#داستانک
🏻🦱اول صبح وسط حیاط مدرسه موهایش را پریشان کرده و بی توجه به تذکر ناظم با دوستانش بگو و بخند میکرد
یکی از همکلاسی هایش که از قضا مذهبی و محجبه هم بود به سمتش آمد.
+به به! آتنا خانوم! خوبی؟☺️
-ببین کی اینجاست! سلام زهرا!😘
🗣زهرا بعد از کمی خوش و بش سعی کرد بحث را به سمتی که می خواهد بکشد.
+آتنا جونم! می دونی؟! بعضی وقتا نگران ساختمون های اطراف مدرسه میشم!☹️
-وا! چرا؟؟😳
😱+آخه از پنجره هاش هرکس و ناکسی می تونه نگاهمون کنه.با هرنیتی می تونه آزاده رفت و آمدهامون رو نگاه کنه. نگران بچه هایی هستم که خب شاید یه کم راحت تر باشن و خب حیفه که اون آدم فرضی بتونه بدون هیچ هزینه ای و خیلی راحت زیبایی های اونا رو ببینه.به نظرم هر دختر و زنی باید واسه ی زیبایی هاش ارزش قائل باشه و نزاره دیگران به همین راحتی اونا رو ببینن.😊
آتنا کمی من و من می کند...🤔
-راست میگی تا حالا بهش اینجوری فکر نکرده بودم.....☹️
🌹بعد هم به ساختمان های اطراف نگاهی می کند و آرام مقنعه را روی سرش می کشد....
✍️نویسنده:خانم حجتی
@Ashegh_Ahle_Beit
هدایت شده از HAJFATHI
✅ توکل را ببین
نقل است پادشاهی، درویشی را به زندان تاریک انداخت، ولی به خواب دید که بی گناه است، پس او را بیرون آورد و از وی عذر خواست و گفت:
حاجتی بخواه.
درویش گفت:
ای امیر! کسی که خداوندی دارد که چنین به نیمه شبان، تو را سر و پا برهنه از بستر گرم برانگیزد و بفرستد تا او را از بلاها برهاند، روا باشد که او از دیگری سؤال کند و حاجت خواهد!
----------
📚لطایف و پندهای تاریخی، ص ۹۳ (با اندکی تلخیص).
#داستانک
#رسانه_حاج_فتحی 👇
+| @hajfathi_ir |+