eitaa logo
• الشَغَف •
103 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
92 فایل
بـسـمـ ربـــ یوسف الــزهـرا♥ شـروعــ مــونـ : ¹¹'⁹'¹⁴⁰⁰ "الشَغَفْ" یعنی نهايتِ مرحله‌ىِ عشق؛ نفوذِ عشق تا پرده‌یِ دل { یا منجی }♥️ کانال وقف صاحب الزمان♥️ کــپــی؟ فقط از پست هایی که کپی ممنوع نیست حلالت رفیق😉 کانال همسایه @BarayeAgaahi
مشاهده در ایتا
دانلود
چند روزی از اون قضیه میگذشت اما مامان و بابا ول کن نبودن. دیگه واقعا خسته شده بودم. گوشیم زنگ خورد(زینب)بود. سریع جواب دادم:جونم؟! زینب:سلام عزیزم خوبی؟ -سلام زینب جون فدات بشم تو خوبی؟! زینب:قربونت عزیزم خداروشکر،میخواستم دعوتت کنم فردا بیای خونه ما. -برای چی؟! زینب:همین جوری. -مزاحم نمیشم. زینب:این چه حرفیه گلم بیا. -باشه مزاحمتون میشم. زینب:منتظرم. -چشم،فقط ساعت چند؟! زینب:ساعت ۱۴ اینجا باش. -چشم خوشگلم. زینب:مراقب خودت باش،خداحافظ. -خداحافظ. گوشی رو قطع کردم و رفتم داخل حال. مامان داشت میوه پوست میکند. -مامان. مامان:بله؟! -فردا زینب دعوتم کرده خونشون. مامان:برو ولی زود بیا. -چشم. رفتم داخل آشپزخانه،یک لیوان چایی برای خودم ریختم. نشستم روی صندلی داخل آشپزخانه. یعنی انقدر سپهر خوب بوده که از وقتی جواب منفی دادم مامان و بابا دیگه مثل قبل باهام رفتار نمیکنن. اون حتی نمیفهمه نباید به دختر قریبه دست بزنه...... معلوم نیست تا الان چند تا دوست دختر داشته.....پسره بیشعور. بدون اینکه چایی رو بخورم رفتم داخل اتاقم. یکم کتاب خوندم و بعد رفتم حموم. تیشرت آبی روشن با شلوار طوسی پوشیدم. موهام رو خشک کردم و دم اسبی بستم. روی تخت دراز کشیدم،گوشیم رو برداشتم و یکم با بچه ها چت کردم‌...... ادامه دارد.......... 🙃♥️
شومیز سفید توری پوشیدم. شلوار جین مشکی پوشیدم و مانتو مشکی جلو بسته پوشیدم. چون شومیزم خیلی لختی بود مجبور شدم مانتو جلو بسته بپوشم. شال صورتی پوشیدم و کیفم رو برداشتم. گوشیم رو انداختم تو جیبم و رفتم پایین. مامان روی مبل خوابیده بود.... پتو‌ روش کشیدم و رفتم بیرون. تاکسی گرفتم،وقتی رسیدم سوار آسانسور شدم و رفتم بالا. خونه قشنگی داشتن.... -زینب جون ببخشید مزاحم شدم. زینب:نه بابا این چه حرفیه قشنگم. یهو صدای یه مرد اومد:زینب.....هوی زینب. زینب:داداش مهمون دارم. پسره با تعجب از اتاق بیرون اومد و گفت:عه....چیزه....ببخشید. خندیدم و رفتم داخل اتاق زینب. صدای زینب که داشت به داداشش گیر میداد میومد. نمیدونم چرا وقتی دیدمش دلم لرزید..... حتی بهم نگاه هم نکرد.... یک ساعت با زینب حرف زدیم و بعد رفتم خونه. فکرم درگیر داداش زینب بود..... روی تخت دراز کشیدم. چرا نگاهم نکرد... تا شب تو اتاقم موندم،وقتی بابا اومد رفتم پایین. داشتیم شام میخوردیم که بابا گفت:سپهر زنگ زد. مامان:خب؟! بابا:خیلی پارمیس رو دوست داره.... اخمی کردم و گفتم:ولی من دوستش ندارم. مامان:پارمیس.... وسط حرف مامان پریدم و گفتم:ممنون خیلی خوشمزه بود. سریع رفتم داخل اتاقم. اه خسته شدم دیگه..... اشک هام جاری شد..... ادامه دارد.........
اینقدر گریه کردم که خوابم برد..... صبح با نور خورشید بیدار شدم،از روی تخت بلند شدم و ازاتاقم بیرون رفتم.... میز چیده شده بود.... صدای چرخ خیاطی شنیدم و رفتم داخل اتاق خواب مامان و بابا..... مامان داشت خیاطی می کرد. -سلام مامان . مامان :سلام . -صبح بخیر مامان:صبح توهم بخیر......میز صبحانه آماده هست برو بخور دخترم. -چشم. دست و صورتمو شستم و صبحانه رو خوردم و میز رو جمع کردم و رفتم داخل اتاقم. رفتم پشت پنجره و چند ثانیه ای به بیرون خیره شدم .... یهو گوشیم زنگ خورد....زینب بود. -سلام زینب جانم. زینب:سلام عشقم. -خوبی؟ زینب:الحمدلله . -گریه کردی نفسم؟ زینب :نه. -گریه کردی! زینب:راستشو بگم آره.... -ای وای....چرا نازم؟چیزی شده؟ زینب:چیزی نشده...داداشم داشت می رفت کربلا موقع خداحافظی گریم گرفت.... اینو که گفتم دلم پر از غم شد....درسته چادری نبودم ولی کربلا آرزوم بود. -خوش به حال داداشت....انشالله سالم برگرده. زینب:ممنون عزیزم....انشالله . -خودت کربلا رفتی تاحالا؟ زینب:آره...هرسال پیاده روی اربعین میرم... -خوش به حالت... یکمی با زینب صحبت کردم و گوشی رو قط کردم...... همش تو فکر داداشش بودم...نمی دونستم به خاطر حسودیه یا..... ادامه دارد......
وقتی رسیدیم خونه سریع رفتم توی اتاقم و لباسامو عوض کردم و دراز کشیدم روی تخت. محدثه پیام داده بود:سلام...میای خونه مون؟ زمانش واسه ۱۰ دقیقه پیش بود. سریع پیام دادم:صبر کن..‌.اومدم جواب داد:بیا‌...منتظرم. یه تیشرت سفید و شلوار مشکی پوشیدم... چادر گلگلی مامانمو انداختم سرم و رفتم پایین‌. محدثه جلوی در منتظرم بود. -سلام عشقم. محدثه:سلام عزیزدلم. -خوبی؟ محدثه:خوبم عزیزم....‌بیا تو وقتی وارد شدم مادرش(شکوفه خانم) رو دیدم. شکوفه خانم: سلام دخترم‌ -سلام. شکوفه خانم:خوش اومدی. -ممنون رفتیم توی اتاق محدثه و کلی حرف زدیم.... ۲ساعت بعد که رفتم خونه مون مامان داشت با تلفن صحبت می کرد‌ نشستم روی مبل تا مامان صحبتش تموم شد. -کی بود؟ مامان با خوشحالی گفت:خاله الناز..‌ -چی شده؟ مامان:سبحان داماد شده‌.... -چه عالییییی....خداروشکر. مامان:۲هفته دیگه هم دعوت شدیم عقد شون‌‌‌‌.. -هوراااااا‌...حالا عروس کیه؟ مامان:حدس بزن. -نمی دونم .. مامان:شیرین..... -شیرین؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟دوست تپله ی من؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟؟ مامان:بله‌.. اینو که گفت زدم زیر خنده.... یعنی واقعا سبحان قراره با شیرین ازدواج کنه؟؟؟؟؟ از خنده ولو شدم روی مبل.... مامان:چته؟ -باورم نمیشه...‌‌‌ مامان:چیو؟ -اینکه خاله قبول کرده سبحان با شیرین ازدواج کنه.... مامان:وا..... با خنده گفتم:آخه شیرین خیلی تپله.... مامان:اینجوری نگو‌....حالا یهو دیدی خودت از اون چاق تری شدی.‌‌ ادامه دارد........
صبح روز پنجشنبه خیلی زود از خواب بيدار شدم و دست و صورتم رو شستم صبحانه خوردم .... یک مانتو صورتی با شلوار لی پوشیدم. شال سفید سر کردم و کیفمو برداشتم و از اتاق خارج شدم‌. مامان که حاضر جلوی در ایستاده بود گفت:بریم؟ -بریم...‌ سوار ماشین شدیم و رفتیم دم در خونه ی خاله الناز.... خاله الناز دم در منتظر بود‌. تا مامان ماشین رو نگه داشت سریع پیاده شدم.... -سلام خاله جون... خاله الناز:سلام عزیزدلم -مبارک باشه... خاله الناز:سلامت باشی عشقم. سریع نشستم عقب و خاله الناز نشست جلو و حرکت کردیم به سمت بازار..... مامان و خاله الناز کلی خرید کردن ..... منم یه شومیز و دامن خیلی خوشگل برداشتم ‌‌‌قرار شده بود فقط برای عقد خرید کنیم و چند وقت بعد بیایم لباس عروسی بخریم‌. بعد از خرید رفتیم خونه ی ما...‌. ناهار رو که خوردیم مامان خاله الناز رو رسوند خونه شون‌.... روی تخت دراز کشیدم و گوشیمو برداشتم‌ و زنگ زدم به النا.....سریع جواب داد. -سلام دختر.... الناز:سلام پارمیس. -چطوری یا نه؟ النا:نه.... -چرا نه؟؟؟؟؟ النا:واسه عقد پسرخاله خان تون هیچی ندارم بپوشم... -واسه اون ناراحتی؟؟؟؟؟؟؟؟؟دو هفته دیگه هستااااا. النا:خب دو هفته دیگه باشه! از الان باید آماده کنم. -حالا فوقش یه گونی می بندی به خودت دیگه... النا:مسخره. -یه پیج هست....از اونجا بخر. النا:بفرست واسم. -باشه. النا:کاری نداری؟ -نه. النا:فعلا.. -خداحافظ ادامه دارد.....
صبح زود از خواب بلند شدم و صبحانه خوردم و رفتم حمام.... شومیز سفید با دامن سورمه ای رو که خریده بودیم پوشیدم ....روسری سفید و سرمه ای سرم کردم و کیف سرمه ایم رو از کمد خارج کردم و وسایلم رو داخل گذاشتم‌. یک کت سرمه ای پوشیدم و از اتاق خارج شدم..... بابا حاضر روی مبل نشسته بود ...نگاهی انداختم به مامان که داشت روسری می پوشید. یک کت و شلوار طوسی تنش بود .... گوشیم رو برداشتم و پیام دادم به النا آخه قرار بود با ما بیاد(النا تا یک ربع دیگه جلوی در باشیا) گوشیم رو گذاشتم داخل کیفم. مامان با لبخند از جلوی آینه خارج شد و گفت:من آماده ام. بابا دوباره رفت جلوی آینه و به موهاش شونه زد و گفت:بریم. سوار ماشین شدیم و به سمت خونه ی النا حرکت کردیم. وقتی رسیدیم النا جلوی در منتظر بود. تا ما رو دید اومد سمت مون و سوار ماشین شد. یک کت و دامن زرشکی و روسری سفید پوشیده بود و کلی آرایش کرده بود. -چه خوشگل شدی. النا:توهم همینطور.... قرار بود ما زودتر بریم خونه خاله الناز و توی کار ها کمک کنیم.... وقتی رسیدیم خاله و سجاد داشتن کار ها رو انجام‌ میدادن..... کلی کار کردیم و کار هارو تموم کردیم بعد راه افتادیم سمت محضر ..... وقتی ما رسیدیم بعد چند دقیقه شیرین اینا و بقیه مهمون ها هم اومدن.... همه خوشحال بودن اما من ته دلم ناراحت بود. دلم واسه حدیثه تنگ شده بود....‌جای اون الان اینجا خالیه.‌‌‌ ادامه دارد.......
صبحانه رو که خوردم رفتم حموم وقتی برگشتم شومیز سفید با یک دامن که چهارخونه های سفید داشت رو پوشیدم و رفتم جلوی آینه..... -چه خوشگل شدم.... گوشیم رو برداشتم و اومدم که از خودم عکس بگیرم که یه پیام از طرف محدثه اومد. سریع پیام رو باز کردم(سلام خوبی؟) جواب دادم:سلام خوبم....تو چطوری؟ دو دقیقه نشد که جواب:خوبم اما حوصلم سر رفته. نوشتم:خب منم حوصلم سر رفته پاشو بیا اینجا. محدثه:پدرت خونه هست‌؟ -آره محدثه :آها....نه تو بیا -مگه چیه؟؟؟؟ محدثه:ای بابا....تو بیا دیگه. -باشه..... یه چادر انداختم سرم و از اتاق خارج شدم. بابا:کجا؟ -دارم میرم پیش محدثه . بابا:برو. آروم از پله ها رفتم پایین...... محدثه جلوی در ایستاده بود و سرش توی گوشی بود. یهو از پله ها پریدم پایین و گفتم:پخخخخخخخ محدثه جیغ زد و گفت:چیکار میکنییییی؟؟!!! همونطور که می خندیدم گفتم:می خواستم بترسونمت.. محدثه:خیلی بدی... -عه،حالا چیشد مگه؟ محدثه:داشتم سکته می کردم. -ببخشید. محدثه‌:اشکال نداره بیا تو. وارد خونه شدم. محدثه:بیچاره همسایه ها. -چرا؟ محدثه:کلی سر و صدا کردیم.... -آره راست میگی. رفتم جلو لپش رو بوس کردم و گفتم:ببخشید اشتباه کردم. محدثه با خنده جواب داد:اشکال نداره حالا ادامه دارد..........
-مادرت خونه نیست؟ محدثه :نه. -ناراحت نمی شن من اومدم؟ محدثه :نه بابا خودش گفت حوصلم سر رفت بگم بیای. -آها. رفتیم توی اتاق محدثه. محدثه:یه لحظه صبر کن الان میام. -باشه. محدثه از اتاق خارج شد بعد چند دقیقه اومد. محدثه:ببن چی خریدم.... توی دستش رو نگاه کردم. یک کیسه پر از خوراکی! -وایییییییییی. محدثه‌:بفرمایید. -به به محدثه:ببن چقدر کاکائو خریدم. -شکلات شیری میخردی..... محدثه:خریدمم یه سوپر چیپس باز کردم و یک مشت گذاشتم توی دهنم. -به به. محدثه:به منم بده. من اینقدر خوردم که داشتم می ترکیدم ولی محدثه زیاد نخورد. -چرا نمی خوری؟؟؟من که الان می ترکم. محدثه:یه دخترس مثل خودمه خیلی کاکائو دوست داره اما خانواده نمی تونن تهیه کنن گذاشتم با اون بخورم .... -آها من خوراکی ها رو جمع کردم و محدثه برد توی آشپزخونه. وقتی از اتاق خارج شد رفتم سمت کتابخونش. -چقدر کتاب داره. یکی رو برداشتم.. ادامه دارد......
مشغول تماشای کتاب بودم که یهویی محدثه اومد داخل.... محدثه:چیکار میکنی؟ -دارم این کتاب رو نگاه میکنم. محدثه:آها.... -این کتاب راجب چیه؟ محدثه:اون خیلی قشنگه....راجب یک دختر باحجاب هست که توی یه کشور اروپایی زندگی میکنه. -آها.... کتاب رو گذاشتم روی میز. یک کتاب دیگه برداشتم.... -این چیه؟ محدثه:کتاب یکی از شهدا. -میشه من این دوتا رو ببرم بخونم؟ محدثه:چرا که نه....برشون دار داشتم با محدثه صحبت می کردم که گوشیم زنگ خورد ....مامان بود. جواب دادم. -بله؟ مامان:سلام دخترم. -سلام مامان:بیا بالا دیگه...‌. -چرا؟ مامان:میخوایم بریم خونه عمت.... -وای مامان:بدو بیا -میشه یکم دیگه بمونم. مامان:ما حاضریم تقریبا -نمیشه من نیام؟ محدثه آروم گفت:چیشده؟ آروم جواب دادم:مامانمه میگه میخوایم بریم خونه عمم اینا. محدثه:نمیشه تو بمونی؟ -دعا کن راضی شه. مامان:پارمیس -جانم مامان:بیا بالا. -من نمیام مامان:عه... -من اینجا پیش محدثه می مونم. مامان:خودت میدونی. -پس من می مونم مامان:باشه. -مرسی مامان:مزاحم شون نشیا....یکم دیگه بیا بالا. -چشم مامان:خداحافظ. گوشی رو قط کردم. ادامه دارد......
یه چند ساعتی با محدثه صحبت کردیم بعد من دوتا کتاب رو برداشتم و رفتم خونه‌. دراز کشیدم روی مبل و شروع به خوندن کتاب کردم خیلی جذاب بود اینقدر برام جالب بود که سخت بود واسم از خوندن دست بکشم ‌. چند ساعتی که کتاب خوندم چشمام خسته شد از روی مبل بلند شدم و رفتم سمت آشپزخونه یک لیوان چای ریختم و با شکلات خوردم بعد رفتم توی اتاق و با گوشی ور رفتم. ساعت ۱۰ بود که مامان و بابا اومدن عمه واسه منم غذا داده بود. شامو که خوردم یکمی کتاب خوندم و خوابیدم. بعد یک هفته اون دوتا کتابی که از محدثه گرفته بودم رو تموم کردم و چندتا کتاب دیگه از محدثه گرفتم . کل تابستونم به کتاب خوندن گذشت... همش از زینب و محدثه کتاب های مذهبی می گرفتم و می خوندم خیلی خوشم میومد. نزدیک های مهر ماه و پاییز بود که یه تصمیم مهم گرفتم. میخواستم یه تغییری بدم به تغییر بزرگ. ولی نکنه به خاطر این تغییر دوستامو از دست بدم....نکنه مسخرم کنن.....نکنه بهم بگن امل..... روی تختم دراز کشیده بودم هعی به نکنه ها فکر می کردم.... چند دقیقه ای گذشت. از روی تخت بلند شدم و آروم رفتم سمت اتاق مامان اینا. در کمدو باز کردم ..... مامان یه چادر ساده ی نو داشت که حتی بهش کش هم ندوخته بود. اونو برداشتم و آروم از اتاق خارج شدم.... نمی خواستم فعلا کسی از تصمیمم چیزی بفهمه. در اتاق خودمو که باز کردم یهو صدای مامانو شنیدم. مامان:چیکار میکنی؟ هول شدم و چادر رو پرت کردم تو اتاق. برگشتم رو به مامان ‌و گفتم:هیچی! مامان:واقعا؟ -بله مامان:آها مامان که رفت سریع رفتم توی اتاقم... ادامه دارد.....
یه روسری از توی کمد در آوردم و انداختم سرم. -خب خب خب....محدثه چطوری روسری شو می بنده؟ سعی کردم روسریمو اون شکلی ببندم ولی نشد..... یه گره ساده به روسری زدم و چادر مامان رو سرم کردم. رفتم جلوی آینه.... -وایییییی چقدر زشت شدم! چادر رو در آوردم و گذاشتم روی تخت. -اصلا بهم نمیاد..... گوشیمو باز کردم و از توی اینترنت مدل لبنانی بستن روسری رو یاد گرفتم. با یه سوزن روسری رو بستم . دوباره چادر مامانو سر کردم و رفتم جلوی آینه.... -اوهوم....بهتر شد! چادر هعی از سرم می افتاد. اینم که کش نداره،همشم از سرم می افته....نمی تونم سر کنم ! رفتم و از اتاق مامان یه کش آوردم و اندازه زدم و به چادر دوختم. دوباره چادر رو سر کردم. -خب بهتر شد..... چادر رو کشیدم جلوتر. -ولی خیلیم بد نیستا… روسری و چادر رو در آوردم. موهام رو شونه کردم و بافتم و زنگ زدم به النا.....چند تا بوق خورد و النا جواب داد. النا:جونم -سلام النا:سلام فدات شم -چطوری یا نه؟ النا:نهههههه -چرا؟ النا:تموم شد.... -چی تموم شد؟ النا:راحتی........... -مگه چیشده؟ النا:انگار یادت رفته فردا روز اول مدرسه ست!!!!!! -برای اون ناراحتی؟؟؟فکر کردم چیشده......... النا:تابستون مونم تموم شد چند دقیقه با النا صحبت کردم و بعد قط کردم ادامه دارد...........
ساعت گوشی زنگ خورد. فورا بلند شدم و زنگش رو قط کردم و از اتاق خارج شدم مامان درحال چیدن میز صبحانه بود. -سلام صبح بخیر مامان:سلام صبح تو هم بخیر دست و صورتم رو شستم و صبحانه خوردم رفتم داخل اتاق مانتو و شلوار مدرسم رو کردم. مقمعه ام رو سر کردم سخت بود مقنعه به اون گشادی که ظرفیت داشت نصف موهات بیرون باشه رو طوری سر کنی که موهات پیدا نباشه..... مقنعه رو که سر کردم رفتم سمت کمد. چادر مامانو سر کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در. یهو دلم لرزید.... رفتم جلوی آینه. -چیکار کنم؟ چند ثانیه ای به تصویر خودم توی آینه نگاه کردم... -نکنه مسخرم کنن! مونده بودم که باچادر برم یا مثل قبل ؟. چند دقیقه ای گذشت تصمیمو گرفتم در اتاق رو باز کردم و رفتم بیرون. مامان تا منو دیدید تعجب کرد... مامان:این چادر من نیست احیانا؟ -هست! مامان:سر تو چیکار میکنه؟! -خب خودم که چادر ندارم!!!!! مامان:یه سوال...میخوای اینطوری بری؟ -بله... مامان:باچادر؟! -بله مامان:پارمیس حالت خوبه؟! -بله خوبم..... مامان:تو اینقدر غر زدی که چرا چادر سرت میکنی که منم دیگه چادر نمی پوشم حالا خودت چادر سرکردی؟؟؟؟؟؟ -خب نظرم عوض شده... مامان:من خواب نیستم که؟! -ای خدااااا....نه مامان جان من میخوام از این یه بعد چادر سر کنم الانم مدرسم داره دیر میشه باید برم ادامه دارد.....