بهیکیتنهمیزنی؛میگیببخشید...!
قبولمیکنه...!
بهیکیتنهمیزنی؛میگیببخشید...!
میگهچیو...؟!
مگهاتفاقیافتاده؟!
میگفت↓
#خدااینجوریمیبخشه...🌿
@dokhtaranmahdavi1
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_سوم
زنگ در رو که زدن فورا در رو باز کردم و رفتم جلوی در منتظر بچه ها.....
چند ثانیه بعد در آسانسور باز شد بچه ها اومدن بیرون....چند تا دیگه هم از بچه ها از پله ها بالا می اومدن....
اول از همه النا که از همه بچه ها بیشتر سر و زبون داشت اومد و جلو و با من رو بوسی کرد و جعبه شیرینی که توی دستش بود رو بهم داد.....
بعدش بقیه بچه ها وارد شدن...بعضی هاشون که می دونستند می خوام اسمم رو عوض کنم برام هدیه آورده بودن و بعضی هاشون هم که نمی دونستند نه.....
بچه ها اومدن توی خونه و لباس هاشون رو عوض کردن....بیشتر دوستانم مثل خودم بودن و سلیقه مون یکی بود و برای همین بیشترشون تیپ هاشون شبیه من بود....
وقتی بچه ها لباس هاشونو عوض کردن مهرانا که عاشق رقصیدن بود آهنگ گذاشت و بقیه بچه ها هم که منتظر همین فرصت بودن اومدن وسط خونه....
یه عده ای بچه ها هم دور وایساده بودن و دست میزدن بقیه هم کنار نشسته بودن ک مشغول حرف زدن بودن....
منم از بچه ها پذیرایی میکردم.
چند دقیقه گذشت
–بچه ها بیاین بشینید یه چیزی بخورید،وقت برای رقصیدن زیاده......
بعضی از بچه ها اومدن نشستن و مشغول پوست کندن میوه و خوردن شربت و شیرینی و.....شدن بعضی ها هم با دکوری که درست کرده بودیم عکس میگرفتن....یکم بعد پیتزا هایی که سفارش داده بودیم رو آوردن و بچه ها مشغول خوردن شدن.....بعد تموم شد ناهار (دو_سه ساعت بعد)کیک رو آوردم....بچه ها دست زدن و کیک رو برش زدم.....بعد شروع کردم به حرف زدن:دوستان عزیزاز این لحظه به بعد اسم من پارمیس هستش ازتون خواهش میکنم که منو پارمیس صدا کنید....از این به بعد اگر کسی به من بگه فاطمه زهرا متاسفانه دیگه جوابش رو نمی دم.....
بچه ها دست زدن....
نوشین:آخه کی تاحالا اینجوری مراسم تغییر اسم گرفته مسخره؟؟؟
–خب من خاصم دیگه...
سپیده:نه بابا.....
یلدا:ولی بچه ها فاطمه زهرا فکر خوبی کرد.
النا:خانم خانما همین اول یادت رفت؟؟؟؟فاطمه زهرا کیه؟؟؟
یلدا:ببخشید، منظورم پارمیس جان بود.
بهار:بچه ها بیاید یکم عکس بگیریم حالا.....
وقتی بچه ها یک دل سیر عکس گرفتن کیک رو پخش کردیم....
اون شب بعد از اینکه بچه ها رفتن و مامان برگشت خونه باهم خونه رو مرتب کردیم،خوشحال بودم بلخره اسمم عوض شده......
ادامه دارد....
@dokhtaranmahdavi1
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_چهارم
صبح جمعه وقتی از خواب بیدار شدم،دست و صورتم رو شستم و سفره و چیدم....فکر کردم مامان خوابه،رفتم که بیدارش کنم که دیدم نيست......تعجب کردم،گوشیم رو در آوردم و زنگ زدم مامان....
–الو سلام مامان
+سلام
–خوبی مامان؟؟کجایی؟چرا صدات گرفته؟
+اومدیم بیمارستان
–بیمارستان؟؟؟؟؟
+آره.
–چرا؟چیشده مامان؟؟؟
+حدیثه....
–حدیثه؟؟؟؟چیشده مامان؟؟؟؟درست توضیح بده
+صبح حدیثه تصادف کرده،خاله الناز زنگ زد به من،منم رفتم بیمارستان،دکتر ها عملش کردن اما متاسفانه خیلی دیر شده بود و حدیثه رفت....
–مامان با من شوخی نکن....
+شوخی نیست پارمیس جان!
–آدرس بفرست بیام.....خداحافظ
گوشی رو قط کردم،باورم نمی شد...حدیثه مثل خواهر بود برام....امکان نداشت....
شکه شده بودم، بغض گلوم رو گرفت و نتونستم تحمل کنم و گریه م گرفت....
سریع رفتم توی اتاق....
یک تونیک مشکی و شلوار مشکی پوشیدم،شالم رو انداختم سرم و وسایلم رو خالی کردم توی کیف مشکی رنگ ،کفشم رو پا کردم از خونه خارج شودم،قلبم داشت می ترکید....توی راه تا برسیم بیمارستان فقط گریه کردم....مامان و خاله الناز توی حیاط بیمارستان نشسته بودن،خاله الناز بلند بلند گریه می کرد و مامان هم با اینکه خودش آروم آروم گریه می کرد سعی داشت خاله رو آروم کنه....
دویدم سمت شون ....خاله الناز تا من رو دید از جاش بلند شد،رفتم توی بغل خاله ....
–خدا صبرت بده خاله....
خاله الناز هیچ حرفی نمی زد فقط گریه می کرد...
یکم بعد سجاد و سبحان داداش های حدیثه از بیمارستان خارج شدن و سمت ما اومدن، سبحان ۲۳سالش بود و سجاد ۲۶ و حدیثه هم ۱۶سال داشت و همسن من بود....
سجاد:قرار شد برنش مرده شور خونه....
سبحان سرش پایین بود و حرف نمی زد....
سجاد:کلی کار داریم سبحان ،باید برای فردا همه چیز رو هما هنگ کنیم....
–فردا تشیع جنازه هست؟؟؟؟
سجاد:بله
سرم انداختم پایین.
سجاد:سبحان برو ماشین رو بیار مامان و خاله و فاطمه زهرا رو برسون خونه
چون اوضاع اصلا خوب نبود نگفتم که دیگه من فاطمه زهرا نیستم و فقط سکوت کردم....
من و مامان کمک کردیم تا خاله الناز بیاد جلوی در،بعد سبحان با ماشین اومد دنبال مون و ما رو رسوند به خونه خاله الناز اینا..
ادامه دارد.....
@dokhtaranmahdavi1
-
-
کسانی به امام زمانشان خواهند رسید
که اهل سرعت باشند، و الا تاریخ کربلا
نشان داده که قافلهی حسینی معطل
کسی نمیماند.
#شهیدمرتضی.آوینی💙☂️••
@dokhtaranmahdavi1
#عشق_در_جاده_خدا
#قسمت_پنجم
خونه ی خاله الناز رو سکوت بر داشته بود....مامان داشت کار های خونه رو انجام میداد و غذا می خورد و از سکوت های محض و چشم های خیسش معلوم بود که آروم گریه میکنه، منم با اینکه خودم به زور مقاومت میکردم تا گریه نکنم داشتم به خاله الناز دلداری می دادم ....
–خاله جون....حدیثه قلب پاکی داشت،انشالله اون دنیا جاش خوب باشه.
خاله الناز:ایشالا ...
منم رفتم تا به مامان کمکم کنم ،اما سر درد شدیدی داشتم و مجبور شدم بخوابم....وقتی بیدار شدم ساعت۶ بود،سبحان و سجاد و اومده بودند و خیلی ساکت روی مبل نشسته بودند...
مامان:بیداری شدی؟؟؟
–بله.
سبحان:سلام.
سجاد:سلام فاطمه زهرا.
–سلام
مامان:بچه ها بیاید غذا بخورید.
سبحان و سجاد رفتن سر میز.
مامان:پارمیس تو هم بیا مامان...
از روی مبل بلند شدم و رفتم سر میز ....
سجاد و سبحان اینقدر ناراحت بودن که متوجه نشدند مامان منو پارمیس صدا کرد.
یکم از غذایی که مامان درست کرده بود خوردم.
–مامان من یه سر میرم خونه....
مامان:باشه ،فقط یه سری لباس و وسیله برای من بیار....
–چشم.
از روی صندلی بلند شدم و شالم رو سر کردم و کیفم رو برداشتم و رفتم سمت در.
سبحان:من می رسونم تون.
–خیلی ممنون، مزاحم شما نمی شم خودم میرم...
سبحان:زحمتی نیست!من می رسنمتون.
–ممنونم.
با سبحان رفتیم پایین من جلوی در وایسادم تا سبحان ماشین رو بیاره....
وقتی سبحان ماشین رو آورد سوار شدم،تا خود خونه حتی یک کلمه هم حرف نزدیم....
حدودا ۱۰دقیقه بعد رسیدیم خونه ی ما....
–ممنونم
سبحان: خواهش میکنم،من اینجا صبر میکنم تا شما بیاید و برسونم تون....
–نه،شما برید....ممکنه کار من طول بکشه....
سبحان:ایراد نداره،من صبر میکنم.
–نه...این طوری که نمیشه....پس حد اقل بیاین داخل.
سبحان: نه دیگه...من همینجا می مونم.
–ای خداااا...اصلا من اشتباه کردم با شما اومدم،تشریف بیارید داخل..
سبحان:حالا که اسرار میکنید چشم.
سبحان رفت و ماشین رو پارک کرد و اومد و رفتیم بالا.
@dokhtaranmahdavi1