💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوشش
:_عکساشون مگه آماده است؟دیروز به آتلیه زنگ زدم گفتن هنوز آماده نیست..
+:نه.. یعنی... عکسای قبل از عقدشون اینجاست..
هجوم خون به رگ های صورتم،پوستم را میسوزاند.
سرم را پایین میاندازم.
صدای آرام مسیح میآید :مانی؟؟
زنعمو میخندد.
:_عجب...
زنعمو دورتر میرود،مانی هم به دنبالش.
صدای کفش هایشان واضح است.
صدای زنعمو را میشنوم :این آشپزخونه بوی زندگی میده
مسیح با تحسین نگاهم میکند،سرم را پایین میاندازم.
مانی میگوید:بسه دیگه مامان.. بیا بریم..
مثل اینکه زنعمو راضی به رفتن میشود.
:_خیلی خب،برو تو ماشین رو روشن کن،منم الآن میام
مانی میگوید:نه اول شما.. خانما مقدم ترن...
زنعمو میگوید:چه جنتلمن شدی.. بیا برو این حرف ها اصلا بهت نمیاد...
مانی اعتراض میکند:آخه مامان...
صدای باز شدن در راهرو میآید و بعد صدای زنعمو: برو بیرون... کم حرف بزن..
و صدای بسته شدن آرام در...
چند لحظه میگذرد،هیچ صدایی از بیرون نمیآید.
نگاهی به مسیح میاندازم. جلو میآید و دستگیره را بالا و پایین میکند.
سرم را با تاسف تکان میدهم:قفله..
میگوید:چرا باز نکرد.. دیوونه..
و عصبی،در را فشار میدهد.روی تخت مینشینم:بی فایده است پسرعمو.. اون در قفله.. زندانی
شدیم...
مسیح،عصبی لگدی نثار در میکند و کنار تخت، با فاصله از من روی زمین مینشیند.
میگوید:لعنتی...حتی موبایلم هم اینجا نیست که..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوسیوشش :_عکساشون مگه آماده است؟دیروز به آتلیه زنگ زد
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوهفت
سریع موبایلم را به طرفش میگیرم:از این استفاده کنین
موبایل را میگیرد و دست هایش را روی صفحه حرکت میدهد،شماره ی مانی را میگیرد و به
انتظار میماند.
بیشتر از چند ثانیه نگذشته که میگوید :الو مانی... پس کجا رفتی؟؟
چند لحظه میگذرد، آرام میپرسم :چی میگه؟
موبایل را،در حالت اسپیکر میگذارد.
صدای مانی را میشنوم:سلامت باشین آقای احسانی،قربان شما ؟خانم بچه ها خوبن؟ جاتون
راحته؟
مسیح عصبانیست:چی داری میگی؟؟ زود برگرد ببینم...
مانی دوباره میگوید :بله آقای احسانی متوجه موقعیتتون هستم.. باشه،من الآن مادرعزیزم رو
برسونم منزل،خدمت میرسم..
صدای زنعمو،از ان طرف میآید:مانی بیخودی قول امروز رو به هیچ کس نده.. من باهات کار دارم..
انگار موبایل را از گوشش دور میکند،چون صدایش ضعیف میشود:مامان این بنده ی خدا،کارش
گیر کرده،من باید برم...
زنعمو محکم میگوید:نه مانی.. بگو امروز نمیتونی بری
مانی اصرار میکند:مامان،باور کن کارواجبه باید برم...
زنعمو با حالت قهر میگوید:اگه مسیح بود،حتما باهام میاومد...
و این چنین پیروز میشود..
مانی آه میکشد:آقای احسانی متوجه شدین؟امروز نمیتونم بیام...
مسیح فریاد میکشد:مـــــــــــانی؟
از صدایش میترسم،نگاهش میکنم.
مانی میگوید:سلامت باشین آقای احسانی.. خدمت میرسم،خدانگه دار
و تلفن را قطع میکند.
مسیح با ناراحتی،موبایل را روی تخت میاندازد.
خوب شد حواسش هست که موبایل من است،وگرنه حتما با این همه ناراحتی،آن را به دیوار
میکوبید!...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیوهشت
بلند میشوم و چند قدم در طول اتاق راه میروم،کاش حداقل زندان بزرگتر بود،یا حداقل هم
سلولی نداشتم!
نگاهم روی دیوار سمت چپ،قفل میشود..
کتابخانه ای بزرگ و پر از کتاب رو به رویم میبینم،چرا تا به حال متوجه این نشده بودم؟!
بلند میگوید:وای... اینجا... اینجا فوق العاده است...
مسیح سرش را بلند میکند،با تعجب نگاهم میکند:چی؟
به کتابخانه اشاره میکنم:کتاب های شماست؟؟
بلند میشود و کنارم میایستد:مگه تا حالا ندیده بودیش؟؟
سرم را به شدت تکان میدهم ولی لبخند بزرگم را به هیچ عنوان نمیتوانم کنترل کنم.
مسیح به صورتم زل زده.چشمانش می خندند.
با لبخند میگویم:دیوونه ام نه؟
*مسیح*
جوابش را با لبخند میدهم،نمیدانم چرا ولی یک لحظه با دیدن لبخندش،تمام غصه و ناراحتی و عصبانیتم،محو شد!
میگویم
:_نه.. چرا دیوونه؟؟
دوباره لبخندش بزرگ میشود،مثل دختربچه ای که هم زمان برایش چندین اسباب بازی خریده
ای.
+:آخه مثل بچه ها.. از دیدن کتاب،این همه ذوق کردم!!
:_پس اهل کتابی؟
+:آره خیلـــــی،تا دلتون بخواد...
من امروز قسم خوردم...باید مسیح سابق باشم
جلو میروم و یک قدمی کتابخانه میایستم
:_چی میخونی حالا؟ شعر،رمان،تاریخی،روانشناسی؟
جلو میآید و کنارم میایستد
+:هرچی.. زیاد اهل تاریخی و روانشناسی و اینا نیستم..کتابخانه تون خیلی بزرگه.. منم کتاب
زیاد داشتم ولی خیلی به این و اون قرض دادم و متأسفانه خیلیاش برنگشت...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوسیونه
میخندد،بلند.. اولین بار است که قهقهه زدنش را میبینم.
چقدر بیریا...
تنم بی حس میشود
سرم را تکان میدهم،آب دهانم را قورت میدهم
:_من معمولا به کسی قرض نمیدم.
+:منم تصمیم گرفتم دیگه قرض ندم..
:_اینو خوندی؟
(استخوان خوک و دست های جذامی) را برابرش میگیرم،چهره درهم میکشد
+:خوندم
:_چطوره؟خوشت میاد اینجوری؟
+:میدونین... قلم نویسنده عالیه ها..ولی فضای داستان،خاکستریه. یه جوری پر از ناامیدیه...
من (چند روایت معتبر) همین نویسنده رو ترجیح میدم.
جالب شد! عقاید این دختر،عجیب به دل مینشیند.
چند کتاب مختلف انتخاب میکنم و جلو میروم و روی زمین مینشینم.
همان جا ایستاده و به حرکاتم زل زده
کتاب ها را روی زمین میگذارم و به طرفش برمیگردم
:_بیا بشین
مثل یک بچه ی حرف گوش کن،جلو میآید و مینشیند.
خودش را کمی جلو میکشد و نزدیکم میآید.
چقدر حس خوشبختی دارم،از اینکه نیکی به من، اعتماد دارد...
از افکاری که از سرم میگذرد،وحشت میکنم.
من... به غرورم قول داده ام..
باید بحث را منحرف کنم..
(کوری) را نشانش میدهم.
:_این چی؟
لبخند میزند
+:این خوبه... یعنی یه ایده ی جدید و جالب داره.. خوشم اومد یه جورایی ازش .
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهل
:_یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟
+:آره حتما...
:_بگو
+:چی بگم... آها.. شخصیت ها با اینکه زیادن و فضای داستان شلوغه،ولی خوب توصیف شدن
و ملموسن.. آدمایی ان،از جنس مردم..
حرف میزند و من به صورتش زل میزنم.
حرفش که تمام میشود،با خنده میگویم
:_باشه،باورم شد خوندی
میخندم تا حرفم را جدی ـنگیرد.
او هم میخندد،زیاد از این بحث،خوشش آمده، خوشحالم..
هم حوصله مان سر نرفت،هم نیکی ناخواسته مرا آرام کرد...
(بادبادک باز) را برمیدارم،با دیدنش لبخند میزند.
+:من اینو خیلی وقت پیش خوندم... راستش دوازده سالم بود،خیلی بچه بودم... ولی همین چند
ماه پیش دوباره خوندمش و تازه فهمیدم قضیه چیه!
سرخ میشود،یک لحظه خیلی احساس راحتی با من کرد!
خنده ام را میخورم
:_چطوره؟
+:موضوع داستان،تازه است و هم اینکه جمله بندی ها عالی ان و کلمات خوب کنار هم چیده
شدن.. لابد کتاب بعدی هم هزارخورشید تابانه؟
لبخند میزنم
:_از کجا فهمیدی؟
شانه بالا میاندازد.
+:یه لحظه!
بلند میشود،چادر مشکی اش را درمیآورد و روی صندلی میگذارد.
دوباره مینشیند،با اینکه مانتو به تن دارد و حجابش کامل تر از کامل است،ولی حس خوبی به
من دست میدهد.
+:گرم بودا ...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوچهل :_یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟ +:آره حتما... :_بگ
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهلویک
سرم را تکان میدهم
+:خب... هزار خورشید تابان خوبه،متن و موضوعش جالبه و مشکلات خانم های افغان رو خوب
توضیح داده،اما... قُبح بعضی چیزا رو شکسته..
جواب سؤالم را میدانم،اما میپرسم
:_مثلا چی؟
+:خب.. مثلا اینکه ..
دست میبرد و گوشه ی روسری اش را تا می کند.
دلم میخواهد بلند بزنم زیر خنده،دست هایش را بگیرم و بگویم:خجالت نکش خانم کوچولو
اما فقط میخندم.
سرش را بلند میکند،صورت مهتابی اش سرخ شده و آشکارا میخواهد بحث را عوض کند
+:اصلا چرا همش من حرف بزنم؟شما خودتون بگید ببینیم اینا رو خوندین یا نه؟
لبخند میزنم و با شیطنت می گویم
:_بگم قبح چی رو شکسته؟
خنده اش را کنترل میکند
+:نه نه..فهمیدم خوندین...
سرم را به عقب خم میکنم و با صدای بلند میخندم. آخرین باری که اینطور قهقهه زدم،به خاطرم
نمیآید.
اصلا نمیخواهم به هیچ چیز فکر کنم.. نه قفل در.. نه شرکت و نقشه های نیمه تمام.. نه مامان و
بابا.. نه قول یک ماهه ام به نیکی...
نه هیچ چیز و هیچ کس دیگر...
همین که امروز با این دختربچه زندانی شده ام و او میتواند حال مرا خوب کند،کافیست...
درست مثل بچه ها،میان خنده اش اخم میکند
+:پسرعمو نخندین دیگه...
صاف مینشینم و هم چنان که میخندم،دست در موهایم میکنم.
میگویم
:_خوبه.. معلوم شد اهل کتاب خوندنی..
سرش را تکان میدهد..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهلودو
+:گفتم که
چند دقیقه میگذرد.
نیکی به در و دیوار نگاه میکند و من به او...
نفسش را با صدا بیرون میدهد
+:حوصله مون سر رفت...
نگاهش میکنم،یک دفعه انگار چیزی یادش آمده
باز مثل بچه ها ذوق میکند...
+:وای پسرعمو... من چند روز پیش یه فیلم ریختم توگوشیم... که هر وقت حوصله شو
دارم،ببینم.. میخواین با هم ببینیم؟
انگار نه انگار،تا امروز صحبت هایمان کوتاه بود و معمولا،او از این مکالمات کوتاه هم فراری!
:_چی بهتر از این...
موبایلش را برمیدارد و میگوید
+:اول به دوستم خبر بدم،که نمیتونم برم..
چند لحظه دستش روی صفحه تکان میخورد و بعد میگوید
+:خب اینم از این...حالا کجا بذاریمش؟
بلند میشوم و میگویم
:_صبر کن
صندلی را میآورم و گلدان روی پاتختی را رویش میگذارم
:_بده
موبایل را به دستم میدهد.
گلدان را تکیه گاه موبایل میکنم و صندلی را جلوی تخت میگذارم.
روبه روی صندلی روی تخت مینشینم و به کناردستم اشاره میکنم
:_بیا اینجا..
با تردید نگاه میکند،چند لحظه میگذرد،جلو میآید و کنارم،با فاصله مینشیند.
کمی خودم را دور میکنم تا راحت باشد
:_خیالت راحت.. شئونات اسلامی رعایت شد..
ریز میخندد...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهلوسه
+:خداروشکر
فیلم پخش میشود. مشغول تماشا میشویم.
★
فیلم که تمام میشود،میگویم
:_ممنون،پیشنهاد خوبی بود..
+:ندیده بودینش که؟
دیده ام. این فیلم را من،هفته گذشته دیده ام.
:_نه.. ممنون
سرش را با لبخند تکان میدهد.
احساس عجیبی،وجودم را گرفته.. نمیدانم کرختی فیلم تکراری است یا حضور او..
نیکی نگاهی به ساعتش میاندازد
+:وقت نمازه...من...میتونم اینجا نماز بخونم؟
شانه بالا میاندازم
:_حتما..
بلند میشود،چادرش را سر میکند و از کیفش، جعبه ی کوچکی بیرون میآورد.
جعبه را باز میکند،مُهر و تسبیحی فیروزه ای،از جعبه خارج میکند و روی زمین میگذارد.
دست هایم را پشت سرم،روی تخت تکیه گاه بدنم میکنم و با دقت به حرکاتش خیره میشوم.
دست هایش را تا بالای گوشش میآورد و بعد میاندازد.
چند دقیقه ای به همان حالت میماند،خم میشود. به خاک میافتد و دوباره بلند میشود.
همیشه شیوه ی این حرکات برایم عجیب بوده و هست..
دست هایش را جلوی صورتش بالا میآورد و چیزهایی زیر لب میخواند.
گاهی به سقفـ نگاه میکند و گاهی لبخند میزند.
تعجب میکنم،تا به حال اینطور نمازخواندنی ندیده بودم..
دوباره خم میشود،به خاک میافتد و حرکاتش را مدام تکرار میکند.
نماز دومش را هم شروع میکند.
همان حرکات را انجام میدهد،بدون خستگی، باطمأنینه..
نماز که تمام میشود،دوباره سجده میکند.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهلوچهار
تسبیحش را از کنار مهر برمیدارد و مشغول میشود.
نمیخواهم خلوتش را بهم بزنم،ولی دوست دارم سؤال هایم را از (او) بپرسم..
بلند می شوم و چراغ اتاق را روشن می کنم،بعد جلو میروم و روبه رویش روی زمین مینشینم و به
دیوار پشت سرم تکیه میدهم.
:_قبول باشه
قسم میخورم که ناخودآگاه گفتم... اصلا مگر من به نماز اعتقاد دارم که برای مقبول بودنش دعا
کنم...
نکند بلایی به سرم
آمده... شاید هم سر دلم !
لبخند میزند،چقدر صورتش نورانی به نظر میرسد.
+:ممنون
:_همیشه اینقدر آروم نماز میخونی؟
+:آروم؟
:_آره دیگه.. یواش و آهسته...و بلافاصله بعد اذان...
لبخند میزند.
+:معمولا..
:_اگه عجله داشته باشی چی؟
نمیدانم منظورم از این سؤال های مسخره چیست؟
فقط حس میکنم به خدای نیکی حسودی کرده ام.. چقدر قشنگ و باحوصله با او حرف
میزد..دلم میخواهد با من هم حرف بزند...
+:خب اگه کار خیلی ضروری داشته باشم یه کمی از این تندتر...
:_اگه خیلی خیلی عجله داشته باشی چی؟
باز هم میخندد،دوست ندارم اما....
اعتراف میکنم چهره اش زیباست..
+:خب اگه،اول وقت نشه.. سعی میکنم زودتر کارمو انجام بدم و نذارم نمازم خیلی دیر بشه..
:_چرا؟
+:نماز،اول وقت میچسبه.. مثل چایی داغ.. نباید بذاری سرد بشه وگرنه از دهن میافته..
:_حالا چرا پیشونیت رو میذاری رو خاک؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوچهلوچهار تسبیحش را از کنار مهر برمیدارد و مشغول میش
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهلوپنج
این سؤال های بیهدف،چرا از دهان من بیرون میآیند؟؟
آشفته ام و نیکی منبع آرامش!
+:خب این نشونه ی خاکساری بنده است..نشونه ی تواضعمون در برابر خدا... البته یه هدف
دیگه ام داره،اونم اینکه سجده روی تربت سیدالشهدا،باعث مقبول بودن نماز میشه.
ناخودآگاه دست میبرم تا مهر را بردارم،نرسیده به زمین.. دستم در هوا خشک میشود ؛ شاید
دوست نداشته باشد..
مهر را بین انگشتانش میگیرد و با مهربانی به طرفم میگیرد.
نگاه پر از سؤالم را به سمتش میدوزم.
سرش را تکان میدهد و لبخند میزند.
سعی میکنم بدون اینکه دستش را لمس کنم،مهر را بگیرم.
+:بو کنید..
:_چی؟
+:بوش کنید..
هوای مهر را با تمام وجود میبلعم.. حس خنکی در رگ هایم جریان مییابد.
:_این خاک،چه فرقی داره که میگی باعث میشه نماز قبول بشه؟
مهر را به طرفش ميگیرم،صورتش غمگین شده و بغض دارد اما همچنان لبخند میزند
+:اینم یکی از معجزات سیدالشهدا ست دیگه..
:_چرا نماز میخونی؟
شکم تبدیل به یقین میشود...
من به خدای نیکی حسودی کرده ام..
به خاطر داشتن محبت نیکی.. به خاطر اینکه نیکی دوستش دارد...
اصلا من به امام حسین و خاک کربلایش هم حسودی میکنم، وقتی نیکی به یادش بغض
میکند...
از جوابی که میدهد،شوکه میشوم.
+:چرا غذا میخوریم؟
:_غذا میخوریم تا نمیریم
+:غذا،به جسم انرژی و توان میده،نماز به روح...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهلوشش
مشکل ما آدما از همون جایی شروع شد که یادمون رفت ما روح داریم..واسه آسایش جسممون
دویدیم و با هم سر و کله زدیم..
برای بیشتر خوردن،برای بهتر خوردن جنگ راه انداختیم و کشتیم و نابود کردیم... دزدی
کردیم،حق همدیگه رو خوردیم.. روح بیچاره هم تک و تنها،لاغر و مریض شد... ما مسلمونا نماز
میخونیم،تا روحمون سالم و پرانرژی بمونه..
این جسم نابود میشه.. مهم سلامتی و زیبایی روحه
:_از کجا معلوم که روح هست؟
باز هم لبخند میزنم،خودم را پسربچه ی سربه راهی میبینم که مؤدب،رو به روی معلمش
نشسته..
+پونزده ساله بودم، بزرگترین تغییر عمرم رو کردم. اونقدر عجیب و غریب عوض شدم که
هیچکس باور نمیکرد...بعد اون تو آینه که خودم رو دیدم،همون نیکی بودم.. با اینکه عوض شده
بودم ولی قیافه و ظاهرم عوض نشده بود..از اون موقع چهار سال میگذره، من بزرگتر شدم ولی
همون نیکی ام...
در حالی که واقعا اون نیکی نیستم.. جسمم که عوض نشده،پس اون همه تغییر مربوط به کجا
بود؟ به روحم.. روحم عوض شده بود
سرم را تکان میدهم،استدلال هایش منطقی است.
بلند میشود و مهر و تسبیحش را برمیدارد.دوباره میگوید
+:یه چیز دیگه.. شما فکر کنین هر روز پنج بار میرین حموم.. چی میشه؟
:_تمیز میشم دیگه..
+:نمازم همون طوریه..مثل اینکه پنج بار،روحمون رو میشوریم و شاداب و سلامتش میکنیم..
:_حالا چرا این شکلی؟یعنی چرا با دولا و راست شدن؟
+:شما ورزش میکنین؟
سرم را تکان میدهم
+:حرفه ای؟
باز هم،با تکان دادن سرم،تأییدش میکنم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهلوهفت
+:مربی شما،هر بار یه حرکات مشخص رو به شما میده تا انجامش بدین.. اگه اون حرکات رو با
خواسته ی خودتون تغییر بدید،نه تنها ورزش نکردین،حتی ممکنه به خودتون آسیب هم
برسونین.. نماز هم همینطوره،باید با همون روش بخونیم که مربی ها گفتن
استدلال های این دختر کم سن و سال، منطقی است و به دلم مینشیند.
:_منطقیه
لبخندی از روی رضایت میزند
+:اگه منطقی نبود ،من قبولش نمیکردم...
یک لحظه تاریکی همه جا را برمیدارد.
:_نیکی نترس.. فقط برق رفته
+:نمیترسم پسرعمو... شما که هستین نمیترسم...
به وضوح جانم میلرزد..
صدای قدم هایی در سالن میآید،نیکی با نگرانی بلند میشود و نگاهم میکند
بلند میشوم و به طرف در میروم،صدای قدم ها نزدیک میشود..
نزدیک و نزدیک تر...
نیکی دقیقا پشت سرم پناه میگیرد...
فاصله ی کم بینمان،اعتماد نیکی را به رخم میکشد..
او به من مطمئن است..
کوبش دیوانه وار قلبم،آوای تند زنش های جان نیکی و صدای قدم هایی که هر لحظه نزدیک تر
میشود....
بلند میشوم و به طرف در میروم،صدای قدم ها نزدیک میشود و پشت در متوقف.
صدای مانی را میشناسم
:_مسیح..نیکی هنوز اونجایین؟؟
یاد اتفاقات صبح و مکالمه ی سردم با مانی،مزه ی دهانم را گس میکند...
با عصبانیت میگویم
+:معلومه که اینجاییم...کدوم گو...
حرفم را میخورم،نیکی جلو میآید و آرام میگوید : تقصیر آقامانی که نبود.. آروم باشین.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهلوهشت
باورکردنی نیست اما لرزش و تلالو بی نظیر مردمک هایش در تاریکروشن اتاق،فاصله ی کوتاه
چند سانتی مان و همین جمله ی ساده ی امری،آرامم میکند.
انگار خدا وقتی تو را میآفرید،آرامشم را به دستان تو سپرد..
نگاهم را از صورت آرامش میگیرم،دستانم را مشت میکنم و آب دهانم را قورت میدهم.
من به خودم قول داده ام.
نمیتوانم،نباید فرماندهی جانم را به قلبم بسپارم..
. آرامشی که ن طَبَق اخلاص،تقدیمم میکند،با خشونت پس میزنم
یکی با آوای خوش کلامش در دلم را مجاب میکنم برای نیکی سریع تر ندود..
سوار مرکب شیطان میشوم و تند میگویم:درو وا کن مانی
مانی میگوید:مسیح عصبانی نشو..بذا یه چیزی بگم
میگویم:اول درو وا کن،بعد بگو...
مانی میگوید:نه اول تو قول بده که عصبانی نمیشی.
نفسم را بیرون میدهم .
نیکی میگوید:نه آقامانی..پسرعمو عصبانی نیست..
با تعجب نگاهش میکنم.
عصبانی ام....
چرا من پسرعمو هستم و او،آقامانی!! ؟؟؟
عصبانی ام....
چرا مخاطب حرف های نیکی هنوز برایم مهم است؟
عصبانی ام....
چرا از اینکه پسر عمو،خطابم میکند ناراحتم؟؟
در واقع از نیکی عصبانی ام...
شاید هم از خودِ بی جنبه ام...
مانی میگوید:مسیح من کلی زحمت کشیدم،تا مامان راضی شد بیخیال من بشه و با ماشین بره
دنبال کاراش.. اما...
نیکی میپرسد:اما چی آقامانی؟مشکل چیه؟
نگران مانی شده!
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوچهلوهشت باورکردنی نیست اما لرزش و تلالو بی نظیر مر
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوچهلونه
لعنت به من.....
من باید به برادر خودم حسودی کنم؟
صدای مانی میآید:نه زنداداش.. راستش کلید اتاق تو جیب کتم بود.. کت هم موند تو ماشین..
عصبانی ام.. نمیدانم از نیکی یا مانی..
ولی عصبانی ام..
مشتم را محکم روی در میکوبم.
نیکی،آستین پیراهنم را میکشد...
نکن...
دخترجان،دل من طاقت این کارها را ندارد...
ضعیف تر از آن هستم که به نظر میآیم.
+:پسرعمو چیزی نشده....آقامانی هم که مقصر نیست...
مانی میگوید:مسیح چند ساعت تحمل کن... میرم سریع کلید رو مٻآرم.
براتون غذا و آبجوش آوردم.. میرم پشت بوم،با یه طناب میفرستم تو بالکن.. مسیح
بگیرش..شرمنده داداش.. ببخش منو...
چیزی نمیگویم..
صدای پاهایش میآید و بعد صدای بسته شدن در..
از حس اینکه تنها هستیم و کسی نیست خیالم راحت میشود.
نیکی نگاهم میکند:بهترین؟
در تمام عمر بیست و پنج ساله ام،خونسرد بوده ام و مطمئن به خود...
اما برای بار دوم بعد از آشنایی با نیکی،عصبانیتم به مرز هشدار رسیده است...
سعی میکنم صدایم بالا نرود و با ملاطفت برخورد کنم.
سعی میکنم نیکی شدت خشمم را درک نکند.
تمام ناآرامی های جانم را به قدرت انگشتانم میبخشم و دستم را مشت میکنم.
چشمانم را میبندم و نفسم را رها میکنم:تو چرا از مانی دفاع میکنی؟
با تعجب میگوید:من؟ من از آقامانی دفاع نکردم.. کار ایشون باعث شد من به جشن تولد
دوستم نرسم.. ولی خب،نگران شمام.. سر چیزای بیخودی نباید این همه حرص بخورین.. تازه
طوری دستتون رو کوبیدین رو در؛ که گفتم خدای نکرده دستتون میشکنه...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاه
آرام آرام انگشتانم باز میشوند.
ناخودآگاه لبخندِ نصفه ای میزنم؛او... او نگران من شده!
سرش را پایین میاندازد.
باز هم اختیار از کف داده ام.
نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی میگیرم...
من،در برابر این اسطوره ی اخلاق،بی اختیارم...
بعید نیست،کاری دست خودم دهم...
سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترک کنند.
به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید.
صدای ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. :+وای خدای من... اینجا چقدر خوبه
نگاهی به بالای ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ی دوطبقه فاصله هست.
:_چیاش خوبه؟
+:وای پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا
حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه های برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا
بالکن هست
نگاهش میکنم،من او را....او منظره ی شهر را...
خنده ام میگیرد...
دختر یکی از ثروتمندترین مردان این شهر، از دیدن یک بالکن کوچک چندمتری در پوست
خودش نمیگنجد...
نمیتوانم نظرم را به زبان نیاورم.
:_تو خیلی احساساتی هستی!
+:همه ی آدما احساساتی ان...
ِب بلاتکلیفی ام یخ میزنم
بازهم در قطب جنو .
سرمای قلبم را به کلامم منتقل میکنم.
:_نه.. من نیستم
خودم را گول میزنم.. مگر میشود احساس نداشته باشم،وقتی در کنار او،مثل پسربچه ها ذوق
میکنم،میخندم ،عصبانی میشوم و به طرفة العینی آرام...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاهویک
با تعجب نگاهم میکند.
اصلا مگر میشود در برابر معصومیت های تو، احساساتی نبود؟
طمأنینه را چاشنی حرف های تلخم میکنم.
ِّ :_واقعیت رو گفتم.. من شَم اقتصادی پدرم رو به ارث بردم و مانی،احساسات مامانم رو
نگاهش را از صورتم میگیرد وبه شهر خیره میشود
آه عمیقی میکشد
+:چه ناعادلانه!
با غرور،دست هایم را روی سینه ام قفل میکنم.
:_میدونم،در حق مانی ظلم شده..
به طرفم برمیگردد و مقابلم میایستد.
+:برعکس... اونی که ضرر کرده شمایید
نگاهش میکنم،چرا این دختر با هر کلمه و جمله اش درونم را بهم میریزد؟
چنان محکم در چشمانم زل زده که باورم نمیشود...
صدایمانی،فکر و خیال را از سرم میپراند:مسیح دارم میفرستمش
سرم را بلند میکنم،دوباره به نیکی نگاه میکنم
:_نیکی عقبتر وایسا،نخوره به سرت
نگاهش رنگ بی تفاوتی میگیرد .
عقب میرود و آسمان را نگاه میکند.
مانی آرام،طناب را پایین میفرستد.
نرسیده به من،در چندمتری دستانم،روی هوا متوقف میشود.
مانی با حرص میگوید:طناب کوتاهه..
نگاهی به نیکی می اندازم و فاصله اش...
:_بفرستش مانی،طنابو ول کن... رو هوا میگیرم...
مانی با تردید میگوید:مطمئنی؟ خطرناکه ها...
:_بفرست...نترس
دست هایم را دراز میکنم...مانی طناب را رها میکند ، صدای مضطرب نیکی میآید:مراقب باش...
اولین مفرد شدنم برای او...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاهودو
اولین بار که مرا با خودم جمع نبست...
اولین بار،که برایش خودم شدم....
قلبم به شدت میتپد و روی هوا،سبد پیک نیک کوچک را میگیرم.
از محبت آمیزترین جمله ی نیکی،جان میگیرم...
سبد روی دستانم مینشیند و برق،در نگاهم ....
:_رسید دستم مانی
مانی میگوید:باشه.. الآن میام پایین
سبد را برمیدارم و به نیکی میگویم :بریم تو.. وارد اتاق میشود و من هم پشت سرش..
روبه رویش مینشینم.
سبد را باز میکنم و غذاها را درمیآورم.
ظرف های آلومینیومی غذا را برابر خودم و نیکی میگذرم.
لیوان ها را درمیآورم،با بطری نوشابه و فلاسک چای.
نگاهی به داخل سبد میاندازم،یک قاشق کف سبد افتاده.
نگاهی به اطراف میاندازم.
صدای باز و بسته شدن در ورودی میآید.
صدا میزنم
:_مانی؟
صدایش از دور میآید
+:با منی؟
:_آره،قاشق یه دونست...
صدای موبایلش میآید.
+یه دقیقه صبر کن...
صدای پاهایش میآید،از پشت در میگوید
+:مسیح مامانه،حرف نزنین... جانم مامان؟
+:خیلی خب میام دیگه... ...
+:مامان خب من ماشین ندارم چطوری زود خودمو برسونم؟؟
+:مهمونی؟ مسیح نصفه شب میرسه،نصفه شب چه مهمونی ای آخه؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوپنجاهودو اولین بار که مرا با خودم جمع نبست... اولی
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاهوسه
+:مامان به جون خودم مسیح بشنوه،عصبانی میشه..
+:آخه.... فرودگاه؟؟
+:باشه مامان،باشه... نه من دیگه نمیرسم بیام خونه... میرم ماشین مسیح رو برمیدارم،میرم
فرودگاه...
+:باشه حالا بهتون زنگ میزنم،خداحافظ
+:مسیح؟من دارم میرم کاری نداری؟
بلند میشوم و پشت در میروم
:_کجا میری؟
+:ببین دیگه نمیتونم برم خونه و کلیدو بیارم.. ماشینت رو برمیدارم یه دوری این اطراف میزنم یه
کلیدسازی،قفل سازی چیزی پیدا میکنم،میام...
:_خب برو از خونه کلیدو بیار دیگه...
+:نه اگه برم،مامان اصرار میکنه واسه پیشوازتون بیاد فرودگاه... خبر داری که عادت نه شنیدن
نداره
:_باشه،برو
+:موبایلت کجاست من این همه بهت زنگ زدم؟
:_موبایلم جاموند تو ماشین... گوشی نیکی اینجاست،کاری داشتی زنگ بزن بهش
+:باشه،کاری ندار ی؟ زنداداش کاری با من ندارین؟
صدای نیکی از پشت سرم میآید:نه آقامانی ممنون...
+:پس خداحافظ فعلا...
صدای قدم های مانی دور میشود.
سرجایم،روی فرش کوچک اتاق مینشینم.
:_چاره ای نیست... باید نوبتی بخوریم...
با تعجب نگاهم میکند.
قاشق را به طرفش میگیرم
:_نوبت شماست دخترخانم ...
چشم هایش را گرد میکند و به قاشق زل میزند...
نکن دخترعمو...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاهوچهار
با دل و جانم این چنین بازی نکن....
آب دهانم را قورت میدهم،سعی میکنم مسیحِ محکم ظاهرم را حفظ کنم .
+:یعنی من الآن غذامو بخورم؟؟
لبخندم را بزرگ میکنم
:_بله،نوش جان
+:پس شما چی؟
:_بعد از شما میخورم خانم وکیل...
+:آخه قاشق دهنی میشه....
لبخندم،ناخودآگاه عمیق تر میشود،شیطنت میان برق چشمانم میدود و میگویم
:_از قدیم گفتن،بین زن و شوهر،دهنی معنا نداره...
سرخ میشود،گونه هایش گیلاسی میشود و آرام سرش را پایین میاندازد.
میبینم که گوشه ی مانتوی یاسی اش را مچاله میکند و آرام،میگوید.
+:پــــسرعمو...
بلند میخندم تا نشانش دهم فقط شوخی کرده ام..
بلند میخندم تا صدای کرکننده ی تپش قلبش را نشنوم...
تا روح ظریف همسایه ام را امنیت بخشم...
نیکی سربلند میکند.
چشم هایش را به صورتم میدوزد.
شانه بالا میاندازم و همچنان میخندم.
انگار کمی آرام میگیرد..
لبخند کوچکی ناخودآگاه روی لبش مینشیند.
+:به چی میخندین آخه؟؟
صدای قهقهه ی من،همچنان میآید.
مجنونم،عقل هم فرق خنده ی واقعی و این خنده ی مصلحتی را نمیداند...
همچنان دستور خندیدن صادر میکند.
+:نخندین پسرعمو...
بریده بریده میان خنده ام میگویم.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاهوپنج
:_خیلی بامزه قرمز میشی...
اعتراض میکند
+:عه پسرعمو...
خنده ام را خفیف میکنم و درست با لحن خودش میگویم
:_عه دخترعمو...
نگاهم میکند..خنده ام را کنترل میکنم.
با حرص بلند میشود
+:اصلا من دیگه با شما حرف نمیزنم...
میخواهد برود که میگویم
:_تو این یه وجب جا کجا میخوای قهر کنی ؟
اخم کرده.
بلند میشوم
:_باشه.. معذرت میخوام دیگه نمیخندم..
من؟؟؟ من،مسیح آریا،برای اولین بار در عمرم،از یک دختر،به خاطر خندیدنم عذرخواهی کردم؟
و عجیب تر اینکه...
:_آشتی دیگه.. بشین
منت کشی را ادامه میدهم!
نیکی مینشیند،همچنان قیافه گرفته است....
فکرم مشغول است...
درگیر افکاری که دست خودم نیست.... کارهایی که بیاراده انجام میشوند...
ظرف را باز میکند و مشغول میشود.
آرام،قاشقش را پرمیکند و به سمت دهانش میبرد.
در سکوت کامل...
نمیتوانم نگاهم را کنترل کنم...
با تک تک سلول هایم، با بند بند استخوان هایم و با همه ی وجودم یک صدا میخواهم لذت غذا
به دهانش برسد...
از عمق جانم،دوست دارم،نوش جانش بشود.
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاهوشش
سنگینی نگاهم را حس میکند.
سرش را بلند میکند و به لبخندِ از سر رضایتم خیره میشود .
انگشتان ظریفش را کنار دهانش میکشد
+:به چی نگاه میکنین؟
شانه بالا میاندازم،راحت اعتراف میکنم
:_به تــــــو
+:خب،لطفا نگاه نکنین... من از نگاه خیره خوشم نمیآد...
راست میگوید.
اگر از نگاه های خیره لذت میبُرد که این سیاهِ بلند همه جا انتخاب اصلی اش نبود...
سر تکان میدهم...
میدانم از صبح چیزی نخورده...
میدانم باید غذایش را بخورد،اما کنترل نگاه،سخت ترین کار دنیاست؛اگر سوژه،نیکی باشد...
:_نمیتونم...
+:خب منم نمیتونم غذا بخورم....
بازهم در محضر او،اعتراف میکنم.
:_نمیتونم نگات نکنم...
نگاهی به اطراف میاندازد..
بلند میشود.
+:طبیعیه،درخواست من نامعقول بود... به هرحال وقتی اینجا گیر کردیم،نمیشه بهم نگاه
نکنیم..
من چه گفتم و او چه تعبیر کرد...
انگار مثبت بودن،نیمهی پر لیوان را دیدن و خوشبین بودن در ذات او نهادینه شده..
روی پنجه ی پاهایش بلند میشود و از کتابخانه،کتابی بیرون میآورد.
برمیگردد و سر جایش مینشیند.
کتاب را به طرفم میگیرد.
جلد زرد کتاب (ضد) را میشناسم.
+:عصر بین کتاباتون،بیشتر از هر کتابی،کتاب شعر دیدم...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
عاشقانه های حلال C᭄
💌 ⏝ ֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢ . #مسیحای_عشق #قسمت_سیصدوپنجاهوشش سنگینی نگاهم را حس میکند. سرش را بلند م
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاهوهفت
شما یه شعری رو بخونین،تا منم غذامو بخورم...
کتاب را میگیرم،پیشنهاد خوبی است...
حداقل از تشویشم کاسته میشود و نیکی غذایش را میخورد.
اهل شعرم..
راست میگوید.
کتاب را باز میکنم و مشغول میشوم.
+:بلند...
:_چی؟
+:بلند بخونین لطفا... بلند بخونین منم بشنوم دیگه..
سر تکان میدهم.
غزل اول را آغاز میکنم.
:_غمخوار من،به خانه ی غم ها خوش آمدی
با مــن به جـــمع مـــردم تنها خـوش آمـدی
ِبین جـمـاعتی که مرا ســنـــگ مــیزنـنـد
میبــینـمـت برای تــماشـــا ، خوش آمـــــدی
راهِ نجــاتم از شــبِ گیسوی دوست نیــسـت
ای دل! به آخریــــن شب ِدنیــــا خوش آمدی
چشمم به نیکی میافتد،دست از غذا کشیده و با لبخند نگاهم میکند.
:_ پایان ماجـرای دل و عـــشـــق روشن اسـت
ای قایـــق شکسسته به دریــا خوش آمدی
ای عشــــق،ای عزیـــــزتــرین میــهـمان عمـر
.دیر آمـــدی به دیدنم، امــــا خــــوش آمـدی...
کتاب را میبندم،نیکی با تحسین نگاهم میکند.
+:خیلی قشنگ خوندین پسرعمو... حسش کامل منتقل شد...
واقعا؟ واقعا حس من را درک کرده؟
:_واقعا؟؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاهوهشت
+:آره،راستی صداتون هم قشنگه.. اگه یه روزی با زنعمو قهر کردین،میتونین خواننده بشین..
با تعجب نگاهش میکنم
:_یعنی چی؟
+:این یکی از شوخی های دوستم فاطمه است.. یه مدت هرکی با مامانش قهر میکرد میرفت
خواننده میشد... گفتم اگه خدای نکرده قهر کردین ، میتونین به خواننده شدن فکر کنین..
با تمام وجود میخندم..
این همان نیکی سر به راه و خجالتی است؟
قاشق را به طرفم میگیرد
+:من از این طرفش خوردم پسرعمو.. شمام از اونور بخورین...
قاشق را از دستش میگیرم،در ظرف غذایم فرو میکنم و بعد تمامش را در دهانم میگذارم.
:_گفتم که،من اهل این سوسول بازیا نیستم...
+:یعنی میتونین دهنی همه رو بخورین؟
نگاهش میکنم.
چشم هایش از تعجب گرد شده اند.
لقمه ی دهانم را میبلعم و میگویم
:_نه...ولی تو همه نیستی...
نمیدانم درست میبینم یا توهم عاشقی است...
نمیدانم راست است یا من خیال میکنم...
اما تلألو چشم هایش،برق لحظه ای خیره کننده ی مردمک و درخشش بی نظیر تیله های قهوه
ای اش،با من حرف میزند..
سرش را پایین میاندازد.
از نگاه خیره،راضی نیست....
قلبم،دیوانه وار بر طبل جنون میکوبد.
+:شما رودست خوردین...
:_چی؟
با شیطنت میخندد...
به گمانم امشب،آخرین شب دنیاست برای قلب ضعیف من..
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاهونه
نکن دخترجان...
به پسرعمویت رحم کن...
+:کسی که اینقدر قشنگ شعر بخونه،امکان نداره آدم احساساتی ای نباشه...
میخندم،از روی ناچاری...
نمیخواهم بخواند آنچه در سرم میگذرد..
نمیخواهم بفهمد دوست دارم نزدیکش باشم..
نمیخواهم بفهمد از قول یک ماهه ام پشیمان شده ام...
من چرا دیر تو را پیدا کردم،نیمه ی گمشده؟
اما جنگ این همسایه ی ابرقدرت،با قلب من ادامه دارد...
+:شما خیلی بیشتر از چیزی که به نظر میاد،احساساتی هستین..
آب دهانم را قورت میدهم...
:_این....این خوبه یا بد؟
شانه بالا میاندازد
+:خب،خوبه دیگه...
من باید فرار کنم...
باید از دل و خواسته اش بگریزم....
باید از شر این تپش های بی امان قلبم و نفس نفس زدن ها و تلاش ناکام ریه هایم خلاص
شوم...
باید از نیکی بترسم...
اگر چند دقیقه ی دیگر ، اینجا باشم بعید میدانم از پس قولی که به عمووحید داده ام،بربیایم...
من...
بلند میشوم و آرام اما با قدم هایی بلند خودم را به بالکن میرسانم.
دستانم را روی دیوار کوتاه میگذارم و چشمانم را میبندم.
نفس عمیق میکشم...
در این سردترین روز اسفند،من گرم شده ام،داغم...
چیزی عجیب،حسی بکر و نو از درونم شعله میکشد و قلبم را به تپش وامیدارد.
سوز سرما به جانم مینشیند و بیدارم میکند...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوشصت
کمی بهترم...
صدایش،مثل خواب،شبیه رویا درست از پشت سرم میآید
:_خوبین پسرعمو؟؟
برنمیگردم.
من نباید برگردم.
نباید آن مسیح ضعیف باشم..
تازه سایه ی شوم دستپاچگی از سرم برداشته شده.
برنمیگردم.
لحنم را محکم میکنم.
ضرباهنگ تحکم به کلامم میدهم و میگویم
+:برو تو،سرده...
اما نیکی برنمیگردد.
جلو میآید.
گرمای حضورش را کنارم،سمت چپم حس میکنم.
صورتم را به راست میچرخانم.
باید دوری کرد از او...
این چنین که من بی اختیار شده ام،ترس دارم حتی از نگاه کردنش...
:_از حرفــ من ناراحت شدین پسرعمو؟
سرم را تکان میدهم.
:_ولی به نظرم ناراحت شدین... من به جون مامانم منظوری نداشتم..
من فقط میخواستم ثابت کنم همه احساساتی ان...
پسرعمو،لطفا منو ببخشید...
همسایه ی دوست داشتنی ام همچنان حرف میزند و فکر میکند از اعترافی که کرده ام ناراحتم.
به طرفش برمیگردم و کلامش را منقطع میکنم.
+:نه،من از حرف تو ناراحت نیستم نیکی...
برق شادی در حلقه ی تیره ی چشمانش زیر سایه ی شاخ و برگ شلوغ مژه هایش مینشیند.
:_راست میگین؟
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝