eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
🌹/ \🌹 چرا رهبرے در مقوله تذکر داد ولی ”ورودِ حاکمیتے“ نکرد(🤔)؟ 🔻اما در مقوله fatf اتفاقی که میافتد شبیه برجام استـ(😳) و از مقوله انحراف نیست . . . بلکه از جنس مقوله تحمیل هزیـ(💰)ـنه بر کشور است. اگر چه عده ای از سر تـ(😨)ـرس یا احساس حقارت به این لایحه رای دادند(😔) اما این لایحه محصولش در جامعه و مردم تحقیر نیستـ(🙄) انحراف هم نیستـ(😕) بلکه ˝ایجاد هزینه استـ(😟)˝ دقت کنید “حتے‌” جان عزیزترین عزیزان کشور حتی تسلیحات در کشور اینها ولو »عزیزند« و »ناموسی« اما به هر حال هزینه اند نه انحراف👌 در سبک تصمیم گیری رهبران ، اراده مردم و قانون بر هزینه ها مقدم استـ(🤗) و اراده رهبر و امام جامعه در مقوله انحراف بر اراده مردم ، مقدم استـ(👏) اگر بنا باشد جامعه به انحراف کشیده شود(😰) رهبر حکم میدهد(🙌) و تا زمانی که مردم بنای بر اطاعت از شریعت و حکم الهی دارند از این انحراف جلوگیری خواهد شد(☺️). ادامہ دارد . . . 😍❤ °•🍃•° @Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💓🍃 🍃 #مجردانه سوالاتے ڪھ در خاستگارے لازم استـ بپرسید.. #قسمت_اول در خلوتـ و تمرڪز ابتدا خودتون بھ
4_5989846555908113177.pdf
424.2K
💓🍃 🍃 سوالاتے ڪھ در خاستگارے لازم استـ بپرسید.. در خلوتـ و تمرڪز ابتدا خودتون بھ سوالاتـ پاسخ بدید و بعد در حضور شخص مقابل سوالاتـ رو مطرح ڪنید...😌 🍃 @asheghaneh_halal 💓🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🎀🍃 🍃 #عشقینه #عقیق♥️ #قسمت_اول ♡﷽♡ همیشه قدم زدن در خیابان شلوغ منتهے به بیمارستان را دوست داشت! ای
🎀🍃 🍃 ♥️ ♡﷽♡ من برم به نرگس‌های دوست داشتنیم برسم که این دکتر فرنگے برای ما نه نون میشه نه آب گناه غیبتـشم الکے دامن گیرمون میشه! + برو باباجان ممنون که هر روز سر به این پیرمرد میزنی برو نرگس‌ها توگلدون گوشه اتاقمن... - بازم ممنون خداحافظ👋 نرگس به دست وارد بیمارستان شد و با پرسنل سلام علیڪے کرد و مستقیم به سمت پذیرش رفت مریم و نسرین را مثل همیشه در حال حرف زدن دید - سلام بچه ها.. اوووف چه خبره اینجا کے قرار بیاد مگه؟ هر دو سلامے دادند و مریم با ذوق خاصی گفت: بابا دوساعت دیگه میاد جلسه معارفه و هیچے نشده یه کنفرانس پزشڪے داره... وای آیه نمیدونے ڪه چقدر باحاله سر صبحے دکتر تقوایے داشت با دکتر حمیدی داشت در مورد برنامه هاش حرف میزد تو این سه ماه به اندازه یه سال برنامه ریختـه!! نسرین در تایید حرف مریم گفت:آره بابا نصف کار بیمارستانو برای این ڪنار گذاشتن!! آیه خنده‌ای کرد و گفت: پس این سالن میڪ آپ واسه اینه ڪه حضرتشان دوساعت دیگه داره میاد... خدایے موجودات عجیبے هستید نسرین هم ڪه از حرف آیه به خنده افتاده بود گفت:بدبخت اینا آینده نگرن مثل تونیستن ڪه نشستے میگے خودش میاد!! جوینده یابنده است نه اونے ڪه تو اندرونے چشم به راهه همانطور ڪه به سمت اتاق تعویض لباس میرفت گفت:برعڪس شما، من وجدان دارم نمیخوام با یه ڪرم پودر صدتومنے و رژلب بیست تومنی یه جوون آینده دارو بد بخت کنم! اونے ڪه واسه اینا بیاد همون بهتر که بره با لوازم آرایشم ازدواج ڪنه!! واالاا نسرین و مریم همیشه پیش خودشان اعتراف میکردند عاشق استدلالهاے طنزگـونه و در عین حال منطقے آیه بودند . نرگس‌ها را در گلدان مخصوصش گذاشت وچشمڪے به آن زندگے دسته شده و به گلدان تکیه زده زد به سمت کمد مخصوصش رفت و لباس‌هایش را با لباس فرمش عوض کرد بعد از مرتب کردن مقنعه اش لبخندی به خود درآیینه زد و آرام تکرار کرد: من نیازی به بتونه کاری مثل اونایی که اون بیرونن ندارم...الکی مثلا بےعیب ترین صورت دنیا رو دارم... و بعد بلند خندید! اگر کسی آیه را خوب نمیشناخت فکر میکرد او از سلامت کافے روانے برخوردار نیست! اما فرق آیه با آدمهای اطرافش این بود که زیادی با خودش آشتے بود.. به نظرش این عیب نبود آدم گاهے با خودش شوخےکند با خودش درد و دل کند اینها نشان تنهایے نبود معتقد بود وقتے رازی را به خودش میگوید نفر سوم آگاه این راز دونفره بین خودش و خودش خدای خودشان بود و چه ڪسے بهتر از او؟!💕 بہ قلم🖊 " ۲ "✨ ☺️ هرشب از ڪانال😌👇 🍃 @asheghaneh_halal 🎀🍃
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🍒 #عشقینه #هــاد💚 #قسمت_اول •فصل اول• لَخت بود. انگار کفشهایش او را می کشیدند. کش کش شان توجه ه
🍃🍒 💚 سعید در مقابل نگاه پرسشگر شروین با ابروهایش اشاره ای به پشت کرد. شروین که تازه متوجه شده بودگفت: - اونا به درد تو می خورن نه من - بله یادم نبود شما تا وقتی دختر خاله تون رو دارید دیگه چه کار بقیه دارید - اگر می خوای مزخرفات ببافی پاشو برو - چه خبر؟ -خیلی بی حوصله ام - خبر سوخته نه. خبر جدید چی داری؟ - هیچی - زرشک! ما این همه کوبیدم اومدیم اینجا اونوقت هیچی؟ - گفتم بیای یه کم با هم حرف بزنیم شاید حالم بهتر بشه - آخه بابا همه که مثل تو بیکار نیستن هی بیان اینجا قهوه تلخ بخورن. مردم کار و زندگی دارن شروین کلافه گفت: -خیلی خب، خیلی خب، پاشو برو دنبال کار و زندگیت. خودم یه غلطی می کنم بعد از جایش بلند شد، دست کرد توی جیب هایش و وقتی دید خالی هستند گفت: -حساب کن، من پول همرام نیست و از کافی شاپ زد بیرون. سعید پول را روی میز گذاشت و رفت دنبالش. کنارش که رسید گفت: -از کی اینقدر روحت لطیف شده؟ معلوم هست چه مرگته؟ -اگه می دونستم که مزاحم شما نمی شدم - من می دونم چته، الان درستش می کنم - چه کار می کنی سعید؟ سعید گفت: -بیا و دست شروین را گرفت و کشید طرف پارکی که همان نزدیکی بود. روی صندلی نشاندش و گفت: -صبر کن، الان میام بہ قلــم🖊: ز.جامعے(میم.مشــڪات) ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🍒
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃🎀 #عشقینه #عارفانه💚 #قسمت_اول مےگوییم از آنکه توسل کرده بود به شیر خواره رباب ، واز دستــان کوچک
🍃🎀 💚 اما ساده و بے آلایش. او تمام زندگے اش با هدف بود.اوخود را به دست روزمــرگے نسپرد. او زندگے را از منظر دیگرے نگاه کرد.تمام لحظاتش را به خوبے استفاده کرد. او به تمام معنا(عبــد)بود. زندگے و زیبایے هاے ظاهرش نتوانست او را فریب دهد. او از همه‌ی امکانات مادے که در اختیارش بود پلے ساخت برای کمـــال ..برای رسیدن به هدف خلقت.. برای رسیدن به معبـــود.. این جوان در همین نزدیکی ها بود. در محله‌ای در جنـــوب شهر.در کنار بازار مولوی.البته من از قرن‌های گذشته سخن نمیگویم!! اهل افسانه و اسطوره‌سازی هم نیستم.. من از کسی حرف میزنم که در همین ایام معاصر در کنار ما زیست. مانند ما در همین دوران زندگی کرد. درس خــواند،کار کرد. آن قدر ساده و بی‌آلایش که کسی اورا نشناخت.حتی..خانواده‌اش! هیچ کس اورا نشناخت. اما... اما تفاوت او با امثال ما(یقــین)بود. اوراه را شناخته بود. فهمیده بود که در دنیا به دنبال چه چیزی باشد.برای دقــایق عمرش برنامه داشت.زندگی اش را با آنچه خداوند برای انسان ها ترسیم کرده منطبق بود. او پله‌های کــمال را یکی پس از دیگری طی میکرد و فاصله‌اش را با اهالی دنیا بیشتر کرد. میگفت:((چرا اینگونه‌اید؟؟کمی بالا بیایید،بیایید تا ببینید آنچه دیدنی است! چرا به این ویرانه دل خوش کرده‌اید؟چرا؟!)) او میگفت و ما خفتگان در دامان غفلت،فقط به او نظاره میکردیم! هرچه میگذشت... بہ قلــم🖊: گروه‌فرهنگےشهیدابراهیم‌هادے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃🎀
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
🍃📝 #عشقینه #مسافر_عاشق💚 #قسمت_اول بے قرار از این سمت خانہ تا آن سمت خانہ مے چرخم...بہ ساعت نگاه می
🍃📝 💚 وقتے بہ چهره ات نگاه میکنم حس میکنم کہ باز هم همین هارا تکرار میکنے...حس میکنم باز هم منتظر جوابے...از طرف من! نزدیک تر می آیم و دستے بہ صورتت میکنم...اصلا تو هیچ میدانے لمس زبری صورتت وقتے می خواهم قربان خستگے هایت شوم چہ با من میکند؟!! با لحنے آرام میگویم: نمی خواے لباستو عوض کنی؟ دستم را روے سینہ ات میگذارے و می گویی: ...! بہ ساعت نگاه میکنم از نیمہ شب گذشتہ است بلند میشوم و بہ سمت اتاقمان میروم در همان حال بلند میگویم: بخواب محمد...فردا باید بہ دیدن مادرت بری...خیلی منتظرتہ...از صبح صدبار بهم زنگ زد و خبرتو گرفت! از جایت بلند میشوے و بہ سمت دستشویی میروے و وضو میگیرے لباست را از تنت در می آوری و لباس راحتت را کہ روے تخت گذاشتہ بودم می پوشے و میخوابے... * * * * * * صدایے در گوشم میپیچد...چشمانم را باز میکنم... اتاق تاریک است و فقط روشنایی ملایم ماه است کہ از پنجره پیداست از جایم بلند میشوم و بہ رخت خواب خالے ات نگاه میکنم... یڪ لحظہ دلم میلرزد...نکند رفتہ اے؟!! تا باز صدا در گوشم می پیچد بہ سمت هال میروم وقتی تورا میبینم سرجایم می ایستم سجاده ات را پهن کرده اے و آرام در سجده با خدایت حرف میزنے و اشک میریزی... شانہ هایت تکان میخورد...انگار کہ متوجہ حضورم نشده اے... بہ حالتت غبطہ میخورم از اینکہ اینقدر خالصانہ با ات مناجات میکنی گریہ هایت قلبم را چنگ میزند... جلو مے آیم و کنارت می نشینم...سر از سجده بر میداری و ذکرے را زمزمہ میکنی و دستے بہ صورتت میکشی... اشک هایت را پاک میکنی و با لبخند نگاهم میکنے...اما من بہ چشمان خیست زل میزنم با لحنے تـلخ کہ تا عمـق وجودم را میـسوزاند مے گویی: ... تصویرت در چشمانم تار میشود و با ریختن اشکے بر گونہ هایم سردے صورتم را حس میکنم حرفت کہ تمام میشود سرت را پایین مے اندازے و بغضت را فرو می دهی و دوباره ادامہ میدهی: تموم دوستام شهید شدن مریـم!حسین...رضا...مهدے... حرف هایت مرا هم شهید میکند! اما خجالت میکشم تا اعتراضے کنم که چہ میدانم اما میپرسم: چے خواستے از خدا؟! آهی میکشی و سکوت میکنے دوباره میپرسم:محمد؟! _آسـمون خـانومم آسمـون! رویم را بر میگردانم و لب هایم را گاز میگیرم تا مبادا خبرے از اشک هایم بیاید...دندان هایم میلرزند... اما دیگر نمی توانم اشک هایم را پشت سد چشم هایم نگہ دارم...بلند میشوے و روبرویم مینشینی وچانہ ام را میگیرے و چهره ام را روبروے صورتت میگیری و با اخم بہ چشمانم زل میزنے...با صداے مردانہ ات میگویی: نبینم چشمات بارونیہ ها... سرم را آرام بہ علامت تائید تکان میدهم... چند ثانیہ بہ صورتت نگاه میکنم و تمام تغییرات این چند روزت را بررسے میکنم... با صداے قرآن کہ از مسجد نزدیک خانہ مان بلند میشود بہ خودمان مے آییم...نزدیک نماز صبح است! کمے کہ آرامتر میشوم از جایم بلند میشوم و نفس عمیقی میکشم تا وضو بگیرم از دستشویی کہ بیرون می آیم صحنہ اے را برایم میسازے ڪہ بی اراده لبخند میزنم...سجاده ام را کمی عقب تر از سجاده ی خودت پهن کردے و منتظرم نشستہ ای از جایت بلند میشوے و میگویی: بیا خانومے! دلم براے نمازهای دونفرمون تنگ شدہ بود! لبخندم پر رنگ تر میشود و با اشتیاق جواب میدهم: منم همینطور! فوراً چادر نمازم را سرم میکنم و زیرلب میگویم : دو رکعت نماز صبح میخوانم بہ اقتداے امام حاضر ... 🖊••بھ قلــم: ••مریـم یونسے ☺️ •• @asheghaneh_halal •• 🍃📝
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
💐•• #عشقینه #سجاده_صبر💚 #قسمت_اول وقتی سمانه خانم این خبر رو بهش داد تنش گر گرفت، احساس کرد الانه
💐•• 💚 به کسی که اینقدر نظرش رو جلب کرده بود برسه، سنگینی و متانت و صبر فاطمه براش تحسین برانگیز بود، آرزوش شده بود رسیدن به فاطمه که بالاخره هم بهش رسید. با رفتن سمانه خانم فاطمه به فکر فرو رفت، دیگه خسته شده بود، هیچ وقت به روی سهیل نیاورده بود که من میفهمم تو چه کارهایی میکنی، اما دیگه صبرش تموم شده بود، توی هر مهمونی ای که میرفتن، توی جمع همکارای سهیل، همیشه نگاه دخترا روی سهیل عذابش میداد واز اون بدتر نگاههای پنهانی سهیل به اونها، چشمک زدنهایی که فکر میکرد فاطمه نمی دید، اما فاطمه همیشه میدید و به روی خودش نمی آورد. نمی دونست چرا دوست نداره به روی خودش بیاره، شاید می خواست به زور به خودش بقبولونه که اشتباه میکنه، سهیل همیشه عاشقش بود و رفتارش با اون بینهایت عاشقانه بود، هیچ چیز بدی ازش ندیده بود، همیشه احترامش رو نگه میداشت، چه در خلوت و چه در جمع بهش احترام میگذاشت، پس دلیلی نداشت که بخواد باور کنه که اون چشمکها حقیقی اند، اگر هم بودند .... کلافه بود، نه راه پیش داشت و نه راه پس، می تونست طلاق بگیره، اما هر بار که به این واژه فکر میکرد تنش میلرزید، از آینده بچه هاش میترسید، چه بلایی سر علی و ریحانه میاد وقتی اون از سهیل جدا بشه؟ از مجردی همیشه با خودش عهد بسته بود بچه هایی تربیت کنه که بی نظیر باشند، بچه هایی پاک با روحی آرام. زمانایی که باردار بود همیشه برای بچه توی شکمش قرآن میخوند و باهاش عهد میبست که کمکش کنه که بنده خوبی برای خدا بشه، اگر الان اونها رو ول میکرد و میرفت، چی سر عهدش میومد؟ چی سر این دوتا که بیشتر از خودش دوستشون داشت میومد، ازون بدتر چی سر دلش میومد؟ سر عشقش؟ سر عشق به کسی که اگر فقط یک روز صداش رو نمیشنید بی تاب و بدخلق میشد... اما اینجوری هم نمشد پیش رفت،سهیل هر روز جری تر از دیروز میشه، هر روز براش بی تفاوت تر میشه، اگر یک سال پیش پنهانی و دور از چشم فاطمه کاری میکرد، الان زیاد ابایی نداشت که اون کار رو جلوی فاطمه انجام بده، حتی جلوی فاطمه داشت براش عادی میشد، پس فاطمه باید کاری میکرد، به خاطر بچه هاشم شده باید فکری به حال خودش و زندگیش میکرد. ساعت 8 شب بود که سهیل خسته از سر کار اومد، فاطمه، علی و ریحانه رو خوابونده بود تا بتونه راحت حرفهاشو به سهیل بزنه، طبق معمول سهیل که وارد خونه شد، همسر دوست داشتنیش رو در آغوش گرفت و بوسید، اما برای فاطمه این بوسه ها چند وقتی بود که بوی خیانت میداد، چیزی نگفت و گذاشت سهیل فکر کنه همه چیز خیل عادیه -خسته نباشی -مرسی زندگی، امشب چه خوشگل شدی؟ - تو که هر روز همینو میگی -آخه هیچ وقت واسم تکراری نمیشی -پس چرا هی دنبال ورژنای جدید تر میگردی؟ سهیل که داشت کتش رو در میاورد، لحظه ای خشکش زد ☺️👌 •• @asheghaneh_halal •• 💐••
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[ #مجردانه ♡•] موضوع: #اشنایی_های_مجازی که درجهت ازدواج هست #قسمت_اول 😉 اول اینکه این اشنایی ها،شای
[• ♡•] موضوع: که درجهت ازدواج هست ☺️ دوم اینکه خانواده ها بشدت مخالفت میکنند با این ازدواج ها که اصلا طرفین همدیگه رو نمیشناسن،که از دو ، ،رسم و رسوم و شاید هم دو مختلف هستند شاید بر فرض مثال،دختر و پسر تفکرشون باهم همخوانی داشته باشه،اما بالاخره این دو خانواده هم باهم باید رفت و امدی داشته باشن،معاشرت کنند،این نمیشه که دخترو پسر ازدواج که کردند و رفتن پی زندگیشون،خانواده هاشون باهم معاشرت نکنن!!!!بلکه اگه از دوخانواده هم سطح و هم طبقه باشند،خیلی راحت میتونن باهم رفت و امد داشته باشن،اما اگه نباشن،اینطور نیس و ازاونجاییکه معمولا آدم ها در خود واقعی شون رو نشون نمیدن،این برای آینده ی یک زندگی مشکل ساز میشه. آشنایی مجازی معمولا به درد ازدواج نمیخوره چون معمولا دوطرف حتی اگر باهم همخوانی داشته باشند، در زندگی واقعی ممکنه نسبت به همدیگه بدبین باشن و ته دلشون این باشه که نکنه همونطوری که تو با من حرف می‌زد با یکی دیگه هم حرف بزنه؟ ها هم معمولا بخاطر همین شناخته نبودن طرفین بصورت عینی از همدیگه اس. بخاطر همین زیاد پیش میاد که خانواده ها از این و خواستگاری پشتیبانی نکنند و طرفین دچار مشکل شوند. نکته دیگه اینکه برای آشنایی قبل از ازدواج، آشنایی با اطلاع خانواده ها و کنترل شده بهتر از آشنایی در فضای مجازیه. حتما راجبه طرف مقابل تحقیقات لازم و کافی رو انجام بدید👌 سلامت و زهرایی باشید☺️❤️ مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #مجردانه♡•] موضوع: #خواستگاری و مسایل مربوطه😜 #قسمت_اول خواستگاری اولین قدم کاملیه که هراق
[• ♡•] موضوع: خواستگاری و مسایل مربوطه😜 اگه راجبه صحبت میکنید با طرف مقابلتون،بهتره اعداد نجومی نگید😐چون مهریه نشانه ی تداوم و قرص بودن ازدواج نیست،و این هم نباشه که بگید به نیت ۱۲۴ هزار تا پیغمبر،منم میخام مهریم ۱۲۴ هزارتا سکه باشه😐😐خاهشا ازگفتن چنین مواردی خودداری کنید (چون امکان داره یه نفر فنجون چایی رو تو جلسه خاستگاری گاز بزنه ازاین حرفتون🤦‍♀) و از طرفی هم اگه تعداد سکه ی کمی میگید،یه چیز معقول بگید یا واقعا نیت تون خیر باشه و این نباشه که بخواید باکم گفتن،خودتون رو تودل بقیه جاکنید😐🤦‍♀ چون خیلی بی مزس😷 نکته مهم: خواهشا برا مهریه لشکر کشی نکنید! 😐یعنی درسته که دوطرف باید بهمراه بزرگترای فامیل تو جلسه باشن و باهم صحبت کنن، ولی اگر میدونین یکی از فامیلاتون اینطوریه که دعوا راه میندازه مثل بنگاه خرید و فروش، خب اونو دعوت نکنید! یه چیز دیگه اینکه سعی کنید از همون جلسه اول خواستگاری، روراست باشید و خودتون باشید! نمیخواد نقش کس دیگه ای رو بازی کنید و چیزهایی درمورد زندگی تون و اخلاق و ویژگی‌های خودتون بگید که واقعیت نداره. ‌... مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
#مجردانه 🎀هر آنچه قبل از ازدواج باید بدانید🎀 #قسمت_اول 💗چه عادت هایی دارد؟💗 آیا شما سحرخی
🎀هر آنچه قبل از ازدواج باید بدانید🎀 💗 طرف مقابل چگونه از پس لحظات سخت برمی آید؟💗 ازدواج همیشه آسان نیست، اختلاف نظر همیشه وجود دارد. گاهی اوقات شما و همسرتان هر دو خسته اید و به کمی تنهایی نیاز دارید. در کنار مشکلات کوچک مشکلات بزرگ هم به وجود می آید از دست دادن شغل، بارداری بدون برنامه ریزی، سقط بی دلیل جنین، فوت یکی از اعضای خانواده، تصادف ماشین، بیماری های جدی و... مشکلات غیرقابل پیش بینی هستند. آیا شما و همسرتان در مواجهه با این مشکلات دلسرد می شوید؟ آیا شما یا همسرتان برای کنترل امور به یکدیگر کمک می کنید؟ آیا یکدیگر را در شرایط سخت تنها نمی گذارید، حتی اگر زندگی آن طور که تصور می کردید پیش نرفته باشد؟ 💗آیا هر دو اعتقادات مذهبی یکسانی دارید؟💗 همسر آینده شما ممکن است یا بسیار مذهبی باشد یا اصلا مذهبی نباشد، اما به هر حال بیشتر افراد حد معقولی از مذهب را در زندگی شان دخالت می دهند. اگر شما و همسرتان اعتقادات مذهبی متفاوتی دارید، چگونه می خواهید فرزندانتان را تربیت کنید؟ حتما لازم نیست که بر سر کوچک ترین مسائل دینی با هم موافق باشید، اما باید در اصل پیرو یک اعتقاد باشید. 💗 انتظار او از ازدواج چیست؟💗 از کار خانه گرفته تا حساب های پس انداز، همسرتان از شما انتظار دارد در زندگی زناشویی چه مسوولیتی داشته باشید؟ شما از او چه انتظاری دارید؟ آیا انتظار دارید یک زندگی زناشویی عاشقانه داشته باشید یا فکر می کنید این کارها مربوط به پیش از ازدواج است؟ هر دو طرف باید منظور و انتظار واقعی خود از ازدواج را بدانند و برای درک انتظارات طرف مقابل کوشش کنند. 💗اهداف زندگی طرف مقابلتان چیست؟💗 در لحظاتی که بسیار عاشق هستید و مطمئنید این دختر یا پسر همان است که می خواهید، فراموش نکنید هدف های زندگی طرف مقابل را بشناسید. یک سوال قدیمی وجود دارد که همه باید از همسر آینده خود بپرسند: «تو ۱۰ سال آینده خود را کجا می بینی؟» یا «می خواهی ۲۰ سال آینده چه زندگی ای داشته باشی؟» 💗اهداف شغلی طرف مقابلتان چیست؟💗 کجا می خواهد زندگی کند؟ دوست دارد در جایی ثابت باشد یا هر جا باد می وزد برود؟ هر کس یک طرح یا آرزوی اصلی دارد. دریابید. آیا شما می خواهید همسفر رویاهای همسر آینده تان باشید یا نه؟ البته نمی توانید همه چیز را در مورد همسرتان بفهمید. گذر زمان شما را پخته تر خواهد کرد و مطالب بیشتری در مورد هم می فهمید. اگر مسائل اصلی و اولیه را از ابتدا درست کنار هم قرار دهید تا آخر عمر یک زندگی شاد خواهید داشت. مجردان انقلابے😌 🍃•• @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #تمام_زندگے_من↯ #قسمت_اول🤩🍃 حتی وقتی مشروب نمی خوردم بیدار شدن با سردرد و سرگیجه بر
[• 💍 •] 🤩🍃 یه هفته دیگه هم به همین منوال گذشت ... به خودم گفتم... - تو یه احمقی آنیتا ... مگه چقدر از عمرت باقی مونده که اون رو هم داری با ناله و گریه هدر میدی؟ ... به جای اینکه دائم به مرگ فکر می کنی، این روزهای باقی مونده رو خوش باش ... همین کار رو هم کردم ... درس و دانشگاه رو کنار گذاشتم ... یه لیست درست کردم از تمام کارهایی که دوست داشتم انجام شون بدم ... و شروع کردم به انجام دادن شون ... دائم توی پارتی و مهمونی بودم ... بدون توجه به حرف دکترها، هر چیزی رو که ازش منع شده بودم؛ می خوردم ... انگار می خواستم از خودم و خدا انتقام بگیرم ... از دنیا و همه چیز متنفر بودم ... دیگه به هیچی ایمان نداشتم ... اون شب توی پارتی حالم خیلی بد شد ... سرگیجه و سردردم وحشتناک شده بود ... دیگه حتی نمی تونستم روی یه خط راست راه برم ... سر و صدا و موسیقی مثل یه همهمه گنگ و مبهم توی سرم می پیچید ... دیگه نفهمیدم چی شد ... چشم باز کردم دیدم توی اورژانس بیمارستانم ... سرم درد می کرد و هنوز گیج بودم ... دکتر اومد بالای سرم و شروع به سوال پرسیدن کرد ... حوصله هیچ کس رو نداشتم ... بالاخره تموم شد و پرستار پرده رو کنار زد ... تخت کنار من، یه زن جوان محجبه بود ... اول فکر کردم یه راهبه است اما حامله بود ... تعجب کردم ... با خودم گفتم شاید یهودیه ... اما روبند نداشت و لباس و مقنعه اش هم مشکی نبود ... من هرگز، قبل از این، یه مسلمان رو از نزدیک ندیده بودم... • • ادامھ‌ دارد...😉💚 • • نـویسندھ: شهید سیدطاها ایمانے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫 [•📖•] @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #عشقینه💍 •] #ٺـاپـروانگے↯ #قسمت_اول🦋🌱 دلشوره داشت.نگاهش مدام از روی ساعت مچی به سمت ساعت دیواری
[• 💍 •] 🦋🌱 کیک اسفنجی پخته بود،هر چند شخصا هوس شیرینی گردویی کرده بود،اما ارشیا کیک های ساده ی خانگی دوست داشت.گور بابای دل خودش ... مهم او بود و همه ی علایقش! پودر قند را که برداشت،حضورش را حس کرد.می دانست حالا چه می کند حتی با اینکه پشت سرش را نمی دید!او پر از تکرار بود. در یخچال باز شد،بعد از هزاران بار تذکر باز هم آب را با پارچ سر کشید.در را محکم بهم کوبید،طوری که عکسشان از زیر آهن ربای چسبیده به یخچال سُر خورد و افتاد ...حتی دست خودش هم لرزید و خاک قندها کمی روی میز ریخت. برگشت و کوبنده گفت: _ارشیا! شانه ای بالا انداخت و از جلوی چشمش دور شد.این همه وسواس و تمییزی کجا دیده می شد؟ کیک برش زده‌ را در سینی چایِ تازه ریخته گذاشت .طبق عادت کاسه ی کوچک سفالی را پر کرد از توت خشک و کشمش و هر چیزی جز قند ... ارشیا قند نمی خورد! صندل نپوشیده بود و پایش تازگی ها روی کفپوش یخ می کرد .باید جوراب زمستانی می بافت،شاید هم نه ...می خرید اصلا!از این گل و منگوله دارهای خوش رنگ و رو که بدجور دلش را می برد... خجالت کشید از ذوق بچه گانه اش و لبش را گزید... مردش از شنیدن‌ صدای قژ قژ دمپایی روی کفپوش و حتی ذوق زدگی های بچگانه خوشش نمی آمد! چقدر تمام زندگی ،پر از خواسته های او بود ... سینی را جلوی رویش نگه داشت .با اخم فقط چای را برداشت. همیشه تلخ بود و تلخ می خورد.تازگی نداشت... سینی را روی عسلی گذاشت .دوباره وزوز گوشی ... هنوز خیلی سر و صدا نکرده بود که ارشیا با صدای خش دارش گفت : _خیلی رو اعصابه! همین یک جمله اعلان جنگ نامحسوس بود...سریع حمله کرد سمت گوشی و با دیدن دوباره ی عکس پر از مهر خواهرش لبخند زد. چند دقیقه صحبت کردن با ترانه،عوض تمام سکوت امروز کفایت می کرد. _الو سلام ریحانه _سلام عزیزدلم خوبی؟ _من آره،تو چطوری؟ _خوبم _ده بار میس انداختم چرا جواب نمیدی؟ _دستم بند بود شرمنده _نیومدی دیگه جات خالی بود _کجا؟ _به!!تازه میگی لیلی زن بود یا مرد _باور کن مغزم ارور داده _وقتی سه چهار روز از محرم گذشته و هنوز یه چای روضه نخوردی معلومه که اینجوری میشی خب خواهر جانم! _ای وای،امشب بود نذری مادرشوهرت؟ _بله،انقدرم منتظرت شدم که نگو...نوید میگفت در دیگ رو وا نکنید خواهرزنم تو راهه..یعنی رسما آبرومو بردیا _شرمندتم،بخدا... _قسم نخور ریحان،دیگه من که از همه چی باخبرم.حالا غصه هم نخورا برات گذاشتم کنار فردا میارم _مهربونه من _یاد بگیر شما _به زری خانوم سلام برسون،بگو قبول باشه _چشم کاری نداری فعلا؟ _نه خدانگهدارت _یاعلی انقدر انرژی مثبت و خوب نصیبش شد از این دقایق همکلامی شان که کیک دست نخورده ناراحتش نکرد که هیچ، خوشحال هم شد!و زیرلب گفت: _بهتر،بمونه برای مهمون فردام • • ادامھ‌ دارد...😉💕 • • نـویسندھ: الهـام تیمورے 😎🖐 🚫⇜ ...🚫‌ 🌸 🌿 🍃@asheghaneh_halal 💐🍃🌿🌸🍃🌼
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #مجردانه♡•] #قسمت_اول ☀️||در خواستگارے از کجا بفهمیم طرف مقابل راست میگوید؟ ❤️||اگر طرف شم
[• ♡•] ☀️||در خواستگارےاز کجا بفهمیم طرف مقابل راست میگوید؟ ⁉️||سوالهاے معکوس بپرسید. شما میتوانید با سوال کردن معکوس،ببینید طرف راست میگوید یا دروغ. مثلا شما میخواهید بدانید طرفتان اهل معاشرت است یا نه. میگویید اگر همسر آینده شما اهل معاشرت نباشد و منزوے باشد و اهل مسافرت و میهمانے نباشد برای شما سخت نیست؟ اگر خودش هم همین حالت را داشته باشد مےگوید نه!!چه سختے دارد.خانم چه بهتر! این یعنے زن خوب. چے هست هر روز میهمانے و خانه مامان و مسافرت و اینها. اینجور خودش را لو میدهد. [پس دوستان عزیز،صداقت را سرلوحه زندگے خود قرار دهیم] مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ♡•] 👤•\زیبایے ظاهرے:توصیه میشود دختر و پسر از نظر ظاهرے تاحدودے در یک سطح باشند؛ به این معنا که یکے از آنها خیلے زیبا و دیگرے نازیبا یا یکے خیلے چاق و درشت هیکل و دیگرے ضعیف و کوچک نباشد. البته مهم این است که دو طرف همدیگر را بپسندند و نظر دیگران در این میان مطرح نیست. 🌼•\گاهے دختر و پسر از نظر ظاهرے با هم تفاوتے دارند که در عرف چندان پسندیده نیست؛ براے مثال قد دختر از قد پسر بلندتر است. در این شرایط هم خواست و تمایل دو طرف مهم است. دختر و پسر در مورد بحث مقبولیت ظاهرے، باید به یک نکته توجه کنند؛ 🌻•\در شش ماه تا حداکثر یک سال نخست ازدواج افزایش فعالیت هورمون‌هاے جنسی باعث جذابیت طرف مقابل میشود ولے با گذشت زمان فعالیت این هورمون‌ها کاهش مےیابد و زن و شوهر باید در زمینه‌ هاے دیگر براے هم جذابیت داشته باشند. در این شرایط جاذبه ظاهرے اهمیت بیشترے پیدا مےکند. ادامه دارد......... 💚 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
[• ♡•] ❤️•آیا می توان در یک نگاه عاشق شد؟ 🔥•میتوان گفت در تب عشق، نوعے دوستے همراه با گرایش جنسے به وجود مےآید اما نکته جالب توجه اینکه در این نوع عشق رابطه جنسے آنقدرها اهمیتے ندارد (هم در این عشق و هم عشق رومانتیک) تا جایے که بر اساس مطالعات انجام گرفته 95 درصد زنان و 91 درصد مردان گفته اند که ما به هیچ وجه به فکر رابطه جنسے با معشوق نیستیم. 🌙○برخلاف تصور، این افراد از معشوق بت نمےسازند ( idealize ) و نه تنها او را همانگونه که هست مےبینند، بلکه حتے اشکالات او بیشتر به نظرشان مے آید؛ ☀️•یعنی مادامے که ما فکر میکنیم که آن فرد بدیهاے معشوقش را نمےبیند برعکس، بیشتر از ما آن بدیها را مےبیند ولے برایش اهمیتے ندارند بنابراین کوشش اطرافیان براے نشان دادن بدیهاے آن شخص بے فایده خواهد بود چون اتفاقا او به دنبال همان اشکالات کشیده شده و این ریشه در بیمارے و گرفتاریش دارد . 🖤 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
|•♥️•| (• •) 🎥 برخی از رفتارهای زن که نقش اقتدارشکنانه برای مرد دارد! 💛 💚 |•😇•|زندگی رو میسازیم با امیــــــــد خداوند👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•♥️•|
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
[• #مجردانه♡•] #قسمت_اول 💫\○برای رسیدن به یک ازدواج موفق چه مراحلے باید طے شود؟ 🌻\○چند شاخص
[• ♡•] 💍\\براے رسیدن به یک ازدواج موفق چه مراحلے باید طےشود؟ 🌻\\چند شاخص ضریب ازدواج موفق را بالا میبرد، اما نیازمند طے مراحلے است که عبارتند از: 4- به حس خود احترام بگذارند. صرفاً به دلیل امکاناتے که طرف مقابل دارد، تصمیم نگیرند و تنها به آن فکر نکنند. 5- پس از آنکه تمام چهار مرحله قبلے را با موفقیت طی کردند، مسئولیت انتخاب خود را بر عهده بگیرند. براے دلِ کسے ازدواج نکنند. 6- پیش از آنکه به طرف مقابل اعتماد کنند، از حس خود نسبت به آن فرد مطمئن باشند، سپس براے ازدواج گام بردارند. پایان.. 💚 مجردان ـانقلابے😌👇 [•♡•] @asheghaneh_halal
♥️📚 📚 🍃 از ••• ژانر رمان: طنز , عاشقانه •• رمانے ارزشے و جذاب😍 ✍🏻نویسنده: Zaeinab Z 👈🏻ڪپی تنها با ذڪر نام نویسنده و منبع مورد رضایت است👉🏻 هرشب راس ساعت 21:30 از ڪانال😌👇 ♥️📚| @asheghaneh_halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_اول ] _ در رو پشت سرت ببند با اشاره ی سر و د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] من اصلا شخص کنجکاوی نبودم. تا به خاطرم هست همیشه سرم توی لاک خودم بوده و دوست نداشته ام از محیط پیرامونم فراتر روم. شاید به این خاطر که دلم نمیخواست کسی توی زندگی خودم سرک بکشد. اما نمی دانم چرا امشب همه تن چشم شده بودم و اصرار داشتم از ماهیت شخصی که پشت آن پنجره ی فرسوده قرار داشت با خبر شوم؟! از همین فاصله می شد تشخیص داد که دختر جوانی توی آن تاریکی سرش را بلند کرده بود و به آسمان نگاه می کرد. لباسش را به خاطر نمی آورم و البته توی آن تاریکی سخت بود تشخیصش. فقط میدانم که روسری سفیدی به سر داشت. کمی بعد از در ایوان بیرون آمد و کمی خودش را کش آورد. مثل اینکه سجاده و چادر نمازی به دست داشت و مشغول پهن کردن سجاده و پوشیدن چادر شد. دختر به نماز ایستاد. چشم هایم از تعجب گشاد شد و ناخوآگاه قهقهه خنده ام بلند شد. _ دختره پاک زده به سرش... شایدم خواب نما شده... الآن چه وقت نمازه آخه؟! درست بود که از نماز به غیر از دولا راست شدن و پچ پچ کردن زیر لب کلمات عربی هیچ اطلاعی نداشتم اما به واسطه ی مساجدی که در محله های ساکن شده ام اذان میشنیدم می دانستم که این وقت شب وقت هیچ نمازی نبود. سری تکان دادم و زیر لب غرغر کردم: _ مردم دلشون به چه چیزایی خوشه. در بالکن را بستم و روی تختم ولو شدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #رایحه‌_حضور 》 [ #قسمت_اول ] خودکار را به چانه ام چسباندم، موقع
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] ۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰۰ با خستگی وارد خانه شدم ، طبق معمول سوت و کور بود ... چرت می گفتن که تک فرزندی خوب است ، که پادشاهی است ... با بی حوصلگی مقنعه را از سر در آوردم و کوله مشکی ام را روی کانتر پرت کردم که باعث شد جا سوئیچی وصل شده به آن صدای بلندی ایجاد کند. روی یخچال یادداشتی از طرف مادرم بود: " سلام عزیزم ، با یکی از موکل هام جلسه داشتم مجبور بودم برم ، بعدش هم تو حوزه کلاس دارم ، غذا رو گرم کن حتما بخور ، خدا نگهدارت " با حرص کاغذ را مچاله کردم ، باز مامان و جلسه هایش .. از وقتی به یاد داشتم تنها بودم ، خواهر و برادری که نداشتم .. پدرمم آنقدر در شرکت سرش شلوغ بود که اکثرا عصر ها می آمد خانه ، مادرم ، هم حقوق خوانده بود و دفتر وکالت داشت هم تحصیلات حوزوی ، دیگر با این وضع مشخص است که زیاد خانه نبود .....اگر این تنهایی ها نبود شاید هیچ وقت سرگرم او نمی شدم تا آن بلا ها سرم بیاید ....وای گوشیم .... به طرق کوله ام رفتم و بعد پشیمان شدم ، یاد هذیان هایم افتادم ، هنوزم وقت داشتم برایش .... راهی اتاقم شدم و بعد تعویض لباسم ، سراغ غذا رفتم .. عادت نداشتم به گرم کردنش روی گاز ، به همان یک دقیقه ماندنش درون ماکروفر بسنده کردم ...با حوصله تمام غذا را خوردم ، فکر کنم به گفته پزشکان عمل کردم هر لقمه را سی و دو بار جویدم ... بعد هم سر حوصله جزوه ها را دورم ریختم ، گفتم بودم که هنوز وقت داشتم برای نگاه کردن به پیامش .... تا خود شب سرم را گرم کردم ، آهنگ گذاشتم و رقصیدم ، همراه مادرم میز شام را چیدم ، کاری که هیچ وقت نمی کردم ...نمی دانم از ترس بود به گمانم ، ترس از پیامش .... ولی خب به شب که رسیدم و زمانی که در رخت خواب خزیدم ، مقاومتم شکست ، گوشی را برداشتم ، با همان امید های واهی ، دیتایش را روشن کردم و پیام او در بالای صفحه حاضر شد .... بر خلاف امید هایی که داده بودم ، پیامش متن نبود بلکه عکس بود .... نمیدانم چرا حال خوبی نداشتم ! عکس ها را یک به یک باز کردم و بعد یک لحظه انگار دنیا روی سرم آوار شد ، کی این عکس ها گرفته شده بود؟! وای بلندی نا خود آگاه به زبانم جاری شد و گفت و گویم با سارا در ذهنم مرور شد : " وای سارا میشه برا من جانماز آب نکشی ؟! کار خیلی شاقی نیست ، الان هر بچه ای میره .... دستی به موهایش کشید : دِ اگه حرف منو می فهمیدی، من حال و روزم این نبود که ! ریحانه اگه یه آشنا ببینه چی ؟! فکر مامان و بابات رو کردی ؟! اگه بلایی سرت بیاد چی؟! با دستم برو بابایی نثارش کردم . " دوباره به زمان حال آمدم ، بعد آن اتفاق برای چه دنبالم بود ؟! اصلا چه شود ؟! در حال تایپش که افتاد بالای صفحه ، دست هایم لرزید .. کاش حرف هایت را جدی گرفته بودم ، سارا ... پیامش دقیقا این جمله ها بود : باید ببینمت وگرنه اینا پخش میشه دختر حاجی ! حالم ابدا خوب نبود ، بود ؟! [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_اول خودش را میان آینه ی قدی ورانداز کرد. کت و شلوار سرمه ا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا یقه پیراهن حاج رسول را مرتب می کرد که مادرش با ظرف میوه به آنها پیوست و آن را روی میز گذاشت. نگاهی گذرا به آنها انداخت و گفت: _ کاش حداقل به چند تا از فامیل خبر می دادیم. حاج رسول نگاهی ملامت بار به حاج خانم انداخت و گفت: _ خوبه که مراعات حسام رو بکنیم. طفلک داره با دوستش میاد. نه فامیلی نه خانواده ای. حالا ما این یه بار رو بگذریم چیزی نمیشه. مراسمات بعدی هر کسی رو خواستین دعوت کنین. صدای زنگ آنها را به سکوتی موقتی وادار کرد که حاج خانم دکمه ی آیفون را زد و حوریا دستپاچه چادرش را مرتب کرد و کنار مادرش به استقبال مهمانان ایستاد. چهره ی با حیایش با روسری براق صدفی قاب گرفته شده بود و پیراهنی بلند و آبی رنگ به تن داشت و چادر رنگ روشنی که مادرش به همین نیت از سفر مکه برایش آورده بود را به قامت اش انداخته بود. النا با سینی زیبای تزیین شده وارد شد و بعد از آن افشین با جعبه ی شیرینی و بعد حسام با سبد گل زیبا و خاصی که سفارش داده بود، با شرمی خواستنی و داماد گونه وارد شد و بعد از سلام به جمع، سبد را در دستان حوریا قرار داد و برای لحظه ای چشمان مشتاق و کهربایی حوریا را از نظر گذراند و دل از کف اش برای چندمین بار ربوده شد. حاج رسول حسام را کنار خودش نشاند و افشین و النا بعد از آوردن بقیه ی هدایا و چیدن آن روی میز به جمع پیوستند. رسما مجلس به دست حاج رسول و افشین افتاده بود و حسام و حوریا به فاصله ی چند مبل سر به زیر و هیجان زده به همراه النا و حاج خانم شنونده ی بحث شوخ مآبانه ی آنها بودند. افشین گفت: _ حاجی هنوز دیر نشده ها... حسام همچین هم تحفه نیست. نگاه سرزنش بار حسام به افشین کشیده شد و روی لبخند زیبای حوریا ثابت ماند. _ حاجی... به خدا خیلی مردی که حسام رو قبول کردی. بابا این رسما خل و چل میزنه دخترتو دستی دستی داری بهش میدی!؟ برق از سر حسام پرید و نگران به حاج رسول و خانواده اش نگاهی انداخت و از کنار پایش فشار کوچکی به دست افشین وارد کرد. افشین اغراق آمیز صدایش رابلند کرد و گفت: _ آاااای آی حاجی ببینید چیکارم کرد؟ و دستش را توی هوا مثلا از درد تکان می داد که با تذکر النا بحث را جمع کرد. حاج رسول با جدیت گفت: _ من فقط از یه جهت نگران بودم. به وضوح رنگ حسام پرید که حاج رسول ادامه داد: _ از این جهت که حسام دوستی مثل تو داره که از صدتا دشمن براش بدتره. و قهقه ی خنده اش خفقان چند لحظه ی پیش را شست و برد. ادامه دارد... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی  #قسمت_اول با قدمهای بلند از هواپیما خارج شدم و روی اولین پله ایس
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . خیلی منتظرش نگذاشتم. فوری رفتم جلو و توی چند قدمیش ایستادم: _سلام... خیلی خوشرو و متین جواب سلامم رو داد و دوباره منتظر شد... لبخندی زدم: _اشراقی هستم... تلفنی فکر میکنم با خودتون صحبت کردم اگر شما خانم بلر باشید... دست دراز کرد: _اوه بله... من بلر هستم خودم باهاتون صحبت کردم خانم اشراقی درسته... اگر اشتباه نکنم به طور مشترک سوئیت شماره سه رو اجاره کردید... _ بله البته من یکم کارام ناگهانی پیش رفت و دیر اقدام کردم به همین دلیل برای پیدا کردن خونه به مشکل برخوردم اما الان اگر سوئیت یا اتاق مستقلی دارید با هزینه ی بیشتر من مشکلی ندارم که... _نه عزیزم نسبت به دوهفته قبل که صحبت کردیم اوضاع تغییری نکرده کماکان تمام سوئیت ها و اتاقها پر هستن... این یکی رو هم میشه گفت واقعا شانس آوردی که پیدا کردی... _چطور؟ _صاحب این سوئیت سالهاست تنها اینجا زندگی میکنه و امسال هم فقط بخاطر مشکل مالی حاضر شد همخونه بپذیره... لبخند جمع و جوری که زد حدسم رو تایید میکرد: _امیدوارم که مشکلی باهم نداشته باشید یعنی نباید هم داشته باشید متوجهید که؟ خیالش رو راحت کردم: _بله نگران نباشید متوجهم... شروع کرد به توضیح دادن: _اینجا یک سری قوانین داره که همش به رفاه خودتون کمک میکنه... اینجا درب خروج راس ساعت شش صبح باز میشه و تا ده شب هم بازه... بین این ساعات تردد جز در موارد اورژانسی ممنوعه...در طول روز هم صدای بلند موزیک،رفت و آمد پر سر و صدا،مهمان و مهمانی غیر معمول و دعوا و داد و بیداد به هیچ وجه مشاهده نشه... اون میگفت و من در تایید حرفهاش سر تکان میدادم... بالاخره رضایت داد و از روی صندلی ش بلند شد... از بین دسته کلید های توی کشوی میزش یه کلید بیرون آورد و گرفت طرفم... دستم رو پیش بردم که بگیرمش که انگار چیزی یادش اومده باشه کلید رو توی مشتش جمع کرد و دست من روی هوا معطل موند: _خودم هم همراهتون میام...بفرماید... و با دست به سمت پله ها اشاره کرد... راه افتادیم و همونطور که از پله ها بالا میرفتیم مجدد شروع کرد به توضیح دادن: _واحد شما طبقه ی اوله...اینجا همه ی واحد ها به یک اندازه نیستن فقط واحد های طبقه اول سوئیت کامل هستن که معمولا خانواده ها اجاره شون میکنن ولی همخونه شما بنا به دلایل شخصی سالها تنها اینجا زندگی کرده... . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یک‌سال‌و‌نیم‌با‌تو #قسمت_اول از پشت پرده اشک چشم در قبرستان چرخاندم.
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• او همان جا در همان ضیافت با پدرش مطرح کرده بود که این دختر کیست که این چنین مهرش به دلم افتاده است! پدر او هم خوشحال از این که بالاخره پسرش دختری را پسندیده همان شب مرا از پدرم خواستگاری می کند. از آن ضیافت یکی دو روز بیشتر نگذشته بود که مادر و خواهر بزرگترش زکیه برای خواستگاری به خانه ما آمدند. از آن ها خوشم نیامد. انگار از دماغ فیل افتاده بودند. به نظرم خیلی اشرافی می آمدند اما هر چه بود آن ها مرا پسندیدند. مادرش کلی از پسرش تعریف می کرد. از اخلاق خوبش، ایمانش، از نجابت و چشم پاکی اش. هنگامی که از او تعریف می کردند در دلم می گفتم اگر چشم پاک است پس چه طور مرا دیده است؟ انگار مادرش حرف دل مرا شنید که همان جا گفت ناخودآگاه یک لحظه چشمش به دختر شما افتاده و همان یک نظر دل او را برده است. مادرش مدام از کمالات پسرش می گفت و من سر به زیر در عالم خودم سیر می کردم. مادرش می گفت پسرش گفته باید همسرم دختری نجیب و پاک باشد و اخلاقش خوب باشد. خواهرش هم می خندید و می گفت: ماشاء الله دختر شما هم همه چیز تمام، خدا خودش مهرش رو به دل برادرم انداخت. پدرش در بازار رضا روبروی حجره آقاجان حجره ای داشت. از وقتی این خواستگاری انجام شده بود آقاجان مدام از او تعریف می کرد. می گفت پسر پاک، مومن و نجیبی است. می گفت دیپلم دارد و قرار بوده مثل برادرش معلم شود اما سر از بازار در آورده است. آقاجان می گفت آدم دست به خیری است. اهل مداراست ولی در کارش بسیار دقیق و حسابگر است . می گفت به مشتریان و همکارانش قرض و نسیه می دهد اما خودش اهل قرض و نسیه گرفتن نیست. آقاجان کاملا این خواستگار را پسندیده و به این وصلت راضی و راغب بود. مادر هم در این چند جلسه خواستگاری که با مادر و خواهرش معاشرت کرده بود می گفت خانواده خوبی هستند. فقط این میانه من نمی دانم چرا می ترسیدم..انگار گیج و منگ بودم. نمی دانستم چه چیز در انتظارم است و چه اتفاقی قرار است بیفتد؟ از این که شب بشود هراس داشتم! همه خوشحال و راضی بودند جز من همه می خندیدند جز من متوجه شوخی ها و صحبت های اطرافیان نمی شدم. در عالم خودم غرق بودم و گاه گاهی لبخندی تلخ بر لب می آوردم. پدرم بازاری و سطح زندگی مان متوسط بود. غیر از من هفت فرزند دیگر هم داشت که من ششمین فرزند و آخرین دختر خانواده بودم . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• از پله ها بالا می روم. صدای قیژ قیژ پله های چوبی زیر پاهایم، آرامم می کند. درست است که اهالی این خانه دل خوشی از من ندارند،اما من با در و دیوار این خانه طرح دوستی ریخته ام. وارد اتاقم می شوم،مقنعه را از سرم می کشم. زیپ کیف را باز می کنم و گنج سیاهم را با احتیاط بیرون می آورم، صدف باارزشم را زیر لباس هایم داخل کمد مخفی می کنم. با عشق دستی رویش می کشم و زمزمه می کنم:بیخیال همه ی طعنه ها و کنایه ها،تو که باشی همه چیز خوب است. تا آمدن بابا وقت زیادی نمانده،باید کم کم آماده شوم. کوله ی مشکی ام را از کمد بیرون می آورم. کتاب ریاضی و عربی ام را با دفتری داخلش می گذارم. مانتوی بلند دارچینی می پوشم. حالا که همراه بابا هستم،از چادرسرکردن محرومم. پس باید رعایت لباس هایم را بکنم. شلوار و مقنعه ی مشکی می پوشم و پالتو بلند بافت ذغالی. کتانی های آل استارم را بر می دارم و از اتاق بیرون می زنم. از بالای پله ها هنوز صدای بگو و بخند می آید. از کنار دیوار آرام آرام از پله ها پائین می روم، اما باز مامان متوجه ام می شود، بیرون می آید. اما باز مامان متوجه ام می شود،بیرون می آید و در را پشت سرش می بندد. :_اینا چیه پوشیدی؟ خودم را به نفهمیدن می زنم:اینا رو باهم خریدیم مامان :_بله،ولی نه با این ست رنگی.. نگاش کن،سرتا پا سیاه،سر تا پا مشکی.. دل خودت نمی گیره با اینا؟برو عوضشون کن می خواهم چیزی بگویم اما صدای بوق ماشین نمی گذارد که جوابش را بدهم. :+بابا اومد مامان،من برم؟ با دلخوری اخم کرده:از این به بعد درست و حسابی لباس بپوش نیکی؛ به فکر آبروی ما باش لطفا :_خداحافظ بازهم جوابم را نمی دهد،چهارسالی می شود که عقایدمان از هم دور است،شکاف بینمان پرنشدنی است. ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83013 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•