eitaa logo
• الشَغَف •
107 دنبال‌کننده
3.1هزار عکس
1.2هزار ویدیو
93 فایل
بـسـمـ ربـــ یوسف الــزهـرا♥ شـروعــ مــونـ : ¹¹'⁹'¹⁴⁰⁰ "الشَغَفْ" یعنی نهايتِ مرحله‌ىِ عشق؛ نفوذِ عشق تا پرده‌یِ دل { یا منجی }♥️ کانال وقف صاحب الزمان♥️ کــپــی؟ فقط از پست هایی که کپی ممنوع نیست حلالت رفیق😉 کانال همسایه @BarayeAgaahi
مشاهده در ایتا
دانلود
هدایت شده از ••بنرای‌تبادلات‌گسترده 𝐌𝐚𝐡𝐞 𝐛𝐚𝐧𝐨:)✨
و اینبار گاندو با اتفاقاتی جدید😈 داستانی نفس گیر که با خود شهادت را دنبال میکند...🚶🏻‍♂️ پر از ماجراجویی های جذاب که فقط یک قدم با مرگ فاصله دارد...🌚 ...! چاقو را جلوی گردنم گزاشت... حس کردم گردنم بریده می‌شود... جدی زنده زنده داشت سر میبرید! -رس....ول داوود داشت نفس نفس میزد ، سرش شل شد....یهو جلوی چشمانم افتاد... همینجوری مات و مبهوت مونده بودم باید چی کار میکردم.... خودم رو به زور از دست زیر دست های اسکات کشیدم بیرون و دویدم پیش داوود ، چاقویی که جلوی گردم بود کاملا با دویدنم فرو رفت..... داشتم خـ..فه میشدم ، دستم را جلوی گردنم گرفته بودم خون از لای انگشتانم فواره میزد..... دهنم پر از خون بود.... نمیتونستم خوب نفس بکشم نفس هایم به هق هق افتاده بود.... ولی انگار نه انگار،اصلا درد نداشتم تمام حواسم پیش داوود بود.... که یهو گرمی و زور دستان کسی را مابین گردنم احساس کردم... داشت خفم میکرد! تنها صدای خرناسه هام شنیده میشد... فقط با دستانی خونی زمین را چنگ میزدم... ••••• ...! چند نفری که داشتند فرار میکردند را دستگیر کردیم ، با سعید و فرشید داشتیم به سمت اتاقی که رسول داوود توش بودند میرفتیم که ناگهان صدای انفجارما را سر جایمان میخکوب کرد.... با بچه ها بدو بدو به سمت محل انفجار رفتیم رسول خونین روی زمین افتاده بود شعله های اتش اتاق را پر کرده بود... ولی داوود کجا بود؟ ادامه هر دو با جزئیات بیشتر😈↶ ❥ https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680 رمانی هایی که کل ایتا رو با نظراتش ترکووووند😱❌
و اینبار گاندو با اتفاقاتی جدید😈 داستانی نفس گیر که با خود شهادت را دنبال میکند...🚶🏻‍♂️ پر از ماجراجویی های جذاب که فقط یک قدم با مرگ فاصله دارد...🌚 ••• ...! چاقو را جلوی گردنم گزاشت... حس کردم گردنم بریده می‌شود.. جدی زنده زنده داشت سر میبرید! -رس....ول داوود داشت نفس نفس میزد ، سرش شل شد....یهو جلوی چشمانم افتاد...برای یک لحظه خراب شدن دنیا روی سرم رو احساس کردم.... خودم رو به زور از دست زیر دست های اسکات کشیدم بیرون و دویدم پیش داوود ، چاقویی که جلوی گردنم بود کاملا با دویدنم فرو رفت..... داشتم خـ..فه میشدم ، دستم را جلوی گردنم گرفته بودم خون از لای انگشتانم فواره میزد..... دهنم پر از خون بود.... نمیتونستم خوب نفس بکشم نفس هایم به هق هق افتاده بود... ولی انگار نه انگار،اصلا درد نداشتم تمام حواسم پیش داوود بود.... که یهو گرمی و زور دستان کسی را مابین گردنم احساس کردم... داشت خفم میکرد! حالا فقط صدای خرناسه هام شنیده میشد... فقط با دستانی خونی زمین را چنگ میزدم... ••• ...! چند نفری که داشتند فرار میکردند را دستگیر کردیم ، با سعید و فرشید داشتیم به سمت اتاقی که رسول داوود توش بودند میرفتیم که ناگهان صدای انفجارما را سر جایمان میخکوب کرد.... با بچه ها بدو بدو به سمت محل انفجار رفتیم رسول خونین روی زمین افتاده بود شعله های اتش اتاق را پر کرده بود... ولی داوود کجا بود؟ ادامه هر دو با جزئیات بیشتر🤫↶ ❥ https://eitaa.com/joinchat/2570911907C504cea0680 رمانی هایی که کل ایتا رو با نظراتش ترکووووند😱❌