میشہنگـٰامکنی؟
راهتشهزندگیم
چشمبرندارازم
میپاشهزندگیـــــم(:
هرکسبجزتورو،انکارمیکنم ..
منعـٰاشقتوام..
#امام_حسین
#محرم
#چادرانه
بسته ام عهد که در
راه شهیدان باشم...
چادر مشکی من(:
رنگ شهادت دارد🖤
اللهم عجل لولیک الفرج
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
من از کودکی عاشقت بوده ام..
قبولم نما گرچه آلوده ام:))!🖤
مبادا برانی مرا از درت
به پهلوی بشکسته مادرت:))💔
#محرم #امام_حسین
#استوری
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
منو دور نندازی...
گرچه از تو دورم:)🖤
#امام_حسین
#محرم
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
کاش کبوتر حرم بودم ♥️🕊
تقدیم به عاشقان اباعبدالله الحسین علیه السلام
مـنبـدۍزیـــادکـردم...
امـاآقـٰابـدنـیـسـتــم💔
مـنرفـیـقزیــادداشـتـم...
بـاوفـٰایـهچـیـزدیـگـهسـت
مـنسـفــرزیــٰادرفـتـم...
کـربلـٰایـهچیـزدیگهسـت
یــٰاحسیـــنحلـٰالمڪن💔! #امامحسین
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•🖤🕯•
شــام غـریبــان سحــر نــدارد
رقیــه امشب پــدر نــدارد💔
#محرم 🏴
#امام_حسین 🥀
#شـام_غـریبـان 🖤
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•••
در خانههایخویشچهراحت
نشستهایم،
اما زدیتوخیمهبه صحرا ؛
حلالکن...🚶🏿♂
#اللهمعجللولیکالفرج
شب شام غریبان حسین است
تمام عرش در دامان حسین است
دگر این شب سحر از پی ندارد
که خورشید جهان بی سر #حسین است…😭
🏴 شام غریبان حسینی تسلیت باد 🏴
#امان_از_دل_زینب #شام_غریبان
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
「°°★••」
.
دنیای من🥺🖤
آقای من :)
.
ـ ـ ـ ــــــــ∞★∞ــــــــ ـ ـ ـ
••🌤🌿••
بخوانیمدعایسلامتیامامزمان«عج»
رابرایتجدیدعهدوپیمانباآنحضرت♥️..
#مامنتظرمنتقمفاطمههستیم🌱
#اللهمعجللوليڪالفرج
.
« 💔🥀»
حسین آقام همه میرن تومی مونی برام:)
💔¦↫#اربابـمـحسـینجـان
به گوینده صدای خوب نیاز داریم
سن بالای ۱۵ سال
فقط خانم
@konj_haramm
هدایت شده از قرارگاهشهیدابراهیمهادی˹
سلام و ادب وقت بخیر .
عزاداری ها قبول درگاه حق ان شاءالله .
میخوام لیست جدید ِ همسایه ها رو درست کنم ؛
کسانی که تمایل به همسایگی دارند این پیام را فور کنند .
التماس دعا .
هدایت شده از دختࢪان فاطمے🕊️🖤
همسایه ها
چند تا بانو میفرستید اینور؟
https://eitaa.com/joinchat/3699769520C1326848bbd
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۳۶
کاملا مشکوک به نظر میرسیدن محسن مشغول برداشتن چمدون ها از صندوق عقب ماشین بود موتور سوار با سرعت به سمت ما حرکت کرد
فکرش رو خوندم و فهمیدم هدفش محسنه و اسلحه رو توی دستش دیدم!
به سمت محسن گرفته بود و با سرعت نزدیک ما میشد!
تا نزدیک محسن شدن محسن رو سمت پیاده رو هل دادم و چادرمو گرفتم جلوش! صدای اگزوز موتور و رگبار گلوله توی هوا پیچید و صدای فریاد مردی بلند شد!
توی دستم سوزش شدیدی پیچید! نگاهی به محسن کردم که از روی زمین بلند شد و به طرفم دوید نگران پشت سر هم صدام میکرد!
_حسنا! حسنا جان! عزیزم! چرا اینکارو کردی؟ خدااااااا
از اینکه محسن رو سرپا میدیدم خوشحال شدم و نگاهی بهش کردم و لبخندی زدم!:)
اما هنوز دنبال صاحب صدای مردی که فریاد زده بود میگشتم نگاهی به بالای سرم کردم راننده تاکسی بود که غرق در خون روی اسفالت افتاده بود!
دیگه توان ایستادن نداشتم و روی دست محسن رها شدم!
چشم هامو باز کردم و دیدم که توی آمبولانسم و محسن بالای سرم نشسته و گریه میکنه و دعا میکرد دوباره از هوش رفتم و دفعه بعد که به هوش اومدم دیدم که دیوار های اطرافم سبزه و فهمیدم که توی بیمارستانم محسن با دیدنم پیشونیم رو بوسید و گفت
_خانومم خوبی؟! درد داری!!
یکم درد داشتم اما دلم نمیخواست ناراحتش کنم و گفتم
_خوبم اون بنده خدا چیشد!! راننده تاکسی؟
محسن سرش رو انداخت پایین و گفت
_شهید شد!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۳۷
محسن زنگ زد به مامانم و خاله گفته بود که یکم ضعف کردم و اومدیم بیمارستان
مامان وقتی اومد بیمارستان و دستمو دید از حال رفت به بابا اصرار کردم که مامانو ببره خونه تا حالش بیشتر این بد نشه!
خاله هم حالش دست کمی از مامان نداشت و همینجوری گریه میکرد محسن هم اصلا حالش خوب نبود و بغض کرده بود من حالم خوب بود فقط یکم درد توی دستم داشتم که چیز خاصی نبود خاله هم بعد از یکم گریه کردن با حسن اقا رفتن خونه
محسن کنارم نشست و دست مجروحم رو آروم توی دستش گرفت و دستمو بوسید!
دستم حس نداشتم و اصلا نمیتونستم حرکتش بدم خیلی دلم میخواست بدونم چرا این اتفاق افتاد از محسن پرسیدم
_محسن اونا کی بودن چرا اینجوری کردن؟
سرشو انداخت پایین و گفت
_توی یکی از مأموریت ها لب مرز چندتا داعشی دستگیر کردیم که من مأمور اعتراف کشیدن ازشون شدم دوتاشون بودن اصلا حرفی نمیزدن و اعتراف نمیکردن و قرار شد با شکنجه ازشون حرف بکشیم فردای اون روز دوتا از همونا فرار کردن و بچه ها دنبالشون بودن منم هفته بعدش دیگه اومدم از مأموریت اصلا فکرشم نمیکردم که بخوان اینطوری کنن شرمندم!
محسن باز سرشو انداخت پایین و ایندفعه یه قطره اشک روی دستم افتاد دلم نمیخواست اصلا اشکاشو ببینم
_محسن نبینم گریه کنیاااا !
لبخندی زد و گفت
_گریه نکردم که:))
_هیچوقت دلم نمیخواد اشکاتو ببینم اینو یادت نره!
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۳۸
سه روز توی بیمارستان بستری بودم که به اصرار خودم مرخص شدم مامان اصرار داشت که برم خونشون تا خودش ازم مراقبت کنه اما من دلم میخواست خونه خودمون برم و قبول نکردم و رفتم خونه خودمون.....
خداروشکر دستم خوب شد و یک ماهی از اون ماجرا میگذره!
هنوزم هروقت یاد اون روز میوفتم که قرار بود بریم کربلا بغضم میگیره و دلم میشکنه!
محسن میدونست که چقدر دلم زیارت میخواد. توی خونه بودم و دلم گرفته بود و دلم زیارت میخواست محسن اومد خونه و با خوشحالی گفت
_خانومممم کجایی؟
از توی اتاق گفتم
_اینجام جانم؟!
سریع اشکامو پاک کردم
محسن اومد توی اتاق و گفت
_سلااام چطوری
_سلام عزیزم ممنون چه خبر ؟
_خبرای خوب!
_چیشده؟!
_حدس بزن!
_محسن باور کن حدسم نمیاد خودت بگو دیگه!
_باشه باشه اصلااا به ذهنت فشار نیار میوفتی رو دستم
بلند خندید
_بگو دیگه!
_خب از طرف کارم گفتن میبرن مشهد منم اسممونو نوشتم!
اشک توی چشمام جمع شد فقط همین خبر میتونست حالمو خوب کنه!
_واااای محسن راست میگی؟!
_بلهههه
_چقدر دلم برای امام رضا تنگ شده!:))
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸
💗🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗🌸💗
💗🌸💗🌸💗
🌸💗🌸💗
💗🌸💗
🌸💗
💗
عشق پاکــ🌱
#پارت۱۳۹
_فقط حسنا!
_جانم؟!
_من یکم دیر فهمیدم که قراره ببرن مشهد!
_یعنی چی؟!
_یعنی اینکه متاسفم!
_محسنننن!
اشک توی چشمام جمع شد
_یعنی اینکه باید امشب کارامونو بکنیم چون فردا پروازه!
از خوشحالی پریدم بغل محسن و گفتم
_وااای داشتم سکته میکردم!
_خدانکنه بریم وسیله هامونو جمع کنیم که فردا مثل اون دفعه نشه!
با محسن وسیله هامونو توی چمدون چیدیم و ساعت گوشیمونو کوک کردیم که سر ساعت زنگ بخوره
از خوشحالی شب زود خوابیدم و همش دعا میکردم که صبح خواب نمونیم!
صبح چشمام باز شد و نگاهی به ساعت انداختم ساعت ۶ صبحه خداروشکر زود بیدار شدم ساعت هشت قراره بریم!
رفتم و صبحانه رو چیدم و محسن رو صدا کردم و صبحانه رو خوردیم چون مشهد رفتنمون یهویی شد محسن گفت که بریم در خونه مامان بابامونو و ازشون خداحافظی کنیم!
سریع اماده شدم و محسن وسیله هارو برد بیرون و اول رفتیم خونه خاله
با خاله خداحافظی کردیم که حسن آقا گفت خودش میرسونتمون فرودگاه خاله هم همراهمون اومد و رفتیم خونه مامانم تا خداحافظی کنیم
زنگ خونه رو زدم که فاطمه جواب داد
_بله؟!
_حسنام!
درو باز کرد و رفتم داخل
#نویسندگی_منتظر۳۱۳ ✍🏻
کپی رمان بدون ذکر منبع و حذف نویسنده حرام است🔥
•--------࿐✿࿐---------•
@romane_mazhaby