•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_سیصدوپنجاه
دور قبر مادر احمد به شدت شلوغ بود. خانباجی علیرضا را از بغلم گرفت و گفت:
برو مادر جلو فاتحه ات رو بخون بریم
آهسته از میان جمعیت خودم را جلو کشیدم و به قبر نزدیک شدم
زکیه زهرا سوگل و خاله های احمد ناله و زاری می کردند. چادرم را در صورتم کشیدم و رویم را تنگ گرفتم و کنار قبر نشستم.
غم و حس غربت عجیبی دلم را فشرد. باید جای احمد با مادرش نجوا می کردم.
آهم را فرو خوردم و دست روی پارچه ترمه ای که زوی قبر کشیده بودند گذاشتم.
در حالی که اشک هایم فرو می ریخت فاتحه ای قرائت کردم.
در اطراف نگاه چرخاندم.
شلوغ بود. همه بودند. همه برای مراسم سوم خودشان را رسانده بودند فقط جای احمد به شدت خالی بود.
با گوشه چادرم اشکم را پاک کردم و زیر لب گفتم:
مادر احمد رو ببخش که نتونست بیاد ... خودت که بهتر می دونی چه وضعی داره براش دعا کن
خیلی به دعات نیاز داره
دعا کن تاب بیاره غم نبودنت رو
خم شدم و روی قبر را بوسیدم.
دلم می خواست بیشتر کنار قبرش بمانم اما آقاجان گفته بود نمی شود.
همین قدر هم که رضایت داد تا سر مزار بیایم معجزه بود.
آقاجان نسبت به رفت و آمدم بسیار سختگیر شده بود و نمی گذاشت حتی برای شرکت در مراسم های مادر احمد از خانه بیرون بیایم.
می گفت هم خطرناک است و هم من نیاز به استراحت و آرامش دارم.
بدون آن که از زکیه و زهرا خداحافظی کنم و سر سلامتی شان بدهم از کنار قبر برخاستم و به سمت خانباجی رفتم.
خانباجی علیرضا را که گریه می کرد در بغلم گذاشت و گفت:
بشین یه گوشه آرومش کن تا من آقات رو صدا بزنم بریم.
از جمعیت فاصله گرفتم و دور تر از مزار مادر احمد در جایی که تقریبا خلوت بود و صدای گریه علیرضا می پیچید و بلند تر به گوش می رسید نشستم.
شیشه شیر علیرضا را در دهانش گذاشتم و هم زمان نگاه دراطراف چرخاندم.
دست خودم نبود که دنبال احمد می گشتم و دلم می خواست او را ببینم
کاش احمد بود.
کاش می دانست قبر مادرش کجاست و می آمد.
خانباجی و محمد حسن را دیدم که از دور به سمتم می آیند. علیرضا را زیر چادرم بردم و از جا برخاستم.
به سمت شان رفتم که خانباجی گفت:
آقاجانت رو پیدا نکردم به محمد حسین گفتم بهش بگه ما رفتیم خونه.
زود باش بریم
_به این زودی بریم؟
_پس کی بریم؟
_نمیشه بریم تو خود حرم بشینیم یه زیارت بکنیم؟
محمد حسن دستش را پشتم گذاشت و گفت:
آبجی الان بریم خونه بعدا خودم میارمت
آقاجان بفهمه ممکنه ناراحت بشه
🇮🇷هدیه به روح مطهر شهید عبدالحسن بابا زاده صلوات🇮🇷
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/77174
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•
💌
⏝
֢ ֢ #عشقینه ֢ ֢
.
#مسیحای_عشق
#قسمت_سیصدوپنجاه
آرام آرام انگشتانم باز میشوند.
ناخودآگاه لبخندِ نصفه ای میزنم؛او... او نگران من شده!
سرش را پایین میاندازد.
باز هم اختیار از کف داده ام.
نفس عمیقی میکشم،گلویم را صاف میکنم و نگاهم را از نیکی میگیرم...
من،در برابر این اسطوره ی اخلاق،بی اختیارم...
بعید نیست،کاری دست خودم دهم...
سر تکان میدهم،تا افکار پریشان،سرم را ترک کنند.
به طرف بالکن میروم،نیکی پشت سرم میآید.
صدای ذوق زده اش،مرا به وجد میآورد. :+وای خدای من... اینجا چقدر خوبه
نگاهی به بالای ساختمان میاندازم،از پشت بام تا اینجا،به اندازه ی دوطبقه فاصله هست.
:_چیاش خوبه؟
+:وای پسرعمو.. فکرشو بکنین وقتی بارون میباره، آدم میتونه بشینه اینجا و کتاب بخونه.. یا
حتی زمستونا،بشینه اینجا و دونه های برف رو بشماره... خیلی قشنگه.. من نمیدونستم اینجا
بالکن هست
نگاهش میکنم،من او را....او منظره ی شهر را...
خنده ام میگیرد...
دختر یکی از ثروتمندترین مردان این شهر، از دیدن یک بالکن کوچک چندمتری در پوست
خودش نمیگنجد...
نمیتوانم نظرم را به زبان نیاورم.
:_تو خیلی احساساتی هستی!
+:همه ی آدما احساساتی ان...
ِب بلاتکلیفی ام یخ میزنم
بازهم در قطب جنو .
سرمای قلبم را به کلامم منتقل میکنم.
:_نه.. من نیستم
خودم را گول میزنم.. مگر میشود احساس نداشته باشم،وقتی در کنار او،مثل پسربچه ها ذوق
میکنم،میخندم ،عصبانی میشوم و به طرفة العینی آرام...
✨لینڪ قسمت اول👇
https://eitaa.com/Asheghaneh_Halal/83012
✦📄 به قلـم: #فاطمه_نظری
.
𓂃مرجعبهروزترینرمانهاےایتا𓂃
𓈒 Eitaa.com/asheghaneh_halal 𓈒
.
💌
⏝