eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
•𓆩⚜𓆪• . . •• •• مادر و آقاجان هم خدا حافظی کردند و رفتند. خانباجی هم همراه آن ها به حیاط رفت. به محض تنها شدن شروع به در آوردن لباس هایی کردم که روی هم پوشیده بودم پنج دست لباس روی لباس خودم پوشیده بودم تا گرم شوم در حال در آوردن آخرین لباس اضافه شدم که دیدم خانباجی با تعجب دارد نگاهم می کند. خجالت زده به رویش لبخند زدم که آمد کنارم نشست و پرسید: چرا این قدر روی هم لباس پوشیدی؟ روی هم روی هم پوشیدی از این خونه رفتی روی هم روی هم پوشیدی به این خونه برگشتی در حال جمع کردن لباس هایم گفتم: سردم بود خانباجی لباس گرم نداشتم. روسری ام را روی سرم انداختم. خانباجی به صورت علیرضا دست کشید و گفت: این بچه چرا داغه؟ به صورت علیرضا دست کشیدم و گفتم: دیشب یادم رفت عوضش کنم ... خوابم برده بود ... با نق نقش که بیدار شدم دیدم خیس کرده معلوم نیست چه قدر جاش خیس بوده بعدشم پتوی دیگه نداشتیم از دیشتب فقط همین کت احمد آقا دورش بوده و چادر من خانباجی علیرضا را بغل کرد و گفت: طفلک بچه ... من فکر کردم چون تب داره لای کت پیچیدیش خنک بشه تبش بیاد پایین. علیرضا را به سمتم گرفت و گفت: بازش کن من برم آب و گلاب بیارم با دستمال روی بدنش بکشیم خنک بشه تبش بیاد پایین _همه بدنش نجسه خانباجی ... دیشب که خیس کرده بود نشستمش خانباجی علیرضا را در جایش گذاشت و گفت: پس تو شیرش بده من برم آبگرمکن رو روشن کنم حموم رو آماده کنم ببریم بذاریمش تو آب هم بشوریمش هم تبش پایین بیاد خانباجی یا علی گویان از جا برخاست و به سمت در رفت. در حالی که دمپایی می پوشید پرسید: صبحانه خوردی؟ سر بالا انداختم و گفتم: نه نخوردم _الان برات میارم مادر کنار علیرضا دراز کشیدم تا شیرش بدهم. بدنش کمی داغ شده بود و با نق و نوق شیر می خورد. برگشت خانباجی به اتاق کمی طول کشید. برایم کاچی پخته بود و آورد. از او تشکر کردم و مشغول خوردن شدم و در حال خوردن با هم حرف می زدیم. با خانباجی خیلی راحت بودم و حسابی با هم حرف زدیم و درد دل کردم. تمام سختی هایی که کشیده بودم را برایش تعریف کردم و با هم اشک ریختیم. خانباجی هم از تمام مدتی که نبودم برایم تعریف کرد از سقط شدن فرزند راضیه، از چگونگی مرگ مادر احمد، از حال مادر و آقاجان و .... 🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید طرحچی صلوات🇮🇷 ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174 . . •🖌• بہ‌قلم: . . 𓆩مرجع‌به‌روزترین‌رمان‌ها𓆪 Eitaa.com/asheghaneh_halal •𓆩⚜𓆪•
💌 ⏝ ֢ ֢ ֢ ֢ . :_یه کم راجع بهش حرف بزنیم؟ +:آره حتما... :_بگو +:چی بگم... آها.. شخصیت ها با اینکه زیادن و فضای داستان شلوغه،ولی خوب توصیف شدن و ملموسن.. آدمایی ان،از جنس مردم.. حرف میزند و من به صورتش زل میزنم. حرفش که تمام میشود،با خنده میگویم :_باشه،باورم شد خوندی میخندم تا حرفم را جدی ـنگیرد. او هم میخندد،زیاد از این بحث،خوشش آمده، خوشحالم.. هم حوصله مان سر نرفت،هم نیکی ناخواسته مرا آرام کرد... (بادبادک باز) را برمیدارم،با دیدنش لبخند میزند. +:من اینو خیلی وقت پیش خوندم... راستش دوازده سالم بود،خیلی بچه بودم... ولی همین چند ماه پیش دوباره خوندمش و تازه فهمیدم قضیه چیه! سرخ میشود،یک لحظه خیلی احساس راحتی با من کرد! خنده ام را میخورم :_چطوره؟ +:موضوع داستان،تازه است و هم اینکه جمله بندی ها عالی ان و کلمات خوب کنار هم چیده شدن.. لابد کتاب بعدی هم هزارخورشید تابانه؟ لبخند میزنم :_از کجا فهمیدی؟ شانه بالا میاندازد. +:یه لحظه! بلند میشود،چادر مشکی اش را درمیآورد و روی صندلی میگذارد. دوباره مینشیند،با اینکه مانتو به تن دارد و حجابش کامل تر از کامل است،ولی حس خوبی به من دست میدهد. +:گرم بودا ... ✨لینڪ قسمت اول👇 https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012 ✦📄 به قلـم: . 𓂃مرجع‌به‌روزترین‌رمانهاےایتا𓂃 𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒 . 💌 ⏝