eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
13.5هزار دنبال‌کننده
22.5هزار عکس
2.7هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
[• ♡•] 🔰•|چند نکته: 📝•|حتما قبل از هر جلسه سوالات خود را بر روے کاغذ بنویسید تا‌مطلبے از قلم نیفتد. 🔖•|پاسخهایے که طرف مقابل میدهد را ثبت کنید؛چون بعد از جلسه به آنها نیاز خواهید داشت. 💎•|مسائلی را مطرح کنید که به زندگے مشترک هر دو نفر ارتباط مےیابد. مثلا حتما باید بیماریهاے حاد یا خاص جسمے، اختلالات روحے - روانے، ازدواج پیشین، اعتیاد و ... را بگویید و از پرسیدن مسائلے که به زندگے مشترک مربوط نمےشود و همچنین بیان جزئیات خوددارے کنید مانند چه گناهانے مرتکب شدے؟ چند تا خواستگار برات اومده؟ و ... 🎈•|گفتن بیماریهاے جزئے یا بیمارے هایے که سالها قبل بوده و الان به طور کامل درمان شده یا افسردگے هاے مقطعے که درمان یافته لازم نیست. 👈🏻•|ادامه دارد... مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ♡•] ☀️||در خواستگارے از کجا بفهمیم طرف مقابل راست میگوید؟ ❤️||اگر طرف شما مےآید چه خانم! چه آقا! مثلا آقا به خواستگارے شما مےآید ، هرچه شما میگویید مےپذیرد، هرشرطے میگذارد، هرقول و قرارے که میگذارید ،مےپذیرد و هرچه شما میگویید مےپذیرد و میگوید: اتفاقا من هم همین مد نظرم بود . ما یک روح در دو بدن هستیم . اگر کسےاین جورے پیدا شد باید در آن شک کرد. در صداقت آن باید تردید کرد. مگر میشود دو نفر مثل هم باشند .دو تا ژن ، دو تا وراثت ، دو تا مادر، دو تا پدر، دو تا رسم‌ورسوم و سبک‌زندگے و محیط! [پس دوستان عزیز، صداقت را سرلوحه زندگے خود قرار دهیم] مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ♡•] ❤️•آیا میتوان در یک نگاه عاشق شد؟ ✍•پاسخ: بله، انسانها میتوانند در 2 تا 3 ثانیه عاشق شوند!! اما اگر نخواهیم استثناها را در نظر بگیریم، چنین عشقے، بیمارگونه و ناسالم است و ماندگار هم نخواهد بود. 👀•عشق در یک نگاه چیست؟ 🤒•وقتی فردے در یک نگاه عاشق میشود یا به عبارتے دچار تب و جنون عشق میگردد همه چیزش برهم مےریزد و به نوعے خودش را گم کرده و دیگرے را پیدا میکند، بدنش ارتباطات عادے خود را از دست داده و حالے پیدا میکند که قبلا نداشته است، به یکباره فرد 40 ساله، تبدیل به فردے 4 ساله و 4 ماهه میشود و به طور کلے زندگیش جهت و معنے دیگرے مےیابد، 🍃•ذهن این افراد تماما درگیر معشوقشان میشود تا آنجایے که در ذهن خود درگیر آنند، که معشوق درباره ے افکارشان چه فکرے میکند؟!.. فکر معشوق همه وجودش را اشغال میکند به طورے که دیگر متعلق به خود نیست بلکه جزئے از او و مِلک او خواهد بود، یعنے وجود خود را کاملا تسلیم معشوق کرده و مات و مبهوت او میشود. .. 💚 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
4.75M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
|•♥️•| (• •) 🎥 برخی از رفتارهای زن که نقش اقتدارشکنانه برای مرد دارد! 💛 💚 |•😇•|زندگی رو میسازیم با امیــــــــد خداوند👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•♥️•|
[• ♡•] 💫\○برای رسیدن به یک ازدواج موفق چه مراحلے باید طے شود؟ 🌻\○چند شاخص ضریب ازدواج موفق را بالا میبرد، اما نیازمند طے مراحلے است که عبارتند از: 1- فرد انتخاب‌شده از بافت مطمئنے انتخاب شده باشد. آشنایے در دانشگاه با آشنایے در یک مهمانے یا فضاے مجازے بسیار متفاوت است. 2- انتخاب، از منابع مطمئن و شناخت‌شده صورت گیرد و شناخت انجام شود. استفاده از تمام منابعِ در دسترس، شناخت را کامل‌‌تر میکند. 3- پیش از اینکه از انتخاب مطمئن شوند، بهتر است از رابطه جسمے و حسے پرهیز کنند. آدم‌هایی که معمولاً پیش از ازدواج رابطه جسمے برقرار کرده‌اند، ضریب ازدواج موفق پایین‌ترے ‌دارند. 🖤 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🍃 از ••• ژانر رمان: طنز , عاشقانه •• رمانے ارزشے و جذاب😍 ✍🏻نویسنده: Zaeinab Z 👈🏻ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 هرشب راس ساعت 21:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] خودکار را به چانه ام چسباندم، موقع درس هیچ چیز اهمیت نداشت .. رشته ای که از بچگی عاشقش بودم .. برایش جنگیده بودم و حالا هیچ چیز موقعش اهمیت نداشت ..... حتی او ..اویی که بعد یک ترم مرخصی دوباره آمده بود و شده بود بلای جان ....حوصله اش را ابدا نداشتم..بعد آن اتفاق ...بعد آن چیزی که دیده بودم ...فقط منتظر یک نگاه یا یک حرف اضافه بودم تا بهم بریزم و سر خودش آوار شوم ... با صدای خسته نباشید استاد محمدی سرم را به طرف سارا چرخاندم : چی گفتی ؟! با نگاهی به ردیف جلو دوباره به سمتم برگشت: میگما ، میخوایی چیکار کنی؟! ابرویم را بالا دادم : چی رو؟! - همین پسره نکبت رو با پوزخندی بر لب زمزمه کردم : حیف لقب نکبت نیست به این میدی سارا؟! دستی به مقنعه اش کشید : عه چطور تا چند ماه پیش که عزیزدلت بود ؟!هی برات اینجا داستان هزار و یک شب خوندم ، گفتم نکن این کار ها رو ..گفتی بیخیال همین یه باره ...یاسین خوندم تو گوش توِ خر ..مگه گوش دادی به حرف هام ؟! با ابرو های در هم تنیده گفتم : وای سارا ،جان هر کی دوست داری تمومش کن حال این مرثیه سرایی هات رو ندارم هااا بعد هم یک ضرب بلند شدم ، بدم می آمد بعد کردن یک کار هی توی سرت بزنند که" یادته گفتم ...گفتم و تو گوش نکردی "غرورم اجازه شنیدن این سرزنش ها را نمی داد ....عجیب خوردم کرده بود همان نکبتی که می گفت ، سارا غریبه نبود که اگر بود حالا دیگر منی نبود ، بعد آن حالی که سارا از من دیده بود..... به طرف در می رفتم که ناگهان نطقش وا شد : خانم تاجفر برنگشتم هر چقدر برایش ایستاده بودم بس بود برای تمام عمر .. دوباره صدایم زد و برای سومین بار بند کوله ام را کشید ، با سرعت به طرفش برگشتم و انگشت اشاره ام را به علامت تهدید بالا آوردم گفته بودم که به پر و پایم بپیچد آوار می شوم سرش : ببین جناب ، اینجا محیط دانشگاهه اگه نمی فهمی بفهم که من آبرو دارم دیگه دور و برم نبینمت که خانوم نمی مونم کاملا خونسرد با کلاسورش انگشتم را پایین آورد : انقدر کوچیک نشدم که تو جغله بچه برام انگشت بلند کنی و شروع کنی به تهدید کردن یادت رفته انگار بانو ؟ برات یه چیز هایی فرستادم حتما نگاش کن .. بعد هم بی توجه به منی که با یک جمله دیوانه اش کرده بود ، رفت ... نفسم را بیرون دادم ، سارا کلاس داشت و من باید می رفتم خانه ... وقت زیاد بود برای فکر کردن ....وقت زیاد بود ، برای اینکه گوشی دست بگیرم و بفهمم برایم چه نطق کرده و فرستاده ....بعدش هم چند جمله بارش می کردم و زیاد هم کار بیخ پیدا می کرد چاره اش بلاک بود ، فشار یک دکمه و تمام ....وقت زیاد بود برای این کار ها ..... داشتم هذیان می گفتم به گمانم ! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . خودش را میان آینه ی قدی ورانداز کرد. کت و شلوار سرمه ای رنگ و پیراهن سفید و مدل مویی که جذابیت اش را چندین برابر کرده بود اورا به هیبت یک تازه داماد درآورده بود. روز عید فطر بود و صبح، نماز عید خوانده شده بود و به رضایت حاج رسول قرار بود عصر همان روز، صیغه محرمیت بین حسام و حوریا خوانده شود و مراسم نامزدی شان برگزار گردد. شیرینی یک ماه روزه داری و تجربه ی اولین سال تزکیه ی نفس، با روز نامزدی و وصالش با حوریا پر حلاوت شده بود. حسام بی قرار بود. تنهایی همه ی کارهایش را راه انداخته بود. حلقه نامزدی تک نگین زیبایی که با وسواس آن را سفارش داده بود به همراه چادرنماز و روسری و سبد گلی که باب دلش بود، گوشه ی میز وسط مبلمان چیده شده بودند و فقط مانده بود تحویل جعبه ی شیرینی مخصوصی که قرار بود افشین و النا از قنادی معتبر شهر بگیرند و به حسام ملحق شوند و رهسپار کلبه ی عشق اساطیری حسام گردند. دلش برای تنهایی اش گرفت اما حال و هوای قشنگش را با این حس ویرانگر که سالها حسرت به دلش انباشته بود خراب نکرد و بار دیگر از چپ و راست خودش را توی آینه دید زد. ساعت را به مچش انداخت و با ادکلن دوش گرفت و با صدای زنگ آپارتمان به سمت در خیز برداشت. افشین و النا هم با آراستگی میان چارچوب در آپارتمان ظاهر شدند. افشین آپارتمان را روی سرش گذاشته بود و سوت زنان به دور حسام می رقصید. به غیر از جعبه ی شیرینی، یک سینی تزئین شده با تورهای ظریف سفید و نباتی، همراهشان بود که میان آن، یک کله قند تزئین شده و یک دفتر زیبا و قلمی به زیبایی و آراستگی همان دفتر و یک آینه و قرآن و چند شاخه نبات تور زده و یک ظرف نقل و سکه از محتویات سینی تزیین شده در دست النا بود. چشم های حسام برقی زد و النا در جواب نگاه مشتاق حسام گفت: _ شرط می بندم از اینا نخریدی. حسام همانطور ذوق زده سینی را از النا گرفت و گفت: _ نه... اصلا نمی دونستم باید بگیرم. النا با ذوق به سمت بقیه ی هدیه ها و سبد گل زیبای روی میز رفت و گفت: _ اینا برای عروس خاطره میشه. شاید آقایون اهمیتی ندن ولی برای عروس دونه به دونه ش شعف و خوشحالی میاره. و بعد با ذوق گفت: _ چه جعبه های شیشه ای قشنگی. خیلی با سلیقه هدیه ها تزئین شدن. حسام دکمه ی سر آستینش را وارسی کرد و گفت: _ دادم توی همون گل فروشی تزئین کردن. دیر نشه... بریم؟ افشین پس گردنی به حسام زد و گفت: _ هول نکن، دیر نمیشه. باهم همه ی وسایل را توی ماشین حسام گذاشتند و از این کوچه به خانه ی عشق کوچه پشتی، راهی شدند. ادامه دارد... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
جلسه اول اشتباهات رایج خانمها.m4a
زمان: حجم: 9.79M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• خطاهای رفتاری خانمها . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
📚 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . با باد سردی که تو صورتم خورد ، لرزیدم و دوطرف سوییشرتم رو محکم‌تر جمع کردم... همینطور که سعی میکردم قدمامو بلندتر وردارم زیر لب به آسمون و زمین غر میزدم حالا یه روز که من بدبخت باید پیاده برم کلاس، هوا انقدر سرد شده... لباس گرمترم نپوشیدم لااقل. مسیر هم که تاکسی خور نیست اه اه اه کل راهو مشغول غر زدن بودم انقدر تند تند قدم برمیداشتم که نفسام به شماره افتاد دیگه نزدیکای خونه معلمم بودم کوچه‌ی تاریک رو که دیدم یاد حرف بابام افتادم که گفته بود اینجا خطرناکه سعی کن تنها نیای با احتیاط قدم ور میداشتم یخورده که گذشت حس کردم یکی پشت سرمه و قدم به قدم همراهم میاد به خیال اینکه توهم زدم بی تفاوت به راهم ادامه دادم اما هر چی بیشتر میرفتم این توهم جدی تر از یه توهم به نظر میرسید قدمامو تند کردم و به فرض اینکه یه آدم عادیه و داره راه خودشو میره و کاری با من نداره برگشتم عقب تا مطمئن شم بدبختانه درست حدس نزده بودم از شدت ترس سرگیجه گرفتم‌ آب دهنم رو به زحمت قورت دادم وسعی کردم نفسای عمیق بکشم تا خواستم فرار رو بر قرار ترجیح بدم و در برم یهو یه دستی محکم نشست رو صورتم و کشیدم عقب هرکاری کردم دستش و از رو دهنم ور دارم نشد چاقوشو گذاش رو صورتم و در گوشم گفت : هییییس خانوم خوشگلهه تو که نمیخوای صورتت شطرنجی شه ها ؟ لحن بدش ترسم و بیشتر کرد از اینهمه بد بیاری داشت گریه ام میگرفت خدایا غلط کردم اگه گناهی کردم این بارم ببخش منو . از دست این مرتیکه نجاتم بده اخه چرا اینجا پرنده پر نمیزنه ؟؟ چسبوندم به دیوار و گفت :یالا کوله ات و خالی کن با دستای لرزون کاری که گفت رو انجام دادم‌ وسایل رو که داشتم میریختم پایین چشم خورد به آینه شکسته تو کیفم به سختی انداختمش داخل آستینم کیف پولم و گذاشت تو جیبش بقیه چیزای کیفمم یه نگاه انداخت و با نگاهی پر از شرارت و چشایی که شده بودن هاله خون سرتا پام و با دقت برانداز میکرد چسبید بهم از قیافه نکرش چندشم شد دهنش بوی گند سیگار میداد با پشت دستش صورتم و لمس کرد و گفت:جوووون حس کردم اگه یه دیقه ی دیگه تو این وضع بمونم ممکنه رو قیافه نحسش بالا بیارم آب دهنم‌و جمع کردم و تف کردم تو صورتش محکم با پشت دست کوبید تو دهنم و فکم و گرفت و گفت: خوبه خوشم میاد از دخترای این مدلی داشتم فکر میکردم یه ادم چوب کبریت مفنگی چجوری میتونی انقدر زور داشته باشه فاصله امون داشت کم تر میشد با اینکه چادری نبودم و حجابم با مانتو بود ولی تا الان هیچ وقت ب هیچ نامحرمی انقدر نزدیک نشده بودم از عذابی که داشتم میکشیدم بغضم ترکید و زدم زیر گریه ولی نگاه خبیثش هنوز مثه قبل بود آینه رو تو دستم گرفتم وقتی دیدم تو ی باغ دیگه اس از فرصت استفاده کردم و با تمام زور ناچیزم آینه رو از قسمت تیزیش کشیدم رو کمرش صدای آخش بلند شد دیگه صبر نکردم ببینیم چی میشه با تمام قدرت دوییدم از شانس خیلی بدم پاهام به یه سنگ گنده گیر کرد و با صورت خوردم زمین دیگه نشد بلند شم بهم رسیده بود به نهایت ضعف رسیدم و دیگه نتونستم نقش دخترای شجاع و بازی کنم گریه ام ب هق هق تبدیل شده بود هم از ترس هم از درد اینبار تو نگاهش هیچی جز خشم ندیدم بلندم کرد و دنبال خودش کشوند هرچی فحشم از بچگی یاد گرفته بود و نثارم کرد همش چهره ی پدرم میومدم تو ذهنم و از خودم بدم میومد مقاومت کردم ،از تقلاهای من کلافه شده بود چاقوش و گذاشت زیر گلوم و گفت : دخترجون من صبرم خیلی کمه میفهمی ؟ خیلی کم یهو .... 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰─ @Asheghaneh_Halal . 📚 ⏝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄🇮🇷
༻📱 ‌•. #عشقینه🌿 .• . . #ناحله #قسمت_آخر کفشامو پوشیدم و رفتم سمت آسانسور خونشون .. _چرا نمیای؟د
༻📱 ‌•. 🌿 .• . . ــ سمانه بدو دیگه سمانه در حالی که کتاب هایش را در کیفش می گذاشت، سر بلند کرد و چشم غره ای به صغرا رفت: ــ صغرا یکم صبر کن ،میبینی دارم وسایلمو جمع میکنم ــ بخدا گشنمه بریم دیگه تا برسیم خونه عزیز طول میکشه سمانه کیفش را برداشت و چادرش را روی سرش مرتب کرد و به سمت در رفت: ــ بیا بریم هر دو از دانشگاه خارج شدند،امروز همه خونه ی عزیز برای شام دعوت شده بودند دستی برای تاکسی تکان داد که با ایستادن ماشین سوار شدند، سمانه نگاهی به دخترخاله اش انداخت که به بیرون نگاه می کرد انداخت او را به اندازه ی خواهر نداشته اش دوست داشت همیشه و در هر شرایطی کنارش بود و به خاطر داشتنش خدا را شکر می کرد. ــ میگم سمانه به نظرت شام چی درست کرده عزیز؟ سمانه ارام خندید و گفت: ــ خجالت بکش صغرا تو که شکمو نبودی!! ــ برو بابا تا رسیدن حرفی دیگری نزدند سمانه کرایه را حساب کرد و همراه صغرا به طرف خانه ی عزیز رفتند. زنگ در را زدند که صدای دعوای طاها و زینب برای اینکه چه کسی در را باز کند به گوشِ سمانه رسید بلاخره طاها بیخیال شد و زینب در را باز کرد با دیدن سمانه جیغ بلندی زد و در اغوش سمانه پرید: ــ سلام عمه جووونم صغرا چشم غره ای به زینب رفت و گفت : ــ منم اینجا بوقم وبه سمت طاها پسر برادرش رفت سمانه کنار زینب زانو زد و اورا در آغوش گرفت و با خنده روبه صغرا گفت: ــ حسود بعد از کلی حرف زدن و گله از طاها زینب از سمانه جدا شد، که اینبار طاها به سمتش آمد و ناراحت سلام کرد: ــ سلام خاله ــ سلام عزیزم چرا ناراحتی؟؟ ــ زینب اذیت میکنه سمانه خندید و کنارش زانو زد ؛ ــ من برم سلام کنم با بقیه بعد شام قول میدم مشکلتونو حل کنم!! ــ قول ؟؟ ــ قول از جایش بلند می شود وبه طرف بقیه می رود ‌. . 𐚁 سِپُردن‌ِاِحساسات‌به‌ڪاغَذِسِپید ╰🖤─ @Asheghaneh_Halal ° 📱༻