🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_بیست_و_چهارم
💕 دختر بسیجی 💕
فردا ی اون روز خوشحال از ا ینکه قراره حال دختر چادر ی شرکت رو بگیر م و به
خاطر قرار ملاقاتم با زند زود تر از همیشه آماده شدم و به شرکت رفتم.
به محض نشستن پشت میز م شماره ی آبدار خونه رو گرفتم وطبق عادتم گفتم برام
نسکافه و بیسکوئیت بیاره.
خیلی طول نکشید که با یه سینی توی دستش وارد اتاق شد و بعد بستن در و
سلام کردن به طرفم اومد و ظرف بیسکوئیت و لیوان نسکافه رو روی میزم گذاشت .
با سینی خالی توی دستش یه قدم به عقب رفت و منتظر موند تا من بهش اجازه
بدم بره.
نسکافه ام رو مزه مزه کردم و با طعنه گفتم: از مال مش باقرم خوشمزه تر شده.
به سینی توی دستش چشم دوختم ادامه دادم: این کار بیشتر از حسابداری
بهت میاد.
لبخند تلخی زد و گفت:نظر لطفتونه!
این روزا کمتر زبون درا زی می کرد و من این رو دوست نداشتم، دلم می خواست
جوابم رو بده تا بهانه ای برای اذیت کردنش داشته باشم. ولی او مثل اینکه تهدیدم رو جدی گرفته و حرف گوش کن شده بود و با سر پایین زمین رو نگاه می کرد.
یه مقدار از نسکافه رو خوردم و گفتم:تا یک ساعت دیگه مهمونمون میرسه! تو
باید بعد یک ربع که از رفتنمون به اتاق گذشت برامون چایی بیاری.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙