eitaa logo
عاشقانه‌ های‌ حلال 🇵🇸 ꨄ
15.5هزار دنبال‌کننده
19.5هزار عکس
1.7هزار ویدیو
80 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Daricheh_Khadem ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• تا نیمه شب در اتاق تاریک نشسته بودم و فقط اشک می ریختم. مادر و خانباجی خواب شان برده بود و فقط من بودم که از شدت غم و اندوه خوابم نمی برد. به بهانه درست کردن شیشه شیر برای علیرضا ژاکتم را پوشیدم و پاورچین پاورچین به سمت مطبخ رسیدم. دو قدمی مطبخ بودم که صدای صحبت کردن آقاجان و محمد علی را از زیر زمین شنیدم. آرام از پله های زیر زمین پایین رفتم تا بهتر صدای شان را بشنوم. محمد علی داشت صحبت می کرد: هر چی جرم سنگین تر شکنجه ها بیشتر روزای اول چون فکر کردن من احمدم به قصد کشت منو می زدن هنوز که هنوزه تمام استخونام و بدنم درد می کنه آقاجان گفت: چرا فکر کردن تو احمدی؟ _اون شب آخری که با احمد آقا رفتم اتاق شون و باهاش بودم وصیت نامه اش رو داد دستم گفتم برسونم به حاج علی گفت اون وصیت نامه قبلیش که داده بوده رقیه اون از اعتبار ساقطه و اینی که میده به من وصیت نامه شه گفت زیر وصیت نامه اش رو حاج آقا موسویان و چند نفر دیگه از علما به عنوان شاهد امضا کردن منم وسایل شون رو که آوردم بس که خوابم میومد فراموش کردم ببرم بدم حاج علی و وصیت نامه تو جیبم بود و موقع تفتیش بدنی پیداش کردن و همین باعث شد فکر کنن من احمدم و برای گرفتن اعتراف به هر جنایتی دست بزنن _تو گفتی که احمد نیستی؟ _مگه عقلم کم بود بگم گفتم جهنم بذار فکر کنن من احمدم با خود احمد کاری نداشته باشن ولی بعد یکی دو روز فهمیدن من احمد نیستم و اون وقت بابت این که چرا نگفتم من احمد نیستم باز شکنجه ام کردن پشتم رو ببین ... آقاجان با وحشت گفت: یا قمر بنی هاشم چرا پشتت این طوریه ... سرک کشیدم تا ببینم ولی از جایی که من ایستاده بودم به محمد علی و آقاجان دید نداشت. محمد علی گفت: شده بودم جا سیگاری هر کی می خواست سیگارش رو خاموش کنه می چسبوند روی پشتم. رسیدگی هم که نمی کردن عفونت کرده بود پر چرک و خون بود پشتم تازه یک هفته است پشتم بهتر شده آقاجان با تاسف گفت: خدا لعنت شون کنه _اینا تازه شکنجه های دست گرمی شونه یک بلاهایی سر بعضی هم بندیا آورده بودن که آدم شرم می کنه به زبون بیاره از وقتی فهمیدم احمد شناسایی شده فقط می گفتم خدا بهش رحم کنه. 🇮🇷هدیه به روح مطهر نوجوان شهید علی عرب صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقاجان پرسید: اون جا همه توی یک بند بودین یا جدا جدا بودین؟ _تا وقتی بازجویی بود تو انفرادی بودیم یک اتاقای کوچیک و کثیف و تاریک که به زور میشد توش دراز کشید و فرق شب و روز رو فهمید وقتی بازجویی و گرفتن اعترافا تموم میشد میفرستادن مون توی بند _یعنی اصلا دیگه احمد رو ندیدی؟ _نه ... اصلا ندیدمش بعضیا که خیلی حال شون وخیم بود بهداری میرفتن بقیه بدحالا رو میدیدن جنازه شهدا رو هم بعضا میدیدن محمد علی آه کشید و گفت: نمی دونی آقاجان چی کشیدم و تو اداره ساواک چه خبره فقط بگم روی یزید و یزیدیا رو سفید کردن یک بلاهایی سر مون میاوردن که گاهی می گفتم کاش به حرف احمد گوش نمی دادم سیانورام رو دور بریزم کاش همون جا که دستگیر شدیم مثل اون خانما سیانور مینداختیم بالا و تموم میشد گیر این وحشیای از خدا بی خبر نمی افتادیم _خودکشی کفره پسر _باور کن آقاجان خودکشی جایزه وقتی .... نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: بی خیالش آقاجان .... خدا رو شکر گذشت و تموم شد. _وصیتنامه احمد چی شد؟ همراهته؟ _نه دیگه پیداش کردن پس ندادن _نمی دونی توش چی نوشته بود؟ _یه چیزایی یادمه خونه اش رو به عنوان مهریه رقیه بخشیده بود. مغازه اش رو هم به علیرضا یک سری توصیه ها و سفارشاتم کرده بود _کاش دست اون نامردا نمی افتاد _احمد ‌گفت یه نسخه دیگه از وصیتنامه اش دست حاج آقا موسویانه امیدوارم زنده باشه و نخواد وصیت نامه اش رو بخونیم وگرنه رقیه دق می کنه _چرا مگه توش چی نوشته بود؟ _چرت و پرت _میگم چی نوشته بود؟ _همون شب سر چیزایی که نوشته بود کلی باهاش دعوا کردم ولی اون گفت لازمه که نوشته آقاجان عصبانی گفت: بالاخره میگی چی نوشته بود یا نه؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حسن آبشناسان صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• محمد علی نفسش را با صدا بیرون داد و گفت: برداشته نوشته بعد مر‌گش کسی مانع ازدواج دوباره و خوشبختی رقیه نشه از حرفی که محمد علی زد قلبم به درد آمد. _نوشته اگه یک آدم خوبی اومد رقیه رو تشویق کنید ازدواج کنه و به خاطر یاد من یا نگهداری از علیرضا آینده اش رو خراب نکنه و خودش رو از داشتن همسر خوب محروم نکنه حتی نوشته اگه همسرش به نگهداری علیرضا علاقه مند نبود حاج علی یا برادرش محمد یا شما سرپرستی علیرضا رو بر عهده بگیرید تا رقیه با خیال راحت زندگی کنه دیگر نمی توانستم در برابر آن چه می شنیدم سکوت کنم. شنیدن آن چه احمد نوشته بود برایم سخت بود. از پله آخری پایین آمدم و با عصبانیت در حالی که صدایم از خشم و بغض می لرزید گفتم: احمد خیلی بیجا کرده این چرت و پرتا رو توی وصیت نامه اش نوشته آقاجان و محمد علی از دیدنم جا خوردند و آقاجان با تعجب پرسید: تو این جا چه کار می کنی؟ مگه خواب نبودی؟ با گریه رو به محمد علی گفتم: اینا رو دیدی و خوندی و اون وقت اون کاغذ رو پاره نکردی؟ محمد علی سر به زیر انداخت که گفتم: به چه حقی احمد به خودش اجازه داده این چیزا رو بنویسه؟ آقاجان گفت: بابا احمد آقا هر چی نوشته به خاطر خودت و خوشبختیت نوشته عصبانی بودم. آن قدر عصبانی که ادب را فراموش کردم و رو به آقاجان گفتم: بیجا کرده که این طوری به فکر من بوده یعنی من این قدر پستم که وقتی اونو دارم به فکر دیگری باشم و به خاطر غیر اون بچه مو ول کنم؟ منو این طوری شناخته؟ محمد علی گفت: آبجی اینا رو برای زمانی نوشته که خودش نبود نه الان با گریه گفتم: حق نداره تو زندگیم نباشه ... حق نداره تنهام بذاره ... احمد باید باشه ... باید همیشه باشه .... آقاجان جلو آمد مرا بغل گرفت و گفت: باباجان آروم باش .... تقلا کردم از بغل آقاجان بیرون بیایم و گفتم: چه جوری آروم باشم؟ آقاجان جیگرم آتیش گرفته از چیزایی که شنیدم آقاجان دوباره مرا محکم بغل گرفت و سرم را به سینه اش چسباند و گفت: آروم باش بابا ... به خدا توکل کن سرم را به سینه آقاجان چسباندم و به جای تمام حرف هایی که نمی توانستم بر زبان بیاورم هق هق کردم. دلم احمد را می خواست. دلم برای نگاهش، صدایش، آغوش مردانه اش، محبت ها و حمایت هایش تنگ شده بود. من زن او بودم، عزیز دل او، مونس و همدم او بودم همه وجودم او را تمنا می کرد و هرگز نمی خواستم بدون او نفس بکشم حالا او بی رحمانه برای بعد از خودش نوشته بود که ازدواج کنم و در کنار دیگری در کنار غیر او زندگی کنم. مگر می توانستم؟! مگر می شد؟! مگر امکان داشت؟! منی که همه دلم، جسمم، روحم، احساسم متعلق به او بود مگر می شد این دل را این احساس را خرج دیگری بکنم؟ حتی نمی توانستم تصور کنم بعد احمد و بدون احمد زنده بمانم چه برسد که بخواهم زندگی هم بکنم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید داوود میناب صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• هق هقم که آرام گرفت آقاجان در حالی که هم چنان در بغلش بودم و مرا نوازش می کرد گفت: تو باید هم قوی باشی هم صبور باشی ... درسته احمد رو خیلی دوست داری ولی هر چی که شد نباید بی تابی کنی ... همه مون از ته دل دعا می کنیم و از خدا میخوایم احمد سالم باشه و برگرده ولی هیچ کدوم نمی دونیم صلاح و حکمت خدا چیه هیچ کدوم نمی دونیم تو تقدیر ما چی نوشته شده بابا یاد بگیر هر چی که شد در برابر امر خدا و حکمتش تسلیم باشی با چشم های خیس اشکم نگاه به صورت آقاجان دوختم و گفتم: نمی تونم آقاجان ... این تقدیر خیلی سخته .... آقاجان در حالی که نگاه به نگاهم دوخته بود گفت: خدا سختی ها رو به بنده های خوبش میده تا خوبتر و بزرگتر بشن تا رشد کنن. با بغض گفتم: آقاجان من همه اش چهارده سالمه .... تحمل خیلی چیزا در توانم نیست آقاجان سرم را دوباره به سینه اش چسباند تا اشکی که در چشمش جوشید را نبینم. نفسش را آه مانند بیرون داد و گفت: از خدا بخواه توانت رو زیاد کنه ... خدا صبرت بده بابا شانه های ستبر و مردانه آقاجان لرزید. سخت بود بپذیرم آقاجان با آن همه صبر و توکلی که داشت به گریه افتاده بود. مرا در بغل خود می فشرد و می گریست. محمد علی جلو آمد و گفت: آقاجان شما دیگه چرا؟ جای این که رقیه رو آروم کنید خودتونم دارید گریه می کنید؟ هنوز که چیزی معلوم نیست ... نباید نا امید شد با صدای مادر که مرا صدا می زد آقاجان مرا رها کرد و صورت خیس اشکش را پاک کرد و گفت: برو ببین مادرت چه کارت داره انگار که به هر پایم وزنه ای سنگین بسته باشند به سختی پاهایم را حرکت دادم و قدم برداشتم. مادر صدا می زد: رقیه مادر کجایی؟ رقیه؟ از زیر زمین که بیرون آمدم مادر را می دیدم که بالای ایوان ایستاده بود ولی چون تاریک بود او مرا نمی دید. از پله ها پایین آمد و صدا زد: رقیه ... حاجی ... محمد علی؟ شماها کجایین؟ با صدای خش دارم گفتم: بله مادر من این جام مادر با قدم های بلند به سمتم آمد و گفت: کجا رفتی مادر؟ بیا برو تو اتاق بچه ات بیدار شده سر به زیر از کنارش رد شدم که پرسید: آقات و محمد علی کجان؟ در حالی که به سمت ایوان می رفتم گفتم: تو زیر زمینن. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمد رضا طیبی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از پله ها بالا رفتم و وارد اتاق شدم. خانباجی در حالی که علیرضا را تکان تکان می داد تا آرام شود رو به من گفت: مادر شیشه اش رو پیدا نمی کنم بگرد ببین کجاست براش شیر درست کنیم دوباره از راهی که آمدم برگشتم. شیشه علیرضا را از کنار پله های زیر زمین برداشتم و بی توجه به صدای آقاجان و مادر که از زیر زمین به گوش می رسید به مطبخ رفتم. کتری را کمی آب کردم و روی اجاق گذاشتم و تا جوش بیاید آرام آرام اشک ریختم. شیشه شیر که آماده شد به اتاق برگشتم. علیرضا را بغل گرفتم و شیشه را در دهانش گذاشتم. خانباجی پرسید: بقیه کجان؟ بدون این که نگاه از صورت علیرضا بگیرم گفتم: تو زیرزمینن خانباجی در حالی که به سمت در می رفت پرسید: تو زیر زمین چه کار می کنن؟ جوابی ندادم و خانباجی از اتاق بیرون رفت تا خودش بفهمد در زیر زمین چه خبر است. نگاه به صورت علیرضا دوخته بودم و با تصور شهادت احمد برای آینده نامعلوم و بیچارگی خودم و علیرضا اشک می ریختم داشتم آروغ علیرضا را می گرفتم که محمد علی وارد اتاق شد. چند ثانیه ای به صورت خیس اشکم چشم دوخت و بعد به سمت رختخوابش رفت. به شکم روی تشک دراز کشید و پتو را روی خودش انداخت و نگاه به صورتم دوخت از نگاه خیره اش خجالت کشیدم و صورتم را پاک کردم که گفت: از وقتی یادم میاد همیشه دردونه و نور چشم آقاجان و مادر و اهالی این خونه بودی دردونه بودی اما هیچ وقت لوس و ضعیف نبودی چون قوی بودی، چون عاقل و فهمیده بودی دردونه و عزیز بودی به یاد ندارم هیچ وقت مثل بچه ها رفتار کرده باشی همیشه پخته و عاقلانه و بزرگ تر از سنّت رفتار کردی اون قدر پخته و عاقل بودی که هیچ کدوم مون یادمون نبود 14 سالته و از همه مون کوچیک تری خیره نگاهش کردم و منتظر ادامه حرفش بودم که گفت: با یادآوری سنّت بدجور آقاجان رو پریشون کردی. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حمیدرضا اسداللهی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• کمی به شانه چرخید که صورتش از درد جمع شد و دوباره به شکم خوابید و گفت: آقاجان همین طوری دلش آتیش بود تو چرا روی آتیش دلش دمیدی؟ شش ماه نبودی ازت بی خبر بودن نه مادر نه آقاجان هیچ کدوم از غصه تو خواب و خوراک نداشتن تمام موهای سرشون سفید شد تا برگشتی کاری نکن با دیدن بی قراری هات و از غصه برای تو بلایی سرشون بیاد میگن خدا به هر کی هر درد و مصیبتی میده توان اون درد و مصیبت رو توش دیده اگه توانش رو نداشت خدا اون دردو بهش نمی داد پرسیدم: چی میخوای بگی؟ _میخوام بگم چون بزرگ و عاقل بودی خدا به درد بزرگ دچارت کرده این که چهارده سالته و طاقتش رو نداری تقصیر آقاجان نیست طوری حرف نزن به خاطر تو عذاب وجدان بگیرن و خودشون رو مقصر بلاهایی که سرت اومده بدونن دردت بزرگه در توانت نیست به کسی که این درد رو بهت داده غر بزن _من غر نزدم _غر هم نزده باشی صبوری هم نکردی به اون بچه تو بغلت نگاه کن تو دیگه دختر بچه نیستی مادر اون بچه ای چه احمد باشه چه نباشه مسئولیت اون بچه با توئه باید قوی باشی که از پس تربیت اون بچه بر بیای اگه قبول داری احمد به راه حق رفته و به راهش و هدفش ایمان داری نباید ضعف نشون بدی چه احمد باشه چه نباشه تو باید هم خودت راهش رو ادامه بدی هم بچه ات رو ادامه دهنده مسیرش بار بیاری _سخته محمد علی _کسی نگفت آسونه تو سختی هاست که آدم ساخته میشه با بغض گفتم: چرا همه باید کنار همسرشون ساخته بشن و من بدون .... نتوانستم جمله ام را کامل کنم که محمد علی گفت: اولا که هنوز زوده که فکر کنی احمد ... دیگه زنده .... نیست ثانیا این همه آدم به دست ساواک یا تو تظاهرات کشته شدن زن و بچه اونا آدم نبودن؟ سخت شون نبود؟ اونا چه کار می کنن؟ مگه همسر حاج آقا مرتضوی نبود که همسرش شهید شد؟ قرار نیست سرنوشت همه شبیه هم باشه قراره هر چی شد تسلیم و مطیع خدا باشیم و از راه حق جدا نشیم به چراغ بالای سرمان اشاره کرد و گفت: پاشو اینو خاموش کن به اون چشمات و دل مادر و آقاجانم رحم کن این قدر یکسره اشک نریز. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید محمود دولتی مقدم صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• با حرف های محمد علی انگار تلنگری به دلم خورد تا کمی صبورتر شوم. هر چند طاقتم طاق شده بود اما حداقل می توانستم به خاطر دل پدر و مادرم کمی خودم را صبورتر و پر طاقت تر نشان دهم. می توانستم حداقل تظاهر به صبوری و تحمل کنم هر روز به حمام می رفتم و در حال غسل صبر گریه هایم را می کردم و دیگر جلوی روی مادر و آقاجان و خانباجی گریه و زاری نمی کردم. حاج علی و آقاجان کار و زندگی شان را تعطیل کرده بودند هر روز پیگیر بودند به هر جایی می توانستند سر می زدند رشوه می دادند تا بلکه بتوانند از احمد خبری پیدا کنند. در آن ایامی که تقریبا بیشتر جوانان انقلابی همراه علما در بیمارستان شاهرضا تحصن کرده بودند و اوضاع شهر نا آرام بود آقاجان و حاج علی به هر ریسمانی چنگ می زدند. چون تحصن در بیمارستان طولانی شده بود حمیده و راضیه که در خانه های شان تنها بودند چند روزی بود به خانه آقاجان آمده بودند و محمد علی و محمد حسن هم به جمع متحصنین پیوسته بودند. در همان روز ها که مردم متحصن در بیمارستان خواستار عزل فرمانده نظامی مشهد بودند، همه برای سلامت و بازگشت متحصنین نگران بودند و خبر های بیمارستان دهان به دهان می چرخید حاج علی با خبر نسبتا خوبی به خانه آقاجان آمد. آن قدر خودش از این خبر خوشحال بود که همان جا به محض ورودش جلوی در حیاط خبر را داد: رقیه جان بابا مژدگانی بده بهم گفتند احتمال زیاد هنوز احمد زنده است! آن چه را که شنیدم باور نکردم. با بهت و تعجب پرسیدم: چی؟! حاج علی لبخند بر لب جلو آمد علیرضا را از بغلم گرفت و گفت: انگار لطف خدا شامل حال تو و این بچه شده و هنوز عمر احمد به دنیاست اشک در چشمم جوشید و با بغض گفتم: راست میگید؟ حاج علی به تایید سر تکان داد و گفت: چرا باید دروغ بگم؟ از خوشحالی همان جا روی زمین نمناک حیاط افتادم و سر به سجده گذاشتم و با صدای بلند گریستم و شکراً لله گفتم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید علی اصغر اتحادی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• این که زمین خیس و سرد بود، این که چادر و لباس هایم گلی شد برایم هیچ اهمیتی نداشت. آن لحظه از شوق این که شاید دوباره بتوانم احمد را ببینم و صدایش را بشنوم جز این که خدا را شکر کنم هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت. مادر کمرم را گرفته بود و سعی داشت از زمین بلندم کند و راضیه و حمیده که از پشت پنجره اتاق ما را نگاه می کردند با خیال این که من غش کردم و از حال رفته ام سراسیمه به حیاط دویدند. مادر به کمرم چنگ انداخته بود و با گریه شوق می گفت: پاشو قربونت برم چشمت روشن پاشو از روی زمین سرد پاشو بریم خونه دو رکعت نماز شکر بخون راضیه با نگرانی پرسید: چی شده؟ چرا غش کرده؟ مادر هم چنان که تقلا می کرد گفت: غش نکرده از خوشحالی سجده رفته. سرم را از روی زمین خیس و گلی برداشتم که راضیه ناباور از حاج علی پرسید: از احمد آقا خبری شده؟ حاج علی به تایید سر تکان داد که راضیه با شوق پرسید: پیداش کردین؟ حاج علی گفت: یک نفر بهمون خبر داده احتمال زیاد احمد هنوز زنده است و توی یکی از انفرادی های دفتر مرکزی زندانیه خانباجی دست هایش را به آسمان گرفت و گفت: خدا کنه راست باشه ... پس چرا این همه مدت که می گشتین هیچ خبری ازش نبود؟ حاج علی با شرمندگی به منی که همه وجودم امید و شوق بود نگاهی انداخت. آه کشید و سر به زیر گفت: حقیقتش گفتم که احتمال داره احمد باشه شایدم نباشه این کسی که امروز با پسردایی دامادم رفتیم پیشش گفت چند نفر هستن که قراره به زودی حکم تیرشون اجرا بشه گفت جز چند تا از سرهنگ ها و کله گنده های ساواک کسی از هویت این ها خبر نداره مادر وا رفته گفت: پس حاج آقا چی اومدین مژدگانی میدین وقتی معلوم نیست احمد آقا جزو شون باشه یا نباشه حمیده گفت: بر فرضم باشه ... وقتی حکم تیرشون اومده چه فایده ... وا رفته از آن همه شوقی که داشتم نگاه به دهان حاج علی دوختم که گفت: امید واهی ندادم حاج خانم ... با مشخصاتی که ما از احمد دادیم تایید کرد کسی با این خصوصیات رو توی دفتر مرکزی دیده فقط اسمش رو نمی دونست اسم و نشونی یکی از اون سرهنگ ها رو داد گفت فردا برم پیشش گفت اگه دمش رو ببینم و هر چی خواست نه نیارم میشه احمد رو آزاد کرد حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: بابا جان تو نگران هیچ چی نباش حتی اگه بهای آزادی احمد دادن جون خودم باشه جونم رو میدم تا احمد برگرده هر چی بخواد میدم خونه ام حجره ام باغم هرچی دارم و ندارم ولی احمد رو بر می گردونم پیشت بهت قول میدم تو غم به دلت راه نده و فقط دعا کن فردا به خیر بگذره و راضیش کنم امیدوار به رویش لبخند زدم و گفتم: دست تون درد نکنه ان شاء الله احمد میاد خودش همه زحمتاتون رو جبران می کنه _احمد آزاد بشه سالم باشه خودش جبرانه حاج علی نگاهی در جمع مان چرخاند. علیرضا را به سمت مادر گرفت تا بغلش کند و گفت: ببخشید حاج خانم مزاحم شدم اذیت شدید. اون قدر خوشحال بودم که نتونستم خود دار باشم و تا اومدن حاجی معصومی صبر کنم مادر علیرضا را بغل گرفت و زیر چادرش برد و گفت: خدا ببخشه لطف کردین تشریف آوردین ان شاء الله خدا چشم تون رو به آزادی احمد آقا روشن کنه حاج علی تشکر کرد و بعد از خداحافظی رفت. رقیه با ذوق مرا بغل گرفت و من دلخوش به نور امیدی که حاج علی در دلم روشن کرده بود با حس خوبی که داشتم لبخند می زدم و الحمد لله می گفتم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمد رضا ضیائی* صلوات🇮🇷 *مجید ضیائی ۱۲ ساله در تظاهرات پیش از انقلاب به دست نیرو‌های پهلوی، خدابخش ضیائی ۱۸ ساله ۱۵ آذر سال ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس، اصغرضیائی در ۱۶ سالگی ۱۲ شهریور سال ۱۳۶۰ در جنوب کرخه و محمدرضا ضیائی ۱۴ ساله ۱۱ آبان سال ۶۱ در عملیات محرم در محور عین خوش به شهادت رسیدند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• بعد از مدت ها آن شب با دل خوش و امید دیدار مجدد احمد خوابیدم. از صبح که بیدار شده بودم با ذوق و شوق به کارهای خانه رسیدم، علیرضا را حمام بردم و کمی به خودم رسیدم. انگار بعد از مدت ها خون به زیر پوستم دویده بود و صورت بی روح و رنگ پریده ام گل انداخته بود. با ذوق و شوق فراوان تا شب مناظر آمدن آقاجان یا حاج علی ماندم تا با خبری خوش دوباره دلشاد شوم. بعد از نماز مغرب بود که آقاجان و حاج علی به خانه آمدند. همین که نشستند سریع برای شان چای ریختم و دو زانو مقابل شان نشستم و چشم به دهان حاج علی دوختم. حاج علی گفت: باباجان فردا صبح ساعت 8 آماده باش اول وقت با هم بریم جایی مادر که با چادر گلدارش رویش را گرفته لود پرسید: خیر باشه کجا میخواین برید؟ حاج علی قندش را در چایش خیس کرد و گفت: خیره ان شاء الله امروز رفتم دفتر مرکزی ساواک با کلی رشوه و بدبختی و التماس تونستم برم پیش همون سرهنگی که گفتم از اسامی خبر داره و قراره حکم تیر رو ... اجرا کنه گفت اسم احمد هم جزء هموناست ... قلبم به شدت می تپید و منتظر بودم حاج علی حرف هایش را به یک خبر خوب ختم کند. حاج علی سر به زیر گفت: بهم گفتن پس فردا سحر قراره حکم رو اجرا کنن خانباجی محکم در سرش زد و گفت: با جده سادات خودت کمک کن... اشک در چشمم جوشید. تمام ذوق و شوقم از بین رفت. دلم می خواست فریاد برنم، آن قدر خودم را بزنم و جیغ بکشم که عمرم تمام شود. حاج علی با انگشت شصت و اشاره اش چشم هایش را فشرد و آه کشید. آقاجان شانه اش را فشرد. مادر با گریه زیر لب نوحه می کرد: خوب شد مادرت مرد این روزا رو ندید .... ای بیچاره دختر من ای سیاه بخت و سیاه اقبال دختر من ... آقاجان گفت: هنوز امیدی هست خانم ... چرا این طور میگی؟ مادر با گریه گفت: دیگه چه امیدی هست حاجی؟ آقاجان گفت: حاج علی بگو دیگه حاج علی آه کشید و گفت: حقیقتش کلی به اون سرهنگ التماس کردم گفتم هر چی بخوای بهت میدم ولی سفت تر از این حرفا بود و قبول نمی کرد می گفت می خواستی جلوی پسرت رو بگیری ضد امنیت کشور خرابکاری نکنه دیگه نمی دونستم چه کار کنم به پاش افتادم التماسش کردم گفتم تازه داماده عروسش هنوز 14 ساله است و بچه اش تازه سه ماهش تموم شده نمی دونم چی شد دلش به رحم اومد گفت فردا زن و بچه احمد رو ببرم پیشش ببینه حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: شاید با دیدن تو و این بچه دل سنگش به رحم بیاد و فرجی بشه. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیر علی سلطانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• برای اولین بار واقعا در حالتی بین خوف و رجاء بودم. رجاء و امید به نرم شدن دل آن سرهنگ و ترس از تیرباران احمد بدون آن که بتوانم بار دیگر تو را ببینم. راضیه می گفت به خاطر جو انقلابی شهر و مملکت جرات این کار را ندارند چون می دانند خشم مردم بیشتر می شود اما اویی که رشوه نمی خواست چرا باید چنین حرفی بزند. تمام آن شب همه مان بیدار بودیم و تا صبح قرآن و نماز می خواندیم، دعا می کردیم و اشک می ریختیم. بعد از اذان صبح و نماز علیرضا را آماده کردم و همراه آقاجان راهی حرم شدم. هر چه توانستم به امام رضا التماس کردم هر چه خیر است اتفاق بیفتد و خودش دل های مان را آرام کند. سوار بر ماشین آقاجان به در خانه حاج علی رفتیم و با راهنمایی های او به دیدار سرهنگ ساواکی رفتیم. آقاجان در خیابان ماشین را پارک کرد و خواست پیاده شود که حاج علی گفت: حاجی شما تو ماشین بمون فکر نکنم قبول کنن بیای آقاجان گفت: حالا میام قبول نکردن بر می گردم. حاج علی دست روی شانه آقاجان گذاشت و گفت: نه حاجی نیای بهتره ... حاج علی به ریشش دست کشید و گفت: ته دلم حس می کنم قراره اتفاق بدی بیفته ... دعا کن به خیر بگذره آقاجان دستش را روی دست حاج علی گذاشت و گفت: خدا خودش ان شاء الله به خیر بگذرونه همه مون یک حال داریم. آقاجان به سمت من چرخید و گفت: باباجان داری میری حتما به خودت و بچه ات آیة الکرسی بخون. زیر لب چشم گفتم و خواستم ساک وسایل علیرضا را بردارم که آقاجان گفت: اینو بذار باشه الکی بار خودت رو سنگین نکن باز هم زیر لب چشم گفتم و علیرضا را زیر چادرم بردم و همراه حاج علی از ماشین پیاده شدیم. از عرض خیابان گذشتیم و وارد آن دفتر پر از خوف و جنایت، محل اجتماع شیاطینی از جنس انسان شدیم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد وکیلی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی کنار گوشم گفت: باباجان روت رو محکم بگیر. یه سوره توحید هم بخون چهار طرف خودت فوت کن خدا از شر این ستمگرا و وحشی ها حفظت کنه زیر لب چشم گفتم و سوره توحید را خواندم. حاج علی گفت: تو این کنار وایستا من برم بگم با سرهنگ قرار داریم بذارن بریم بالا قدمی از من دور شد که دوباره به سمتم برگشت و گفت: بابا این بچه رو بگیر علیرضا را به بغلم داد و نگاه به دستش دوخت. دستش به شدت می لرزید. چادرم را از زیر دندانم رها کردم و پرسیدم: حالتون خوبه؟ حاج علی نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت: به دلم بد افتاده ... همه اش حس می کنم یه اتفاق بد میخواد بیفته چادرم را کمی جلو کشیدم و گفتم: خدا نکنه ... ان شاء الله طوری نمیشه حاج علی زیر لب ان شاء الله گفت که پرسیدم: احمد همین جا زندونیه؟ حاج علی ابروهایش را بالا داد و گفت: نمی دونم بابا ... نمی دونم مرد درشت هیکلی از پشت سر حاج علی به سمت مان آمد و پرسید: شما این جا چه کار دارید؟ حاج علی به سمتش برگشت و گفت: با سرهنگ هژبری قرار داریم به علیرضا که در بغلم بود اشاره کرد و گفت: اونم با سرهنگ قرار داره؟ ببریدش بیرون این جا اداره است مهد کودک و خونه خاله نیست حاج علی گفت: کجا ببرم این بچه رو ... نمیشه که بذاریمش پشت در خودمون بیاییم تو _همین که گفتم ... بچه رو ببرید بیرون خودتون برید پیش سرهنگ حاج علی با استیصال گفت: ولی سرهنگ خودشون گفتند بچه رو هم بیاریم مرد ابرو در هم کشید و گفت: سرهنگ هژبری با بچه قنداقی چه کاری می تونه داشته باشه که بگه بچه رو هم بیارید؟ حاج علی شانه بالا انداخت و گفت: شما برید بپرسید با خود سرهنگ هماهنگ کردیم که بچه رو هم آوردیم مرد نگاه به من دوخت که از ترس رویم را محکم گرفتم و سر به زیر انداختم که گفت: خیلی خوب ... بیایید برید. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید نعمة الله ملیحی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•