16324129497655015992143.mp3
3.55M
↓🎧↓
•| #ثمینه |•
.
.
🎙کربلایی حسن عطایی
"میبینم رویای اینکه تو مشایه...
راهی کربلای تو شدم...(:
.
.
•|💚| •صد مُــرده زنده مےشود،
از ذڪرِ #یاحسیــــــــــــن ( ؏)👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
↑🎧↑
◉❲🌹❳◉
◉❲ #همسفرانه 💌❳◉
.
.
ولی بزار یواشکی بهت بگمکه هیچکس
ذرهای مثل تو برایم جذاب نیست❤️🌸
.
.
◉❲😌❳ ◉ چــون ماتِ #تــوام، دگر چہ بازم؟!👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◉❲🌹❳ ◉
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_چهارم ] هر چه تنقلات از شب قبل مانده بود خ
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_پنجم ]
دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخاطر املتم به نامزدش که میدانستم چقدر برایش ارزش قائل بود، بی احترامی کردم. به سختی پا روی غرورم گذاشتم و با او تماس گرفتم. جواب نداد. پیام دادم. دست النا جونتو بگیر بیاین اینجا، من مغازه هستم.
می دانستم که می آید. دل بزرگی داشت و اکثرا اخلاق شوخ طبعی داشت. نمی دانم. شاید هم کمی بیخیال بود و هر چه توهین میشنید برایش مهم نبود. من زیاد خوش اخلاق نبودم. فکر نمیکنم کس دیگری غیر از افشین میتوانست تا این حد مرا تحمل کند و تحویل بگیرد. تا آنجا که یادم می آید از زمانی که خودم را شناختم با افشین به مسخره ترین شکل ممکن دوست شدم و این دوستی مسخره چندین سال طول کشید. آن روزها ۱۰ سال بیشتر نداشتم. پدر و مادرم را تازه از دست داده بودم. منزل مادربزرگم ساکن بودم و به عبارتی سرپرستی من به عهده ی مادربزرگم بود. هنوز چندماهی از مرگ والدینم نگذشته بود و انگار دچار نوعی افسردگی و خلاء عاطفی شده بودم. خب برای یک پسر بچه ی ۱۰ ساله که به بدترین شکل ممکن پدر و مادرش را از دست داده بود خیلی سخت و وحشتناک بود که خودش را یکه و تنها ببیند. آنهم من که وابستگی شدیدی به آنها داشتم. تنها بچه بودم و به بهترین شکل ممکن تمام خواسته هایم فراهم میشد. آن روزها حال شوهر عمه ام خوب نبود و به خواهش عمه ام پدر که پزشک قلب بود به شهر بم رفت که خودش شخصا او را عمل کند. شرایطش بحرانی بوده و حتما باید می رفتند چون امکان انتقال شوهر عمه ام وجود نداشته و هرچه زودتر باید عمل میشد. تب شدیدی داشتم و بیحال روی دست مادرم افتاده بودم. جر و بحث های آن روز پدر و مادرم یادم نمی رود. پدر اصرار به همراهی مادرم داشت و مادرم مدام حال و روز مرا گوشزد می کرد که با این حال و روز سفر معنایی ندارد. از طرفی اوضاع روحی عمه ام خوب نبود و پدر می گفت مادر می تواند مایه ی آرامش او باشد. بهر حال تصمیم گرفتند من را نزد مادربزرگم بگذارند و خودشان به بم بروند و آن شب وحشتناک... همه زیر آوار ماندند و حسام برای همیشه تنها ماند.
"خجالت بکش اشکتو پاک کن مرد گنده. تو الآن ۲۵ سالته خودتو جمع کن..."
اشکم را پاک کردم و کمی ویترین را مرتب کردم. افشین و النا از در وارد شدند و با لبخند به استقبالشان رفتم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_پنجم ] دلم برای افشین می سوخت. بدکردم که بخا
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
[📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》
[ #قسمت_ششم ]
النا با وسواس زیادی ست ورزشی سفیدسورمه ای زیبایی انتخاب کرد. چهره ی افشین هنوز درهم بود. این بار من باید پیش قدم می شدم و حسابی از دلش درمی آوردم. سر یک املت ناقابل و از روی عصبانیت و نه عمدی، دست روی شاهرگ غیرتش گذاشته بودم. خودم هم می دانستم اشتباه کرده ام اما از طرفی غرورم را نمی توانستم نادیده بگیرم. پای حساب که رسیدیم، لباس هارا توی ساک مخصوص مغازه گذاشتم و دست النا دادم. افشین کارتش را روی ویترین گذاشت و رمز را زیر لب گفت.
_ هدیه من به شما
با اخم گفت:
_ ممنون. از شما به ما زیاد رسیده.
پوزخندی زدم و گفتم:
_ بسه دیگه خودتو لوس نکن. از اول هم میخواستم کادو بدم النا بابت موفقیت ورزشیش. البته با اجازه ی آقای نامزد بدعنق.
النا با کنجکاوی نگاهی به هردوی ما انداخت و با خنده گفت:
_ نگین باهم قهرین که پاک آبروتون میره و شک میکنم به آقایی تون.
با خنده گفتم:
_ نه بابا... قهر چیه. افشین خان کمی ازم دلخوره و البته بازم بابت شما خانوم محترم.
برق از سر افشین پرید و با چشم غره به من فهماند که النا را ناراحت نکنم. چشمکی به افشین زدم و در جواب نگاه پرسشگر النا گفتم:
_ بابت صبح که تا اینجا تشریف آوردید و من مغازه نبودم. به غیرت آقابرخورده.
النا گفت:
_ آره افشین؟؟؟!!!
افشین سینه اش را صاف کرد و گفت:
_ باید رو قولش می ایستاد.
النا گفت:
_ خیلی خب بابا... صبح من عصبانی بودم یه چی گفتم. خودتو ناراحت نکن عزیزدلم.
سری تکان دادم و گفتم:
_ مثل اینکه صبح فحش هم خوردم. درسته؟!
النا با دستپاچگی گفت:
_ نه به خدا آقا حسام. من بی احترامی نکردم فقط غر زدم که چرا آقا حسام قول داده این همه راه رو اومدم و مغازه ش بسته س.
به ساک لباس اشاره کردم و گفتم:
_ اشکال نداره. این کادوی ما باشه برای یه تیر و دو نشون. اول موفقیتت بعد هم آشتی کنون. قبوله افشین؟
افشین که کمی حالش بهتر شده بود، گفت:
_ احتیاجی به کادو نبود. با این اخلاق گندت نمی دونم چرا واقعا تحملت می کنم و نمی تونم بی خیالت بشم؟
با النا که رفت دو دقیقه بعد افشین به سرعت وارد مغازه شد و با لحن تندی گفت:
_ اگه فقط یه بار دیگه...
نگذاشتم ادامه دهد.
_ ببخش. من مقصر بودم. نفهمیدم چی گفتم.
بدون حرفی از مغازه رفت. پوفی کشیدم و مشغول کارم شدم.
#نویسنده_طاهره_ترابی
[⛔️] ڪپے تنهاباذڪرمنبعموردرضایتاست.
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
◦「 #قرار_عاشقی 🕗」
خورشید گرفت🌞
و ساده با یک قد خم
آمد به زیارت شما
سمت حرم...🌿
◦「🕊」
حتما قرارِشـــاهوگدا، هستیادتان👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦
Γ..🐹'' ⃝
【#نےنے_شو'👼🏻' 】
من توسولواَم،😌 عوابَم میآد،😌 من نادَم،😌 نادَم تُنید،😌
منو اودا آبُده،😌 بَسته مِعلَبونه،😌 تادَسَم ماماندونی عُ بابادونی بَلام آپَدیده تا منو تَبلیاَتِ فاطِمی بُتُنَن.😌
🏷● #نےنے_لغت↓
نادَم: نازم
بَسته مِعلَبونه: بسکه مهربونه
عُ: وَ
آپَدیده: آفریده
تَبلیاَت: تربیت
به به🕊😁🌱
ــــــ ــ
شخصی که بیش از تعادل به پدر و مادر خود وابستهست ظرفیت عاشق شدن نداره،،
فرزندانمون بین هشت تا دوازده سالگی باید بند ناف روانیشونو ببرن و به این نتیجه برسن که من بدون پدر و مادرم هم میتونم زندگی کنم.
.
.
اینژا گُردانِ کوشولوهاۍِ خوگشِلہ🤓👇🏻
Γ..🐹'' ⃝ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
◗┋ #همسفرانه 💑┋◖
.
.
انا من اولئک
ممن یموتون حین یحبون:)
من از انهایی ام
آنهایی که حین #دوست_داشتن میمیرند ...
.
.
◗┋😋┋◖ #ٺـــــو چنان ،
در دلِمنرفتہ،ڪہجان، در بدنۍ👇🏻
http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◖┋💍┋◗
|. 🍁'|
|' #آقامونه .|
.
.
🌓/ خـسـوف
و ڪسوف
بهانہ اسـت✋
😘/ جـمال چـهـره تو
زمـیـن و آسـمـان را💫
فـرا گـرفتہ😉
|✋🏻 #لبیک_یا_خامنه_ای
|💛#سلامتےامامخامنهاۍصلوات
|🔄 بازنشر: #صدقهٔجاریه
| 🖼#نگارهٔ «1605»
.
.
|'😌.| عشق یعني، یڪ #علي رهبر شده👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
|.🍁'|
∫°🍁.∫
∫° #صبحونه .∫
.
.
☘♥️برخیز و صبحِ مردمِ یک شهر خسته را
با چشم های روشن شعرت به خیر کن...👀✨
✍🏻#علیرضا_حاجی_بابایی
.
.
∫°🌤.∫ #صبح یعنے ،
تو بخندے و،دلم باز شود👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
∫°🍁.∫
≈|🌸|≈
≈|#پابوس |≈
.
.
چقدر قشنگ !:)
#پلاکخونههایمشهدکهنزدیکِحرمهستن:)
امام رضـا جـان..
لایق وصل و همسایگی ات نیستم...
اذن به یک لحظه نگاهم بده...
💔
پ.ن :
غبطهخوردم✨
شما هم مثل من حسرت میخورید که چرا مشهد زندگی نمیکنید یا فقط منم ؟!
#امام_رئوف
#شمس_الشموس💚
.
.
≈|💓|≈جانےدوبارهبردار،
با ما بیا بہ پابــوس👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈
◦≼☔️≽◦
◦≼ #مجردانه 💜≽◦
.
.
«🙊» وقتی میان همهمهها بی صدا شدی
«😉» یعنی به عشق و دردسرش مبتلا شدی
#الایاایهاالساقی 😇🦋
.
.
◦≼🍬≽◦ زنده دلها میشوند از ؏شق، مست👇🏻
Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
◦≼☔️≽◦
•<💌>
•< #همسفرانه >
.
.
•|💔 گــاهے از نمازهاش مےفھمیــدم دل تنگ است!
دل تنگ کہ میشد، نمــاز خواندش زیاد میشــد و طولانے...
•|🦋 دوست داشتم مثل او باشــم، مثل او فکــر کنم، مثل او ببینــم، مثل او فقط خــوبےها را ببینــم...
اما چطــورے؟
•|🍃 منوچھــر مےگفت:
«اگر دلت با خــدا صاف باشد، اگر خــوردنت، خوابیــدنت، خنــدهها و گــریہهات براے خــدا باشد،
اگر حتے براے او عاشــق شوے،
آنوقت بدے نمےبینے، بدے هم نمےکنے،
همہ چیــز زیبا مےشــود.
🌷شـهـیـد مـدافـع حـرم منـوچـھـر مــدق
.
.
•<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش
ڪـاسهےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻
•<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal