eitaa logo
• الشَغَف •
103 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
92 فایل
بـسـمـ ربـــ یوسف الــزهـرا♥ شـروعــ مــونـ : ¹¹'⁹'¹⁴⁰⁰ "الشَغَفْ" یعنی نهايتِ مرحله‌ىِ عشق؛ نفوذِ عشق تا پرده‌یِ دل { یا منجی }♥️ کانال وقف صاحب الزمان♥️ کــپــی؟ فقط از پست هایی که کپی ممنوع نیست حلالت رفیق😉 کانال همسایه @BarayeAgaahi
مشاهده در ایتا
دانلود
یک هفته ای بود که رها خونه ی النا اینا رفته بود یعنی از پنجشنبه هفته ی پیش تا الان برای همین می خواستم برم و یه سری بزنم بهشون..... مانتوی طوسی و شلوار مشکی و شال مشکی سر کردم،کیفم برداشتم از خونه خارج شدم. وقتی می خواستم از محوطه خارج بشم محدثه رو دیدم واسم دست تکون داد برای همین رفتم تا یه احوالپرسی بکنم. محدثه :سلام ..... -سلام. محدثه :خوبی؟ -خوبم تو چطوری؟ محدثه :خداروشکر،منم خوبم. -داداشت چطوره؟ محدثه :داداش منم حالش خوبه...از اون دوستت چه خبر؟ -اتفاقا الان دارم میرم بهش سر بزنم. محدثه :عه،خوب منم الان با داداشم دارم میرم کتابخانه،می خوای تو رو هم برسونیم؟ -نه عزیزم،جای دوری نیست،خودم میرم. محدثه :باشه،هرطور راحتی. -دستت درد نکنه خداحافظ. محدثه :خداحافظت. تصمیم گرفتم پیدا برم چون تا خونه ی النا اینا زیاد راه نبود. وقتی رسیدم یهو مادر النا رو دیدم که از خونه خارج شد. قبلا از اینکه در رو ببنده دویدم سمتش. -سلام شیما خانم(مادر النا) شیما خانم:سلام عزیزم خوبی؟ -ممنون خوبم. ‌شیما خانم:حتما اومدی به رها و النا سر بزنی... بفرماداخل. -بله،خیلی ممنون. ‌شیما خانم:منم دارم میرم بیرون،راحت باشید،خداحافظ. -خداحافظ وارد ساختمان شدم و دو تا طبقه رفتم بالا و در زدم. رها در رو باز کرد. -سلام رها... رها اومد بغلم:سلام پارمیس جونم. وارد شدم. ادامه دارد.....
نمی دونستم از سر حسودیه یا چیز دیگه.... روی تخت دراز کشیدم که یهویی مامان اومد داخل... -مامان جان این اتاق در نداره؟ مامان:ببخشید .... -کاری داشتید؟ مامان:پاشو حاضر شو میخوایم بریم خونه زهرا خانم.... -من نمیام. مامان:یعنی چی؟؟؟؟بنده خدا از هفته میش دعوت کرده… -یک هفته هست دعوت کرده بعد شما امروز به من گفتید؟ مامان:نگفته بودم بهت؟ -نخیر مامان:ببخشید فراموش کردم.. -الان من باید بیام؟ مامان:بله. -ای خداااااا پاشدم و رفتم سمت کمد.... یک شومیز سفید با مانتو و شلوار مشکی پوشیدم و شال مشکی سر کردم ....کیفم رو برداشتم و رفتم داخل سالن. مامان:حاضر شدی؟ -بله زهرا خانم توی خونه ی قبلی مون همسایه ی ما بود.... خیلی با مامانم رفت و آمد داشتن. از وقتی هم که ما اومدیم اینجا هنوط ارتباط شون قط نشده... با مامان یه تاکسی گرفتیم رفتیم... زنگ که زدیم پریا(دختر زهرا خانم)در رو باز کرد و وارد شدیم... مامان با زهرا خانم دست و داد و روبوسی کرد و شکلاتی که براشون خریده بود رو داد بهشون... وقتی نشستیم دختر های زهرا خانم (فریبا و پریا و محیا) هم اومدن... فریبا دختر بزرگ زهرا خانم بود که 22 سالش بود محیا هم 13 سالش بود....اما من از همه بیشتر با پریا صمیمی بودم...چون همسن خودم بود و از بچگی کلی باهم خاطره داشتیم کلی با بچه ها حرف زدیم خندیدیم و خوش گذروندیم و بعد ناهار برگشتیم.... ادامه دارد.....