#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_هفتاد_وسوم
نمی دونستم از سر حسودیه یا چیز دیگه....
روی تخت دراز کشیدم که یهویی مامان اومد داخل...
-مامان جان این اتاق در نداره؟
مامان:ببخشید ....
-کاری داشتید؟
مامان:پاشو حاضر شو میخوایم بریم خونه زهرا خانم....
-من نمیام.
مامان:یعنی چی؟؟؟؟بنده خدا از هفته میش دعوت کرده…
-یک هفته هست دعوت کرده بعد شما امروز به من گفتید؟
مامان:نگفته بودم بهت؟
-نخیر
مامان:ببخشید فراموش کردم..
-الان من باید بیام؟
مامان:بله.
-ای خداااااا
پاشدم و رفتم سمت کمد....
یک شومیز سفید با مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و شال مشکی سر کردم ....کیفم رو برداشتم و رفتم داخل سالن.
مامان:حاضر شدی؟
-بله
زهرا خانم توی خونه ی قبلی مون همسایه ی ما بود....
خیلی با مامانم رفت و آمد داشتن.
از وقتی هم که ما اومدیم اینجا هنوط ارتباط شون قط نشده...
با مامان یه تاکسی گرفتیم رفتیم...
زنگ که زدیم پریا(دختر زهرا خانم)در رو باز کرد و وارد شدیم...
مامان با زهرا خانم دست و داد و روبوسی کرد و شکلاتی که براشون خریده بود رو داد بهشون...
وقتی نشستیم دختر های زهرا خانم (فریبا و پریا و محیا) هم اومدن...
فریبا دختر بزرگ زهرا خانم بود که 22 سالش بود محیا هم 13 سالش بود....اما من از همه بیشتر با پریا صمیمی بودم...چون همسن خودم بود و از بچگی کلی باهم خاطره داشتیم
کلی با بچه ها حرف زدیم خندیدیم و خوش گذروندیم و بعد ناهار برگشتیم....
ادامه دارد.....
#مدیر