eitaa logo
• الشَغَف •
107 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
93 فایل
بـسـمـ ربـــ یوسف الــزهـرا♥ شـروعــ مــونـ : ¹¹'⁹'¹⁴⁰⁰ "الشَغَفْ" یعنی نهايتِ مرحله‌ىِ عشق؛ نفوذِ عشق تا پرده‌یِ دل { یا منجی }♥️ کانال وقف صاحب الزمان♥️ کــپــی؟ فقط از پست هایی که کپی ممنوع نیست حلالت رفیق😉 کانال همسایه @BarayeAgaahi
مشاهده در ایتا
دانلود
شاید باورتون نشه ولی من طرفدار بازیگر های گاندو نیستم ، طرفدار سریال گاندوام اما با این حال ذوق کردم😍
۳۹ سال از شهادت مظلومانه‌ی ابراهیم هادی (در کانال کمیل) گذشت، هنوز یک کارگردان باجَنَم، سریال یا فیلم سینمایی این اسطوره اخلاق، شجاعت، ایمان و... رو نساخته! به جای اینکه افسانه جومونگ رو شونصدبار به خورد جوانان بدید، یکمی هم از قهرمانان واقعی براشون فیلم بسازید... + امین سرمدی
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ناخدا حسین...❤️ °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°•
رفقا حمایت 😍👇🏻 https://eitaa.com/joinchat/2859466915Cbaba868dc3
او که در شش ماهگی باب الحوائج می‌شود گر رسد سن عمو حتما قیامت میکند۰۰۰! ولادت حضرت علی اصغر پساپس مبارک چون دیروز بوده 😁
16.64M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
🔵 شهیدی که پس از 17 سال بعد از تفحص زنده شد🔵 حجت الاسلام ماندگاری ✨ برای شهدای مدافع حرم دعا کنید💚 🌷ما مدیون شهدا هستیم🌷 🇮🇷 @Sepahiy.. اخبار سپاه پاسداران
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❣امیرالمؤمنین حضرت علی(علیه السلام): وقتی برای گفتار، زمان مناسبی نمی‌بینی سخن مگو. «غررالحکم» سه روز دیگه تا ولادت آقامون😍😍😍😍 واییییییییییی دلم طاقت نداره🤩🤩🤩🤩 °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°• :)
چشم من خیره به عکس قشنگت بند شده باچه حالی بنویسم که دلم تنگ شده(:💔 شهادت مبارک سردار دلها °•╔~❁✨❁🌸❁✨❁~╗•°      @dokhtaranmahdavi1 •°╚~❁✨❁🌸❁✨❁~╝°• ♥️ ♥️ :)
شومیز سفید توری پوشیدم. شلوار جین مشکی پوشیدم و مانتو مشکی جلو بسته پوشیدم. چون شومیزم خیلی لختی بود مجبور شدم مانتو جلو بسته بپوشم. شال صورتی پوشیدم و کیفم رو برداشتم. گوشیم رو انداختم تو جیبم و رفتم پایین. مامان روی مبل خوابیده بود.... پتو‌ روش کشیدم و رفتم بیرون. تاکسی گرفتم،وقتی رسیدم سوار آسانسور شدم و رفتم بالا. خونه قشنگی داشتن.... -زینب جون ببخشید مزاحم شدم. زینب:نه بابا این چه حرفیه قشنگم. یهو صدای یه مرد اومد:زینب.....هوی زینب. زینب:داداش مهمون دارم. پسره با تعجب از اتاق بیرون اومد و گفت:عه....چیزه....ببخشید. خندیدم و رفتم داخل اتاق زینب. صدای زینب که داشت به داداشش گیر میداد میومد. نمیدونم چرا وقتی دیدمش دلم لرزید..... حتی بهم نگاه هم نکرد.... یک ساعت با زینب حرف زدیم و بعد رفتم خونه. فکرم درگیر داداش زینب بود..... روی تخت دراز کشیدم. چرا نگاهم نکرد... تا شب تو اتاقم موندم،وقتی بابا اومد رفتم پایین. داشتیم شام میخوردیم که بابا گفت:سپهر زنگ زد. مامان:خب؟! بابا:خیلی پارمیس رو دوست داره.... اخمی کردم و گفتم:ولی من دوستش ندارم. مامان:پارمیس.... وسط حرف مامان پریدم و گفتم:ممنون خیلی خوشمزه بود. سریع رفتم داخل اتاقم. اه خسته شدم دیگه..... اشک هام جاری شد..... ادامه دارد.........
اتل متل توتوله...