eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.4هزار دنبال‌کننده
22.6هزار عکس
2.7هزار ویدیو
87 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❥' . . 🗺/• حاج عباس وقتی از منطقه جنگی آمد، مثل همیشه سرش را پایین انداخت و گفت: «من شرمنده تو هستم. من نمی‏توانم همسر خوبی برای تو باشم.» ☺️/• پرسیدم: عملیات چطور بود؟ گفت: «خوب بود». گفتم: شکستش خوب بود؟! گفت: «جنگ است دیگر». 🦋/• با روحیه عجیب و خیلی عادی گفت: جنگ ما با همه خصوصیات و مشکلاتش در جبهه است و زندگی با همه ویژگی‌هایش در خانه». 😅/• وقتی عباس به خانه می‏آمد، ما نمی‌فهمیدیم که در صحنه جنگ بوده و با شکست یا پیروزی آمده است. به روایت همسر شهید عباس کریمی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . یوسف اصلا کاری به کار من نداشت. نه به غذا ایراد می‌گرفت و نه به کار خانه...[🙂] ولی من خودم خیلی منظم بودم، چون زندگی‌ام را خیلی دوست داشتم...[💞] گاهی می‌گفت: " تو چرا این‌جوری هستی؟ چه‌قدر به این کارها اهمیت میدی؟ هرچی شد می‌خوریم دیگه"...[😅] بارها ازش پرسیده بودم: " چی دوست داری برات بپزم؟" ...[🍝] می‌خندید و می‌گفت:"غذا! فقط غذا." ...[😋] یادم نیست یک بار گفته باشد فلان غذا. همیشه هم سفارش می‌کرد "یک جور غذا درست کن." ...[‼️] به روایت همسر شهید یوسف کلاهدوز 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . 《🌿》در سال‌هاے اول زندگے، یک روز مشغول اتو کردن لباس‌هایش بودم؛ 《😠》در همین حال از راه رسید و از من گله کرد و گفت: شما خانم خانه هستید و وظیفه‌اے در قبال کارهاے شخصے من ندارید. 《😍》شما همین که به بچه‌ها رسیدگے مےکنید، کافےست. 《😊》تا آنجایے که به یاد دارم حتے لباس‌هایش را خودش مےشست و بعد از خشک شدن، اتو مےزد و هیچ توقعے از بنده نداشت... به روایت همسر شهید علی صیاد شیرازی 🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . °💍° عبداللّـہ برای خودش حلقــہ نخرید. معمولا انگشترهایش را می‌بخشید بہ این و آن. °😀° اگر یک نفر از انگشتـرش خوشش می‌آمد، سریع در می‌آورد و بہ انگشت آن طرف می‌انداخت. °💎° بــرادرم یک انگشتر عقیــق خیلی زیبا بہ من داده بود، دادم به عبداللّـہ؛ گفتم: "حق نداری بہ کسی بدی! این یکی رو باید بہ یادگــاری نگــہ‌داری." °😧° یک روز دیــدم دستش نیست... پرسیدم :"انگشتــر چی شد؟" گفت: "حالا حتما باید بدونی؟" °🙄° اصــرار کہ کردم، گفت: "رفتہ بودم عیــادت یک مجروح جنــگی، انگشتر طلا دستش بود. °☺️° اون رو در آوردم و گذاشتــم توی جیبش و برای اینکہ ناراحت نشہ، انگشتـر عقیــق رو دستش کردم." به روایت همسر شهید حجت الاسلام و المسلمین عبدالله میثمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . وقتی پسـ👦🏻ـر اولم می‏خواست به دنیـ🌍ـا بیاید، حسین گفت: «طبــق سنّـت و سفـ👌🏻ـارش پیـــامبــر اکـ🌸ـرم(ص) باید اسم بچه را مشخص کنیم.» گفتم: «شما انتخـ☺️ـاب کنید.» گفت: «اگر دختر بود اسمش را فاطـ✨ـمه می‏گذارم و اگر پسر بود محـ🌙ـمد؛ البته نه محمد تنھـ☝️🏻ـا بلکه اسم دیگری هم می‏خواهم در کنارش باشد.» گفتم: «چـ🤔ـرا دو اسم؟» گفت: «دوست دارم اســم پســرم را حسیـ💫ـن بگذارم تا اگر من شھـ🌷ـید شدم، تسکینی برای تو و مادرم باشد که حسین به جـ✋🏻ـای حسین است. اما چون می‏دانم وجود فاطمــه و محــمد در هــر خانـ🏠ـه‏ای باعث برکت و صفـ💗ـای خانه است اگر خدا، دوازده پســر هم به من بدهــد، اول اســم همــه را مــحـ😇ـمد می‏گذارم. اگر من شھید شدم اسم پسرم را محمدحسیـ🌱ـن بگذارید.» 💠از سردار شھید حسین تاجیک دو فرزند به نام‏های محمدحسیــن و محمدمھــدی به یادگار مانده است.💠 به روایت همسر شهید حسین تاجیک🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . سر سفـره عقــ💍ــد نشسته بوديم، عاقــد که خطبــه را خوانـد، صداي اذانـ🗣 بلند شد. حسيــن برخاست، وضو گرفت و به نمـ📿ـاز ايستاد، دوستم کنــارم ايستاد و گفت: اين مرد برای تو شوهر نمی‌شود. متعجبـ😧 و نگران پرسيدم: چرا؟ گفت: کسی که اين قدر به نماز و مسائل عبادی‌اشـ✨ مقيد باشد، جايش توی اين دنيـ🌍ـا نيست. به روایت همسر شهید حسین دولتی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . مھـمـان‌ها کہ رفتنـد افتـاد بہ جــون ظـ🍽ـرف‌ها. گفت: «من مےشـ💧ـورم تو آب بکش» گفتم: «بیا برو بیــرون خودم مےشـ🚰ـورم» ولی گوششــ👂🏻 بدهکار نبود. دستشو کشیـدم و از آشپـ👩🏻‍🍳ـزخونہ بیرونش کـردم ولی باز راضی نشـ🙄ـد. یہ پارچہ بست بہ کمــرش و شروع کرد بہ شستن ظـ🍴ـرف‌ها. تمــوم کہ شد رفت سراغ اتـ🛏ـاق‌ها و شروع کرد بہ جــارو کردن و گردگیــری کردن. مےگفت:«من شـ😓ـرمنده‌ی تو هستم کہ بار زندگی روی دوشت سنگینی مےکنہ». به روایت همسر شهید علی بینا🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . اوایل زندگیمــان بود و هنوز شناخت درستے از روحیات همدیگــر نداشتیم...|🙂 رفتیم خانہ یکے از اقوام...|🏠 صاحبخانہ هم، نہ اینکہ حجابے نداشتہ باشد داشت، اما حجاب قابل قبول و مورد پسندے نبود...|🚫 انقلاب تازه پیروز شده بود و هنوز خیلے مسائل جانیفتاده بود...|👌🏻 در تمام دوساعتے کہ آنجا بودیم، یعقوب یکدفعہ هم سرش را بلند نکرد و نگاه نکرد...|🙄 من بہ شدت خودم را سرزنش مےکردم و با خودم مےگفتم: «این مرد چہ سعہ صدرے دارد کہ حتے نمےخواهد بہ خاطر این مسئلہ مرا برنجاند»...|😢 با آنکہ خودش ناراحت مےشود، اما حاضر نمےشود مرا ناراحت کند و بہ رویم بیاورد...|😓 به روایت همسر شهید یعقوب خدادوست🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . من عادت داشتــم کہ موقع قسـ✨ـم خوردن بگــویم بہ جان خودم یا بہ مرگ خودم... عباس از این لفــظ بسیار ناراحت می‌شد و بارها بہ من تذکـ☝️🏻ـر می‌داد کہ این عبارت را نگویم... یک‌بار خودش هنگام صحبت کردن گفت بہ مرگ خودم، وقتی من اعتـ😳ـراض کردم کہ تو چرا خودت می‌گویی... گفت: «حالا متوجہ شدی وقتی تو می‌گویی بہ مرگ خودم، من چہ حالی دارم...😓 تو تنھــا مال خودت نیستی، شــریک زندگـ♥️ـی منی.» به روایت همسر شهید عباس کریمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . همہ جا بہ فڪر ما بود...🙃 یڪ بار هنگام ظہــر، رفت منزل برادرش...🏘 هر چہ اصــرار ڪردند لقمہ‌ای با آن‌ها غذا بخورد، قبول نڪرد...✋🏻 گفت: « این غــذایی ڪہ تو می‌خواهی من این جا بخورم، بگذار داخل یڪ پلاستیڪ تا ببــرم، با زن و بچہ‌ام بخورم. »😌 به روایت همسر شهید محمد آرمان🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❥' . . ٻڪ بار سٻــد اڪبر، ساعتـ🕓 ۴ صبح به مرخصی آمد. هنــوز وقت نمـ📿ـاز نشده بود. من ڪمی استراحت ڪردم و در نھــاٻـت تنبـ😴ـلی به من دست داد و نمـاز صبحم را دٻــر وقت خوانــدم و خوابـٻـدم. ساعتـی بعد بٻـ🙄ـدار شدم. سٻــد اڪبر رفتــه بود. می‌دانستــم قــرار است به یڪ جلسـ🖋ـه مھــم برود. او مرا بٻــدار نڪرده بود ڪه براٻش صبحـ🍳ـانه درست ڪنم. بلنــد شدمو در مقابل آینــه یادداشتـ📜ـی دیدم. آن را خــواندم؛ سٻــد اڪبر نوشته بود: 🔸دانے ڪه چرا سر از قفــا داد حسیــن 🔸از بہــر نمــاز ظہــر جــان داد حسیــن به روایت همسر شهید سیداکبر هاشمی🌱 🕊 . . ˼ -گاه‌گـٰاھِ ٺو مۍ‌ارزَد بھ أَبَدهـاے هَمـھ👇🏻 ˹ •⃝⃡💙❥• http://Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• . . یک هفته بود مادرم در بیمارستان بستری بود.°🤒° مصطفی به من سفارش کرد که «شما بالای سر مادرتان بمانید ولش نکنید، حتی شبها». و من هم این کار را کردم.°😍° مامان که خوب شد و آمدیم خانه، من دو روز دیگر هم پیش او ماندم، یادم هست روزی که مصطفی آمد دنبالم، قبل از این که ماشین را روشن کند دست مرا گرفت و بوسید، می بوسید و همان طور با گریه از من تشکر می کرد.°😧° من گفتم: «برای چی مصطفی؟» گفت: این دستی که این همه روزها به مادرش خدمت کرده برای من مقدس است و باید آن را بوسید.»°😇° گفتم: از من تشکر می‌کنید؟ خب این که من خدمت کردم مادر من بود، مادر شما نبود که این همه کارها می‏کنید.»°🤔° گفت: «دستی که به مادرش خدمت می‌کند مقدس است و کسی که به مادرش خیر ندارد به هیچ کس خیر ندارد. من از شما ممنونم که با این همه محبت و عشق به مادرتان خدمت کردید.»°😌° هیچ وقت یادم نرفت که برای او این قدر ارزش بوده که من به مادر خودم خدمت کردم.»°🙂° به روایت همسر شهید مصطفی چمران🌱 . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•