🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙
❤️﷽❤️
🍃 #پارت_هفدهم
💕 دختر بسیجی 💕
_تو حالت خوبه؟ مگه این قرار نبود بدون چادر بیاد؟
_زرنگ تر از اون چیزیه که فکر میکردم اگه دست من بود همون دیروز
اخراجش می کردم.
_پس علاوه بر اینکه حال من رو گرفته حال تو رو هم گرفته...
آراد! هیچ وقت فکرش رو میکردی از یه دختر چاد ری رو دست بخوری ؟
پشت میزم نشستم و گفتم:او رو که سر جاش می نشونمش، پرهام تو به جز دل و
قلوه دادن تو این خراب شده دیگه چه غلطی می کنی که هیچی رو حساب و
کتاب نکرد ی و همه کارا رو من باید بکنم.
_کاری نبوده که بخوام بکنم!
_پس این عدد و ارقام بدون نتیجه اینجا چی می گن ؟
جلوتر اومد و نگاهی به برگه های ر وی میز و تاریخشون انداخت و گفت:و لی اینارو
که یک بار اکبری میان گینش رو در آورده و یک بار هم من.
_من که اینجا نتیجه و میان گینی نمی بینم!
با دست راستش به پیشونی ش زد و ادامه داد :پس اون برگه ای که صبح ر وی میز م
بود و نمی دونستم مال چیه نتیجه گیر ی اینا بوده.
کلافه رو ی صندلی لم دادم و ریز نگاهش کردم و او در حا لی که به سمت در اتاق می رفت گفت:تا تو این ورقا رو جمع کنی و یه قهوه هم درخواست بدی من
برگشتم.
بدون هیچ حرفی کار ی که گفته بود رو انجام دادم و چیزی طول نکشید که مش باقر سینی حاو ی دو فنجون قهوه رو رو ی میز گذاشت و از اتاق خارج شد و پرهام
با یه کاغذ توی دستش برگشت و بعد گذاشتن برگه رو ی میز وسط، رو ی مبل
لم داد.
از جام برخاستم و رو ی مبل چرم رو به روش نشستم و مشغول بررسی ارقام تایپ
شده ی رو ی برگه شدم.
وقت ی کارم تموم شد ابرویی بالا انداخت و گفت :نظرت چیه؟
_خوبه! نسبت به ماه قبل پیشرفت خوبی داشتیم، دیگه وقتشه قرار داد جدید
رو ببندیم.
_به نظرت با این دختره چیکار کنیم؟
_یه مقدار که بهش سخت بگیریم خودش می زاره و میره .
_آخ که چقدر دلم می خواد حالش رو ب گیرم. به نظرم بهتره اتاق او و سپهر یکی
بشه.
سپهر پسر مجرد و چشم چرونی بود که توی مخ زنی دخترا حرف نداشت!
💕 #ادامه_دارد...
🕊به قلم بانو اسماء مومنی🕊
🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙🦋🌙