#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هشتاد_وسوم
یه روسری از توی کمد در آوردم و انداختم سرم.
-خب خب خب....محدثه چطوری روسری شو می بنده؟
سعی کردم روسریمو اون شکلی ببندم ولی نشد.....
یه گره ساده به روسری زدم و چادر مامان رو سرم کردم.
رفتم جلوی آینه....
-وایییییی چقدر زشت شدم!
چادر رو در آوردم و گذاشتم روی تخت.
-اصلا بهم نمیاد.....
گوشیمو باز کردم و از توی اینترنت مدل لبنانی بستن روسری رو یاد گرفتم.
با یه سوزن روسری رو بستم .
دوباره چادر مامانو سر کردم و رفتم جلوی آینه....
-اوهوم....بهتر شد!
چادر هعی از سرم می افتاد.
اینم که کش نداره،همشم از سرم می افته....نمی تونم سر کنم !
رفتم و از اتاق مامان یه کش آوردم و اندازه زدم و به چادر دوختم.
دوباره چادر رو سر کردم.
-خب بهتر شد.....
چادر رو کشیدم جلوتر.
-ولی خیلیم بد نیستا…
روسری و چادر رو در آوردم.
موهام رو شونه کردم و بافتم و زنگ زدم به النا.....چند تا بوق خورد و النا جواب داد.
النا:جونم
-سلام
النا:سلام فدات شم
-چطوری یا نه؟
النا:نهههههه
-چرا؟
النا:تموم شد....
-چی تموم شد؟
النا:راحتی...........
-مگه چیشده؟
النا:انگار یادت رفته فردا روز اول مدرسه ست!!!!!!
-برای اون ناراحتی؟؟؟فکر کردم چیشده.........
النا:تابستون مونم تموم شد
چند دقیقه با النا صحبت کردم و بعد قط کردم
ادامه دارد...........
#مدیر