🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_شانزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با قدمای بلند وارد اتاقم شدم و در رو براش باز گذاشتم و صدای نازی رو شنید م که
گفت:خدا به دادت برسه! معلوم نیست چی شده که این همه عصبیه.
پشت میز کارم نشستم که تقه ا ی به در باز اتاق زد و وارد اتاق شد .
وقتی دید م خیال بستن در رو نداره بهش توپیدم: یعنی نمی دونی وقتی وارد
اتاق می شی باید در رو ببندی ؟
در اتاق رو بست و دو قدم از در فاصله گرفت و وسط اتاق وایستاد.
به پشت ی صندلیم تکیه دادم و گفتم:چرا فکر می کنی می تونی من رو به با زی
ب گیر ی؟ مگه من نگفتم این ریخت ی توی این شرکت نبینمت؟
_ولی من تا جای ی که یادمه گفتین این ریختی به شرکت شما نیام.
_خب؟پس چرا اومدی ؟
_آخه تا جای ی که من اطلاع دارم این شرکت سند شش دانگش به اسم آقا ی
منصور جاویده نه شما!
با عصبانیت از جام برخاستم و گفتم: من مدیر عامل ا ینجام پس اینجا مال منه و
جای آدما ی عقب افتاده و زبون درازی مثل تو نیست.
جلو تر اومد و با لحن خودم جواب داد: اتفاقا منم حاضر نیستم اینجا و با آدمایی
کار کنم که به جا ی ر سیدن به کار خودشون به طرز پوشش کارمنداشون گیر میدن و به جای دیدن میزان کارکردشون هیکلشو ن رو دید می زنن!
_چه خوب پس خودت هم فهمیدی که اینجا جای تو نیست.
_من به کسی که من رو اینجا استخدام کرده قول دادم تحت هر شرایط ی بمونم و
به کارم ادامه بدم بنابراین من با همین وضع اینجا می مونم.
_اون کسی که بهت می گه ا ینجا بمونی یا نه! منم نه کس دیگه ای.
_من فقط از شما دستور می گیر م که چه کا ری رو انجام بدم و چه کار ی رو انجام
ندم. البته کار ی که مربوط به شرکت باشه نه مسائل شخصیم.
_باشه! پس از امروز من بهت میگم باید چی کار کنی و تو هم همون کاری رو می
کنی که من بهت گفتم. حالا هم می تونی بری.
به سمت در رفت ولی قبل اینکه به در برسه و در رو باز کنه در باز شد و پرهام توی چارچوب در قرار گرفت.
پرهام که با آرام رخ به رخ شده بود کنار وایستا د تا او از اتاق خارج بشه و بعد رفتنش
وارد اتاق شد و گفت:هیچ معلومه اینجا چه خبره؟
_این دختره خیلی پرروتر از این حرفاست، صبر کن و ببین! یه کاری
میکنم
که با گریه از این شرکت بره و تا مدت ها وقتی اسم آراد رو شنید توی سوراخ
موش قایم بشه.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙