eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
881 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
🕋°| ﷽ |°🕋
💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱 @ARARARAR0
قلب مرا زدند از اول بہ نامتان من آمدم همیشه بمانم غلامتان با یڪ درود صبح خود آغاز می‌ڪنیم ماییم واشتیاق عَلیڪ‌السلامتان 💜اَلسَّلامُ عَلَى الْحُسَیْنِ 💚وَعَلى عَلِىِّ بْنِ الْحُسَیْنِ ♥️وَعَلى اَوْلادِ الْحُسَیْنِ 💛وَعَلى اَصْحابِ الْحُسَیْنِ 🌱 @ARARARAR0
♥ سلام وارث شکوهمند غدیر، ما غدیریان آخرالزمان با سبدهای معطر نرگس، کنار برکه ی انتظار، سبز و امیدوار و خستگی ناپذیر، چشم براه توایم تا بازآیی و غدیر را احیا کنی... ای وارث سریر امامت ، به پاخیز... @ARARARAR0
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
❤️🍃 ولایت فقیه، بدعته ؟! ✖️ اگه نیست، کِی، توسط چه کسی و چرا پایه‌گذاری شده؟! تا الآن فایده‌ای هم داشته؟ @ARARARAR0
اهاے! دخٺر خانمے ڪه🧕🏻💜 بہ جاے آرایش ڪردن و لباسِ جلو باز و جلب توجہ پسراےِ مردم چادر سرٺ مے ڪنے و طعنہ ها رو بہ جون مے خرے... واسه_لبخندِ_مادرت_زهراۜ دمت گرم!خیلے خانمے...!💛 💎 🌸🍃 @ARARARAR0
🌟•• چشــم و هــم چشـمی در امـــور دنیــوی خوب نیست اما در امر آخـــرت خوب است. یعنی اگر دیدی کسی کـار خیری مـیکند بگــو چـرا مـــن داخــل آن نباشــم؟! @ARARARAR0
-گفتند در ِ خانه‌ی ِ غیر ِ تو شلوغ است . . گفتند ولی ؛ رفتم و دیدم خبری نیست (: ¹²⁸ @ARARARAR0
هدایت شده از خب ؟
بشیم388 پرداخت داریم😍 @hcifndbdhcbc
2نفر دیگه تا 760 شدنمون @ARARARAR0
هدایت شده از خب ؟
همسایه ها یه هول میدید بشیم 395 پرداخت بزارم؟ @hcifndbdhcbc
هدایت شده از خب ؟
هرکس زودتر 2 عضو آورد❣ ایدی👇 @Kooxhu لینک👇 @hcifndbdhcbc
اهیاناً 1⃣ عضو دیگه نمیخواد بیاد که بشیم760؟!!
یکی دیگه بیاد 760 بشیم
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۱۲ مامان گفت _حسنا چرا هنوز با چادر نشستی برو لباساتو عوض کن انقدر خسته بودم و از خبری که شنیدم خوشحال که کلا یادم رفت لباسامو عوض کنم _چشم مامان الان میرم _چیکار کردید امروز؟ _خونه رو تمیز کردیم دیگه کاری نداره فقط مونده جهیزیه و کارت دعوت هم سفارش دادیم _عه کارت ها کی میاد؟ _گفت شنبه میاد رفتم توی اتاقم و لباس هامو عوض کردم و از خستگی خوابم برد! با تکون های فاطمه چشمامو باز کردم و گفتم _بله؟ _نمازه نمیخوای پاشی؟ _عه نماز مغربه؟ _اووو صبح بخیر ایران! نماز صبحه کجایی؟ از جام بلند شدم فکر نمی‌کردم خوابم برده باشه انقدر نگاهی به ساعت کردم ساعت چهار و نیم صبح بود فاطمه چادر مشکی پوشیده بود و آماده بود _کجا به سلامتی؟ _با بابا میخوام برم مسجد میای؟ _نه حال ندارم خستم برو فاطمه از اتاق رفت بیرون و وضومو گرفتم تا نمازمو بخونم سجادمو پهن کردم یهو دلم گرفت برای اینکه فقط یه هفته دیگه توی این اتاق میخوابم و کل روز و شبم رو تو این خونم دلم برای شیطنتام با فاطمه تنگ میشه برای مهربونی های مامانم و بابام و بازی های علی... چند قطره اشک روی گونم افتاد اشکامو پاک کردم و نمازمو خوندم ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۱۳ قرار شد امروز کارت هایی که برای عروسی سفارش دادیم برسن! با محسن رفتیم و کارت ها رو تحویل گرفتیم هنوز ماجرای اون دوتا کارت اضافه توی ذهنم یه علامت سوال بزرگ ایجاد کرده دیگه نتونستم تحمل کنم پرسیدم _محسن! _جان دلم؟ _میشه الان بگی اون دوتا کارت که اضافه تر سفارش دادی ماجراش چیه!؟ _بابا ایول به این حافظه بلند خندید زدم روی پاش و گفتم _مگه میشه یادم بره انقد که این چندوقته فکرم مشغول بود بگو دیگه _باشه باشه میگم _خب میشنوم! _من قبل از ازدواجمون خیلی به این فکر میکردم که چیکار کنم که مجلس عروسیم بدون گناه باشه و نگاه امام زمان بدرقه راهمون باشه تا همین چندوقت پیش هم خیلی بهش فکر کردم تا اینکه کتاب شهید حمید سیاهکالی رو خوندم که چه عهد قشنگی باهم بستن که مجلسشون دور از گناه باشه با تعجب پرسیدم _خب عهدشون چی بود؟ _عهد بسته بودن سه روز روزه بگیرن که گناهی توی مجلس نباشه حالا هستی که ماهم این عهدو با هم ببندیم؟ از اینکه محسن انقدر به فکر حلال و حرومه خیلی خوشحالم از این تصمیمی هم که گرفته بود ته دلم خالی شد و اشکم ریخت پاک کردم که محسن اشکامو نبینه با خوشحالی گفتم _اره که هستم چرا نباشم تا آخرش تا هرجایی که تو بگی هستم محسن لبخند قشنگی بهم زد و چشماشو باز و بسته کرد و دستمو گرفت توی دستش و گفت _ماجرا اون دوتا کارت اضافه هم اینه که دلم میخواد اقا امام زمان هم توی مجلسمون دعوتشون کنم دلم میخواد یه کارت دعوت ویژه آقا بزارم کنار تا اقا ما رو قابل بدونن و تشریف بیارن اون یکی کارت هم که بمونه یادگاری برای خودمون از ته دلم خدارو بخاطر اینکه محسنو بهم داده شکر کردم اگه من به محسن نمیرسیدم دیگه کی بهتر از محسن نصیبم میشد؟ ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗🌸💗 💗🌸💗🌸💗 🌸💗🌸💗 💗🌸💗 🌸💗 💗 عشق پاکــ🌱 ۱۱۴ کارت ها رو بردیم خونه ما و خاله هم اومد خونمون تا مهمون ها رو دعوت کنیم خرید عروسی و لباس عروسم عصر قراره بریم که خرید کنیم! همه کارت ها نوشته شد و قرار شد محسن ببره پخش کنه و دعوت کنه بالاخره کارت ها پخش شد و خرید و لباس عروس هم انجام دادیم و رسید روز چیدن جهیزیه صبح زود با مامان و فاطمه رفتیم خونه خاله یا همون خونه خودمون تا وسیله ها رو بچینیم علی هم رفت خونه دوستش تا بازی کنن و اذیت نکنه بابا و محسن رفتن تا وسیله ها رو بار بزنن و بیارن مامان و فاطمه اومدن و خونه رو دیدن مامان گفت _خیلییی قشنگ شده عزیزم مبارکت باشه خیلی هم دلباز و با صفاست _ممنون مامان جان فاطمه هم خنده ای کرد و گفت _نه بابا همش سلیقه تو و محسنه؟ نگاهش کردم و با خنده گفتم _عا مگه چشه از حسودی چشمات داره در میاد _نه بابا حسودی چیه اصلا خوشم نیومد _مهم نیست بعدم زدم زیر خنده مامان گفت _لا اله الله باز شروع کردن دعوا رفتم جلو و مامانمو بوسیدم و گفتم _قربونت برم دعوا نیست که شوخی میکنیم مگه نه فاطمه؟ فاطمه خندید و گفت _نه! آروم زیر لب گفتم _باشه نشونت میدم صبر کن ۳۱۳ ✍🏻 کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥 •--------࿐✿࿐---------• @romane_mazhaby