#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجم
خونه ی خاله الناز رو سکوت بر داشته بود....مامان داشت کار های خونه رو انجام میداد و غذا می خورد و از سکوت های محض و چشم های خیسش معلوم بود که آروم گریه میکنه، منم با اینکه خودم به زور مقاومت میکردم تا گریه نکنم داشتم به خاله الناز دلداری می دادم ....
–خاله جون....حدیثه قلب پاکی داشت،انشالله اون دنیا جاش خوب باشه.
خاله الناز:ایشالا ...
منم رفتم تا به مامان کمکم کنم ،اما سر درد شدیدی داشتم و مجبور شدم بخوابم....وقتی بیدار شدم ساعت۶ بود،سبحان و سجاد و اومده بودند و خیلی ساکت روی مبل نشسته بودند...
مامان:بیداری شدی؟؟؟
–بله.
سبحان:سلام.
سجاد:سلام فاطمه زهرا.
–سلام
مامان:بچه ها بیاید غذا بخورید.
سبحان و سجاد رفتن سر میز.
مامان:پارمیس تو هم بیا مامان...
از روی مبل بلند شدم و رفتم سر میز ....
سجاد و سبحان اینقدر ناراحت بودن که متوجه نشدند مامان منو پارمیس صدا کرد.
یکم از غذایی که مامان درست کرده بود خوردم.
–مامان من یه سر میرم خونه....
مامان:باشه ،فقط یه سری لباس و وسیله برای من بیار....
–چشم.
از روی صندلی بلند شدم و شالم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در.
سبحان:من می رسونم تون.
–خیلی ممنون، مزاحم شما نمی شم خودم میرم...
سبحان:زحمتی نیست!من می رسنمتون.
–ممنونم.
با سبحان رفتیم پایین من جلوی در وایسادم تا سبحان ماشین رو بیاره....
وقتی سبحان ماشین رو آورد سوار شدم،تا خود خونه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم....
حدودا ۱۰دقیقه بعد رسیدیم خونه ی ما....
–ممنونم
سبحان: خواهش میکنم،من اینجا صبر میکنم تا شما بیاید و برسونم تون....
–نه،شما برید....ممکنه کار من طول بکشه....
سبحان:ایراد نداره،من صبر میکنم.
–نه...این طوری که نمیشه....پس حد اقل بیاین داخل.
سبحان: نه دیگه...من همینجا می مونم.
–ای خداااا...اصلا من اشتباه کردم با شما اومدم،تشریف بیارید داخل..
سبحان:حالا که اسرار میکنید چشم.
سبحان رفت و ماشین رو پارک کرد و اومد و رفتیم بالا.
@dokhtaranmahdavi1
✍ وقـتی حـجابـمون حـفـظ بشـہ
چـشـممون پـاڪـ مـیـشـہ
وقـتی چشـممـون پـاڪـ شـد
دلـمـون پـاڪ مـیـشـہ♥️
وقـتی دلـمون پـاکـ شـد
خـــدا عــاشقـمون مـیشـہ
وقـتی خدا عاشقمـون شد
#شـهیـد مـیشیـم🥀🌷
👈 بمانند شهید ابراهیم هادی
@dokhtaranmahdavi1