابراهیم یک ماجرای مار ساعت ده شب بود. تو كوچه فوتبال بازي ميكرديم. اسم آقا ابراهيم را از بچه هاي محل شنيده بودم، اما برخوردي با او نداشتم. مشغول بازي بوديم. ديدم از سر كوچه شخصي با عصاي زير بغل به سمت ما می آيد. از محاسن بلند و پاي مجروحش فهميدم خودش است! كنار كوچه ايستاد و بازي ما را تماشا كرد. یكي از بچه ها پرسيد: آقا ابرام بازي ميكني؟ گفت: من كه با اين پا نميتونم، اما اگه بخواهيد تو درواز ه می ايستم. بازي من خيلي خوب بود. اما هر كاري كردم نتوانستم به او گل بزنم! مثل حرفه ايها بازي ميكرد. نيم ساعت بعد، وقتي توپ زير پايش بود گفت: بچه ها فكر نميكنيد الان دير وقته، مردم ميخوان بخوابن! توپ و دروازه ها را جمع كرديم. یعد هم نشستيم دور آقا ابراهيم. بچه ها گفتند: اگه ميشه از خاطرات جبهه تعريف كنيد. آن شب خاطره عجيبي شنيدم كه هيچ وقت فراموش نميكنم. آقا ابراهيم میگفت: در منطقه غرب با جواد افراسيابي رفته بوديم شناسائي. نيمه شب بود و ما نزديك سنگرهاي عراقي مخفي شده بوديم. بعد هوا روشن شد. ما مشغول تكميل شناسائي مواضع دشمن شديم. همينطور كه مشغول كار بوديم يكدفعه ديدم مار بسيار بزرگي درست به سمت مخفي گاه ما آمد! مار به آن بزرگي تا حالا نديده بودم. نفس در سينه ما حبس شده بود. هيچ كاري نميشد انجام دهيم. اگر به سمت مار شليك ميكرديم عراقيها ميفهميدند، اگر هم فرار ميكرديم عراقيها ما را ميديدند. مار هم به سرعت به سمت ما می آمد. فرصت تصميم گيري نداشتيم. آب دهانم را فرو دادم. در حالي كه ترسيده بودم نشستم وچشمانم را بستم. گفتم: بسم الله و بعد خدا را به حق زهراي مرضيه 3 قسم دادم! زمان به سختي ميگذشت. چند لحظه بعد جواد زد به دستم. چشمانم را باز كردم. با تعجب ديدم مار تا نزديك ما آمده و بعد مسيرش را عوض كرده و از ما دور شده! آن شب آقا ابراهيم چند خاطره خنده دار هم براي ما تعريف كرد. خيلي خنديديم. بعد هم گفت: سعي كنيد آخر شب كه مردم ميخواهند استراحت كنند بازي نكنيد. از فردا هر روز دنبال آقا ابراهيم بودم. حتي وقتي فهميدم صبحها براي نماز مسجد ميرود. من هم به خاطر او مسجد ميرفتم. تاثير آقا ابراهيم روي من و بچه هاي محل تا حدي بود كه نماز خواندن ما هم مثل او آهسته و با دقت شده بود. مدتي بعد وقتي ايشان راهي جبهه شد ما هم نتوانستيم دوريش راتحمل كنيم و راهي جبهه شديم. قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
💚🌱کمی این مدلی با شهیدابراهیم‌هادی آشنا بشیم...🥺🍂 قهرمان من برادر شهیدم رفیق آسمانی من سرباز آقا امام زمان اَلْلَّٰھُمـَّـ ؏َـجِّڸْ لِوَلیِّٖــღــڪَ اَلْفَــــࢪَجْ𝟑𝟏𝟑💙⃞💎 جهت تعجیل در فرج آقا و شادے ارواح مطهر شـهدا صلوات +وعجل فرجهم📿 رفیق شهیدم 🕊 ❀❀ @Refighe_Shahidam313 ꧁-•°⛄️🔹❄️🔹⛄️°•-꧂