eitaa logo
عاشقانه‌ های‌ حلال 🇵🇸 ꨄ
15.5هزار دنبال‌کننده
19.6هزار عکس
1.7هزار ویدیو
80 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Daricheh_Khadem ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• به تلفن روی طاقچه اشاره کرد و گفت: اگه میخوای زنگ بزن خونه تون شوهرت بیاد دنبالت برای خودت و بچه ات هم لباس گرم بیاره به سمت پنجره اشاره کرد و گفت: اگه برف ادامه پیدا کنه خیابونا بند میاد بهتره زنگ بزنی تشکر کردم و گفتم: دست شما درد نکنه ولی محل ما تلفن نداره با تعجب گفت: تلفن ندارین؟ به تایید سر تکان دادم و گفتم: ما اون محله های پایین مشهد ساکنیم گفتم که محله مون از این جا خیلی دوره. دست هایش را به دور کنده زانویش قفل کرد و گفت: بد شد. حالا اگه خدایی نکرده تا شب آقات نیاد میخوای چه کار کنی؟ شوهرت ناراحت و نگران نمیشه از صبح رفتی؟ اصلا آقات کجا رفته که این همه مدت نیومده؟ با سوالش دوباره ناراحتی و نگرانی در دل و جانم جوشید. جوابی ندادم و فقط سر به زیر انداختم که گفت: اینا رو گفتم فکر نکنی منظورم اینه که این جا مزاحمی و یا از بودنت تو خونه ام ناراضی ام، نه به خاطر خودت میگم اگه میشه به کسی خبر بدی بیاد دنبالت خبر بده که برات شر درست نشه همان طور سر به زیر گفتم: بله شما درست می گید. میشه به مخابرات محل مون زنگ بزنم ولی .... مشکل اینه کسی رو ندارم بیاد دنبالم ... _مگه نگفتی مشهدی هستی؟ چه طور کسی رو نداری به عکس امام خمینی روی طاقچه اش چشم دوختم و گفتم: برادرام همه رفتن بیمارستان تحصن یک آقاجانم به خاطر من و کارهام نرفته بود که اونم معلوم نیست چه بلایی یرش اومده اشک جمع شده در چشمم را جمع کردم که گفت: حالا نفوس بد نزن حتما آقات میاد شاید گیر و گرفتاری براش پیش اومده شوهرت کجاست؟ نمیشه زنگ بزنی مخابرات تون به اون خبر بدن؟ آه کشیدم و در جوابش گفتم: اونم نیست .... از جا برخاست و در حالی که برایم سفره می انداخت گفت: حاج غلام رانندگی بلد نیست وگرنه میگفتم بشینه پشت ماشین آقات ببرتت پسرم رانندگی بلده که اونم مثل داداشای تو رفته تحصن به عکس کوچکی کنار عکس امام خمینی اشاره کرد و گفت: پسرم دانشجویه گفتم نرو گفت نمیشه گفت این همه هر سال برای امام حسین سینه زدیم گریه کردیم گفتیم کاش کربلا بودیم یاریت می کردیم الان که چند نفر تو بیمارستان گیر افتادن زخمی شدن علما جمع شدن و راه مقابله با ظلم شرکت توی تحصنه اگه نرم دیگه نمی تونم با امام حسین حرف بزنم بگم کاش بودم کمکت می کردم زیر لب گفتم: خدا براتون نگهش داره ان شاء الله. کاسه ای اشکنه جلویم گذاشت و گفت: خدا نگه دار همه شون باشه ان شاء الله. تعارف کرد و گفت: چیز قابل داری نیست ولی بخور نوش جانت. 🇮🇷هدیه به ارواح مطهر شهدای قیام جنگل صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خیلی گرسنه ام بود و بدون هیچ تعارفی غذا را خوردم. زن خونگرم و مهربانی بود ولی دیگر رویم نمی شد بیش از این مزاحمش شوم. هوا هم به شدت سرد بود و نمی شد به ماشین برگردم. آقاجان هم برنگشته بود. به ناچار به سراغ تلفن شان رفتم تا با مخابرات محله مان تماس بگیرم ولی چون بلد نبودم با تلفن کار کنم شماره را به او دادم تا بگیرد و از تلفن چی مخابرات بخواهد به آقا مظفر خبر بدهد دنبالم بیاید. جز آقا مظفر کس دیگری نبود که از او بخواهم دنبالم بیاید. حاج خانم خودش همه چیز را گفت و آدرس هم داد. داشتم نماز عشا می خواندم که مرد بقال به خانه شان آمد و خبر داد آقا مظفر به دنبالم آمده است. وسایلم را برداشتم و از او و همسرش تشکر کردم و سوار ماشین آقا مظفر شدم. هوا سرد تر شده بود و به شدت به خودم می لرزیدم. آقا مظفر پرسید: حاجی کجا رفته؟ اصلا شما این سر شهر چه کار می کردین؟ _با آقاجان و حاج علی اومده بودیم دیدن یک سرهنگ ساواکی که شاید بشه برای آزادی احمد کاری کرد _خوب؟ نتیجه اش چی شد؟ شد کاری بکنید؟ آه کشیدم و گفتم: حاج علی با سرهنگ دعواش شد .... آقاجان منو با ماشین رسوند این جا رفت دنبال حاج علی و .... دیگه برنگشت ... آقا مظفر گفت: خدا کنه بلایی یرشون نیومده باشه اگه احمد آقا یک ذره عقلش رو به کار می انداخت دنبال این کارا نمی رفت الان این دو تا پیر مرد سر زندگی هاشون بودن از حرفش دلم شکست ولی چیزی نگفتم که گفت: وقتی میگن هر پرچمی قبل ظهور کفره هر قیامی منجر به شکسته من نمی فهمم این کارا چیه که راه انداختن مادرش رو به کشتن داد بس نبود؟ خودش قراره کشته بشه بس نیست که حالا این دو تا پیرمرد رو هم گرفتار کرده؟ این به اصطلاح علما جواب خون این همه جوون رو چه طور میخوان بدن؟ جواب آوارگی و بدبختی خانواده هاشون رو چه طور میخوان بدن؟ چرا فکر می کنن با دست خالی می نونن از پس این شاه با این همه سرباز و ابزار جنگی بر بیان از حرف هایش آهسته اشک می ریختم که از آینه ماشین نیم نگاهی به من انداخت و گفت: اصلا خود تو ... کدوم شون روز قیامت میخواد پاسخگوی این همه بدبختی که کشیدی باشه؟ زیر لب آهسته گفتم: من بدبختی نکشیدم. آقا مظفر پوزخند زد و گفت: دیگه واسه من یکی نقش بازی نکن آبجی از روزی که زن این احمد آقا شدی همه مون دیدیم زندگیت رو یک سره احمد آقا نبود شما هم آواره خونه حاجی بودی اگرم آواره خونه حاجی نبودی آواره جای دیگه بودی شش ماه که کلا معلوم نبود کجایی کسی ازت خبر نداشت وقتی برگشتی کلی لاغر و آفتاب سوخته برگشتی باز یک ماه زندگی کردی بعدش دوباره احمد آقا غیبش زد و شما هم سرگردون خونه حاجی اینم آخه شد زندگی؟ احمد آقام دلش خوشه داره جهاد و مبارزه می کنه مرد اول باید به خانواده اش برسه نه که زن و بچه اش رو هی پاس بده خونه پذر زنش بره پی مبارزه. 🇮🇷هدیه به ارواح مطهر شهدای قیام دلوار صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• پوزخند زد و گفت: البته به فکر و خیال شون دارن مبارزه می کنن وگرنه مبارزه نیست خودکشیه تهش یا شکست می خورن و این همه خونی که ریخت هدر میره یام یه حکومت طاغوت جانشین این طاغوت میشه و بد از بدتر هرچند عادت نداشتم با نامحرم ولو شوهر خواهرم هم کلام شوم و آقاجان یادمان داده بود جز به ضرورت با هیچ نامحرمی صحبت نکنید ولی نتوانستم در مقابل حرف های او سکوت کنم. اشکم را پاک کردم و با بغضی که راه گلویم را می فشرد گفتم: آقا مظفر شما شوهر خواهرم هستین احترام تون واجب ولی با همه احترامی که براتون قائلم حرفاتون درست نیست. مگه برای مبارزه و جهاد باید حتما این جهاد و مبارزه به پیروزی منجر بشه که جهاد و مبارزه واجب بشه؟ _اگه به پیروزی منجر نشه با کدوم عقل و منطقی باید رفت جهاد و مبارزه کرد؟ _معذرت میخوام ولی اگه این منطق شماست پس نعوذ بالله امام حسین علیه السلام هم اشتباه کرد رفت به جنگ سپاه یزید و شهید شد وقتی از اول معلوم بود شکست می خورن _استغفرالله آبجی من کی این حرف رو زدم؟ امام حسین امامه معصومه حسابش با ما آدما فرق داره _بله امام حسین امام ماست ولی برای امر به معروف و زنده شدن دین اسلام قیام کرد تا به ما یاد بده زیر بار ظلم نریم و از کمی تعداد و بی یار بودن و تنها بودن نترسیم و ما هم ضد ظلم قیام کنیم و سکوت نکنیم امام حسین برای انجام وظیفه شرعیش قیام کرد ما هم باید برای انجام وظیفه شرعی مون قیام کنیم این که نتیجه چی میشه مهم نیست مهم فقط اینه ما به تکلیف مون عمل کنیم. آقا مظفر نیم نگاهی به من کرد و گفت: پس این حرفا رو ربابه از تو یاد گرفته این چند وقته مغز منو خورده شوهرت خوب شست و شوی مغزیت داده _کسی که توی حرفاش هیچ منطقی نداشته باشه شست و شوی مغزی داده شده _از دختر حاجی معصومی بعیده این طور حرف زدن چیزی نگفتم که گفت: امام حسین قیام کرد چون تکلیفش قیام بود باقی ائمه این تکلیف رو نداشتن قیام نکردن هر کی هم قیام کرد همراهی نکردن این یعنی چی؟ یعنی نباید بیخودی یه پرچم علم کرد و به اسم قیام خودکشی کرد بعدم الان ما تو دوره غیبتیم جز انتظار هیچ وظیفه دیگه ای ندریم باید بشینیم دعا کنیم امام زمان بیاد دنیا رو درست کنه با حرص در جوابش گفتم: امام حسین اگه قیام کرد به خاطر این نبود که تکلیف امام حسین جهاده و تکلیف بقیه سکوته به خاطر این بود که امام حسین 72 تا یار داشتن که قیام کردن یارایی که هیچ کدوم از ائمه نداشتن که اگر اونا هم چند یار مثل یارای امام حسین داشتن حتما قیام می کردن درسته ائمه دیگه موفق به قیام نشدن ولی هیچ وقت مقابل دستگاه ظلم سکوت نکردن و همه شونم به دست دستگاه حاکم جبّار شهید شدن امام زمانم قربون شون برم 1000 خرده ای ساله پشت پرده غیبت منتظر 313 تا یارن تا شرایط برای ظهور شون فراهم بشه اگه قرار بود امام زمان به تنهایی اوضاع عالم رو درست کنن چرا این همه سال غایب بشن؟ غایب شدن تا مردم آماده بشن انتظار فرج هم که میگین له معنی نشستن و دست رو دست گذاشتن و فقط دعا کردن نیست انتظار فرج یعنی هم خودت آماده بشی هم بقبه رو آماده کنی جهان رو آماده کنی آماده کردن خودت و دیگران و جهان هم راهش فقط نشستن و دعا کردن نیست راهش تلاش و مجاهده است، امر به معروفه، مبارزه با ظلمه. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید غلامحسین خوشحال صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آقا مظفر گفت: بر فرض حرف شما درست باشه از کجا معلوم این پرچم که علم کردن پرچم کفر نباشه و بد از بدتر نباشه؟ در جوابش گفتم: از کجا معلوم این پرچمی که علم شده زمینه ساز قیام امام زمان نباشه و باعث تحقق ظهور نشه؟ _خیلی زیادی امیدواری آبجی _خدا خودش تو قرآن گفته تا مردم تو خودشون تغییر ایجاد نکنن خدا تو وضعیت شون تغییر ایجاد نمی کنه ما یا حسین گفتیم و پا توی این مسیر گذاشتیم امیدواریم که بتونیم برای تحقق ظهور و رفع ظلم و بیداری اهل دنیا کاری بکنیم خدا هم به نیت عمل ما و پایداری مون نگاه می کنه و کمک مون می کنه _یه طوری با شور و حرارت حرف می زنی انگار حواست نیست فردا قراره چه اتفاقی بیفته و بابات و پدر شوهرتم معلوم نیست کجان؟ واقعا اگه صبح سحر حکم احمد آقا اجرا بشه باز هم منطقت همینه؟ باز هم همین جوری از این به اصطلاح انقلاب تون دفاع می کنی؟ از حرفش قلبم در هم فشرده شد ولی گفتم: وقتی الگوی احمد امام حسینه و الگوی من حضرت زینب حتی اگه .... آن قدر بغض داشتم که راحت نمی توانستم حرف بزنم و گفتم: حتی اگه ... احمد ... جلوی چشم خودم .... تیربارون .... بشه ... اشکم سرازیر شد ولی جمله ام را ادامه دادم: و .... توی بغل خودم .... جون بده .... ذره ای تو این عقاید .... و ... منطقم ... تردید نمی کنم .... چون می دونم ... مسیر احمد ... مسیر درستیه اگه کشته بشه .... شهید میشه .... شهید راه اسلام احمد چه زنده و چه شهید .... من به خودش ... و راهش ... و هدفش افتخار می کنم افتخار می کنم که تونستم یک سال و نیم .... کنار یک بنده خوب خدا .... زندگی کنم و همراهیش کنم آقا مظفر با بی رحمی گفت: فقط خود خدا می دونه کی بنده خوبشه کی بنده بدش تا قیامت نشه ما نمی تونیم روی بنده خوب خدا بودن کسی نظر بدیم با این که هوا به شدت سرد بود ولی آن قدر از حرف هایش عصبانی شده بودم که عرق می ریختم. در جوابش با عصبانیت گفتم: بله نمیشه نظر داد ولی روز قیامت که بشه اون لحظه ای که من و شما تو صف حساب محشر تو تاریکی و ظلمت ایستادیم و با هزار ترس و لرز منتظریم به حساب عمل مون رسیدگی بشه و به هر چیزی چنگ می زنیم تا حساب مون آسون بشه احمد با باقی شهدا با سرعت برق و باد از بالای سر ما پرواز کنان به سمت بهشت میرن و ما هم با حسرت فقط نگاه شون می کنیم آقا مظفر عصبانی نفسش را بیرون داد و سکوت کرد. من هم با دلی به درد آمده از زخم زبان هایش به جای نفرین دعا کردم خدا هم او را هدایت کند هم اگر قرار بر شهادت احمد و جدایی ماست به من صبری دهد تا بتوانم زخم زبان ها را بعد از احمد تحمل کنم و زبان به شکوه و زاری باز نکنم. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شادیفر صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• سر کوچه آقاجان که توقف کرد به سختی توانستم با وجود زخم زبان هایش از او تشکر کنم و پیاده شوم. برف روی زمین نشسته بود و در تاریکی با احتیاط قدم بر می داشتم تا بچه به بغل زمین نخورم. با وجود سرمای زیاد هوا مادر نگران دم در خانه به انتظار ایستاده بود. سلام که کردم متوجهم شد. با دیدنم جلو آمد و با نگرانی گفت: هیچ معلوم هست از صبح تا حالا کجا رفتین؟ چه قدر دیر اومدین؟ چی شد؟ با بغض گفتم: هیچ چی ... مرا بغل گرفت و گفت: امیدت به خدا باشه ... شاید تا صبح یک فرجی شد ... هق هق گریه ام را وسط کوچه در بغل مادرم رها کردم و او در حالی که نوازشم می کرد پا به پایم گریست و در میان گریه هایش دلداری ام می داد و از من می خواست به خانه برویم. او هم مثل من لباس گرم نداشت و معلوم تئنبود از کی نگران دم در ایستاده است. به سمت خانه قدم برداشتم که پرسید: آقات کجاست؟ بینی ام را بالاکشیدم و با صدای گرفته ام گفتم: نمی دونم. مادر در حیاط را بست و گفت: حتما با حاج علیه درسته؟ باز هم در جوابش گفتم: نمی دونم به سمتم چرخید و گفت: یعنی چی نمی دونی؟ تو رو آوردن رسوندن خودشون رفتن یک کاری بکنن دیگه نمی دونم یعنی چی؟ با بغض گفتم: کاش این طور بود مادر ... مادر خشک زده به من نگاه دوخت و گفت: درست حرف بزن ببینم چی شده در حالی که اشک هایم روی صورتم می ریخت گفتم: من الان با آقا مظفر اومدم خونه ... از صبح نه از آقاجان خبر دارم نه از حاج علی ... نمی دونم کجان و چه اتفاقی افتاده مادر بهت زده نگاه به من دوخت و گفت: یعنی چی نمی دونی؟ مگه تو با آقاجانت و حاج علی نرفتی؟ آقا مظفر کجا بوده که تو رو بیاره خونه چی میگی تو؟ از صدای صحبت من و مادر خانباجی و حمیده و راضیه به حیاط آمدند. نمی دانم از ضعف و غلبه سرما بود یا از تب داغی که دلم را می سوزاند دیگر توان سر پا ایستادن و حرف زدن نداشتم و فقط خودم را نگه داشتم که به صورت بر زمین نیفتم و علیرضا آسیبی نبیند. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ستاری صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• چند روزی در بستر بیماری افتادم. تب داشتم و همه وجودم در تب می سوخت. بیش از همه دلم می سوخت. بابت بی خبری از آقاجان و حاج علی. بابت این که نمی دانستم آیا الان باید عزادار از دست دادن احمد باشم یا هم چنان امیدوار باشم و برای دیدن دوباره اش دعا کنم و شوق داشته باشم. دیگر نمی دانستم باید چه کار کنم. ترجیح می دادم در تب بسوزم و در خواب و بی خبری به سر برم. سر پا شدنم مصادف با پایان تحصن در بیمارستان شاه رضا شد. محمد علی و محمد امین که تازه از تحصن برگشته بودند همراه محمد برادر احمد در جست و جوی آقاجان و حاج علی بر آمدند. بعد از چند روز بالاخره خبر دار شدیم آقاجان و حاج علی توسط ساواک بازداشت شده اند و معلوم نیست کی دوباره بتوانیم آن ها را ببینیم. روز های به شدت سخت و بدی برای هر دو خانواده بود. هیچ کس حال خوشی نداشت. هیچ کس نمی دانست چگونه دیگری را دلداری دهد. در آن روزها ترجیح دادم به جای ماندن در خانه آقاجان به خانه حاج علی بروم و پیش زینب و حمید باشم. این دو بچه بیش از هر زمان دیگری به محبت و توجه نیاز داشتند ولی کسی را نداشتند. مادرشان که از دنیا رفته بود، از سرنوشت پدر و برادرشان خبری نبود، زکیه که هم چنان در سفر بود و برنگشته بود، محمد برادرشان هم در جستجوی خبری از احمد و راهی برای آزادی حاج علی بود و وقتی نمی کرد به حال این دو بچه رسیدگی کند. بودن من در کنار زینب و حمید برای روحیه هر سه مان خوب بود. آن قدری که دلم برای زینب و حمید می سوخت و نگران شان بودم نگران آینده علیرضا نبودم. شب که می شد وقت خواب زینب سر روی پایم می گذاشت و می خوابید. حرفی نمی زد گله و شکایتی نمی کرد ولی همیشه از اشک چشمش نمی را روی لباسم حس می کردم. حمید که تنها 9 سال داشت برای مراعات محرم و نامحرمی زیاد نزدیکم نمی شد بافاصله کمی از زینب بالشت می گذاشت و می خوابید و سعی می کرد مرا دلداری دهد. چقدر این مدت این پسر عوض شده بود. با وجود سن کمی که داشت تمام تلاشش را می کرد برای من، زینب و علیرضا پشت و پناه باشد. پسری که تا چند ماه پیش جز تیله بازی در کوچه، بالا رفتن از دیوار و درخت و شکار گنجشک و پرنده ها کار دیگری نداشت، پر از شور و شیطنت و نشاط بود و کسی حریفش نمی شد حالا دیگر کودکی و شورش را کنار گذاشته بود و مانند یک مرد کامل رفتار می کرد. نیمه دی ماه بود که بالاخره آقاجان و حاج علی آزاد شدند. رژیم برای آرام کردن مردم هر از چند گاهی زندانیان سیاسی را آزاد می کرد و بالاخره بعد از حدود سه هفته آقاجان و حاج علی برگشتند. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید بروجردی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• من در خانه حاج علی بودم و نمی دانستم برای دیدن آن ها باید همان جا بمانم یا به خانه آقا جان بروم. زینب و حمید هم شوق و ذوق فراوانی داشتند و دم در به انتظار حاج علی ایستاده بودند. هرچند به خاطر آزادی آقاجان و حاج علی خوشحال بودم اما ته دلم دوست داشتم آزادی احمد را به چشم می دیدم. همه چیز را سرنوشتم را به خدا سپرده بودم اما همه وجودم تمنای به خدا شده بود که کاش همراه آقاجان و حاج علی احمد هم برگردد. آرزویی که از نظر همه محال بود چون هیچ جا خبری از احمد و سرنوشتش نبود ولی برای خدا کاری نداشت محال و غیر ممکن را ممکن کند. با همین آرزوی محالی که در دل داشتم موهایم را شانه زدم و بهترین روسری و لباسم را پوشیدم. لباس نویی بر تن علیرضا کردم و چادر پوشیده به حیاط رفتم. زینب که بی قرار بود گفت: چرا نمیان؟ به رویش لبخند زدم و گفتم: معلوم نیست کی بیان. هر وقت بیان میان توی خونه. هوا سرده بیایین بریم تو منتظر بمونیم زینب سر بالا انداخت و گفت: دوست دارم وقتی بابام میاد بدوم برم استقبالش دلم براش یه ذره شده رو به سمت من کرد و پرسید: به نظرت داداش احمد هم آزاد می کنن؟ نمی دانستم چه جوابی بدهم. سکوت کردم که گفت: خدا کنه داداش احمد هم همراه آقاجان بیاد. دلم براش یک ذره شده داداش احمد که بیاد همه غم و غصه ها از دل مون میره نگاه از زینب گرفتم تا اشکی که در چشمم می جوشید را نبیند. نگاهم را به آسمان دوختم و در دل به خدا التماس کردم: خدایا چی میشه به خاطر دل این دختر معجزه کنی؟ با صدای در زینب و حمید به سمت در دویدند و من هم آهسته پشت سرشان به راه افتادم. با باز شدن در و آن چه که دیدم سر جایم خشکم زد. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید شیدا صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی با تنی تکیده و ملول در حالی که زیر بغلش را آقاجان و محمد آقا کرفته بودند و می لنگید وارد حیاط شد. نه فقط من زینب و حمید هم سر جای شان خشک شان زد. آقا حیدر، زیور خانم، مهتاب خانم همه بهت زده نگاه به حاج علی دوخته بودند. از آن حاج علی با آن هیکل و ابهت چیزی نمانده بود. بسیار پیر و خمیده و ملول به نظر می رسید. زیور خانم که هق هقش بلند شد آقا حیدر جلو رفت و گفت: آقا الهی من قربون تون برم چرا این جوری شدین شما؟ مگه چه بلایی به سرتون آوردن؟ حاج علی نیم نگاهی به من انداخت و با گریه رو به آقا حیدر گفت: آقا حیدر خونه خرابم کردن .... خونه خرابم کردن. آقا جان زیر بغل حاج علی را رها کرد و به سمت من آمد. بی هیچ حرف دیگری مرا بغل گرفت و فقط مدام به منی که بهت زده به حاج علی نگاه دوخته بودم می گفت: آروم باش بابا .... آروم باش ... من آرام بودم چرا می خواست آرام باشم؟ زینب با گریه پرسید: بابا جان چی شده؟ شما چی دارید میگید؟ حاج علی این بار با صدای بلند تری گفت: خونه خراب شدم بابا ... کمرم شکست .... خودم را از بغل آقاجان بیرون کشیدم و نگاه خیس از اشکم را به صورت آقاجان دوختم و لب زدم: احمد شهید شده؟ آقاجان نگاه از من گرفت و آه کشید. بین آقاجان و حاج علی نگاه چرخاندم و دوباره پرسیدم: احمد شهید شده؟ دوباره آقاجان سکوت کرد که گفتم: آقاجان راستش رو به من بگید .... آقاجان که به تایید سر تکان داد انگار فرو ریختم. ایستاده بودم اما از درون فرو ریختم. حس کسی را داشتم که از بالای بلندی سقوط می کند. بار ها و بارها به این که این خبر را بشنوم فکر کرده بودم اما هرگز تصور نمی کردم این قدر شنیدن این خبر سخت و تلخ باشد. چرا با شنیدن این خبر هنوز زنده بودم؟ چرا نمی مردم؟ چرا جهان از حرکت نایستاد؟ چرا هنوز قلبم می تپید؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید حجی قربان دوست آبادی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• آیه استرجاع را زیر لب زمزمه کردم: انا لله و انا الیه راجعون. پاهایم می لرزید و دیگر توان تحمل وزنم را نداشت. علیرضا در بغلم بود و همه وجودم می لرزید. باید با شنیدن این خبر می مردم اما علیرضا چه؟ انگار دیگر نه صدایی می شنیدم و نه درکی از آن چه می دیدم داشتم. ایستاده بودم و سعی می کردم محکم باشم. حرف های آقا مظفر در گوشم تکرار می شد: اگه حکم احمد آقا اجرا بشه باز هم منطقت همینه؟ نباید ضعف نشان می دادم. نباید فغان می کردم باید محکم می بودم. باید زینب وار رفتار می کردم حتی دلم نمی خواست اشک بریزم. علیرضا را از بغلم گرفتند و آقاجان دوباره مرا بغل گرفت. مرا بغل گرفت و گریست و من خشک و بی روح بی هیچ عکس العملی در بغل او بودم. تمام خاطراتم با احمد از جلوی چشمم می گذشت. لبخند هایش، حرف های زیبایش، صدای دلنشینش، محبت هایش، تلاش ها و شرمندگی هایش نکند فراموشش کنم؟ نکند نقش صورتش را فراموش کنم؟ نکند گوش هایم به نشنیدن صدایش عادت کند؟ او که نبود دیگر چه کسی مرا عروسک صدا می زد؟ به شوق دیدن و آمدن چه کسی باید روز ها را شب می کردم؟ چشم بستم. چه قدر تصور دنیا بدون احمد ترس داشت. واقعا شهید شده بود؟ تردید داشتم. در بغل آقاجان پرسیدم: از کجا می دونید شهید شده؟ شاید ... شاید ... آقاجان مرا به خود فشرد و گفت: باورش سخته دخترکم کاش قابل انکار بود ولی نیست ... حاج علی به چشم خودش دیده ... بیخود که به این وضع نیفتاده دوباره چشم بستم. واقعا شهید شده بود. واقعا رفته بود و مرا تنها گذاشته بود؟ صدای در حیاط آمد و خانواده ام سیاه پوش همراه اهالی محل وارد حیاط شدند. انگار همه از شهادت احمد خبر دار شده بودند که شیون کنان آمدند. یکی زینب را بغل گرفت یکی علیرضا را یکی حمید را و یکی من را. 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید ناصرالدین باغانی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• همه در حال شادی برای بازگشت امام به میهن بودند و من همراه آقاجان، علیرضا، حاج علی و خانواده اش راهی یکی از قبرستان های اطراف مشهد بودیم. جایی که احتمال داشت احمد آن جا دفن شده باشد. بیش از یک ماه از شهادت احمد گذشته بود و دنیا برای من تمام شده بود. زندگی جریان داشت ولی دنیا برایم جذابیت و قشنگی نذاشت. فقط به خاطر علیرضا روی پا بودم و خودم را محکم و با صلابت نشان می دادم. من به راه احمد و هدفش ایمان داشتم باید راهش را ادامه می دادم و پسرش را طوری تربیت می کردم تا مثل او و بهتر از او شود. تنهایم گذاشته بود ولی می دانستم هر کجا کم بیاورم هوایم را دارد. ماشین که از حرکت ایستاد پیاده شدیم. آقاجان به سمت نقطه ای در انتهای قبرستان رفت و گفت: این جاست. با چشمی گریان و قدم هایی لرزان به همان سمت به راه افتادم. حاج علی نگاهی چرخاند و گفت: این جا که قبری نیست ... مطمئنی؟ آقاجان به تایید سر تکان داد و گفت: آره حاجی ... اهل روستا تایید کردن که شبونه اومدن این جا چند نفر رو خاک کردن هم قبر کن قبرستون هم یکی دیگه از اهالی روستا می گفت با چشم خودشون دیدن حداقل ده نفر رو این جا خاک کردن و هیچ نشونی براشون نذاشتن حاج علی روی خاک نشست و گفت: بابا جان داغت به دلم کاش قبرت یک نشونی داشت ... حاج علی با صدا گریست و صدای هق هق بقیه هم بلند شد. به روی خاک نشستم و به قبر های بی نام و نشانی چشم دوختم که حتی از سطح خاک هم کمی برجسته تر نبود. به صورت علیرضا که غرق خواب بود چشم دوختم. وقتی بزرگتر شود و سراغ پدرش یا نشانی از او را بگیرد چه جوابی به او بدهم؟ هوا سرد بود و سوز سرما تن های داغ دیده مان را می لرزاند و صورت های خیس از اشک مان را می سوزاند. همه سوار ماشین شدند و فقط من و حاج علی نشسته بودیم. آقاجان به سمتم آمد و خواست بلندم کند که علیرضا را به بغلش دادم و گفتم: بذارید یکم دیگه بشینم ... آقاجان گفت: هوا سرده بابا .... سرما میخوری ... با التماس گفتم: فقط چند دقیقه ... آقاجان علیرضا را بغل کرد و رفت و من به مرور خاطراتم با احمد پرداختم. نباید فراموش می کردم چه روزهای زیبایی برایم ساخت و چگونه روح مرا بزرگ کرد. حاج علی هم از جا برخاست و صدایم زد: رقیه جان بابا ... پاشو بریم ... از جا برخاستم و به سمتش چرخیدم و برای بار هزارم از او پرسیدم: میشه بگید چه جوری شهید شد؟ 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید احمد نظیف صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• حاج علی آه کشید و گفت: چند بار دیگه هم پرسیدی گفتم که در موردش سوال نکن بدونی یا ندونی چه فرقی به حال تو یا احمد داره اشکم را پشت دست پاک کردم و گفتم: به حال من خیلی فرق داره _آره فرق داره ... خیلی هم فرق داره .... نفسش را با صدا بیرون داد و نگاه به آسمان دوخت و گفت: بدونی آتیش می گیری ... ندونی بهتره با چشم های خیسش به من نگاه دوخت و گفت: احمد رفت ولی تو زنده ای نفس می کشی باید سال ها زندگی کنی _من با یاد احمد نفس می کشم و زندگی می کنم _باید فراموشش کنی _هر وقت شما فراموشش کردین منم فراموشش می کنم _من پدر احمدم ... احمد پاره تنم بود _منم زن احمدم ... احمد همه وجودم بود حاج علی به قبر های بی نام و نشان نگاه دوخت و آه کشید. چند لحظه ای سکوت کرد و بعد گفت: هیچ وقت نخواه از شهادتش برات بگم .... هیچ وقت با گریه گفتم: این حق منه که بدونم ... حاج علی تیز نگاهم کرد و گفت: حقت نیست که جیگرت رو پاره پاره کنم با التماس گفتم: بابا علی به کی قسم تون بدم؟ بگید ... حداقل بگید یکم دل خودتون آروم بگیره ... دارید دق می کنید حاج علی آه کشید و چشم هایش را به هم فشرد و گفت: کاش دق کنم و این زجر تموم بشه کاش دق کنم و یادم بره که من ... زجرکش شدن پسرم رو دیدم ولی پا به پاش جون ندادم حاج علی با صدا گریست. من هم گریستم. حاج علی به سمت قبر ها نگاه دوخت انگار دیگر نمی توانست سکوت کند و گفت: دلت میخواد چی بگم برات؟ از این بگم که تمام صورتش رو سوزونده بودن؟ یا از این که تمام بدنش جای سوختگی داشت و زخماش عفونت کرده بود و از شدت عفونت بدنش بوی گند می داد در حالی که شانه هایش از شدت گریه می لرزید گفت: اون قدر بوی گند می داد که من باباش هم نمی تونستم نزدیکش بشم اون قدر وضع زخماش خراب بود که نمی شد دستش زد لمسش کرد بغلش کرد کنارش بودم ولی داغ بغل گرفتنش به دلم موند ... حاج علی آه کشید و با گریه گفت: خدا می دونه چه دردی می کشید .... خدا می دونه چی کشید برای این که عذابش بدن تا خود صبح منو جلوی چشمش زدن و شکنجه دادن خوب بود که تو فرار کردی و رفتی وگرنه از این نامسلمونا بعید نبود برای عذاب دادن احمد بلایی سرت بیارن .... خوب شد رفتی و ندیدی با احمد چه کرده بودن ... نمی دونم چرا تیربارونش کردن ... نیازی نبود تیربارونش کنن.... چیزی از احمد نمونده بود خودش داشت تموم می کرد ولی کردن ... جلوی چشمم اونو با چند نفر دیگه به گلوله بستن و شهیدش کردن ... خدا ازشون نگذره که روی همه حرومیا رو سفید کردن حاج علی با زانو روی خاک افتاد و با صدای بلند گریست همه از ماشین ها پایین آمدند و به سمت حاج علی که بر سرش می زد دویدند تا آرامش کنند و من در حالی که احمد را در آن حال تصور می کردم روی خاک سرد قبرستان نشستم و اشک ریختم. از شنیدن آن چه بر سر احمد آمده بود جگرم پاره پاره شد چه زجری و چه دردی کشیده بود تا به آرمانش که پیروزی اسلام و انقلاب بود برسد. احمد نبود ولی هدفش که پیروزی اسلام و انقلاب بود محقق شده بود. کاش احمد و سایر شهدا بودند و نتیجه مبارزه شان را می دیدند. کاش برگشت امام را بوی خوش بهار آزادی و انقلاب را استشمام می کردند. پایان 🇮🇷هدیه به روح مطهر برادران شهید سید مهدی و سید صائب محمدی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•