eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_چهارصدوسی‌وچهارم با حرف های محمد علی انگار تل
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• این که زمین خیس و سرد بود، این که چادر و لباس هایم گلی شد برایم هیچ اهمیتی نداشت. آن لحظه از شوق این که شاید دوباره بتوانم احمد را ببینم و صدایش را بشنوم جز این که خدا را شکر کنم هیچ چیز دیگری برایم اهمیت نداشت. مادر کمرم را گرفته بود و سعی داشت از زمین بلندم کند و راضیه و حمیده که از پشت پنجره اتاق ما را نگاه می کردند با خیال این که من غش کردم و از حال رفته ام سراسیمه به حیاط دویدند. مادر به کمرم چنگ انداخته بود و با گریه شوق می گفت: پاشو قربونت برم چشمت روشن پاشو از روی زمین سرد پاشو بریم خونه دو رکعت نماز شکر بخون راضیه با نگرانی پرسید: چی شده؟ چرا غش کرده؟ مادر هم چنان که تقلا می کرد گفت: غش نکرده از خوشحالی سجده رفته. سرم را از روی زمین خیس و گلی برداشتم که راضیه ناباور از حاج علی پرسید: از احمد آقا خبری شده؟ حاج علی به تایید سر تکان داد که راضیه با شوق پرسید: پیداش کردین؟ حاج علی گفت: یک نفر بهمون خبر داده احتمال زیاد احمد هنوز زنده است و توی یکی از انفرادی های دفتر مرکزی زندانیه خانباجی دست هایش را به آسمان گرفت و گفت: خدا کنه راست باشه ... پس چرا این همه مدت که می گشتین هیچ خبری ازش نبود؟ حاج علی با شرمندگی به منی که همه وجودم امید و شوق بود نگاهی انداخت. آه کشید و سر به زیر گفت: حقیقتش گفتم که احتمال داره احمد باشه شایدم نباشه این کسی که امروز با پسردایی دامادم رفتیم پیشش گفت چند نفر هستن که قراره به زودی حکم تیرشون اجرا بشه گفت جز چند تا از سرهنگ ها و کله گنده های ساواک کسی از هویت این ها خبر نداره مادر وا رفته گفت: پس حاج آقا چی اومدین مژدگانی میدین وقتی معلوم نیست احمد آقا جزو شون باشه یا نباشه حمیده گفت: بر فرضم باشه ... وقتی حکم تیرشون اومده چه فایده ... وا رفته از آن همه شوقی که داشتم نگاه به دهان حاج علی دوختم که گفت: امید واهی ندادم حاج خانم ... با مشخصاتی که ما از احمد دادیم تایید کرد کسی با این خصوصیات رو توی دفتر مرکزی دیده فقط اسمش رو نمی دونست اسم و نشونی یکی از اون سرهنگ ها رو داد گفت فردا برم پیشش گفت اگه دمش رو ببینم و هر چی خواست نه نیارم میشه احمد رو آزاد کرد حاج علی نگاه به من دوخت و گفت: بابا جان تو نگران هیچ چی نباش حتی اگه بهای آزادی احمد دادن جون خودم باشه جونم رو میدم تا احمد برگرده هر چی بخواد میدم خونه ام حجره ام باغم هرچی دارم و ندارم ولی احمد رو بر می گردونم پیشت بهت قول میدم تو غم به دلت راه نده و فقط دعا کن فردا به خیر بگذره و راضیش کنم امیدوار به رویش لبخند زدم و گفتم: دست تون درد نکنه ان شاء الله احمد میاد خودش همه زحمتاتون رو جبران می کنه _احمد آزاد بشه سالم باشه خودش جبرانه حاج علی نگاهی در جمع مان چرخاند. علیرضا را به سمت مادر گرفت تا بغلش کند و گفت: ببخشید حاج خانم مزاحم شدم اذیت شدید. اون قدر خوشحال بودم که نتونستم خود دار باشم و تا اومدن حاجی معصومی صبر کنم مادر علیرضا را بغل گرفت و زیر چادرش برد و گفت: خدا ببخشه لطف کردین تشریف آوردین ان شاء الله خدا چشم تون رو به آزادی احمد آقا روشن کنه حاج علی تشکر کرد و بعد از خداحافظی رفت. رقیه با ذوق مرا بغل گرفت و من دلخوش به نور امیدی که حاج علی در دلم روشن کرده بود با حس خوبی که داشتم لبخند می زدم و الحمد لله می گفتم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهیدان مجید، خدابخش، اصغر و محمد رضا ضیائی* صلوات🇮🇷 *مجید ضیائی ۱۲ ساله در تظاهرات پیش از انقلاب به دست نیرو‌های پهلوی، خدابخش ضیائی ۱۸ ساله ۱۵ آذر سال ۱۳۶۰ در عملیات طریق القدس، اصغرضیائی در ۱۶ سالگی ۱۲ شهریور سال ۱۳۶۰ در جنوب کرخه و محمدرضا ضیائی ۱۴ ساله ۱۱ آبان سال ۶۱ در عملیات محرم در محور عین خوش به شهادت رسیدند. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•