eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•💚 با تو حس شعر در من📝 بیشتر گل می‌کند☺️ ⃟ ⃟•🌸 یاسم و باران که می‌بارد☔️ معطر می‌شوم😌 مهدی فرجی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1953» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• ✿ زندگى كوچه ى سبزى است میانِ دِل دشت...🌱 كه در آن ❤️عشق مهم است و؛ گذشت❥ َ ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌. . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩📿𓆪• . . •• •• اَلسَلام ، اِی نورِ فَـوقَ ڪُلً نـور وارثِ زهرایـی ِ قلبِ صبـور...✨ بی حضورت ، عاشقـی درمانده گفت: «رَبّنا عَجـّلْ لَنا يَومَ الظهـور» 🤲🏻 🌤 أللَّھُـمَ ؏َـجِّـلْ لِـوَلـیِّڪَ الفَـرَج... . . 𓆩خوانده‌ويانَخوانده‌به‌پٰابوسْ‌آمده‌ام𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📿𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• باشد که جنگجوی درونت به جایی امن برسد، به آدم های امن و فرصتی بیابد برای استراحت، عشق ورزی و رویا پردازی🎈 ‌‌‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• ملائک اصل خواستندو منه هیچ ! گفتم مادرم کنیز حضرت زهرا و پدرم هم غلام حضرت عباس است ..🖤 . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌‌تبلیغ قدیمی خامه صبحانه ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 اوایل که میرفتم سرکار با تسبیح و دفترچه یک شیشه آب میرفتم مینشستم موقع که خلوت میشد تسیبح میگرفتم ذکر میگفتم فک میکردم اینجوری میگن واوو چه با ایمانه😌 تا این که یه روز همکارم مسخرم کرد گفت "خانم فلانی با تسیبح و دم و دسگاش اومد الان جلسه قرآن راه میندازه" همه خندیدن از اونجا به بعد دیگ تسبیح دستم نگرفتم سرکارم، ضایع بازی زیاد در آوردم🤣😜 . . •📨• • 711 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
Donyaaye-Delgeer.mp3
18.2M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• - چرا هر جا میخوان از امام زمان(عج) حرف بزنن عکس گل نرگس میذارن؟! چون اسم مادرشون نرگس بوده؟! + چون گل نرگس زمستون درمیاد. وقتی که خاک مُرده به نظر میاد، درخت ها بی برگ شدن، سرما دنیا رو گرفته و دیگه کمتر کسی امید داره به بهار اون وقته که گل نرگس میاد✨🌱 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• ان‌شاءالله همه به زودی این صحنه رو ببینیم...🌖 😎 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از پشت پرده اشک چشم در قبرستان چرخاندم. هیچ نشانی از قبر او نبود. نمی دانستم عزیز دلم کجای این قبرستان و زیر کدام خاک دفن شده است. فقط می دانستم او این جاست. این جا دفن شده است. اما هیچ نشانی از قبرش نبود. به صورت پسرکم که در آغوشم غرق خواب بود نگاه کردم. او تنها یادگار من از او بود. پسرکم را به آغوشم فشردم و روی خاک سرد قبرستان نشستم. هوا سرد بود و برخورد باد با صورت خیس اشکم صورتم را می سوزاند اما سوزش صورتم در برابر سوزش قلبم هیچ بود. کجای این خاک یار مرا در آغوش کشیده بود؟ درست نبود من روی خاک باشم و او به زیر خروارها خاک! اصلا غسلش داده بودند؟ کسی کفنش کرده بود؟ آقاجان می گفت انگار تعداد زیادی را ماه پیش آورده اند و شبانه این جا خاک کرده اند. بعد از کلی پرس و جو و دادن رشوه به این مامور و آن آژان فقط فهمیده بودند جنازه او را به این جا آورده اند ... دوباره در قبرستان نگاه چرخاندم. اشک چشمم از صورتم روان شده به روی روسری ام می ریخت. چشم های خیس اشکم را به هم فشردم. نباید او را، روزهای خوبم در کنار او را فراموش کنم. چشم به هم فشردم. باید به یاد بیاورم. همه این یک سال و نیم که با او گذشت را باید به یاد بیاورم. کوچکترین خاطره را هم نباید فراموش کنم. خوب یادم است. یک سال و نیم پیش بود. روز هجدهم خرداد سال 56. یک روز گرم بهاری. در حیاط خانه مان غلغله بود. آدم های مختلف که هر کدام مشغول کاری بودند. حیاط پر از آدم بود، پر از دود اسپند و دود آتش زیر دیگ های غذا. لب های همه پر از لبخند بود. گاه گاهی صلوات می فرستادند. حوض بزرگ وسط حیاط پر از میوه بود که زنان فامیل با سرعت آن ها را می شستند، خشک می کردند و با سلیقه در دیس ها می چیدند. من از پشت پنجره اتاق به این هیاهو خیره بودم. قرار بود شب در خانه مان جشن بله بران برگزار شود. بله بران و عقد من با مردی که تا به آن روز هرگز او را ندیدهذبودم. نمی دانستم کیست؟ چه شکلی است یا حتی اسمش چیست؟ گویا چند وقت پیش که همراه آقاجان به ضیافت یکی از دوستانش رفته بودیم او همان جا مرا دیده و مهر من بر دلش نشسته بود. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩🍭𓆪• . . •• •• ☺️آخیییسسس یه خواف لاحت بخدِ پیاده‌لَوی میتَبسه.😴🥱 مَلگ بل اسقاطیل👊🇵🇸 . . 𓆩نسل‌آینده‌سازاینجاست𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🍭𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🪴𓆪• . . •• •• وَوَصْلُكَ مُنَىٰ نَفْسِے و «وصالٺ» آرزوےِ وجـودم࿐჻❥⸙♥️ . . 𓆩خویش‌رادرعاشقےرسواےعالم‌ساختم𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪴𓆪•
•𓆩🌙𓆪• . . •• •• ⃟ ⃟•💫 ای کاش شبی برگردی✌️🏻 مستـانـــه ز سمــت آسـمــان برگردی🌃 ⃟ ⃟•🌱 مـا منتظـریــم روز 🇵🇸 با حضرتِ صاحب‌َ الزمان برگردی🌸 | مهدی فرجی ✍🏻 . . •✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌•🧡 •📲 بازنشر: •🖇 «1954» . . 𓆩خوش‌ترازنقش‌تودرعالم‌تصویرنبود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🌙𓆪•
•𓆩🌤𓆪• . . •• •• هر صبح از درون دلم می‌کنی طلوع 🌤 صبحت به‌خیر، پادشهِ شعرهای من..‌. 👑 اگر به تو صبح به‌خیر نگویم، به که بگویم؟💛☕️ . . 𓆩صُبْح‌یعنےحِسِ‌خوبِ‌عاشقے𓆪 @ASHEGHANEH_HALAL •𓆩🌤𓆪•
•𓆩⛵️𓆪• . . •• •• [🧣]‌‌ من همان طفل دبستانی [🙊] پر شور و شرَم [🍁] و تو پاییز قشنگی [❤️] که مرا عاشق کرد ✍️نرگس‌ صرافیان‌ ‌‌‌. . 𓆩عاشقےباش‌ڪه‌گویندبه‌دریازدورفت𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⛵️𓆪•
•𓆩🥨𓆪• . . •• •• تصمیم2⃣: گفتیم که توی بعضی آمارها گفته شده که بیش‌ترین دلیل مراجعه دختران به مرکزهای مشاوره، تصمیم‌گیری برای ازدواجه 🌸👈 برای تصمیم‌گیری، نکاتی گفته شده که خوبه بدونیم: 💜 اینکه همینطور که توصیه مشاورانه تلاش کنم تصمیم‌گیری‌مون از روی عقل باشه و نه احساس 💚 اینکه فراموش نکنیم که ما باید تصمیم‌گیرنده باشیم، اما اگر این‌ دست و اون دست کنیم و مدام تصمیم‌گیری‌مون رو به تعویق بندازیم فرصت‌های خوب از دست میره و دچار پشیمونی میشیم 💙 اینکه زمانی برای ازدواج، تصمیم نهایی رو بگیریم که در جلسات با گفتگو و پرسش و پاسخ‌های متعدد با خواستگارمون به تفاهم رسیده باشیم 💜 اینکه یادمون باشه هرچه دلایل‌ منطقی‌مون برای تصمیمی که می‌گیریم محکم‌تر باشه اعتمادمون به بیشتر خواهد بود پس تلاش کنیم درست تصمیم بگیریم 💛 اینکه هر چند وقت یکبار، اهدافمون رو مرور کنیم... شاید برامون مسائلی که قبلا اولویت بوده تاریخ مصرفش گذشته و نیازه انتخابمون، طبق شرایط و اولویت‌های فعلی‌مون باشه .. ‌‌‌. . 𓆩ازتوبه‌یڪ‌اشارت‌ازمابه‌سردویدن𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥨𓆪•
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•𓆩🥿𓆪• . . •• •• 🔺بببنید چقدر قشنگ در مورد حجاب صحبت میکنند ..😍🤍 🕊•• زیبا و ••🕊 . . 𓆩صورت‌تٓو‌روسرےهاراچه‌زیبا‌میڪند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥿𓆪•
•𓆩📺𓆪• . . •• (History) •• 🎯 ‌‌‏‌‌‌‌‌عکسی از نوجوانی سروش صحت ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‎‌‌‌‎‌‌‌‌‎‌‌‌‌‌ . . 𓆩هوشیارپایان‌میدهدمدهوشےتاریخ‌را𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📺𓆪•
•𓆩🥤𓆪• . . •• •• 💬 تو فامیل ما، عروس و دامادی رو دعوت کردن برای اولین بار، خونه‌ی برادر داماد.. حالا خانمش برای شام واسه حداقل بیست نفر جمعیت، الویه درست کرده بود با نون باگت😳 و وقتی همه متعجب شده بودن گفت ببخشید برنامه غذایی امشبمون الویه بوده نمیتونستم برناممون رو تغییر بدم..😅 اصلا از وقتی شنیدم مغزم اِرور داد🤐 . . •📨• • 712 • سوتےِ قابل نشر و بفرستین •📬• @Daricheh_Khadem . . 𓆩خنده‌ڪن‌‌عشق‌نمڪ‌گیرشود𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🥤𓆪
YEKNET.IR - shoor - hafteghi 13 mehr 1402 - narimani.mp3
5.25M
•𓆩📼𓆪• . . •• •• وقتی صبرت سر اومد و طاقتت کم شد، رو به خدا مدام در دلت بگو: اراده تو، نه اراده من به طریق تو ،نه به طریق من به وقت تو، نه به وقت من🍃 . . 𓆩چه‌عاشقانه‌نام‌مراآوازمیڪنے𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩📼𓆪•
•𓆩🪁𓆪• . . •• •• روزی خودت را خواهی یافت...☕️🙂 . . 𓆩رنگ‌و روےتازه‌بگیـر𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩🪁𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🤍☁️ #خادمانه سلام و دروووود بر همسرانِ عاشق و البته مجردانِ عاقل🤓👌 و همچنین حتی سلام به کسی که در
•𓆩💗𓆪• . . •• •• تُ چه آسان بلدی دل بِبری هر لحظه...☺️🫀 . . 𓆩عشقت‌به‌هزاررشته‌برمابستند𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩💗𓆪•
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_اول از پشت پرده اشک چشم در قبرستان چرخاندم.
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• او همان جا در همان ضیافت با پدرش مطرح کرده بود که این دختر کیست که این چنین مهرش به دلم افتاده است! پدر او هم خوشحال از این که بالاخره پسرش دختری را پسندیده همان شب مرا از پدرم خواستگاری می کند. از آن ضیافت یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که مادر و خواهر بزرگترش زکیه برای خواستگاری به خانه ما آمدند. از آن ها خوشم نیامد. انگار از دماغ فیل افتاده بودند. به نظرم خیلی اشرافی می آمدند اما هر چه بود آن ها مرا پسندیدند. مادرش کلی از پسرش تعریف می کرد. از اخلاق خوبش، ایمانش، از نجابت و چشم پاکی اش. هنگامی که از او تعریف می کردند در دلم می گفتم اگر چشم پاک است پس چه طور مرا دیده است؟ انگار مادرش حرف دل مرا شنید که همان جا گفت ناخودآگاه یک لحظه چشمش به دختر شما افتاده و همان یک نظر دل او را برده است. مادرش مدام از کمالات پسرش می گفت و من سر به زیر در عالم خودم سیر می کردم. مادرش می گفت پسرش گفته باید همسرم دختری نجیب و پاک باشد و اخلاقش خوب باشد. خواهرش هم می خندید و می گفت: ماشاء الله دختر شما هم همه چیز تمام، خدا خودش مهرش رو به دل برادرم انداخت. پدرش در بازار رضا روبروی حجره آقاجان حجره ای داشت. از وقتی این خواستگاری انجام شده بود آقاجان مدام از او تعریف می کرد. می گفت پسر پاک، مومن و نجیبی است. می گفت دیپلم دارد و قرار بوده مثل برادرش معلم شود اما سر از بازار در آورده است. آقاجان می گفت آدم دست به خیری است. اهل مداراست ولی در کارش بسیار دقیق و حسابگر است . می گفت به مشتریان و همکارانش قرض و نسیه می دهد اما خودش اهل قرض و نسیه گرفتن نیست. آقاجان کاملا این خواستگار را پسندیده و به این وصلت راضی و راغب بود. مادر هم در این چند جلسه خواستگاری که با مادر و خواهرش معاشرت کرده بود می گفت خانواده خوبی هستند. فقط این میانه من نمی دانم چرا می ترسیدم..انگار گیج و منگ بودم. نمی دانستم چه چیز در انتظارم است و چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ از این که شب بشود هراس داشتم! همه خوشحال و راضی بودند جز من همه می خندیدند جز من متوجه شوخی ها و صحبت های اطرافیان نمی شدم. در عالم خودم غرق بودم و گاه گاهی لبخندی تلخ بر لب می آوردم. پدرم بازاری و سطح زندگی مان متوسط بود. غیر از من هفت فرزند دیگر هم داشت که من ششمین فرزند و آخرین دختر خانواده بودم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• خانه مان خیلی بزرگ نبود. حدود 800 متر، خشتی و با معماری حیاط مرکزی. کلفت و نوکر نداشتیم فقط یک خانباجی داشتیم که سال های سال بود با ما زندگی می کرد و در کارهای منزل و بچه داری به مادرم کمک می کرد. مادرم 12 ساله بود که با پدرم که 25 سال داشت ازدواج کرد..مادرم بسیار ریز نقش و لاغر بود و موقع ازدواج حتی قد هم نکشیده بود. به قول خانباجی قدش تا کمر پدرم می رسید. چون مادرم ضعیف و کوچک بود پدر بزرگم خانباجی را که همسر باغبان شان بود و به تازگی بیوه شده بود را صیغه پدرم کرد تا همراه پدر و مادرم زندگی کند. هم در کارها به مادرم کمک کند و هم خودش و دو فرزند یتیمش سرپناهی داشته باشند. خانباجی از همان موقع با آقاجان و مادرم زندگی می کرد. خانباجی از آقاجان بزرگتر بود و مادرم هم هیچ وقت به او بی احترامی نکرد و همیشه احترامی چون مادر برای خانباجی قائل بود. خانباجی همیشه سر یک سفره و با ما غذا می خورد. نه خودش نه فرزندانش هیچ وقت از ما جدا نبودند. کارهای سخت منزل با خانباجی بود و اجازه نمی داد مادرم کار زیادی انجام دهد. وقتی فرزندان خانباجی _اسماعیل و هاجر_ به سن ازدواج رسیدند آقاجان مثل فرزندان خودش برای آن ها سنگ تمام گذاشت و آن ها را سر و سامان داد و به خانه بخت فرستاد. خانباجی خیلی مهربان و با حوصله بود و به گردن همه ما حق مادری داشت. خود من آن قدر که با خانباجی راحت بودم با مادرم راحت نبودم. خواهر و برادرانم به ترتیب محمد امین، ریحانه، ربابه، محمد علی و راضیه بودند که از من بزرگتر بودند. بعد از راضیه من بودم که تازه 13 سالم پر شده بود و دو برادر کوچکتر از خودم به نام محمد حسن و محمد حسین هم داشتم. به جز محمد علی و محمد حسن و محمد حسین بقیه ازدواج کرده بودند و بچه هم داشتند. راضیه باردار بود و من هم امشب قرار بود به عقد کسی در بیایم که جز تعریف های دیگران از او شناختی نداشتم. از صبح هیچ کس مرا به نام خودم صدا نزده بود. همه مرا عروس خانم خطاب می کردند. صبح زود مرا به حمام برده بودند و از ظهر در اتاق تنها نشسته بودم تا آرایشگر بیاید و مرا برای شب بیاراید. . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩☀️𓆪• . . •• •• هر کبوتر که نشسته است دگر باز نَگشت صحنِ تو خاصیتِ خانه شدن هم دارد✨ . . 𓆩ماراهمین‌امام‌رضاداشتن‌بس‌است𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩☀️𓆪•