🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_نوزدهم
💕 دختر بسیجی 💕
با صدای هورا ی پرهام و بهزاد نگاهم رو از سایه گرفتم که پرهام گیلاسش رو به گیلا س تو ی دستم زد و با صدای بلند گفت:بزن به سلامتی بردمون.
بی خیال از قیافه ی در هم سعید و مهران، گیلا س رو تا ته سر کشید م که از مزه
گسش صورتم جمع شد.
من هیچ وقت تو ی خوردن نو شیدنی* *
زیاده ر وی نمی کردم چون نمیخواستم به پا ی پشیمونی بعدش بشینم و به سر
درد بعدش** هم نمی ارزید. و لی پرهام که از بردش سرمست بود چند گیلا س
را سر کشید و دیگه اصلا توی حال خودش نبود.
دختر ی که بر ای اولین بار بود همراه پرهام می دیدمش دست پرهام رو که
سرخوشانه خودش رو تکون می داد گرفت و او رو با خودش برا ی رقصیدن به وسط
جمعیت کشوند.
با تنها موندنم، سایه با دوتا لیوان توی دستش بهم نزد یک شد و کنارم
نشست و یکی از دو لیوان رو به دستم داد.
لیوان رو ر وی میز گذاشتم و دستم رو دور شونه اش حلقه کردم گفتم:م یدونی که
من اهل زیاده رو ی نیستم.
خود ش رو بهم چسبوند و گفت:یه شب که هزار شب نمی شه.
_می شه!
به چشمای خمارش نگاه کردم که سرش رو بالا گرفت
ولی قبل اینکه بیشتر وسوسه بشم ازش جدا شدم و با قدمای بلند خودم رو به
هوا ی آزاد و خنک باغ رسوندم.
وسط باغ تاریک وایستادم و سرم رو بالا گرفتم تا قطرات ریز بارون به صورتم شلاق
بزنن و تن داغم رو خنک کنن.
برای اینکه دوباره با سایه تنها نباشم و از خود بی خود نشم از باغ بیرون زدم و با
نشستن تو ی ما شینم به سمت آپارتمانی که خونه ی مجرد یم توش بو د
حرکت کردم.
خوشبختانه سایه این بار با ما شینش اومده بود و نیاز ی نبود که من بخوام
برسونمش.
با ر سیدنم به خونه دوش گرفتم و بعد از خوردن مسکن ر وی تخت افتادم و خیلی
زود خوابم برد.
*صبح شنبه بود و آغاز ی ک هفته ی کار ی دیگه!
همون ابتدای ورودم به شرکت نازی خبر داد که پرهام اتاق آرام رو عوض کرده و
خودش برای خوابوندن چک به حساب شرکت به بانک رفته.
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙