فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شدشد،نشد میام... بابغض تو صدام با اشکتوچشام خوش باشی اقا بازائرات
ما راکسی نخواست؛
توهَمگَر نخواستیدَرگوشمان بگوکه بمیریمگوشهای…🚶🏿♀
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
«اَلآبـذڪراللّٰھتطـمئنالقـلوب»:
مگه از سنگه؟!
چه کنم باز دلم تنگه😔💔
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
#استوری
با گریه سلام.... 🥺💔
#جالب
چرامسلمانان بامردان نامحرم دست نمیدهد؟
جواب:
ﯾﮏ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺍﺯ ﻋﺎﻟمی ﭘﺮﺳﯿﺪ: ﭼﺮﺍ ﺩﺭ ﺍﺳﻼﻡ ﺩﺳﺖ ﺩﺍﺩﻥ ﺯﻥ ﺑﺎ ﻣﺮﺩ ﻧﺎﻣﺤﺮﻡ ﺣﺮﺍﻡ ﺍﺳﺖ؟
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺁﯾﺎ ﺗﻮ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﯽ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺍﻟﯿﺰﺍﺑﯿﺖ ﺩﺳﺖﺑﺪﻫﯽ؟
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ : ﺍﻟﺒﺘﻪ ﮐﻪ ﻧﻪ، ﻓﻘﻂ ﭼﻨﺪ ﻧﻔﺮ ﻣﺤﺪﻭﺩاند ﮐﻪ ﻣﯿﺘﻮﺍﻧﻨﺪ ﺑﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﺩﺳﺖ ﺩﻫﻨﺪ.
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﻫﺴﺘﻨﺪ ﻭ ﻣﻠﮑﻪ ﻫﺎ ﺑﺎﻣﺮﺩﺍﻥ ﺑﯿﮕﺎﻧﻪ ﺩﺳﺖ ﻧﻤﯿﺪﻫﻨﺪ.
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﺳﻮﺍﻝ ﮐﺮﺩ : ﭼﺮﺍ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﺷﻤﺎ ﻣﻮ ﻫﺎ ﻭ ﺑﺪﻥ ﺧﻮﺩ ﺭﺍ ﻣﯿﭙﻮﺷﺎﻧﻨﺪ، ﯾﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ ﻣﯿﮑﻨﻨﺪ؟
ﻫﻤﺎﻥ ﻋﺎﻟﻢ ﺗﺒﺴﻤﯽ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭ ﻋﺪﺩ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮔﺮﻓﺖ، ﯾﮑﯽ ﺭﺍ ﺑﺎﺯ ﮐﺮﺩ ﻭ ﺩﻭﻣﯽ ﺭﺍ ﻫﻤﺎﻥ ﻃﻮﺭ ﺑﺴﺘﻪ ﺑﺎﻗﯽﮔﺬﺍﺷﺖ. ﺑﻌﺪﺍ ﻫﺮﺩﻭﯼ ﺁﻧﺮﺍ ﺑﻪ ﺯﻣﯿﻦ ﺧﺎﮎ ﺁﻟﻮﺩ ﺍﻧﺪﺍﺧﺖﻭ ﺑﻪ ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺴﯽ ﮔﻔﺖ: ﺍﮔﺮ ﻣﻦ ﺑﮕﻮﯾﻢ ﯾﮑﯽ ﺍﺯ ﺁﻧﻬﺎ ﺭﺍ ﺑﺮﺩﺍﺭ ﮐﺪﺍﻡ ﯾﮏ ﺭﺍ ﺍﻧﺘﺨﺎﺏ می کنی؟
ﻣﺮﺩ ﺍﻧﮕﻠﯿﺲ ﮔﻔﺖ: ﻫﻤﺎﻥ ﺷﮑﻼﺕ ﺭﺍ ﮐﻪ ﭘﻮﺷﺶ ﺩﺍﺭﺩ.
ﻋﺎﻟﻢ ﮔﻔﺖ: ﺑﻪ ﺍﯾﻦ ﺩﻟﯿﻞ ﺍﺳﺖ ﮐﻪ ﺯﻥ ﻫﺎﯼ ﻣﺎ ﺣﺠﺎﺏ ﺭﺍ ﺭﻋﺎﯾﺖ مي كنند.
به افتخار بانوان محجبه، با شخصیت و متین که ملکه های سرزمین مان هستند!
#خواهࢪانه
#تلنگر
شیطونـ کنارِ
گوشت زمزمه میکنه:
تا جوونی از زندگیـت لذت ببر/:
هر جور که میشه خوش بگذرون
اما تو حواسـت باشه،
نکنه خوش گذرونیت به
قیمتِ شکســ💔ـــتنِ دل امام زمانمون باشه..😔
#امام_زمان
یکیازهمسنگریهایشدرسوریهمیگفت:
منبستنِکمربندایمنیرادرسوریهاز محمودرضایادگرفتم!
وقتیمینشستپشتِفرمون،کمربندشرامیبست.
یکباربهشگفتم:اینجادیگهچرامیبندی؟!
اینجاکهپلیسنیست!
گفت:میدونیچقدرزحمتکشیدمباتصادفنَمیرم..؟!
#شهیدمحمودرضابیضائی
گر دهد دست که روزی به وصال تو رِسَم
با تو گویم که مرا بی تو چه ها پیش آمد...
#صلیاللهعلیڪیااباعبدالله❤️
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
سِرّ نماز اول وقت🌱
#پشنهاد دانلود
#استادرائفیپور🎙️
#تلنگر
میشنوی؟
صدایِ"هَلمِنناصر" را...؟!
کہحسینِزمانفریادمیزند؟ :))
#امام_زمان
#اللهمعجللولیڪالفرج_به_حق_حضرت_زینب_علیهالسلام_مَعَ_عافییَتِنا
#شهیدمحمدرضانظافت
#چادرانه
گفتم :
ڪاشمیشد منم همراهت بیام جبھہ
لبخندۍزد وپاسخیداد کہ قانعمکرد !
-
گفت :
هیچ میدونی سیاهیِچادر تو
ازسرخیِخونِ منکوبندھتره ؟!
همینحجابتورعایتکنی ؛
مبارزتوانجامدادۍ!
بهروایتهمسر #شهید
#حجاب
هدایت شده از - ملجا قلبے .
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
شهادت امام محمد باقر تسلیت باد🖤🥀
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
شهادت امام محمد باقر تسلیت باد🖤🥀
زائرت امشب حضرت زهراست💔
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
اقاجان دلم برا حرمت تنگ شده💔
مگه نوکرت چقدر تحمل ندیدنت رو داره💔
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۹۳
تا اذان صبح با محسن حرف زدم و از آیندمون گفتیم اسم بچه هامون رو انتخاب کردیم انقدر محو حرف زدن بودیم که زمان سریع گذشت
نمازمو خوندم و رفتم خوابیدم تا حداقل دوساعت خوابم ببره
با صدای آلارم گوشی از خواب بیدار شدم محسن گفت ساعت ۹ میاد تا بریم
نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۸ بود
و فاطمه هم رفته مدرسه!
از تختم بلند شدم و رفتم پایین
مامان داشت قران میخوند با دیدنم تعجب کرد و گفت
_به به سلام سحر خیز شدی؟
_سلام صبح بخیر محسن گفت ساعت ۹ میاد بریم کابینت سفارش بدیم!
_عه باشه عزیزم برو صبحانتو بخور
رفتم و برای خودم چایی ریختم و صبحانمو خوردم و رفتم تا آماده بشم
لباس هامو پوشیدم و محسن زنگم زد رفتم بیرون
مثل همیشه روبه رو در خونمون ایستاده بود
از دور لبخندی زدم و رفتم سمت ماشین و سوار شدم
_سلااام عزیزممم صبحت بخیر!
_سلام خانومم صبح شما هم بخیر!
ببین توروخدا حالا هیچوقت ساعت هشت صبح پا نمیشدا امروز از ذوقش شب که نخوابیده الانم انقدر انرژی داره
بلند زد زیر خنده!
_خب ذوق دارم قراره خونمونو با آقامون خودمون با سلیقه خودمون بچینیم دیگه مگه تو ذوق نداری!
_اوه اوه مگه میشه ذوق نداشت واقعا از ته دلم خوشحالم....
کل راه باهم شوخی کردیم و کلی خندیدیم
بالاخره رسیدیم به کابینت سازی
همراه محسن پیاده شدم و رفتیم داخل محسن با فروشنده خیلی گرم سلام علیک کردن
_خب بفرمایید اینا نمونه های کابینتامون هست هرکدومو که دوست دارید انتخاب کنید!
آروم کنار گوش محسن گفتم
_کابینت رنگش سفید باشه
لبخندی زد و گفت
_چشم به روی چشم!
یکی از مدل ها خیلی چشممو گرفت سفید بودن با دسته های طلایی محسن هم گفت خوشش اومده
_آقای چراغی همینو پسندیدیم!
_مبارکتون باشه ماشاالله خوش سلیقه هم هستیدا
با محسن خندیدن و سفارش دادیم و اومدیم بیرون
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۹۶
گفتم
_اینکه قفله!
نگاهی به دستگیره انداختم که یه کاغذ بهش وصل بود پوفی کشیدم و گفتم
_نکنه سر کاریه اقا محسن؟
خندید و گفت
_شما کاغذو بخون!
روی کاغذ نوشته بود
«کلید کشو روی قلبم است»
نگاهم و به جیب پیرهنش بردم که با سر تایید کرد و گفت
_عا باریکلا بیا!
کمی مکث کردم گفت
_هدیتو نمیخوای؟!
آهسته دستمو دراز کردم و داخل جیبش کردم کوبش قلبشو حس میکردم!
دستش رو روی جیبش گذاشت و دست من که هنوز توی جیبش بود به سینه اش فشار داد و گفت
_ببین برا تو میزنه ها!
قلبم تند تند شروع به زدن کرد دستمو سریع از جیبش بیرون کشیدم کلید لای انگشتام بود به شدت هیجان زده شده بودم از اینکه محسن انقد قشنگ اظهار علاقه میکرد!
دستمو گرفت و گفت
_بازی رو تموم نمیکنی؟
کلیدو توی قفل زدم و در کشو رو باز کردم یک جعبه انگشتر بود که با خط خودش نوشته بود دوست دارم!
جعبه رو باز کردم دوتا انگشتر عقیق ست بود!
خیلی انگشتر قشنگی بود روی یکی از انگشتر ها نوشته بود «یا زهرا»
و روی یکی دیگه حک شده بود «یاعلی»
گفت
_انگشتر یا زهرا رو دستم میکنم که هروقت چشمم خورد بهش یادت بیوفتم!
با ذوق تمام توی چشماش نگاه کردم و گفتم
_محسن!
_جانم؟
_قول میدی همیشه همین حس رو نسبت به من داشته باشی؟
اومد نزدیکم و گفت
_از خدا میخوام اگه یه روز این حس باهام نبود منم دیگه نباشم!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۹۴
بعد از سفارش دادن کابینت ها
یکمی توی شهر چرخیدیم که مامان زنگ
_سلام مامان جان خوبی؟
_سلام عزیزم ممنون کجایید؟
_ما تازه کابینتا رو سفارش دادیم!
_خب زود بیا خونه بابا زنگ زد گفت از سر کارش مرخصی گرفته بریم یکم جهیزیه رو بخریم!
_زود نیست مامان؟
_کجا زوده دیرم هست بیا
_چشم اومدم خداحافظ
محسن نگاهی بهم کرد و گفت
_مامان بود!؟
_اره میگه برم خونه میخوایم بریم جهیزیه بخریم!
_عه خیلی هم عالی باشه الان میبرمت عزیزم
_خودتم میای؟
_نه دیگه شما با سلیقه خودت وسیله ها رو بخر تا من بعد از دیدنشون غافلگیر بشم:)
رفتم خونه و بابا همون موقع رسید و سوار ماشین شدیم و رفتیم پاساژ یکی از دوستای بابا که همه چیز داشت از یه قاشق گرفته تا یخچال و همه چیز!
بابا وارد شد و اقایی که پشت میز بود به احترام بابا ایستاد و دستشو آورد جلو و سلام کردن
_به به سلام از این طرفا حسین اقا چه عجب!
_سلام دیگه چیکار کنیم کم سعادتیم
_نفرمایید حسین جان من در خدمتم!
_راستیتش دخترم چندوقت دیگه عروسیشه اومدیم یه سری وسیله هاشو بخریم!
_کار خیلی خوبی کردید من یه لیست بهتون میدم هرچی خودتون میخواید انتخاب کنید.
بابا لیست رو گرفت و سمت من و مامان گرفت و گفت
_شما برید هرچی میخواید خرید کنید منم اینجام کنار اقای دوستی بعد از چند وقت همو دیدیم
هر دو خندیدن با مامان لیست رو گرفتیم و رفتیم سمت وسیله ها پاساژ خیلی بزرگی بود چند طبقه بود با مامان از پله برقی ها بالا رفتیم
_مامان دلم میخواد خونم آبی یخی باشه همه وسیله هام
_باشه عزیزم بریم اول چینی ها رو بخریم
وارد یکی از مغازه ها که چینی فروشی بودن شدیم و یه ست خیلی قشنگی چشممو گرفت آبی خیلی کم رنگ با گلای ریز صورتی
یه سرویس صبحانه صورتی رنگ خیلی قشنگی هم چشممو گرفت که کاسه ها به شکل قلب های کوچیک و بزرگ بودن و قوری و استکان و همه چیز صورتی رنگ بودن همه سرویس هامو از همون مغازه سفارش دادیم و همه خرده ریز ها رو سفارش دادیم و رسیدیم به مغازه مبل فروشی
یکی از مبل ها که طرح خیلی قشنگی داشت چشممو گرفت آبی خیلی کمرنگ با طرح های کرمی رنگ کار شده بود همونو سفارش دادیم و فرش هم همون رنگ با گلای. ریز کرم رنگ خریدیم تقریبا همه چیز رو سفارش داده بودیم
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۹۵
بالاخره شبی که باید نمیرسید رسید!
شبی که قراره محسن فردا بره مأموریت!
خیلی دلم گرفته بود همون شب محسن اومد دنبالم و رفتم خونشون
رفتم چادرمو عوض کنم بغضی توی گلوم بود که اگه رهاش نمیکردم میمردم همونجا زدم زیر گریه و آروم اشک ریختم!
که محسن اومد توی اتاق و با تعجب گفت
_حسنا داری گریه میکنی؟
چیزی نگفتم و اشکامو پاک کردم اومد کنارم و گفت
_من بمیرم یه قطره اشکتو نبینم توروخدا منو با هرچی میخوای شکنجم کن اما با اشکات نه!
نگاهی بهش کردم و گفتم
_محسن دلم برات تنگ میشه!
دوباره بغضم ترکید و اشکام سرازیر شدن
محسن پیشونیمو بوسید و سرمو توی بغلش گرفت و گفتم
_من بیشتر!
برای اینکه گریمو بند بیاره گفت
_حاضری یه بازی بکنیم؟
_بازیییی؟
با سر تایید کرد و گفت
_اره از همون بازی هایی که تو بچگی میکردیم یه نفر یه چیزی رو قایم میکرد بعد با خودکار روی میز ضربه میزد تا اون یکی نزدیک بشه و پیداش کنه!
حالا من یه چیزی قایم کردم که باید پیداش کنی!
با تعجب نگاهش کردم که گفت
_پاشو من میشینم تو برو بگرد!
مثل بچگی هامون دوباره شیطون و بازیگوش شده بود بلند شدم و محسن نشست و با خودکار روی میز گنار تختش ضربه میزد
رفتم جلو،چپ،راست. ضربه ها بلند تر میشد یعنی نزدیک شدم!
کنار قفسه کتاب ها بودم که ضربه ها بلند و بلند تر شد دستم رو بردم پشت ردیف کتاب ها که بین فاصله دیوار و کتاب ها دستم به یک جعبه کوچیک خورد!
بیرون آوردمش یک جعبه کوچیک کادو شده بود که با دقت روبان بندی شده بود و زیر آن یک یاد داشت چسبیده بود کاغذو باز کردم که نوشته بود
_معمای بعدی زیر بالشت است!
نگاهی به محسن انداختم که با شیطنت میخندید!
دستم رو زیر بالشت بردم و جعبه بعدی زو که درست همون شکل بود پیدا کردم یادداشت بعدی نوشته بودپشت گلدان!
یادداشت سوم پشت پنجره!
در تمام این مدت که دنبال کادو بودم همش میخندید و میگفت آفرین داری نزدیک میشی!
چهارمین کاغذ آدرس کشوی میز رو میداد به طرف میز رفتم محسن درست جلوی میز نشسته بود برای باز کردن کشو باید خیلی به محسن نزدیک میشدم و محسن هم حاضر نبود کنار برود
منتظر ایستادم تا کنار بره اما همینطور نگاهم میکرد گفتم
_مثل اینکه نمیخوای کادو رو بدی؟
_عه ببخشید خانوم حق با شماست بفرمایید
رفت کنار دسته کشو رو گرفتم که قفل بود!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby