فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
آموزش تعبیر خواب در دو دقیقه توسط آیت الله فاطمی نیا (ره)
#الهمعجللولیکالفرجــ🤲
#یامهدی
@ARARARAR0
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
620 بشیم؟ @ARARARAR0
همسایه ها فوروارد
هدایت شده از . مدافعانِچادࢪ .
🆗
پرداختداریم!•🦕°🦋•
برای1نفر!!!!!•🌿°🕊•
بهمناسبت700تاییمون!!•😌°😍•
https://eitaa.com/joinchat/926482588C28ec408958
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استورے
#داداشمحسن♥️🌿
ݟیࢪٺ داشٺ ࢪۅ بانۅے حرم💔😔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
لیاقت نوکریم نداریم حسین جان. . . .🌱😔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
ببینید این #فرزند_شهید با چه سوز دلی #سلام_فرمانده رو میخونه
#حرفحق🌸✨
آنچهبرای
خواهرخودنمیپسندی
برایخواهردیگرانهمنپسند،مشتی !!
_________
🔘پسریکه غیرتداشته باشه سمت روابطحرامنمیره
میدونی چرا؟
چون ناموس دیگران رو مثل ناموس خودش میدونه و میدونه هرکاری کنه سر ناموس خودشم میاد😣
(رفیق اینی که گفتم حدیث اهل بیته)
👈هروقت خواستی یکاری کنی به این فکر کن خوشت میاد یکی با ناموس خودت همینکارو کنه؟!
اگه جوابت منفی بود مشخص میشه که اونکار غلطه...
#خیلیحواسمونباشه
#امام_رضا
#تلنگرانہ⚠️
بعضےاز گـناهـان
یهجوريبینمون عاديشدن،
کهتا بهطرفمیگی،چرااینکارو
انجاممیدی !؟
میگه: «همـه»انجاممیدن،حالابرامنعیبه ... !
! اینخیلیچیزخطرناکیه ...!❌
بهاینافرادبایدگفت:
اوندنیادیگه، «همــه» قرارنیست
بجای توبرن جهنم، تو خودت بایدبری ..!
💡یادموننره:
خودمونمسئولکارهاییڪه
انجاممیدیم، هستیم ... پس
بابهانه،خودمونو فریبندیـم..... 🚶♀
بسمربارباببیسر...🥀
باسلامواحترام
امیدوارمحالتونخوبباشه
باجمعیازدوستانقرارهست
تافرارسیدنماهمحرم🖤
چلهیزیارتعاشورابگیریم
۷۲نفرمونکنید👌🏿
انشااللهکهنگاهخاصهمهشون
شاملحالمونبشه✨
بیشترازاینوقتتونرونمیگیرم🙂
اگرخواستیدشرکتکنیددرخدمتتونهستم🌱
آیدیجهتثبتنام:
@Amid_210
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۴۳
_اوه همه چی بهم ریخت که پس زنگ بزن آقاتون بگو پول بریزن برات
_دیگه چی؟!
_فعلا بیا تو بهت میگم!
_عجب پرویی هستی تو
_نوکرم
فاطمه خیلی دختر شیطونیه از اون روزی که باهام بد شد دیگه ندیدم اینجوری سر به سرم بزاره
_بیا دیگه!
_باشه اومدم
رفتیم تو و نشستیم
_فاطمه اینجاهارو از کجا بلدی!
_دیگه!
_راستی حسنا انگشتره که برات خریدن کجاست چرا دستت نمیکنی؟!
_خب همینجوری الکی که نمیشه دستم کنم باید بیان خودشون دستم کنن
_اوه اوه باریکلا بلدیا!
_پس چی!
_من میرم سفارش بدم چی میخوری؟!
_من هرچی نگاه این اسما میکنم چیزی دست گیرم نمیشه.
_خب پس هرچی برا خودم سفارش دادم برا توهم میگیرم
_باشه
_خب داداش قشنگ من چطوره؟
_آبجی یه چیزی بگم؟
_جانم؟
_تو میخوای عروس اقا محسن بشی؟
از حرفش خندم گرفت
_بله اما نه عروس اقا محسن خانم اقا محسن!
_من دلم برات تنگ میشه
_الهی من قربون دلت بشم مگه قراره جایی برم من!
_قول میدی نری؟
_اره من فعلا پیشتم غصه نخور داداشی
با شنیدن این حرفم از خوشحالی لبخند زد
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۴۲
علی زود اماده شد و از پله ها دوید پایین
_خب من حاضرم بریم!
_به به چه داداش خوش تیپی دارم من!
_بله تازه فهمیدی!
_نه میدونستم چون اجیش منم
فاطمه گفت..
_اوه چه خودشونم تحویل میگیرن بسه بیاید بریم
مامان اومد دم در
_راستی حسنا بابا امروز ماشینو نبرده بیا سوییچو بگیر با ماشین برید!
_ممنون مامان!
_فقط مراقب باشید
_چشم
رفتیم بیرون تازه گواهینامه گرفتم یکم ترس دارم اما میتونم بشینم پشت فرمون!
علی سریع اومد که بشینه جلو فاطمه هم تا دید علی داره میاد سمت ماشین دوید تا اون بشینه بالاخره فاطمه موفق شد و نشست جلو
_خب حالا فاطمه خانم شما بگو کجا بریم!
_نمیدونم عروس خانم شما معمولا با آقاتون کجا میرید ما هم میایم همونجا!
_بامزه! من اصلا با آقامون تاحالا یه بارم پیام ندادیم چه برسه اینکه بریم بیرون!
_اه اه چه زوجای خشکی!
_تو اینطوری فکر کن
حالا بگو کجا بریم
_برو مستقیم تا بهت بگم
رفتیم و جلوی یه کافی شاپ ایستادیم و پیاده شدیم
_فاطمه اینجا بهش میاد گرون باشه ها!
_مهم نیست فعلا مهمون یکی دیگه ایم
_این یکی دیگه که میگی پول پدر گرامی خودت تو جیبشه!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۴۴
بالاخره فاطمه خانم تشریف آوردن
فاطمه کلی شوخی کرد خیلی خوش گذشت بعد از خوردنمون بلند شدم که برم حساب کنم
_سلام آقا لطفا میز مارو حساب کنید!
_کدوم میز؟!
_این میز رو به رو
_اها این میز حساب شده
_کی حساب کرده؟!
_یه خانمی شبیه خودتون!
فهمیدم که فاطمه رو میگه
اومدم بیرون و رفتم سمت ماشین
_سلام علیکم خواهر حسنا
_سلامو...
_سلامو چی؟
_کی گفت تو حساب کنی؟!
_عه پس فهمیدی دیگه عزیزم من باید یه کادویی به عروس خانم بدم!
اگه میگفتم من میخوام کادو بدم که نمی اومدی!
_چرا زحمت کشیدی خب من دلم میخواست خودم بهت شیرینی بدم!
_نخیر شیرینی شما محفوظه از اقاتون میگیرم شما غصه نخور!
ماشینو روشن کردم و رفتیم سمت خونه توی راه بودیم که اذانو گفت
_حسنا الان اذانه میشه اینجا وایسی برا نماز!
_باشه عزیزم..
کنار مسجد ایستادم و پیاده شدیم و رفتیم تا نماز بخونیم و بریم!
بعد از نماز فاطمه گفت
_حسنا اینجا همون مسجده هست که محسن کار فرهنگی میکنه؟
_نمیدونم اسمش چیه؟!
_اینجا زده مسجد الزهرا
_عه اره همینجاس!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۴۵
نمازو خوندیم و اومدیم بیرون تا سریع برسیم خونه
بعد از کلی ترافیک رسیدیم خونه
_فاطمه علی رو بیار خوابش برده!
_باشه
در ماشینو قفل کردم و رفتیم توی خونه
بابا هم اومده بود
_سلام بابا خوبی خسته نباشید؟!
_سلام عزیزم ممنون
رفتم توی اتاق و لباسامو عوض کردم فاطمه هم پشت سر من اومد توی اتاق
_بریم پایین؟
_اره بریم!
باهم رفتیم پایین و شامو خوردیم بعد از خوردن شام ظرفارو شستیم و اومدم برم توی اتاق که مامان گفت
_حسنا بشین کارت دارم
_چشم!
_خاله زنگ زد فرداشب میان خونمون برای نشون و قول و قرارای عقد!
ته دلم با شنیدن اسم عقد خالی شد
_چشم
رفتم توی اتاقم و فاطمه هم بعد من اومد توی اتاق نشسته بودم روی تختم
فاطمه هم اومد کنارم نشست
_فرداشب چی میپوشی؟!
_وای نمیدونم چی بپوشم!
_یه چیزی بپوش دیگه!
_فاطمه یه سوال ذهنمو درگیر کرده بپرسم؟
_اوم بپرس!
_چیشد که تو یه دفعه چادرتو پوشیدی و شدی همون فاطمه قبلی؟!
_داستانش زیاده
_خب بگو میشنوم!
_راستش همون شبی که شما رفتید صبحش انگشتر بخرید و من در جریان نبودم شبش خواب دیدم که یه نفر که خیلی جوون و قشنگ بود اومد کنارم و از دستم ناراحت بود بهش گفتم چرا ازم ناراحتی گفت به خاطر کاراییه که کردم ازش پرسیدم کیه و منو از کجا میشناسه گفت اسمم حسینه و سی سال پیش رفتم و جونمو دادم که امروز تو بتونی راحت با امنیت راه بری برای حجابی که تو به راحتی کنارش گذاشتی رفتم و جنگیدم!
از خواب پریدم صبح بود میخواسم ازت بپرسم ببینم شهیدی به اسم حسین میشناسی؟ که دیدم نیستی گفتم حداقل گوشیمو پیدا کنم و توی گوگل سرچ کنم ببینم واقعا همچین کسی هست یا نه کل خونه رو گشتم تا بالاخره گوشیو پیدا کردم اولش گفتم از تو بپرسم پیامت دادم اما بعدش گفتم حالا میگی میخوای چیکار و اینا رفتم توی گوگل سرچ کردم خیلی شهیدا بودن به اسم حسین اما هیچکدوم اونی نبودن که من دیدم بعد از اون کلی گریه کردم و واقعاً پشیمون شدم از کارم
_الهی من فدات بشم خداروشکر که همین شهید دستتو گرفت!
_اره واقعا خداروشکر!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby