eitaa logo
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
864 دنبال‌کننده
23هزار عکس
10.2هزار ویدیو
201 فایل
•《﷽》• ❀حࢪف‌دلٺ‌ࢪابگوبێ‌آنڪہ‌ڪسےهویٺت ࢪابشناسڊ↯♥️ https://abzarek.ir/service-p/msg/1664157 ❀پاسخ ڼأشڹٲسمون📮⛱↯ ❥ @Nashenas_Zohor ❀شرایط‌وٺبلیݟاٺ↯💰 ❥ @Sharayet_Zohor ❀﴿ڪانال‌وقف‌ِآقامون امام زمانه🫀🙂﴾ ⁅ᗘ@Asheghan_zhoor
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ༼༜عاشقان ظهور༜༽
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
زمان❤ مـیگما‌یہ‌‌وقت‌زشت‌نباشه . . . یہ‌‌آقـٰایی‌‭1181‬سالہ‌ِ‌مـنتظره‌🙂💔 ‭313‬نـفره:)☝️🏻′ 🕊 {(عاشقان‌ظهور)}[²¹²] ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
ست پروفایل 😍🌸 {(عاشقان‌ظهور)}[²¹²] ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
ست پروفایل😍🌸 {(عاشقان‌ظهور)}[²¹²] ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
ولی مانتو هر چقدم ‌زور بزنه‌ بلند‌ و گشاد‌ باشه؛ آخرش "چادر"‌ نمیشه :)•°•|♥🌹|• ‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎━━━━⪻✿⪼━━━ {(عاشقان‌ظهور)}[²¹²] ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆
هدایت شده از ˼تبسـ𝐭𝐚𝐛𝐚𝐬𝐨𝐦ـم🌿˹
ادمین فعال برای کانال چالش زیر می‌خوایم...🌸✨ @chalesh2dokhtarenmazhaby پی وی مدیر...🌸✨ @Khademehemam
💕⃟ ⃟🌻【سلامــ چادریــ】🌻⃟ ⃟💕 💕⃟ ⃟🌻【چــــالـــــشــ داریـــم 】🌻⃟ ⃟💕 💕⃟ ⃟🌻【 نوعــــــ راندی】🌻⃟ ⃟💕 💕⃟ ⃟🌻【 ظـــرفـــیــتــــ ⁵】🌻⃟ ⃟💕 💕⃟ ⃟🌻【 زمـــانــ ظرفیت‌پر‌شد】🌻⃟ ⃟💕 💕⃟ ⃟🌻【 جـــایـــزحــ پرداخت ایتا‌ ¹⁰⁰﷼ 】🌻⃟ ⃟💕 💕⃟ ⃟🌻【 شـــرطــ اف نشی】🌻⃟ ⃟💕 💕⃟ ⃟🌻【 تــوســـطــ ادمین خادن الشهدا 😁】🌻⃟ ⃟ اسم بدین به این آیدی👇🏻👇🏻👇🏻 @..
•🌻فاطمه زهرا💛• •🌻نازنین زهرا💛• •🌻گل نرگس💛• •🌻زهرا💛• •🌻مهدیه💛•
ظرفیت تکمیل🌼
راند ‌اول🌻✔️
چهار نفر اولی که گفتن: امام زمان توسط چه کسی شهید می شود.. (اسم اون فرد رو نمی خوایم،فقط ظاهر فرد رو بگید که مثلاً اقا هست با خانم بعد چهره اون شخص چه مدلی هست)
فینال🌻✔️
ایموجی پروانه رو بفرستید. نفر آخر حذف❌
بپر پیوی ✔️🌼
{عـــاشــــقان ظـــهور}[³¹³]
دوستان امام زمان بعد از ظهورشون اول شیطان رو می کشند و بعد چندین سال زندگی خواهند کرد و بعد توسط یک زن ریش دار شهید خواهند شد...
‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌-------☆🍃 💕🍃☆------- ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌ 🌼 چیست؟ ☘انتــظار یعنـــے؛ 🌼انتظار یعنی دروغ نگفتن... 🌼انتظار یعنی غیبت نکردن... 🌼انتظار یعنی تهمت نزدن... 🌼انتظار یعنی نماز به موقع خواندن... 🌼انتظار یعنی زکات دادن... 🌼انتظاریعنی چشم خود را کنترل کردن 🌼انتظار یعنی قدم صحیح برداشتن... 🌼انتظار یعنی عمل به قرآن... 🌼انتظار یعنی احترام گذاشتن... 🌼انتظار یعنی با ادب بودن... 🌼انتظار یعنی کنترل سخن داشتن... 🌼انتظار یعنی راستگو بودن... 🌼انتظار یعنی امانت دار بودن... 🌼انتظار یعنی خشم خود را فرو بردن... 🌼انتظار یعنی بخشنده بودن... 🌼انتظار یعنی هرلحظه به یاد خدا بودن 🌼انتظاریعنی دیگران راکوچک نشماردن 🌼انتظار یعنی علی وار بودن... 🌼انتظار یعنی دیگران را مسخره نکردن 🌼انتظار یعنی امر به معروف کردن... 🌼انتظار یعنی نهی از منکر کردن... 🌼انتظار یعنی در راه خدا جهاد کردن... 🌼انتظار یعنی ... آیا می توانیم خودمان را یک بنامیم.؟؟؟ {(عاشقان‌ظهور)}[²¹²] ⁅ᗘ@ARARARAR0ᗛ⁆ ‌‌‌‌‌‌ ‌‌‌‌‌‌‌
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت45 دو سه روز گذشت و از فردا باید میرفتم دانشگاه صبح یا صدای زنگ گوشیم بیدار شدم نگاه کردم عاطفه بود -الوووو عاطی: یعنی من دستم بهت برسه پوستت و میکنم - باز چی شده عاطی: دو روزه برگشتی ،اطلاع نمیدی ،ترسیدی بیام دنبال سوغاتیم - شرمنده خسته بودم حوصله کسی و نداشتم عاطی: الان من شدم کسی؟ باشه اشکال نداره - قهر نکن دیگه ،اتفاقن کارت داشتم میخواستم ببینمت عاطی: فعلن که وقت ندارم ،زنگ بزن از منشیم وقت بگیر - حتمن منشیت هم آقا سیده! عاطی: نه خیری ایشون رییس هستن - ای مرد زلیل عاطی: پنجشنبه میام دنبالت با هم بریم بیرون ،سوغاتیمو هم همرات بیار باز نگم - باشه بابا تو منو کشتی بلند شدم لباسامو پوشیدم ،سوار ماشین شدم و رفتم دانشگاه ،دانشگاه خلوت بود ،رفتم سر کلاس ، فک کنم ۱۲ نفر بودیم خیلی غیبت داشتن کلاسم که تمام شد رفتم داخل کافه دانشگاه یه کیک و نسکافه خردیم رفتم روی یه میز نشستم که گوشیم زنگ خورد خاله زهرا بود، حتمن اونم فهمیده برگشتیم - سلام خاله جون خوبین؟ خاله زهرا: سلام عزیزم ،رسیدن به خیر ،سفر خوش گذشت؟ - عالی بود خاله زهرا: سارا جان میخواستم بگم واسه پنجشنبه میخوایم بریم خاستگاری ،عروس خانم تاکید کردن حتمن تو هم باید باشی ،،میای دیگه - اره خاله جون میام خاله زهرا: قربون دختره فهمیدم برم - کاری ندارین خاله جون من باید برم سر کلاسم خاله زهرا: نه عزیزم برو به سلامت الان اینو چیکارش کنم ،به عاطفه چی بگم دوسه روز گذشت و با غیبت یاسری خیلی خوشحال بودم ،که لااقل یه کم ذهنم اروم تره. 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... •.@ARARARAR0
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت44 خاله ساعده صبحانه رو آورد توی اتاق ،خوردم نیم ساعت سلما اومد خونه وارد اتاقم شد سلما: به خانم خانومااا ،خیلی واسه مامان خانوم ما عزیزین که صبحانه اتو آورده توی اتاق - ببخشید دیشب تا صبح نخوابیدی ! سلما: (اومد کنارم دستشو گذاشت رو پیشونیم) نه خدا رو شکر تب نداری ،من برم لباسمو عوض کنم میام - سلما به کسی که چیزی نگفتی؟ سلما: چرا اتفاقن به همه گفتم ،فقط مونده خاجه حافظ شیرازی... - بی مزه نزدیکای ظهر بابا و عمو حسین اومدن خونه ،بابا رضا اومد توی اتاقم بابا رضا: خدا رو شکر که بهتری ( لبخندی زدم ) بابا رضا: سارا جان واسه غروب بلیط گرفتم برگردیم - ( خیلی خوشحال بودم که بر میگردیم خونه): باشه بابا جون موقع ناهار سلما با غذاش بازی میکرد و چیزی نمیخورد ( منم با اینکه حالم خوب نبود ،نمیخواستم کسی چیزی بفهمه گفتم) - سلما جوون به همین زودی دلت واسه علی اقا تنگ شده غذا نمیخوری؟ ( همه خندیدن و سلما سرخ شد ) بعد ناهار رفتم اتاقم وسیله هامو گذاشتم داخل چمدون دیدم سلما دم در اتاق داره نگام میکنه - بفرما داخل دم در بده... سلما: نمیشه نرین سارا هنوز دوسه روز مونده تا تعطیلات تمام شه - یه عالم کار دارم باید برگردیم ،تازه میخوام واسه حاج بابا برم خاستگاری ( اومد بغلم کرد): من که از دلت باخبرم چه جوری میخندی تو دختر ( حرفی نزدم) بابا رضا: سارا بابا اماده ای بریم فرود گاه - اره بابا جون ( خاله ساعده رو بغل کردم ) : خاله جون خیلی خسته شدین این مدت خاله ساعده: ای چه حرفیه سارا جان تو هم مثل سلمایی برام - میدونم رو به سلما کردمو : خیلی دلم برات تنگ میشه ،حتمن زود بیاین ایران ( سلما اشک میریخت و چیزی نمیگفت ،فقط منو سلما میدونستیم علت این گریه ها چیه). عمو حسین مارو برد فرودگاه عمو حسین و بابا رضا همدیگه رو بغل کردن و خدا حافظی کردن سوار هواپیما شدیم سرمو گذاشتم روی دستای بابا - بابا جون بابا رضا: جانم بابا -میشه تادو سه روزکسی نفهمه که رسیدیم؟ بابا رضا: چرا سارا جان -میخوام یه کم استراحت کنم ... بابا رضا: چشم بابا... 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... •.↝@ARARARAR0
🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 💗نگاه خدا💗 قسمت46 پنجشنبه صبح زود بیدار شدم چون میدونستم عاطفه زود میاد دنبالم لباسمو پوشیدم رفتم پایین یه کم صبحانه خوردم که صدا زنگ آیفون و شنیدم ، رفتم دیدم عاطفه است درو باز کردم کیفمو برداشتم ،سوغاتی عاطی رو هم گرفتم رفتم ( سوار ماشین شدم با عاطفه روبوسی کردم ) - بفرما اینم سوغاتی شما عاطی: ای واااییی چرا زحمت کشیدی ما که راضی نبودیم... - خوبه حالا اگه نمیآوردم دارم میزدی عاطی: اره واقعن ،کجا بریم - نمیدونم یه جا بریم زود برگردیم که امشب میخوایم بریم خاستگاری عاطی: واییی بادا بادا مبارک بادا ،ایشالله خاستگاری تو - کوفت عاطی: پس بریم اول گلزار - باشه بریم رسیدیم بهشت زهرا من رفتم سمت مزار مامان فاطمه ،عاطی هم اومد یه فاتحه ای خوند و رفت سمت گلزار شهدا نشستم کنار قبر ،سرمو گذاشتم روی سنگ ،و بغضمو شکستمو گریه کردم ،واییی که چقدر خسته ام مامان ،ای کاش تو بودی و من رفته بودم ،حتمن میدونی امشب چه خبره ،ای کاش قلبم وایسته و نرم به این خاستگاری حرفام که تمام شد رفتم سمت گلزار دیدم عاطفه مثل همیشه نشسته داره درد و دل میکنه برگشتم چشمم به شهید گمنام خورد ..شهیدی که دورو اطرافش همه اسم و نشان داشتن ولی این شهید بی نام نشان بود ... رفتم نزدیک سنگ قبرش نشستم ، میگن که شماها زنده این راسته؟ چرا خواستی بی نام و نشان باشی؟ چرا دوست نداشتی مثل بقیه عکست روی سنگ باشع؟ مادر نداشتی؟ مادرت دل نداشت؟ چه طور حاضر شدی چشم به راهش نگه داری؟ سرمو گذاشتم روی سنگ وگریه ام شدت گرفت؟ نمیدونم دلم به حال تو گریه میکنه یا دلم به حال بدبختی های خودم یه دفعه چشمم به یه کفش مردانه افتاد سرمو برداشتمو و از جام بلند شدم رومو برگردوندم ،چشم هامو زبونم قفل شده بود اینجا چیکار میکرد کاظمی بود ( سرش پایین بود) برام خیلی عجیب بود گفت: ببخشید میشه برید کنار من بشینم اینجا منم ازش فاصله گرفتم نگاه کردم از جیبش یه قرآن کوچیکی درآورد شروع کرد به خوندن ... عاطی: سارا اینجایی کل مزارو گشتم بیا بریم دیر میشه (عاطفه ،دستمو گرفت و از اونجا دور شدم) 🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸🌸 ادامه دارد... •.↝@ARARARAR0