eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
12.9هزار دنبال‌کننده
23.6هزار عکس
3هزار ویدیو
92 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
⧉ 💡 ‌😌 ୧ ⤾ یکی از چیزایی که از خیانت ⤾و حتی فکر خیانت در خانوم‌ها جلوگیری میکنه ⤾و درگیری عاطفی خانوم با همسرش رو بیشتر میکنه √خوش گذشتن به خانوم‌ در گفتگوها هست😌 √یکی از اساسی ترین نیاز خانوم‌ در رابطه با همسرجان خوش گذرانیِ💓☺️🫶🏻 📌اگر آقایی بتونه گفتگو رو جوری مدیریت کنه که به خانومش خوش بگذره😉😍 اون خانوم هیچ‌ موقع خیانت نمیکنه🤌🏻 پس به خودتون بگیرین لطفا!😎🫵🏻 ⧉💌 ⧉🍒 نڪْته‌هاے‌ساده‌براے‌زندگے‌بهتـرꪆ ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 💡
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
⧉ 🪄 . . ‌#عشقینه ୧ . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی
⧉ 🪄 . . ‌ ୧ . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۷ و ۶۸ باید بچه هامون بعد از قطع شدن برق هتل فورا دست به کار میشدند و میرفتن توی اتاق والوک و تجهیزات امنیتی خودشون، از دوربین و شنود و .... هر چی که لازم بود و کار میزاشتن. از یه طرفی هم هتل برق اضطراری داشت. باید یه فکر اساسی میکردم. دلیلشم این بود توی تموم راهروهای هتل دوربین نصب بود و نمیشد گاف داد. از یه طرفی هم ریسک بود چون نمیدونستیم هنوز با چند نفر طرفیم. دستمون بسته بود. این مابِین یه چیزی دیگه هم به نظرم رسید که گفتم بزار اول چندوقت بگذره و متی ارتباطاطِش و با کسانی که مدنظر داره رو انجام بده و ما بدونیم چند چندیم تا بعدا این اقدامات و انجام بدیم. چون امکان داره اون برای خودش تیم سایه داشته باشه و ندونیم و رو دست بخوریم. از بچه های جنگال خواستم توی سیستم هتل نفوذ کنند و مشخصات تمومی افراد رو در بیارن و بررسی کنند و مسافرای خارجی رو هم بررسی کنند تا همه چیز مورد تایید باشه و شکی وجود نداشته باشه ¤¤سه روز بعد پنجشنبه.... خیلی درگیر پرونده شده بودم. حتی خوابَمَم توی ماشین بود. از نزدیک اوضاع رو زیر نظر داشتم و یا دائم توی رفت و آمد به اداره بودم جهت جلسات و هماهنگی و... ساعت حدود دو و نیم عصر بود که گفتم یه زنگ به خانمم بزنم. چندتا بوق خورد جواب داد. _سلام محسنِ من. خوبی آقام؟ +سلام فاطمه جان، خوبی خانم. چه خبر؟ نمی‌بینی مارو خوشحالی؟! _آره خییییلی. بی مزه. +ناهارت و خوردی؟ _آره یه چیز درست کردم خوردم. +میتونی تا چهل دیقه دیگه آماده بشی بیام دنبالت یه سر بریم مزار شهدا و به پدرمم سر بزنم؟ _آره آقایی. درخدمتتم. +راستی به مادرمم زنگ بزن سر راه بریم دنبالش اونم ببریم مزار بابا. هم اینکه منم ببینمش. دلم واسش تنگ شده. _چشم آققققق محسن. +پس فعلا یاعلی. گاهی دلم میگرفت و توی پرونده ها به مشکل میخوردم میرفتم سر مزار پدر شهیدم. باهاش درد دل می کردم. بهش میگفتم راه و نشونم بده. به بهزاد گفتم... بیاد یکی دوساعت جام بمونه و اوضاع رو زیر نظر بگیره و تموم چیزارو رصد کنه لحظه به لحظه. بهش گفتم... هر خبر تازه ای شد من و درجریان بزاره و اگر مسئله ی حادی بود خودم و سریع تر برسونم رفتم دنبال فاطمه و باهم رفتیم دنبال مادرم. از ادب فاطمه خیلی خوشم می اومد. به مادرم خیلی احترام میکرد. با اینکه من چندتا خواهر داشتم ولی مادرم به فاطمه توجه ویژه‌ای میکرد و انگار عین خواهرام بود براش. چون با سختی های کاری من میساخت. مادرم و فاطمه عین دوتا خواهر بودن. زن داداشای دیگمم خوب بود رابطشون با مادرم. ولی مادرم به فاطمه توجه خاصی داشت بین دخترا و عروساش. خداروشکر خانواده خوبی داشتیم و از این توجه های مادرم کسی ناراحت نمیشد. بگذریم.... دو سه ساعتی باهم چرخیدم ، و زیارت شهدا و مسجد و نماز و ... این مابین هم هر ازگاهی بهزاد یکسری رفت و آمدهای مهم و بهم گزارش میداد. از فاطمه خواستم بره خونه مادرم. تنها خونه نمونه. رفتیم خونه مادرم. مادرم و فاطمه که داشتند پیاده میشدند، مادرم گفت : _محسن جان بیا امشب شام باهم باشیم. گفتم:_مادرجون شما که میدونی نمیتونم. درگیرم خیلی این روزا. یه خرده سرد شد و گفت: _خدا رحمت کنه پدر شهیدت و عین خودشی. کلا وقف مردمی. بازم خداروشکر کشور آرامش داره حداقل همین قدر وقت و میتونی بزاری. فاطمه با شیطنت های خاص خودش داشت میخندید از پشت سر با این حرفا و کنایه های ریز مادرم. منم یه لبخندی زدم و عذرخواهی کردم و خداحافظی کردم و اومدم اداره. از دفترم بلافاصله بی سیم زدم به بهزاد. +بهزاد_عاکف _حاج عاکف به گوشم. +موقعیت؟ _مشغول پیاده‌روی توی محوطه ی پشت هتل جهت آنالیز مکانی هستم. +خوبه. میام تا چنددیقه دیگه سمتت. یاعلی یه سری کارایی که داشتم انجام دادم و نیم ساعت بعد حرکت کردم سمت هتل. به بهزاد گفتم: _ میتونی بری. ممنونتم. گفت:_بمونم. +نه نیازی نیست. خودم هستم. اگر کاری بود خبرت میکنم. برو استراحت کن. ¤¤دو روز بعد... شنبه حوالی ساعت یازده و ربع بود ، دیدم متی والوک از در هتل اومد بیرون. بلافاصله به راننده گفتم حواست باشه اگر سوار ماشین میشه گمش نکنیم. به سه تا از نیروهای پیاده ، که یکیشون خانم بود آماده باش دادم جهت تعقیب و گریز و فیلمبرداری با دوربینهای ریز و حرفه ای در صورت پیاده‌روی سوژه. دوتا از بچه های موتور سوار ، رو هم آماده باش دادم جهت تعقیب و مراقبت دورا دور از سوژه که اگر ما توی‌ترافیک موندیم اونا بتونن ادامه بدن. توی ذهنم اومد.... ✍ادامه دارد... https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی . . ‌ ꪆ ٖڪاغذ‌سفید‌آغوشے‌براے‌احساسات ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🪄
⧉ 🪄 . . ‌ ୧ . 🇮🇷🇮🇷🇮🇷 🇮🇷🇮🇷 🇮🇷 🌷رمان بسیار جذاب، مستند، واقعی، از جنس گاندو، و امنیتی 👈جلد اول (سری اول) ✍ قسمت ۶۹ و ۷۰ توی ذهنم اومد ، حدود هفت هشت تا از بچه های سازمان و بگم تاکسی هایی که در اختیار سازمان هست بگیرن، از فردا بیان حوالی هتل دائم بمونن تا ببینیم متی والوک به پست کدومشون میخوره. باید بعد از برگشت متی والوک به هتل میرفتم اداره و اونارو هم توجیه میکردم. چون میخواستم همه جوره توی چنگ خودمون باشه. یه خرده پیاده رفت. تا اینکه حدود صدمتر از هتلش فاصله گرفت، سوار یه تاکسی شد و حدود بیست دیقه بعدش جلوی یکی از پارک هایی که از قبل حتما توی ذهنش بود و شناسایی کرده بود، پیاده شد و رفت داخل پارک و با یکی دیدار کرد. نیروی پیادمون از اون سه تایی که گفتم بعد از اینکه والوک سوار تاکسی شد برگشتن حوالی همون هتل دوباره مستقر شدن، و اون همکار خانم سوار یه تاکسی شد و اومد توی فاز تامین ما که همراهی کنه. کارا داشت به خوبی پیش می رفت. متی والوک و اون ایرانی که نمیدونستیم کیه، حدود پنجاه دقیقه باهم حرف زدند و بعدش خداحافظی کردند. والوک سوار تاکسی شد ، و منم به دوتا موتوری گفتم برن دنبال اون ایرانیه، و هرکجا میره از این به بعد زیرنظر داشته باشن. اون، و همچنین مشخصات خودروشم بفرستن اداره تا بچه ها ببینن کیه این آدم. من و رانندم و اون همکار خانم، اومدیم دنبال والوک که دیدیم اومده سمت هتل. حدوداً ساعت ۲ بعدازظهر بود که بچه‌های اداره بی سیم زدن و مشخصات اون ایرانی رو پیدا کردند. بچه‌ها گفتن : _حاجی مشخصاتش و بگیم پشت بی سیم یا بفرستیم برات.؟ گفتم:_بفرستید روی لب تاپم. لب تاپم و از کیف درآوردم و روشنش کردم دیدم نوشته... "شخص مورد نظر احمد شریفی هست. سی و نه سال سن داره. توی شرکتهای نرم افزاری به عنوان تحلیلگر و را‌ه‌اندازی سیستم‌های نرم‌افزاری کار میکنه ." خیالم بابت نیروهام جمع بود که هرکی داره کارش و درست انجام میده. اون دوتا موتوری هم که این شخص ایرانی یعنی احمدشریفی رو زیرنظر داشتند، بهشون گفتم یکیتون برگرده اداره، ۲۴، ۲۴ کار کنید. حدود یک هفته اینطور گذشت. تاکسی ها هم که مستقر بودند حوالی خیابون منتهی به هتل و اطراف اون. فوری یه نامه فوق محرمانه تنظیم کردم و فرستادم بچه ها ببرن پیش رییس تاکسیرانی تا تموم تاکسی های اون سمت جمع بشن و کسی حق کار کردن نداره تا اطالع ثانوی. چون فقط میخواستم تاکسی های اداره اونجا باشن که متی والوک فقط بتونه از این تاکسی ها استفاده کنه. آخر نامه هم با دست خودم پاراف کردم که... متن نامه و اینکه از چه ارگانی برات اومده رو حق نداری افشا کنی جایی. نامه بعد از روئیت آتش زده میشود و حق بایگانی ندارید. امضاء ....اداره.... عاکف. یه آمار گرفتم دیدم بعد از حدود چهل دقیقه تموم تاکسی های اون منطقه جمع شد تا اطلاع ثانوی. متی والوک داشت روی سوژه هاش کار میکرد.. هنوز زود بود بگیم اون مرد ایرانی جاسوسه و خرابکار هست. هنوز زود بود بگیم پروژه داره وارد فاز جدیدی میشه. ¤¤سه شنبه تهران... بعد از اینکه پنجشنبه فاطمه رو دیدم دیگه ندیدمش. بعد از ۵ روز اومده بودم خونه. صبح که با فاطمه صبحونه رو خوردیم، بهم گفت سر راهت منم برسون خونه ی خواهرت حُسنا خانم، که قراره بریم چند جا خرید. رسوندمش. بهونه ای شد خواهرم و دامادمم ببینم. خواهرزاده هامم که ول کن نبودند. یه خرده موندم باهاشون در حد ده دیقه بازی کردم توی حیاط و اومدم فوری اداره. حدود ساعت ۹ صبح بود، کارت زدم و وارد سالن ورودی اداره شدم و صورتم و بردم جلوی سیستم تایید کننده کارمندا. سیستم تاییدم کردو در باز شد رفتم داخل. وقتی که وارد شدم رفتم دفتر حاج کاظم یه سر بهش بزنم که دیدم مسئول دفترش میگه حاجی جلسه هست. گفتم:_پس بعدا میام. رفتم دفترم ، قرآن و از روی میز برداشتم و یه چند خط قرآن خوندم. مسئول دفترم اومد در زد وارد شد و چندتا جلسه و دیدار و بهم یادآوری کرد. گفت:_جلسه با سران اهل سنت سیستان و بلوچستان تا نیمساعت دیگه یعنی ۹:۳۰ +لغوش کن نمیرسم. _جلسه با رییس مجلس ساعت ۱۰:۳۰ امروز صبح؟ +لغوش کن نمیتونم این روزا. زنگ بزن رییس دفترش بگو به رییسش بگه نیاد. _جلسه بعدی با رییس حراست سازمان انرژی اتمی ساعت ۱۱:۱۵ +اگر رسیدم نیم ساعت قبلش بهت میگم که خبرشون کنی بیان خونه ی شماره ۳۲ .ولی الآن بهشون نگو جلسه برگزار میشه یا نمیشه. بزارشون روی حالت اِستَند بای بمونن. _جلسه با کمیسیون امنیت ملی و سیاست خارجه مجلس ساعت ۱۲. +لغوش کن. تا هفته بعد. _جلسه با شورای عالی امنیت ملی و شورای اطلاعاتی کشور. +حتما میرم. ساعتش و بگو. _ ساعت... ✍ادامه دارد... https://eitaa.com/kheymegahevelayat 🌷نویسنده؛ مرتضی مهدوی . . ‌ ꪆ ٖڪاغذ‌سفید‌آغوشے‌براے‌احساسات ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🪄
⧉ 🌟🍃 . هادی شدی که پیروِ حیدر شویم ما . . .🪽🕋💚🥺 ﹆🌙 ﹆📲 بازنشر: ꪆ نامَش‌که‌مے‌آید،دل‌آرام‌مے‌گیرد.ا ╰🤍─@Asheghaneh_Halal ⧉ 🌟🍃
هدایت شده از هیئت مجازی
⊹🎨⊹ ¦ Bakaneh 🌠 ⤸💫“ همیشه نور هدایت چراغ محفل ماست ⤸🥀“ به لطف این که تو هستی امام هادی ما ੭੭ گوشیتو حسینیه کن ╰─ @Heiyat_Majazi ⊹🎨⊹
1.4M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⧉🌙 ‌ ୧ . . - آنچه خوبان همه دارند تو یکجا داری...☺️👏 . ﹆🇮🇷 ﹆💚 ﹆#⃣ ﹆📲 بازنشر: . ꪆ این‌لِطافت‌که‌تْودارےهمه‌غَم‌هابِزداید ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉🌙
⧉🥞 . . ‌ ୧ . خدایا! در اولین روزای فصلِ سپیدِ زمستان❄️ بهترین‌ها را نه فقط برای آرزوهایم🌈 که برای مسیرم رقم بزن… و دل‌هایی آرام، نیت‌هایی پاک💚 و راه‌هایی که با نور، خودشان را به من نشان می‌دهند.🌿⚡️ به من برسان🙃 ‌ ꪆصٌبحانه‌مَن‌صبح‌بِخیرےازْتوست ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉🥞
⧉ 🌙 . . ‌امام رضا (ع):  هر کس روز اوّل ماه رجب را روزه بگیرد،🌙 خداوند از او خشنود گردد؛🌸 روزى که اورا دیدار کند. هر کس دو روز از ماه رجب را روزه بگیرد، خداوند از او راضى باشد✨ ꪆ ٖاینجا‌عَطـرحرم‌ْجاریست ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 🌙
⧉ 💌 ‌ ୧ . . 🔖گرم‌ترین خانه🏠 خانه‌ای ست که در آن "مردِ خانه" محترم شمرده شود و "زنِ خانه" محبوب باشد، فقط همین ...🥰😇 🔅مرد تشنه احترام است و زن عاشق محبت است...!🫂🤝🦋 . ‌ ꪆنسخہ‌هاےٖڪوچڪْ‌براے‌عشقاےْ‌بزرگ ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉ 💌
⧉🌱 ‌ ୧ . . بیگانه ماندی و نشدی آشنا تو هم🥲 بیچاره من! اگر نشناسی مرا تو هم💔 - فاضل نظری - . . ‌ ꪆدست‌دَردسـت‌ِاُمیـد و رویاهای‌ِروشَـن ╰🤍─ @Asheghaneh_Halal ° ⧉🌱
2.2M حجم رسانه بالاست
مشاهده در ایتا
⧉ 🥀 . . ୧ تا که هادی تویی 🕯 راه گم کردن خطاست ꪆنامَش‌که‌می‌آید،دل‌آرام‌میگیرد ╰🤍─@Asheghaneh_Halal ⧉ 🥀