eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسابی تشنه ی این بحث شده بودند. این را از نگاهشان می فهمیدم. به لبه ی میز تکیه دادم و گفتم: _ می دونید چیه؟ واقعا هم حجاب سخته، این کاملا درسته و منم باهاتون موافقم. بعد با مکثی کوتاه ادامه دادم: _به نظرتون توی کدوم کشور معدن الماس داریم؟ هر کدام اسم یک کشور را بردند. _ واقعیت اینه که توی هیچ کشوری معدن الماس وجود نداره. همه با تعجب نگاه می کردند که گفتم: _ الماس رو از معدن زغال سنگ به دست میارن. در حال حفر زغال سنگ، انقدر جلو میرن که شاید به الماس برسن. اونم به یه ذره الماس. جنس الماس از کربنه همون طور که زغال سنگ هم از کربنه. کربنا همه شون میشن زغال سنگ و فقط یه ذره ش میشه الماس. زغال سنگ رو توی کوره ها می سوزونن و خاکسترش هم به باد میدن اما دیدین یه ذره الماس رو با چه عزت و احترامی نگه میدارن؟ این مثالو گفتم که بگم جنس همه ی خانوما یه جوره. هیچ خانومی نمی تونه بگه جنس من فرق می کنه. همه مثل هم هستن. توی اون معدن هم جنس همه از کربنه. فشار شدیدی که به کربنا وارد میشه باعث میشه کربن ها فشرده و منسجم بشه و اون وسط یه ذره الماس شکل بگیره و تولید بشه. حجاب داشتن سخته، درست مثل الماس شدن. اما این ما هستیم که تصمیم میگیریم زغال سنگ بشیم یا الماس؟! برای الماس شدن یه ذره فشار و سختی لازمه. خانم مراقب وارد کلاس شد و گفت: _ خانوم هاشمی فرمودن وقت جلسه ی اول تمومه. با لبخند تشکر کردم و از بچه ها خداحافظی کردم و به همراه خانم عزتی وارد دفتر مدیریت شدیم. خانم هاشمی گفت: _ شیری یا روباه؟ خانم عزتی به جای من جواب داد و گفت: _ شیرِ شیر... ماشالله بهشون اصلا نیازی به حضور من نبود. خیلی ماهره. شرمگین سرم را پایین انداختم و گفتم: _ لطف دارید. خانم عزتی گفت: _ لطف نیست، اعتراف واقعیته. هم بلده کاری هم مباحثت دقیق و کاربردیه. من دیگه لازم نمی بینم برای مدیریت کلاس همراهت باشم چون خودت از پس بچه ها برمیای اما کنجکاوم بدونم ادامه ی بحث به کجا میرسه بسکه قشنگ و منطقی بازگو شد. از تعریفات خانم عزتی خجالتی شدم و زمان بندی جلسات را که از خانم هاشمی گرفتم، موبایلم زنگ خورد. حسام بود که گفت جلوی مرکز منتظرم هستند. سریع خداحافظی کردم و از مرکز خارج شدم. انگار کوه کنده بودم. خستگی به کنار، شدیدا گرسنه بودم و صدای ضعف معده ام را به وضوح می شنیدم. نمی دانستم با چه رویی بگویم کمی خوراکی به من برسانند. استرس و غلبه به این جو جدید و ترس آور، کار دستم داده بود. حالا کی حوصله داشت شلوغی بازار را هم تحمل کند؟! [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) مشغول نظافت آپارتمان بودیم. تصمیم داشتیم تا اینجا را سر و سامان نداده ایم، دیگر به خرید نرویم. خریدهای دفعه ی پیش را یک راست به اینجا آورده بودیم و حالا جلوی دستمان را می گرفت. به حسام گفتم نظافتچی خبر کند که کمکمان باشد. گوشی را سمت من گرفت که خودم هماهنگ کنم. نمی دانم دلیلش چه بود؟ فقط گفت ( عهد بستم. تو که عهد نبستی، خودت تماس بگیر ) از مرکز خواستم دو نفر زبر و زرنگ را بفرستند. وقتی که آمدند سریع دست به کار شدند. چنان با تبهر و سرعت تمیز می کردند، که من در کارشان مانده بودم. مادرم برایمان غذا آورد و خودش خیلی زود به خانه برگشت که پدرم را تنها نگذارد. حسام هم بعد از خوردن غذایش راهی اتاقش شد که خانم ها معذب نشوند. آشپزخانه برق می زد و لوازم برقی که باقیمانده بود رنگی از تازگی به خود گرفتند. تا شب اتاق ها، سرویس بهداشتی و هال و حتی بالکن را مثل دسته ی گل تحویل دادند و آماده ی رفتن شدند که حسام حق الزحمه را به علاوه ی انعام به بهانه ی شیرینی خانه ی نوعروس به آنها داد و با ذوقی که داشتند، راهی شدند. تمام تنم درد می کرد اما بهای این خستگی، خیلی شیرین بود. نگاهم را توی خانه چرخاندم و از ذوق خانه ای که قرار بود زندگی مشترکم را در آن آغاز کنم، لبخند پهنی روی چهره ام نشست. _ کبک خانومم خروس میخونه انگار... ببینم... تو خسته نیستی؟ و کنارم نشست و دستش را به پشتم انداخت. خودم را کش آوردم و گفتم: _ تا باشه از این خستگیا... چشمانش برقی زد و مرا به سمت خودش کشاند. تنم فشرده شد. _ آخیییییش... استخونام صدا داد. نگاهش شیطنت آمیز شد و گفت: _ خسته ای... ماساژ میخوای؟ با انگشت به پیشانی اش زدم و گفتم: _ ای فرصت طلب. من بیشتر به یه دوش اساسی احتیاج دارم. باز هم شیطنت آمیز گفت: _ بفرما حموم... و اشاره ای به حمام کرد. ادامه ی بحث بی فایده بود و من حریف شیطنت هایش نبودم. _ نمی خوام. خونه ی خودمون حموم داریم و برایش زبان درازی کردم. اخمی کرد و گفت: _ اونجا خونه ی باباته... اینجا میشه خونه ی خودمون... باید تنبیهت کنم. و در یک حرکت مرا بلند کرد و روی دوشش انداخت و به طرف حمام می رفت. دست و پا زدنم بی فایده بود و صدای جیغ من و خنده ی حسام کل آپارتمان را پر کرده بود که صدای زنگ آمد. حسام به آرامی مرا زمین گذاشت و گفت: _ برو حجاب کن خانوم‌ با تعجب گفتم: _ منتظر کسی بودی؟ دستی به موهای ژولیده و تیشرت کج شده اش کشید و گفت: _ سمساره... گفتم بیاد این وسیله ها رو ببره جلو دستمون باز بشه... و بعد با غرولند به سمت در رفت که زیر لب می گفت ( یه دقیقه آدمو راحت نمیذارن ) با خنده از ناکامی اش چادر و روسری را پوشیدم. وسایل را که بردند با حسام به منزل پدرم رفتیم که شام بخوریم. از فردا دوباره خرید ها و چیدمان شروع میشد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . در کنار خرید جهیزیه، خرید های عروسی شان هم انجام می دادند. به چند آتلیه و تالار هم سر زده بودند و نمونه کارهایشان را با هم مقایسه می کردند که با بهترینشان قرارداد ببندند. همه ی خرید ها یک طرف، لذتبخش ترین خریدشان، حلقه ها بود. حاج رسول با ذکر اینکه طلا برای سلامتی آقایان ضرر دارد و اسلام آن را حرام دانسته، تأکید کرد برای حسام سفارش حلقه ی پلاتین بدهند که همیشه آن را بتواند نگه دارد و به انگشتش بیاندازد. با وسواس پاساژها را می گشتند و فقط حوریا بود که حلقه را امتحان می کرد چون قرار بود سر هر کدام از طرح ها به انتخاب رسیدند پلاتینش را برای حسام سفارش دهند. بعد از چند ساعت جستجو، سر یک حلقه که تک نگین برلیان داشت و یک رینگ ساده بود به توافق رسیدند. به نظر جفتشان هم محکم بود هم شیک و ساده و باوقار. کارها را که انجام دادند، خستگی شان را به رستوران بردند. پیتزا سفارش دادند و تا آماده شدن سفارش، از کارهایی که هنوز مانده بود؛ گفتند. حسام حلقه را در آورد و آرام به دست حوریا انداخت. حوریا دستش را کمی بالا آورد و گفت: _ هر چی بهش نگاه میکنم بیشتر ازش خوشم میاد. _ مبارکت باشه حوریا سر کج کرد و گفت: _ مبارک جفتمون باشه. حسام دست حوریا را گرفت و گفت: _ حوریا جان. دلم می خواد لباس عروستو برات بخرم. حوریا ابرویی بالا انداخت و گفت: _ برای چی؟ خب کرایه می کنیم. حسام مهربانانه لبخندی زد و گفت: _ هزینه ی خرید و کرایه ش تفاوت چندانی نداره... دوست دارم هر سال سالگرد ازدواجمون بپوشیش. به یاد روز عروسی مون حال جفتمون خوب بشه. حوریا خندید و گفت: _ هر سال؟ حتی وقتی یه پیرزن بی دندون و گیس سفید شدم؟ حسام قربان صدقه اش رفت و گفت: _ آره... هر سال باید بپوشی برام. هر سال باید عروس بشی. گفتم آمادگی داشته باشی که توی انتخابت دقت بیشتری به خرج بدی. حوریا از دلبری های حسام به هیجان آمده بود و چقدر دوست داشت حس و حال این لحظات را تا همیشه در ذهنش نگه دارد. به همین شفافیت و زیبایی. از خدا می خواست آلزایمر نگیرد و مزه ی عاشقانه ها هرگز از زیر زبانِ قلبش نرود و فراموش نشود. _ خانومم فردا بریم چند جا لباسا رو ببینی؟ _ فردا باید برم مرکز مروارید. جلسه ی دوم کلاسمه. _ همون ساعت چهار؟ حوریا گاز بزرگی به پیتزایش زد و سری تکان داد. لقمه را که جوید گفت: _ دوشنبه و پنجشنبه ساعت چهار عصر. _ خب حله... مثل دفعه ی قبل رأس ساعت شش میام دنبالت که بریم مزون ها رو ببینیم. حوریا از ذوق پوشیدن لباس عروس، اشتهایش پرید و بقیه ی پیتزایش باقی ماند که با اعتراض حسام مواجه شد. دست خودش نبود. واکنش هیجانش درست برعکس حسام بود و چیزی از گلویش پایین نمی رفت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) وارد کلاس که شدم سلامی پرانرژی گفتم. چند نفر جواب دادند و بقیه عمدا بی محلم کردند، من جمله بهار. مثل دفعه ی قبل چادرم را تا زدم و آن را برداشتم. مانتو و شال رنگ روشنی تنم بود و با لبخند و نگاهی گذرا کلاس را رصد کردم. _ آماده اید ادامه ی محبث قبلی رو بگیم؟ پاسخم سکوت بود. هیچکدام حرفی نزدند. از کلاس و آموزش یک طرفه خوشم نمی آمد. گفتم: _ بهتره هر سوال یا نظری در خصوص حجاب دارید مطرح کنید که بحث رو از این طریق ادامه بدیم. صدای ضعیفی از ته کلاس در حال ابراز وجود بود که با نگاه تند بهار مواجه شد و صدا در گلویش ماند و خفه شد. آرام به سمت دختر رفتم و به بهار خیره شدم. حتم داشتم تهدیدشان کرده بود با من همکاری نکنند و دل به کلاس ندهند. با مهربانی لبخندی زدم و نگاهم را از بهار کشیدم و روی دختر انداختم. _ سوالی داشتی عزیزم؟ نگاهش به بهار بود که گفت: _ بله. _ بگو ببینم چی توی ذهنته. انگار اعتماد به نفس گرفت و بهار و چشم غره هایش را ندید گرفت که گفت: _ میگن غربی ها به خاطر آزادی جنسی و برداشتن محدودیت هاشون باعث آزادی روابط شدن. چون این مسائل براشون حل شده ست خیلی پیشرفت کردن و چشم مرداشون سیره و پوشش برهنه براشون عادی شده. چرا کشور ما که ادعا داره و اسلامیه این وضعشه؟ به سمت پایین کلاس رفتم که به همه دید داشته باشم. رو به دختر گفتم: _ مبادا فکر کنی که یه جامعه ی اسلامی سالم، وضعش همینه که ما داریم. متاسفانه ما تا حالا نتونستیم درست و کامل به این دین عزیز عمل کنیم. به قول شاعر که میگه « جمعیت کفر از پریشانی ماست. آبادی بتخانه زِ ویرانی ماست. اسلام به ذات خود ندارد عیبی. هر عیب که هست از مسلمانی ماست. » منم اینو قبول دارم که غربی ها پیشرفت کردن. اما اینو قبول ندارم که پیشرفتشون بابت برهنگی و آزادی روابط جنسی و بی حجابیه، بلکه پیشرفتشون به خاطر مدیریت درست و برنامه ریزی های کاربردیه. چرا اینا رو به هم ربط می دین آخه؟! اتفاقا توی بحث آزادی جنسی و بی حجابی نه تنها پیشرفت نکردن بلکه سقوط کردن. نیوزویک News Week یه نشریه ی آمریکاییه که جزء ده نشریه ی برتر جهانه. بذار چند تا آمار از همین نشریه برات بگم. توی سال ۱۹۹۷ در آمریکا ۶۰۰ هزار نوزاد نامشروع از مادران ۱۲ تا ۱۸ ساله به دنیا اومده و به پرورشگاه سپرده شدن. یعنی دقیقا ۶۰۰ مادر به سن و سال الان شما و بلکه هم کوچیکتر... خیلی فاجعه ست. در هر ۱۴ دقیقه به یک زن آمریکایی تجاوز میشه. اینا خیلی زشته برای یه کشور پیشرفته. نیل سایمون یه نظریه پرداز معروف آمریکاییه که میگه در آمریکا ۸۶ درصد از مردم اهل مطالعه هستن اما ۸۷ درصدشون زناکار هستن. بهار پوزخندی زد و گفت این عمو نیلتون ریاضیش ضعیف بوده؟ ۸۶ و ۸۷ که از صد درصد میزنه بالا حاج خانوم... و قهقهه ی خنده اش کلاس را پر کرد. کمی که آرام شد با لبخند گفتم: _ قرار نیست هر کی اهل مطالعه ست اهل کار نامشروع نباشه... منظور عمو نیل این بوده اهل مطالعه زیاد داریم اما اهل زناکاری بیشتر... متوجه شدی؟ سکوت کرد و ادامه دادم: _ پس تعداد زناکاران از اهل مطالعه ها بیشتره. حالا بازم فکر می کنید غربی ها بخاطر این آزادی ها پیشرفت کردن؟ [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . _ آزادی و معاشرت بی بند و بار بین زن و مرد، هیجانات و التهاب های جنسی رو مثل یه خواسته ی سیری ناپذیر افزایش میده. غریزه ی جنسی هر چی بیشتر اطاعت بشه بیشتر سرکش و حریص میشه. توی غرب با رواج برهنگی، اطاعت از غریزه ی جنسی بیشتر شده و هجوم مردم به مسأله ی س.کس به شدت زیاد شده و حتی تیراژ مجله هایی در این خصوص خیلی بالا رفته. پس هرگز فکر نکنید گرفتاری های کشورمون بابت این محدودیت هاست. هیچوقت فکر نکنید اگه روابط جنسی آزاد بشه، حرص و ولع از بین میره و چشم آقایون پر و سیر میشه و عادی میشه. نه... غرب که این محدودیت رو برداشته حرص و ولعشون از بین رفته؟ پاسخ روشنه. نه تنها حرص و ولعشون از بین نرفته بلکه هرروز شکل های جدیدتری از بهره برداری های جنسی بینشون رواج پیدا میکنه. پارسال با یه خانم غربی هم کلام شدم. توریست بود و توی خیابون دنبال آدرس اماکن تاریخی می گشت که به پست من خورد. خودم اکیپ سه نفره شونو بردم به آدرسی که میخواستن. باهاشون وارد بحث شدم و دقیقا بحثمون به این قضیه کشیده شد. در مورد وضعیت جنسی غرب می گفت: ( بعضیا میگن مسأله ی غریزه ی جنسی و مشکلات زنان و حجاب در جوامع غربی حل شده. بله... حل شده اگه اینجوری به قضیه نگاه کنیم که مردم از زن ها روی گردان شدن و به بچه ها و سگ و هم جنسشون برای س.کس روی آوردن. واقعا تاسف آوره... مدتیه که این مسأله باب شده و توی غرب با این همه ادعای پیشرفت و فرهنگشون، در لجنزار افکار کثیف جنسی و زیاده خواهی های چندش آور غرق شدن و دست و پا می زنن و عادیش میکنن. پس میبینید؟ گاهی این محدودیت ها بخاطر محافظت از ما و جامعه ست هر چند باعث سختی ابتدایی ما میشه اما نتیجه ی بهتری برای ما دارند. درست مثل بستن کمربند ایمنی. از مدیریت خدا حافظی کردم و با حسام راهی مزون های لباس عروس شدیم. امروز سر حالتر بودم و کلاس، انرژی زیادی از من نگرفت. حسام به سر حال بودنم که نگاه می کرد لبخندی زد و گفت: _ اذیتت نکردن؟ خندیدم و گفتم: _ نه خداروشکر. بچه های خوبی بودن. _ خب حوریا جان من نمی دونم باید کجا برم. آدرس بده که رد نشیم. سه مزون را در نظر داشتم که باید به هر سه سری می زدیم. لباس ها را می دیدم و می پوشیدم و در آخر انتخاب می کردم. آدرس را به حسام دادم. اولین مزون که رفتیم وا رفتم. چه لباس های مسخره و زشتی... اینهمه ذوق داشتم لباسهای این مزون را ببینم که چقدر هم اسم و رسم داشت. توی ذوقم خورد و سرسری لباس ها را دید زدم و به حسام گفتم که به مزون بعدی برویم. حسام با تعجب گفت: _ تو که حتی یه دونه شونو نپوشیدی. نگران هزینه ش نباش. قراره یه عمر این لباسو داشته باشی. لبخندی به مهربانی اش زدم و گفتم: _ خیلی تعریف اینجا رو شنیده بودم ولی کاراشون خیلی پیش پا افتاده و عجق وجق بود. توی ذوقم خورد. می ترسم دو تا مزون بعدی از این بدتر باشن. حسام سر ماشین را به مسیر بعدی کج کرد و گفت: _ نگران نباش. زیباترین لباس این شهر مال تو میشه. چون تو میپوشی چندین برابر بهتر هم دیده میشه. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا از بین لباسهای مزون دوم، بین سه لباس مردد بود. هر سه در نوع خودشان زیبا بودند اما تنوع مدل ها قدرت انتخاب را از او می گرفت. حسام دل توی دلش نبود که حوریا را توی لباس عروس ببیند. دختری که عروس ها را در انتخاب کمک می کرد، رو به حوریا گفت: _ چرا نمی پوشی؟ حوریا مستأصل گفت: _ میخوام بدونم انتخابم چه سبکیه که بعد بپوشم. دختر دست حوریا را گرفت و گفت: _ سبک رو ولش کن الان اینقدر تنوع مدل بالاست که فقط باید بپوشی ببینی کدومش توی تنت خوشگل میشینه. برو آماده شو اینی که چشمتو بیشتر گرفته بیارم، تن بزنی توی آینه قِر بدی باهاش، ببینی کدومش ملکه ت میکنه. حوریا از لحن شیطنت آمیز دختر خنده اش گرفت و به اتاق پرو بزرگی رفت که چهار طرفش آینه بود. چادر و کیف را آویزان کرد و منتظر ماند. دختر به زحمت لباس را حمل می کرد. با تقه ای به در اتاق، وارد شد و با دیدن حوریا متعجب گفت: _ تو که هنوز لباس تنته. حوریا محجوبانه گفت: _ خب منتظر بودم شما بیای که لباسو ازتون تحویل بگیرم. دختر زیرِ حجمِ پفِ دامنِ لباسِ عروس به سختی دیده میشد که گفت: _ نکنه فکر کردی این لباسو میتونی خودت به تنهایی بپوشی؟! و قهقهه ی ریزی زد و گفت: _ لباستو در بیار عروس خانوم که کمکت کنم اینو بپوشی. حوریا با خجالت شال و مانتو را درآورد و با تاپ و شلوار همانطور ایستاد. دختر کلافه گفت: _ فکر کمر منم باش قربونت برم. دست بجنبون. حوریا جلو آمد که لباس را بپوشد. دختر گفت با این تاپِ بندی فسفری، چطور این لباس دکلته رو میپوشی؟ ضمنا کمر شلوارت نمیذاره لباسو برات فیکس تن و بدنت کنم. حوریا کلافه گفت: _ من اینجوری معذبم. نمی تونم که جلو چشم شما بی لباس باشم. دختر پفی کشید و لباس را به سختی آویزان کرد و بیرون رفت و طولی نکشید که با حسام به اتاق پرو بازگشت. حوریا در حال وارسی چپ و راست لباس بود که آنها را دید. _ آقای داماد بی زحمت به عروس خانوم خجالتی تون کمک کنید. فقط خواهش میکنم مراقب لباس باشید و وقتی تنش رفت صدام بزنید. حسام چشمش برقی زد و حوریا از خجالتِ شرایطی که در آن گیر افتاده بود، با صورتی سرخ شده و شوکه به حسام نگاه می کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حسام می گوید ) دختر از اتاق پرو بیرون رفت و حوریا با آن تاپ و شلوار، مثل مجسمه رو به رویم ایستاده بود. خندیدم و گفتم: _ میخوای من پُرو کنم؟ حوریا هم خنده اش گرفت و گفت: _ خدا بگم چیکارش نکنه. گفته بودم خودم میپوشمش چرا تو رو آورد... یک تای ابرویم را بالا دادم و گفتم: _ تا اینجا اومدم عمرا اگه از این اتاق بیرون برم. و نگاهی به لباس انداختم و گفتم: _ و عمرا اگه اینو بتونی تنهایی بپوشی. زیر لب گفت: _ کاش مامانمم می اومد. دلخور به چشمش خیره شدم و سکوت کردم. نگاه نگرانش را به من دوخت و گفت: _ منظور بدی نداشتم. _ حوریا جان... به هم محرمیم ها... _ می دونم حسام. اینو انقدر تکرار نکن. اخمم توی هم رفت و گفتم: _ باشه. لباستو بپوش بریم دنبال مامانت و برگردیم. یا بذاریم یه روز با حاج خانوم بیایم. چرخیدم و قفل اتاق پرو را باز کردم که خارج شوم. عصبی بودم و دوست نداشتم حوریا را با رفتارم برنجانم. _ حسام جان... می پوشمش فقط... خب... سعی کن نگام نکنی. فقط کمکم کن حتی شده با چشم بسته. دلم برای مظلومیت صدایش سوخت. هنوز هم از این خلق و خوی خجالتی و سختگیرانه اش ناراحت بودم اما نمی خواستم ذوق و هیجان این روز را تا آخر عمر، برای جفتمان خرابش کنم. لباس را از چوب رختی جدا کردم و پشت به حوریا ایستادم. چهار طرف اتاق آینه بود اما حوریا انقدر با دستپاچگی لباسش را درآورد که انگار حواسش به آینه ها نبود. تمام تنم خیس عرق بود و مدام چشمم را مهار می کردم که حریصانه حوریای داخل آینه را می بلعید. تازه که سرش را بلند کرد و گفت (لباسو نزدیکم بیار) متوجه نگاه وحشی ام توی آینه شد. چشم بست و لبش را به دندان گرفت و تسلیمانه لباس را پوشید و پشت به من ایستاد که زیپ آن را بالا بکشم. تمام وجودم او را تمنا می کرد که توی آن لباس پف و دکولته، مثل یک افسونگرِ رویایی دلربایی می کرد. دیگر تاب نیاوردم و او را به آغوشم کشیدم و شانه هایش را بوسه باران کردم. خودم را این همه بی جنبه ندیده بودم و از این رفتار مهار نشدنی ام در حضور حوریا خجالت کشیدم اما ولع و تمنای خواستنِ حوریا بر رفتار رام و جنتلمنانه ام چربید و هیچ رقمه دوست نداشتم از او جدا شوم. بوسه ای به گونه ام زد و گفت: _ هنوز لباسو به تنم ندیدم حسام جان. به سختی او را رها کردم و گوشه ای ایستادم که خودش را وارسی کند. کاش تا ابد این لباس را به تن داشت و هرگز آن را عوض نمی کرد. خودش هم به ذوق آمده بود و خجالت چند لحظه ی پیشش محو شده و با نگاهی که می درخشید مدام می چرخید و خودش را از چهار جهت دید می زد. آنقدر لباس، چشمش را گرفته بود که همین را پسندید و گفت دختر را صدا بزنم که لباس را روی تنش تنظیم و اندازه کند. دوست نداشت لباس های دیگر را بپوشد و همین را با تمام وجود پسندیده بود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . تالار را هماهنگ کرده بودند و آتلیه و فیلمبرداری را هم انتخاب کرده بودند و قرار بود حسام با آنها قرارداد ببندد. در کنار جلسات شیمی درمانی و حالِ بدِ حاج رسول، جهیزیه هم خریداری می شد و یک راست به آپارتمان حسام برده می شد و مرتب می چیدند. تقریبا همه چیز آماده بود. حسام و حوریا به آپارتمان رفته بودند و منتظر رسیدن سرویس خواب، که آن را طبق سلیقه ی حوریا بچینند. خانه ی حسام کلی تغییر کرده بود. با آن پرده های تور و وسایل تازه که به سلیقه ای دخترانه و نو عروسانه خریداری شده بود، رنگ و رو و حس و حال آپارتمان حسام کاملا عوض شده بود. حوریا پرده ی حریر زیتونی رنگ را کنار زد و درِ بالکن را باز کرد و سرکی به حیاط خانه ی پدرش کشید. حسام خندید و گفت: _ تا حالا کار من این بود توی بالکن باشم از این به بعد کار تو میشه... حوریا لبخندی زد و با نفسی عمیق آرزوی بهبودی پدرش را توی ذهنش می پروراند. دست های حسام دور کمرش حلقه شد و سرش کنار گوش حوریا جای گرفت و نجوا کرد: _ خوشبختت می کنم. بهت قول میدم. حوریا خودش را بیشتر در آغوش حسام فرو برد و با وجود حسام، به آینده امیدوار بود. _ بریم تو؟! میترسم کسی ببینه. حسام همانطور حوریا را به داخل کشاند و روی سرش را بوسید. برقی از شیطنت به چشمش نشست و گفت: _ میگم حوریا... نمی دونم چرا این اتاقو از همه جای این خونه بیشتر دوست دارم؟! _ چطور مگه؟ آهان... بخاطر بالکن؟ حسام به پاستوریزه بودن حوریا خندید و ادامه داد: _ اون که جای خود... اصلا همه چی از این بالکن شروع شد. ولی... سرویس خواب رو بچینیم دلچسب تر هم میشه... حوریا که تازه منظور حسام را می فهمید با اخمی که پر از خنده بود (منحرف) ی نثار حسام کرد و از اتاق بیرون رفت که از آن جو فرار کند. بعد از چیدن سرویس خواب و شیطنت های حسام و فرار کردن های حوریا، راهی مرکز مروارید شدند. حوریا با دختران آنجا تقریبا خو گرفته بود و دوست داشت برایشان کاری انجام بدهد. روحیه ی تغییر پذیر و هدایت شونده ی آنها بخصوص در این سن آسیب پذیر، بیشتر حوریا را ترغیب می کرد دل بسوزاند و از جان مایه بگذارد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) بهار گفت: _ حاج خانوم... اگه حجاب داشته باشیم که خوب دیده نمیشیم. الان خودِ تو... با چادر و بی چادرت یه عالمه فرقشه. مانتو رو در بیاری یه تومن دیگه رو قیمتت میره... و نیشخندی زد. سعی کردم به توهین و لحن کلامش بی تفاوت باشم. به چشمش زُل زدم و گفتم: _ یعنی می خوای بگی حجاب مانع دیده شدن خانوما میشه؟ درسته؟! _ بله که درسته. خودت که قطعا می تُرشی با این چادر و حجابت. ولی اون گیساتو بیرون بندازی کلی کشته میدی. نفس عمیقی کشیدم که عصبانیتم کمرنگ شود. این دختر و زبانش، طرز برخورد و حتی نشستن ورفتارش سراسر نیش بود و کنایه و توهین. _ خدا خیلی قشنگ توی قرآن گفته که چرا خانوما حجاب داشته باشن. سوره ی احزاب آیه ی ۵۹ میگه که « ای رسول خدا به همسر و دخترانت و زنان مؤمن بگو خود را بپوشانند » چرا؟! در ادامه میگه « این کار برای اینکه شناخته شوند و مورد آزار قرار نگیرند بهتر است » خب... خود خدا داره میگه حجاب داشته باشید که دیده و شناخته بشید خانوم خوب و مؤمنه ای هستید و مورد آزار و اذیت قرار نگیرید و ارازل دور و برتون نیان. حجاب داشتن نه تنها مانعی برای دیده شدن نیست بلکه به بهتر دیده شدن خانوما کمک می کنه. تعجب و علامت سوال را در چهره شان دیدم. انگار گیج شده بودند. _ بذارید براتون توضیح بدم. شما وقتی زیبایی ظاهرت رو به نمایش گذاشتی، اونی که داره تو رو میبینه، چه چیزی از تو رو میبینه؟ نظرات طنز و گاهاً نامحترمانه شان با پچ پچ های بلند و کوتاه به گوش رسید. _ ببینید... شما با آرایش و یه لباس جذاب رفتید توی خیابون، حالا یه پسری افتاده دنبالتون. فرض می کنیم نیت بدی هم نداره ها... اصلا قصدش ازدواجه. خب... اون چه چیزی از تو رو انتخاب میکنه؟ اندامت رو... اون خودِ وجودِ تو رو انتخاب نمی کنه بلکه ظاهرت و زیبایی ظاهریت رو انتخاب می کنه چون اون چیزی که از تو دیده همین زیبایی ظاهری تو بوده. حالا خودتون بگید که ما خانوما، زیبایی ظاهری مون بیشتره یا زیبایی باطنی؟! اونی که به خاطر سایز کمر و اندامت میفته دنبالت، باورها و تفکرات بلندت رو میبینه؟! ذوق و استعداد و روحیه ی زیبات رو میبینه؟! نه... اون هیچ کدوم رو نمیبینه چون غرق ظاهرت شده. اینجاست که خدا توی قرآن میگه به خانوما بگو حجاب داشته باشن که بهتر دیده بشن. اینجوری مردا غرق ظاهر ما زنا نمیشن بلکه با دید بهتری زن و روحیات و ذاتش رو میشناسن. منظور خدا هم همینه که زیبایی ظاهرتو بپوشون که زیبایی درونیت دیده بشه چون ارزش تو به زیبایی درونی توست. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . دختر کنار پنجره گفت: _ خب زیبایی ظاهری هم یکی از محسنات یه خانومه. چرا نباید استفاده بشه. لبخندی بهش زدم. _ درسته عزیزم اما قرار نیست کاملا در معرض دید قرار بگیره. همین قاب صورت زیبای تو تا حدی قابل رؤیت هست که نتونه برات مشکلی ایجاد کنه و نگاه های هرزه، تن و روانتو آزار بده. وقتی زیبایی ها و اندام و خصوصیت جنسیتو از دید بقیه بپوشونی اونوقته که فارغ از زیبایی ظاهرتژ تازه وجود خودتو میشناسن. بذار با چیزی که همیشه موندنیه شناخته بشی. داستان یه شاهزاده خانوم رو براتون میگم ( شاهزاده خانومی که کلی خاستگار داشت گفت به خاستگارام بگید بیان که یکی شونو انتخاب کنم. روز ملاقات، اتاقش رو پر از وسایل زیبا و پر زرق و برق کرد و خودش با یه لباس و ظاهر خیلی ساده بدون آرایش وسط اتاق ایستاد. خاستگارا که اومدن، شاهزاده خانوم گفت به اتاق دقت کنید وقتی از اتاق بیرون رفتید هر چی توی ذهنتون مونده روی کاغذ بنویسید. بعد از خوندن کاغذها، همسرم رو انتخاب می کنم. همه سعی می کردن چیزهای بیشتری رو به خاطر بسپارن و وقتی شاهزاده خانوم کاغذها رو می خوند یکی یکی اونها رو دور می ریخت تا اینکه یه کاغذ رو خوند که نوشته بود : شاهزاده خانوم، می دونم که لایق شما نیستم اما میخوام حرف دلمو بزنم بعد برم. من توی اتاق اینقدر محو شما بودم که به غیر از شما چیزی ندیدم. من اصلا نمی دونم توی اتاق چی بوده و چی نبود. ببخشید... خدانگهدار. شاهزاده گفت من با صاحب این نامه ازدواج می کنم چون می خواستم بدونم کسی هست که فقط منو ببینه؟ یا فقط زرق و برق اتاقم دیده میشه؟ من کسی رو می خواستم که فقط منو ببینه. اصلا حجاب هم همین کار رو میکنه. باعث میشه فقط خودت دیده بشی نه زرق و برقت. چون آدمی که به خاطر زرق و برقت بیاد سراغت، وقتی یکی پر زرق و برق تر از تو ببینه دنبال اون میره و تو رو رهات میکنه. حجاب بهت شخصیت میده و باعث میشه فقط و فقط خودت دیده بشی و بهتر دیده بشی. تأثیر حرف هایم را در چهره ی تک تکشان می دیدم، حتی بهار با تمام مقاومت هایش متأثر شده بود. دوست داشتم بحث را ادامه دهم اما وقت کلاس به پایان رسیده بود. در حین خداحافظی با بچه ها، رو به بهار گفتم: _ اصلا نگران تُرشیدگی نباش عزیزدلم. من با همین حجابم دارم ازدواج می کنم و یکی از بهترین آقایون دنیا داره مرد زندگیم میشه. ان شاءالله تک تکتون به زندگی ایدآلی که ته ذهنتونه برسید و با بهترین مرد دنیا ازدواج کنید چون لایق بهترینایید. حسام نمی توانست به دنبالم بیاید. کارهای مغازه خیلی عقب افتاده بود. قرار بود تا آخر وقت مغازه باشد. این روزها بخاطر شلوغی برنامه هایمان خیلی از هم غافل شده بودیم. دوست داشتم او را خوشحال کنم. با مادرم تماس گرفتم و به بهانه ی چیدمان، گفتم به آپارتمان میروم و آخر شب باز می گردم و منتظرمان نباشد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام کلید زاپاس را به من داده بود. وارد آپارتمان شدم. این روزها حس آرامشی در این خانه داشتم که با تمام حس های دنیا فرق می کرد. کم کم داشت باورم می شد که اینجا خانه ی من است و قرار است شب و روزم را با مردی مثل حسام بگذرانم. ته دلم یک جوری شد. هم استرس گرفتم و هم دلم غنج رفت. حتی برای لحظه ای دلتنگ اتاقم در خانه ی پدری شدم. و برای لحظه ای سراسر ذوق از داشتن این زندگی جدید. حس هایم قاطی شده بود و قلبم توان تحلیل این همه تپش هیجان زده و نامنظم را نداشت. روی مبل ولو شدم. گیره ی روسری را باز کردم و پشت بندش دکمه های مانتو را هم. هنوز سه ساعتی به آمدن حسام مانده بود. به او نگفتم اینجا می آیم. فقط به خاطر اینکه به منزل پدرم نرود نمی دانستم چه کنم و چه ترفندی به کار ببرم که خودش با من تماس گرفت. بوسه ای روی اسمش کاشتم و جواب دادم. _ سلام حسامم. _ سلام خانومم. خسته نباشی _ ممنونم. تو هم همینطور _ چیکار می کنی؟ دستپاچه گفتم: _ دراز کشیدم. صدای شیطنت آمیزش توی گوشی پیچید _ جای من خالی... لبم را به دندان گزیدم و بی جوابش گذاشتم. _ به مامانت بگو شام درست نکنه از مغازه برگردم کباب میارم. توی سر خودم زدم و گفتم: _ نه... دستت درد نکنه. مامان اینا شام دارن، از غذای ناهارشون مونده. منم نذاشتم غذا درست کنه. من من کرد و گفت: _ باشه خب... منم مزاحم نمیشم میرم آپارتمان خودمون. توی یخچال یه چی پیدا میشه بخورم. دلم برایش سوخت. اصرار نکردم و گفتم: _ منم خسته م وگرنه می گفتم بیای باهم بریم بیرون یه چیزی بخوریم. شاید امشب زود بخوابم. بعد از قطع تماس، بلند شدم و دستی به سر و روی خانه کشیدم و کارتن های اضافه را توی بالکن انداختم که سر فرصت حسام خودش آنها را دور بیاندازد. شام هم سالاد الویه درست کردم و آن را توی یخچال گذاشتم که خنک شود. بعد از حمام به سراغ کمد لباسها رفتم. لباسهایی که هنوز نو بودند و آنها را به قصد زندگی متأهلی ام خریده بودم و حالا مرتب توی کمد اتاق خوابمان چیده شده بودند. پیراهن کوتاه حریر سفید رنگی که پر از طرح آلبالوهای ریز بود، برداشتم و با صندل سفید پوشیدم. ریسه ی شکوفه ی سفید را روی موهایم تنظیم کردم. آرایش غلیظ آلبالویی رنگ که تا به حال حتی توی خانه برای دل خودم انجام نداده بودم، برای اولین بار روی صورتم نقش بست. حوریایی که توی آینه می دیدم در یک لحظه از یک دختر ساده و خجالتی به یک زن متاهل کدبانو که به انتظار شوهرش نشسته تبدیل شده بود. این روی خودم را هم دوست داشتم. اصلا خاصیت تأهل همین بود. رنگ پختگی به آدم می پاشید. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . نیم ساعتی به آمدن حسام مانده بود. حوریا که همه ی کارهایش را انجام داده بود و خودش هم حاضر و آماده بود، هم هیجان زده بود هم خجالتی. اولین بار بود که اینطور لباس می پوشید و قرار بود دل حسام را برای چندمین بار بلرزاند. خستگی امانش را بریده بود. روی مبل دراز کشید و با احتیاط موهای ریسه بسته و دامن کوتاهِ پیراهنش را مرتب کرد که چروک نشود و زیبایی اش به هم نریزد. چشمش گرم شد و ناخودآگاه خوابش برد. ( حسام می گوید ) پنجشنبه ی خسته کننده ای بود. دیدن حوریا مرا بد عادت کرده بود و از همان لحظه که غیر مستقیم به من گفت به منزلشان نروم، کل انرژی ام فرو ریخت و خستگی ام صد چندان شد. کاش حداقل می گفت با هم بیرون برویم که من هم بتوانم کمی او را ببینم و از دلتنگی ام خلاص شوم اما انگار او از من خسته تر بود. کلید را به در انداختم و وقتی وارد شدم فکر کردم از خستگی، متوهم شده ام. چند بار چشمم را باز و بسته کردم و روی چهره ی غرق در خواب حوریا دقیق شدم. خودش بود. با این پیراهن حریر عروسکی و چهره ی آرایش شده و موهایی که از مبل فرو ریخته شده و شکوفه های سفید از آن آویزان بود. با تردید وارد شدم و فکر کردم شاید مادرش هم باشد. خانه را مرتب کرده بود و بوی غذا توی خانه پیچیده بود اما روی گاز چیزی نبود. در یخچال را باز کردم و با بوی مست کننده ی الویه ای مواجه شدم که به صورت یک قلب زیبا قالب زده شده بود. دوباره سراغ حوریا رفتم. خواب عمیقی روحش را برده و جسمش را اینطور مجذوب کننده روی مبل جا گذاشته بود. چه کرده ای دختر... لبخندم هر لحظه بیشتر کش می آمد. روی لب هایش به آرامی بوسه ای زدم و به سمت اتاق رفتم که لباسم را عوض کنم. حالا که حوریا به خودش رسیده بود، باید من هم زیبا می پوشیدم. ست زرشکی رنگی پوشیدم و رو انداز نازکی از کمد برداشتم که روی حوریا بکشم. جلوی باد کولر با این لباس برهنه، سرما نخورد. همین که رو انداز را رویش کشیدم تکانی خورد و چشم باز کرد و عین برق گرفته ها توی مبل نشست. عاشق این حالت گیجی بعد از بیدار شدنش بودم. عین دختر بچه ها خواستنی میشد. تحمل نیاوردم و با خنده کنارش نشستم و او را به آغوشم کشیدم. _ دورت بگردم من... _ ببخشید. نمی دونم کی خوابم برد. اَه... خواستم غافلگیرت کنم. بینی اش را کشیدم و گفتم: _ غافلگیر شدم... خیلی هم زیاد. قربونت برم من فرشته کوچولو. چه قدر خوشگل شدی با این تیپ و قیافه... صورتش گل انداخت و سکوت کرد. بعد دقیق به من نگاه کرد و با اشاره به لب هایم خنده ی خاصی کرد و گفت: _ ای متجاوز... منظورش را نفهمیدم. دستم را کشید و مرا جلوی آینه ی میزتوالت اتاق خواب برد. رد رژ لب آلبالوییِ حوریا روی لب های مردانه ام افتاده بود. هر دو می خندیدیم و کسی دوست نداشت به این خنده پایان بدهد. _ انتظار داشتی بتونم خودمو کنترل کنم؟! _ انتظار داشتم این بوسه رو برای اولین بار با هم تجربه ش کنیم. شیطنت آمیز سرم را جلو بردم و گفتم: _ الانم دیر نشده... آرام و خجالتی از کنارم گذشت و گفت: _ بیا توی آشپزخونه که دارم از گرسنگی پس میفتم. توی چارچوب در شکارش کردم و تا به خواسته ام نرسیدم رضایت ندادم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . _ میشه نری؟ حوریا گردن کج کرد و نگاهی خندان به حسام انداخت. _ فقط ده روز دیگه تحمل کن حسامم. حسام از یادآوری ده روز آینده بی قرارتر شد. دوست داشت حوریا را غرق بوسه کند که پیشنهاد داد عقد و عروسی را باهم برگزار کنند و زود سر زندگیشان بروند. دیگر تحمل این دوری و محدودیت را نداشت و دوست داشت حوریا را تمام وقت برای خودش داشته باشد. _ تو دیگه زحمت نکش خودم میرم. خیلی نگرانی، از بالکن نگاهم کن که برم خونه. حسام اخمی ساختگی به حوریا کرد و گفت: _ دیگه چی؟ فحشم میدی؟ _ خب فقط یه کوچه س! _ تو بگو از این طبقه به طبقه ی پایین. میدونی ساعت چنده؟ حوریا نگاهی به ساعت دیواری انداخت که یک ربع به دو بامداد را نشان می داد. لبش را به دندان گزید و گفت: _ خیلی دیر شد. نمی دونم چرا مامانم زنگ نزد بگه برگردم. حسام خندید و گفت: _ به خدا که برگشتنت بی فایده ست. الان توی خواب عمیقن اصلا نمی دونن برگشتی یا نه... حوریا گفت: _ نمی خوام بی اعتماد بشن. فقط ده روز دیگه. و حسام با بوسه ی کوتاهی غافلگیرش کرد و هر دو از آپارتمان بیرون رفتند. محله غرق سکوت و خواب بود. حوریا که به داخل رفت، حسام هم به آپارتماپش بازگشت. حوریا که لباسش را عوض کرده بود، پیراهن عروسکی طرح آلبالویی را توی حمام آویزان کرده بود که سر فرصت آن را بشوید و دوباره به کمد لباسها برگرداند. خواب از سر حسام پریده بود. دلش بی قرار حوریا بود. این چه عطشی بود که هر چه او را می دید بیشتر او را می خواست و هر چه بیشتر به او می رسید و غرقش میشد بیشتر او را تمنا می کرد. حسام دوست داشت هرگز از تب و تاب حوریا نیفتد و زندگی اش در آینده یکنواخت نشود. این بی قراری را دوست داشت و می دانست تا به وصالِ کاملِ حوریا نرسد، عطش خواستنش سرد نمی شود و حسام دوست داشت تا روزی که زنده است در این عطش بسوزد و هر لحظه بی قرار تر از قبل باشد و عاشق تر از پیش. صندل های حوریا که کنار مبل جا مانده بود را توی جاکفشی گذاشت و رفت پیراهن را از حمام آورد و عطر تن حوریا را با تمام وجودش بویید. ذهنش همین چند ساعت گذشته را کاوید. دست به عصا بودنِ حوریا یک حسن داشت آن هم هر بار یک وجهه را عیان می کرد و در دسترس قرار می داد و این باعث می شد که همیشه یک چیزی برای تازگی و چشیدن لذت اولین ها، وجود داشته باشد. خودش را روی تخت انداخت و پیراهن را به آغوش کشید. شاید عطر تن حوریا خواب و آرامش ربوده شده را به او بر می گرداند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . تیم فیلمبرداری که انتخاب کرده بودند، همگی خانم بودند. این باعث می شد حوریا خجالت را کنار بگذارد و راحت، با هر پوششی و با هر ژستی موافقت کند و ثبت خاطره انگیزترین روزهای زندگی شان بدون دغدغه ی محدودیت ها باشد. به کوه های خارج از شهر رفته بودند که فیلم های مختص کلیپ فرمالیته را بگیرند. به خواسته ی حسام همان پیراهن حریر سفید آلبالویی و همان مدل آرایش مو با ریسه های شکوفه ای را انجام داد. حسام می گفت از این به بعد عاشق آلبالو و هر چه مربا و شربت و کمپوت و غذای محصولات آلبالوییست. با هزار شوخی و خنده کارها را انجام دادند و عکس و فیلم تهیه شد و برای آنها روزی فراموش ناشدنی رقم خورد. به آپارتمان بازگشتند و حوریا یک راست به حمام رفت. چیزی به وقت کلاسش نمانده بود. باید زود موهایش را خشک می کرد و به مرکز مروارید می رفت. حسام موهایش را سشوار کشید و خودش حوریا را به مرکز رساند. نیم ساعت دیر کرده بود و از بدقولی اش خجالت زده بود. بعد از توضیح شرایطش برای خانم هاشمی، همراه خانم عزتی به کلاس رفت. انگار بچه ها هم از این انتظار کلافه بودند که چهره های منتظرشان دمق و بی حوصله به نظر می رسید. _ سلام سلام... ببخشید می دونم دیر کردم. نمی خواستم اینجوری بشه. بهار گفت: _ مثلا نبخشیم چیکار می کنی؟ حوریا گفت: _ خب من خلف وعده کردم و این حق الناسه که منتظرتون گذاشتم. باید از دلتون در بیارم. چند نفرشان گفتند اشکالی ندارد و بقیه سکوت کردند. بهار گفت: _ خب از دلمون دربیار. حوریا گفت: _ چیکار کنم که دلتون راضی بشه؟ بهار نیشخندی زد و گفت: _ بیا وسط کلاس قر بده چند نفر خندیدند و بقیه بدون واکنشی به حوریا و خانم عزتی نگاه می کردند که عصبانی بود. حوریا چشمش را بست و نفسی کشید. _ اینکه مقدور نیست. قر دادن هم بمونه برای عروسی و جشن و مهمونی. هرچند فلسفه حرام بودن اونم جداست. خندید و گفت: _ یه چیز دیگه بگید. بهار گفت: _ دعوتمون کن عروسیت. مگه نگفتی نتُرشیدی و داری عروس میشی؟ ثابتش کن. حوریا با دلسوزی به چهره ی پر کینه ی بهار نگاه کرد و گفت: _ خب من دعوتتون هم بکنم شما که نمی تونید بیاید. بهار گردنش را به دوطرف پیچاند و صدای ترق و تروق آن بلند شد. _ اون دیگه به خودمون مربوطه. تو اگه راست میگی دعوتمون کن از دلمون در بیاد. حوریا سکوت کرد و بعد از مدتی گفت: _ بریم سر مبحث بعدی مون. انگار بهار هم کوتاه آمده بود و از اینکه حوریا نمی توانست خواسته اش را برآورده کند، لبخندی پیروزمندانه به لبش نشاند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا گفت: _ بعضی از خانوما میگن حجاب یه مسأله ی شخصیه و به خودمون ربط داره. پس چطوریه که میگن بی حجابی به بنیاد زندگی دیگران لطمه می زنه؟ بذارید اول تکلیف اینکه حجاب یه مسأله ی شخصیه یا جنبه ی عمومی داره رو روشن کنیم. خب... ممکنه یه خانومی بگه بدنم، صورتم، لباسم، لوازم آرایشم مال خودمه و دوست دارم ازشون به بهترین نحو استفاده کنم. بذارید یه مثال کوچیک بزنم. یکی از قوانین راهنمایی رانندگی ایستادن پشت چراغ قرمزه، درسته؟! از طرفی هم درسته که ماشین شخصی خودمونه اما ما با رعایت این قوانین و محدودیتش در واقع داریم به همنوع خودمون یعنی ماشینای دیگه احترام میذاریم. ما آدما همونطور که به قوانین راهنمایی رانندگی احترام میذاریم باید به قوانین انسانیت هم که خیلی مهمتره احترام بذاریم. در واقع با این کار، هم به قانونگذار که خداست احترام گذاشتیم هم به همنوع خودمون که خانوما هستن. پس مشخصه که پوشش خانوما توی جامعه یه مسأله شخصی نیست. وقتی خانومی بدون حجاب توی جامعه دیده میشه دیگه قداست خانواده به خطر میفته چون تماشاگر یه زن بی حجاب خانوما نیستن، بلکه آقایونی هستن که بعضیاشونم مجردن. اینجا دوتا اتفاق میفته. اگه بیننده ی یه زن بد حجاب مرد مجردی باشه که عامل بازدارنده ای به اسم تقوا نداشته باشه، فکر ازدواج رو از سرش بیرون میکنه چون خیلی راحت میتونه بدون قبول مسئولیت و تعهد ازدواج، به لذت های نامشروع خودش دست پیدا کنه و اگه بیننده ی زن بد حجاب مرد متأهلی باشه چی؟ بازم تحت تأثیر قرار میگیره چون مرد فطرتش تنوع طلبه. توی این شرایط زن و مرد مدام در حال مقایسه کردن و مقایسه شدنن. مقایسه ی چیزی که دارن با چیزی که دارن میبینن و ندارنش. تصور کنید زنی که چندین سال کنار شوهرش زندگی کرده و با مشکلات زندگی جنگیده، توی غم و شادیش هم شریک بوده. طبیعیه که بعد از گذشت سالها کم کم طراوت و زیبایی چهره شو از دست میده. توی همچین شرایطی که سخت محتاج عشق و وفاداری همسرشه ، یه دفعه زن جوان تری از راه میرسه و توی کوچه و بازار و اداره، با پوشش نامناسبش به همسر اون خانوم فرصت مقایسه میده و این مقدمه ای میشه برای به باد رفتن امید زنی که تموم جوانی خودشو پای اون مرد گذاشته. علاوه بر این مقایسه ها و بالاتر از اون، ممکنه وقتی یه مرد متأهل، زن بد حجابی رو میبینه بهش علاقه مند بشه. از طرف دیگه علاقه ی این مرد نسبت به زن شرعی و قانونی خودش روز به روز کمتر و کمتر میشه و حدس می زنید آخرش به کجا میرسه؟! حالا به نظرتون، خانومای بدحجاب جدای از ضرر به خودشون، به دیگران هم ضرر نمیزنن؟! به نظرتون حجاب داشتن خانوما احترام به همنوعشون نیست؟! [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . یکی از دخترها حق به جانب گفت: _ چرا همش درمورد حجاب و پوشش ما خانوما میگی؟ خب مردا نگاه نکنن و چشم نچرخونن. منتظر این اعتراض بودم. ادعایی که از خیلی از خانم ها شنیده بودم. اینکه ما زن ها لخت هم بگردیم باید مردها نگاه نکنند. رو به او گفتم: _ بخاطر اینکه من الان دارم با دختر خانومایی مثل شما حرف میزنم. با همنوع خودم. اگه مخاطب حرفام آقا پسرا بودن درمورد نگهداری از چشم و نگاهشون و بالا بردن تقوا و ایمانشون حرف میزدم نه حجاب. همیشه هم شنیدیم که میگن « خواهرم حجابت، برادرم نگاهت » اما مورد دوم اینکه درمورد قانون گذاری حرف زدیم دیگه. یه شهروند خوب، به قوانین احترام میذاره و بهشون عمل میکنه درسته؟ خب اگه کسی عمل نکنه اون نقض قانون کرده. میخوام اینو بگم که هر کدوم از ما مسئول عمل و رفتار خودمون هستیم نه دیگران. اگه هر کسی وظیفه ی خودش رو درست انجام بده و نقض قانون نکنه، اونوقته که مجموعه ی این رفتارهای خوب در کنار هم، جامعه ی زیبا و متعادل رو درست میکنه. من وظیفه مو انجام میدم و مراقب پوششم هستم حالا چه زن دیگه ای بد حجاب باشه و چه مرد دیگه ای چشم چرون. من به وظیفه ی خودم عمل میکنم نه که مثل شهر بی قانون بگم چون مردها نگاه میکنن و چشم می چرخونن پس منم بی حجاب می گردم و رعایت نمی کنم. اصلا امر به معروف و نهی از منکر رو برا این گذاشتن که اگه کسی راه کج رفت و باعث تزلزل جامعه اسلامی شد، ارشادش کنن و بهش بگن چی درسته چی غلط. پس این فکرا رو از ذهنتون دور بندازین که من برهنه هم باشم باید مرد جلو چشمشو بگیره. نه... اصلا اینجوری نیست... تو حجابتو رعایت کن مرد هم چشمشو حفظ کنه. هر کس موظفه قانونی که به عهده ش گذاشتن رو رعایت کنه. حالا... از طرفی هم گفتیم مردها تنوع طلبن و ذاتشون اینه و فقط از طریق تقوا میتونن جلوی این ذاتشونو بگیرن. مردی که تقوا نداره و دنبال زنای بد حجاب جامعه میره و از زن خودش غافل میشه چی؟! چرا ما خانوما خودمونم به خودمون ظلم کنیم و حواسمون به همنوعمون نباشه؟ به قول آقای قرائتی هیچ خانومی نیست که بگه شوهر من ۹۹٪ منو دوست داره، حالا اگه یک درصد هم خانوم دیگه ای رو دوست داشت عیب نداره... هیچ خانومی همچین چیزی رو نمی پسنده و حتی از اون یک درصد نمی گذره و دوست داره صددرصد شوهرش مال خودش باشه. پس باید به خانوما گفت خانوم عزیز؛ شما که اجازه نمیدی و راضی نیستی که حتی یه درصد فکر و دل شوهرت بره جای دیگه، خودتم با بد حجابی و به نمایش گذاشتن جذابیت هات، علاقه ی شوهر مردمو به سمت خودت جذب نکن. توی خانواده های متدین و با فرهنگ که این امرِ اخلاقی رعایت میشه، زن دوست داره که همه ی ظرافت و طنازی و عشوه گری هاش مخصوص همسرش باشه و هیچ مرد دیگه ای این طنازیا رو نبینه. روایت داریم از امام صادق علیه السلام که می فرمایند: ( بهترین زنان زنیست که چون با شوهرش خلوت کند لباس حیا از تن بِکنَد و چون جامه بپوشد و از خانه بیرون رود، لباس حیا و عفت بر تن کُند که مانند سپر و زره ای برای او باشد ) به قول معروف، حجاب یعنی تمام زیبایی های من برای یک نفر. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) فکری به ذهنم رسیده بود که باید حتما با حسام مطرح می کردم چون موافقت او حرف اول را می زد. وقتی سوار ماشینش شدم پیشنهاد دادم جایی برویم که با هم صحبت کنیم. حسام هم به طرف نزدیک ترین کافه رفت و وقتی پشت میز نشستیم کنجکاو به من خیره شد که حرفم را بگویم. _ چرا اینجوری نگاهم می کنی؟ _ زودتر بگو... خندیدم و گفتم: _ اگه موافقت کنی فردا یه عاقد ببریم مرکز مروارید و اونجا عقد کنیم. متعجب به من نگاه می کرد و منتظر بود بیشتر توضیح بدهم‌. _ اگه تو موافقت کنی، با خانوم هاشمی صحبت می کنم و اجازه می گیرم مراسم عقدمون در حضور بچه ها باشه. هم دلشون وا میشه هم برا خودمون خاطره میشه. چندبار پلک زد و گفت: _ می دونی چیه؟ من از خدامه به جای این چند روز باقیمونده، همین الان عقد دائم کنیم و رسما زنم بشی. حالا مکانش مهم نیست هر جایی باشه. از اعترافش خنده ام گرفت و بلافاصله با خانم هاشمی تماس گرفتم. فردا جمعه بود و ادارات دولتی تعطیل بودند و خانم هاشمی بابت مجوز و موافقت امور زندان، کمی مخالفت کرد و گفت باید با چند نفر تلفنی حرف بزند و اگر آنها موافقت کنند می توانیم این کار را انجام دهیم. من نمی توانستم بچه ها را به عروسی ام دعوت کنم اما می توانستم بخشی از مراسمم را به مرکز بکشانم و آنها را شریک کنم. شاید از دلشان در می آمد و بی حساب می شدیم. یک ساعتی طول کشید که خانم هاشمی تماس گرفت و گفت مجوز را گرفته اما به غیر از عاقد و پدر و مادرهایمان، حق دعوت از کسی دیگر را نداریم و نباید بچه ها با کسانی غیر از پرسنل مرکز در ارتباط باشند. با حسام به منزل ما رفتیم که موضوع را با پدر و مادرم مطرح کنیم. حال پدرم زیاد خوب نبود و طبق شناختم از روحیه ی خیرخواهانه اش، می دانستم زود موافقت می کند اما مادرم با دلخوری گفت: _ شما که همه کاری رو به میل خودتون کردین این یکی هم روی بقیه. صورتش را بوسیدم و گفتم: _ مراسمی که توی تالار برگزار میشه سر جای خودش هست. این فقط یه عقد ساده ست که چند روز زودتر انجام میشه و قرار نیست مهمونای تالار از ماجرا بویی ببرن. مادرم رو ترش کرد و گفت: _ روز جشن تون مناسبت مذهبی داره. قرار بود توی اون روز مبارک به عقد هم در بیاید. مهربانانه به دغدغه هایش لبخند زدم و گفتم: _ الهی قربونت برم چه چیزی مبارک تر از اینکه دل چند تا بچه رو شاد کنیم؟! درسته که مثل خوابگاهه و حیاط سرسبز و کلاسای آموزشی تحت اختیارشونه اما، اونا اونجا زندانی هستن و خلاف کردن که اونجا حبس شدن. چون سنشون به زندان نمیرسه توی این مرکز نگهداری میشن. این قضیه براشون یه تنوعی میشه و روحیه میگیرن. شاد کردن دل اون بچه ها و دعای خیرشون ضامن خوشبختی من و حسام میشه. قبوله؟ توی تالار هم عاقد میاد سفره عقد و حجله و همه چی برقراره. فقط فردا توی مرکز خطبه ی عقدمون جلو جلو خونده میشه. مادرم به گفتن « به مبارکی » اکتفا کرد و من با خانم هاشمی تماس گرفتم و تایید نهایی را از او گرفتم و گفتم فردا رأس ساعت شش عصر به مرکز می رویم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام روی پای خودش بند نبود. به خاطر بچه هایی که باعث شده بودند چند روز زودتر به وصال حوریا برسد، دوست داشت سنگ تمام بگذارد اما طبق قوانین مرکز، نباید خوراکی خاصی به آنجا می بردند. به همین دلیل طبق هماهنگی حوریا با خانم هاشمی، حسام مبلغ قابل توجهی را به حساب مرکز ریخت که خودشان خرید را انجام دهند. طبق خواست حسام، تدارک شام هم باید دیده می شد و خود مرکز خریدها را به عهده گرفت. زمزمه ی مراسم به گوش بچه ها رسیده بود اما حوریا از خانم هاشمی می خواست لو ندهد که عروسِ مراسم، حوریاست. عبای سفید ساتن و روسری مدل لبنانی لبه تور با آن کفش های سفید نگین کاری شده و دسته گل لاله ی سفید، شد لباس عقد حوریا. مچ عبا هم مثل روسری، تور دانتل داشت و گشادی بیش از حدِ عبا، حجاب حوریا را زیر سوال نمی برد که چادر سفید را نپوشیده بود. آرایش کمرنگی صورتش را از رنگ پریدگی درآورده بود و حاضر و آماده به همراه پدر و مادرش و حسام، به سمت مرکز مروارید رفتند. آدرس را به عاقد داده بودند که همزمان رأس ساعت شش عصر، درب مرکز به روی آنها گشوده شد. بچه ها توی حیاط منتظر بودند و از زور گرما به سایه ی درختان پناه برده بودند که با ماشین غول پیکر حسام مواجه شدند. بهار کنجکاوانه چهره ی حوریا را از پشت شیشه ی ماشین می کاوید و باورش شد این عروس، حوریاست. پیاده که شدند همه دورشان حلقه زدند. بعضی ها با تعجب و بعضی با ذوق به آنها نگاه می کردند و فقط بهار از زیر سایه تکان نخورده بود و دورادور شاهد ماجرا بود. طبق قانون اجازه ندادند ماشین حسام و عاقد داخل حیاط مرکز بماند و خیلی زود آن ها را بیرون بردند. حسام که از دور می آمد نگاه سنگین حوریا را روی خودش حس کرد. با آن کت و شلوار نباتی و پیراهن ساتن سفید و پاپیون نباتی رنگ، حسابی دل حوریا را برده بود. عمدا دستی به موهایش زد و با لبخند خودش را به حوریا رساند. حاج رسول روی صندلی کنار حجله نشسته بود و حاج خانم چادر رنگی را با چادر مشکی اش عوض کرد. با اینکه روز تعطیل بود اما همه ی پرسنل به این جشن آمده بودند. خانم هاشمی سلیقه به خرج داده بود و زیر درخت کهنسالِ مرکز که سایه ی خنک و پهنی داشت، حجله ی تور و بادکنک تدارک دیده بود و آینه و قرآن و کیک بزرگی به همراه چند شاخه نبات و سبدی میوه و ظرفی از عسل روی میز چیده بود و دو صندلی میان حجله گذاشته بود. همه چیز مرتب بود. بچه ها دور حوریا رو خالی نمی کردند و از غافلگیری و حسشان می گفتند. عاقد با گوشزد به اینکه باید به محضر بازگردد، همه را متوجه خودش کرد. حسام و حوریا توی حجله نشستند و بچه ها و مسئولین مرکز دورشان جمع شدند. چشم حوریا به بهار افتاد که آن سر حیاط نشسته بود و نگاهشان می کرد. به آرامی بلند شد و از جمع فاصله گرفت و به سمت بهار رفت. نگاهها به همراه حوریا به آن سر حیاط کشیده شد. _ بهار جان... چرا نمیای پیش ما؟ سکوت کرده بود _ این کارو فقط به خاطر شما کردم. گفتم نمی تونم به جشنمون دعوتتون کنم اما تلاشمو کردم بخشی از جشن رو بیارم اینجا که شما هم حضور داشته باشین. حالا... اگه از دلتون درآوردم تأخیر اون روزمو، با من همراه شو عزیزم. و دستش را به سمت بهار دراز کرد. مدتی طول کشید که بهار محکم دست حوریا را گرفت و با او همراه شد و با هم به سمت بقیه آمدند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا که در جایگاه نشست، به گفته ی خانم هاشمی چند نفر از دخترها که بزرگتر بودند ساتن سفید را روی سر حسام و حوریا گرفتند و بهار را مجبور کردند قند را بسابد. حاج خانم و حاج رسول دلشان در تب و تاب بود و حسام و حوریا هیجان زده و بی قرار چشم دوخته بودند به دهان عاقد. گلها که چیده شد، گلاب ها که گرفته شد نوبت رسید به بله گفتنِ حوریا ( با توکل به خدا و توسل به ائمه، با اجازه ی حضرت صاحب الزمان و پدر و مادر عزیزم، برای اولین و آخرین بار و تا ابد، بله ) حسام غرق جملات اساطیری حوریا بود که تک کلمه ی هول و دستپاچه ی بله ی خودش را بازگو کرد و پیشانی حوریا را بوسید. بچه ها مرکز را روی سرشان گذاشته بودند و حاج خانم و حاج رسول اشک شوق می ریختند و وقتی آرامش به جمع بازگشت، عاقد شمرده شمرده خطبه ی عربی را قرائت و برای همیشه آنها را محرم کرد. مراسمات حلقه و عسل و کادو... ماند برای تالار اما خانم هاشمی با پاکت کوچکی به سمتشان آمد و ربع سکه ای را به آنها اهدا کرد و گفت: _ ناقابله. از طرف خودم و همکارا و بچه های مرکز. بچه ها که اصلا از موضوع خبر نداشتند، در برابر تشکر های حسام و حوریا باد به غبغب می انداختند و با ذوق می گفتند « خواهش می کنیم ناقابله » خانم هاشمی برای پذیرایی پک آماده کرده بود و کیک را تقسیم کردند. مراسم که تمام شد، خیلی اصرار کردند برای شامی که به هزینه ی خودشان تهیه شده بود، بمانند اما حال حاج رسول را بهانه کردند و مرکز را ترک کردند. _ حوریا... حاج خانوم حوریا‌.. با صدای بهار برگشت و چند قدم به سمتش رفت _ جانم... _ اگه بخت با ما هم یار بود و با حجاب همچین شوهری گیر آوردیم، حرفات آویزه ی گوشم می مونه. باورم شد که حجاب باعث تُرشیدگی نمیشه. و هر دو قهقهه ی خنده شان بلندشد و از هم خداحافظی کردند. حاج رسول و حاج خانم را که به منزل رساندند، خودشان برای تفریح و گردش رفتند. حوریا گفت: _ بیا سرزده بریم پیش النا و آقاافشین. حسام به پیشانی اش زد و با خنده گفت: _ افشین بدونه پوستمو میکنه. اگه مرکز اجازه می داد، حتما دعوتشون می کردم. ولش کن... بذار هیچکی از این عقد خبر نداشته باشه. و بعد مثل جرقه ای که به ذهنش رسیده باشد، گفت: _ بریم ویلا؟! حوریا با چشمی گشاد شده گفت: _ ویلا چرا؟! _ ویلا چرا نه؟! زنمی. مال خودمی. میخوام ببرمت شمال. حوریا قهقهه ای زد. این بی قراری حسام دلش را برده بود. _ مامانم پوستمونو می کنه و دوباره خندید. اشک از چشم های کهربایی اش راه گرفته بود که حسام سر به سرش می گذاشت و می گفت: _ یا ویلا یا آپارتمان خودمون و حوریا فقط با خنده و قهقهه جواب شیطنت هایش را می داد. حال و هوایشان فراموش نشدنی بود. غذا خریدند و به منزل حاج رسول بازگشتند. حاج خانم با اسپند از آنها استقبال کرد و با عشق به این عروس و داماد سپید پوش نگاه می کرد. _ کاش می رفتید عکاسی. خیلی لباساتون خوشگله. حسام و حوریا به اینکه یادشان رفته بود عکاسی بروند غبطه خوردند اما با یادآوری عکس هایی که پرسنل مرکز از آنها گرفته بودند، حوریا گفت: _ دوشنبه که برم عکسا رو ازشون می گیرم. الانم طوری نشده، با گوشی خودمون چند قطعه می گیریم مثل عکسای نامزدی مون. چند قطعه عکس با گوشی حسام گرفتند و حوریا به اتاقش رفت که لباسش را عوض کند و شام بخورند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ساعت از دو بامداد گذشته بود. حسام و حوریا توی ایوان نشسته بودند و با هم حرف می زدند. نمی توانستند از هم دل بکنند. حسام کت و پاپیون را در آورده بود و یقه ی پیراهن ساتنش را تا نیمه باز کرده بود. حسابی گرمش بود و تحمل این گرما را نداشت. پشه های توی حیاط هم که مزاحم جمع دو نفره و محفل عاشقانه ی آنها بودند بس که نیششان زدند و ویز ویز کنان بیخ گوششان آمدند و رفتند. با خنده ی حاج رسول سر برگرداندند و خودشان را جمع کردند. _ جا قحطه؟ اینجا هم گرمه هم پشه ی درختا اذیتتون میکنن. حسام خجالتی گفت: _ بیدارتون کردیم؟ گفتیم شما و حاج خانم خوابید بیایم اینجا صدامون اذیتتون نکنه. _ من که خیلی وقته خواب درست و حسابی ندارم. می رفتید توی اتاق حوریا. هم کولر روشنه هم حریمتون حفظ میشد. آقا حسام... وقتی شما از بالکن خونه ی ما رو دید می زدی حتما کسی الان توی این آپارتمانا هست که به شما مشرف باشه و شما رو دید بزنه... چه شود؟! چیا دیده تا حالا؟! و دوباره خندید و با اعتراض حوریا خنده اش بیشتر شد. حسام که ماندن را جایز ندید بلند شد و به قصد بازگشت به آپارتمانش کت را پوشید. حاج رسول گفت: _ کجا میری؟ _ رفع زحمت میکنم. خیلی دیروقته. ببخشید سلب آسایش شد. حاج رسول لبخندی زد و گفت: _ امشب اتفاقا تزریق ارامش شد... دیگه نگران حوریا نیستم و خیالم راحته شوهری مثل تو داره. ولی اینکه دیروقته، درسته... به همین دلیل تعارف میزنم امشبو اینجا بخواب. هر دو خجالتی شدند و حسام لباسهایش را بهانه کرد و گفت بهتر است برود. حاج رسول تکیه به دیوار داد و بدن رنجور و ضعیفش را به کمک عصا نگه داشت و گفت: _ هرگز خودتو غریبه ندون. تو فقط داماد این خونه نیستی. پسرمونی. حامی و همدم و همسر دخترمونی. برام مهم نیست هنوز عروسی نگرفتید و سر زندگیتون نرفتید. این برام مهمه که به عقد دائم هم در اومدید و رسما و شرعا و دائمی زن و شوهر هم هستید. بی قراریاتونو درک می کنم و علی رغم تعصب پدرانه م نسبت به حوریا، نمی تونم از هم جداتون کنم. پس اگه شب اینجا بمونی یا حوریا باهات به آپارتمانت بیاد مشکلی ندارم. هرچند هفته ی دیگه همین موقع، دیگه توی خونه ی خودتونید. ان شاءالله خوشبخت بشید. حسام خم شد و دست حاج رسول را بوسید و بهتر دید به آپارتمانش برود. به قول حاج رسول یک هفته ی دیگر، حوریا خانم خانه اش می شد. پس جای دوری نمی رفت اگر این یک هفته هم دندان سر جگر می گذاشت و حرمت این مرد با فهم و شعور را نگه می داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . چیدمان آپارتمان کاملا تمام شده بود و اقوام حوریا قرار بود برای دیدن جهیزیه ی او بیایند. این رسم های اعصاب خرد کن و اضافی نه با اخلاقیات حسام جور بود و نه با خواسته ی دل حوریا اما به خاطر دل حاج خانم مجبور بودند یک امروز را تحمل کنند که تمام شود و به خیر بگذرد. صدای همهمه و مبارکباد عمه ها و خاله، زندایی ها و زنعموها به همراه دختران و عروس هایشان به همراه زنان همسایه کل آپارتمان را پر کرده بود. حسام به منزل حاج رسول رفته بود و خانم ها را تنها گذاشته بود. _ حاجی... بریم یه دوری بزنیم؟ حاج رسول که روز به روز ضعیف تر می شد با همان حال نزارش قبول کرد و همراه حسام به پارک کوهستان شهر رفتند. هوای آنجا حال حاج رسول را بهتر می کرد. حسام چند سیخ جگر سفارش داد و به همراه هم غرق خاطراتی شدند که حاج رسول درمورد روزهای جنگ و شهید شدن دوستانش و جا ماندن از آنها، تعریف می کرد. اشک از چشمش سرازیر شد و از لحظه شهادت هم سنگرش گفت که توپ دشمن سرش را برده بود. _ هنوز هم وقتی درموردش حرف می زنم بوی خون و باروت توی بینیم میپیچه. حال حاج رسول بدتر شد و حسام از ترس اینکه مبادا اتفاقی بیفتد او را به نزدیکترین بیمارستان رساند. دوست نداشت اوقات حوریا و مادرش را که در جمع خانم های فامیل بودند، خراب کند. خودش شرایط حاج رسول را کامل توضیح داد و طبق دستور دکتر کشیک سرم تقویتی و آزمایش اورژانسی خون تجویز شد. بعد از جواب آزمایش، مشخص شد حجم و سطح خون حاج رسول به شدت کاهش یافته و باید خیلی زود به او خون تزریق کنند. یک ساعت طول کشید که مراحل قانونی آن طی شود و بالاخره خون تزریق شد. حوریا با حسام تماس گرفت. حاج رسول از حسام خواست که آنها را نگران و خوشحالی شان را زهرمارشان نکند. چون دکتر گفته بود بعد از تزریق خون می توانند به منزل بازگردند و حاج رسول مرخص می شود. حسام به حوریا گفت: _ با حاجی اومدیم کوه. تا شما خونه رو مرتب می کنید ما هم برمی گردیم. حوریا که خوشحال بود از حسام خداحافظی کرد و حسام بعد از اتمام خون رسانی به حاج رسول، کارهای ترخیص را انجام داد و با حاج رسول بازگشتند. حاج رسول کمی بی حال بود و فعل و انفعالات بدنش بعد از تزریق آن حجم از خون، اذیتش می کرد. خندید و گفت: _ تا این بدن ریکاوری بشه باید چند روز بخوابم. حسام گفت: _ به به... ما رو باش رو دیوار کی یادگاری نوشتیم؟! حاجی... پنج روز دیگه مراسمه ها... من دست تنهام. رو برنامه ریزی هاتون حساب باز کردم بابا... حاج رسول سرش را به پشتیِ صندلی تکیه داد و گفت: _ خدا بزرگه... ان شاءالله سرحال میشم برا مراسمتون. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا برای آخرین جلسه به مرکز رفته بود. عکسها را از پرسنل مرکز گرفت و بابت مراسم و تدارکات و برنامه های خانم هاشمی و همکارانش دوباره تشکر کرد و به همراه خانم عزتی به کلاس رفت. بچه ها حسابی از او استقبال کردند. علی الخصوص بهار که اولین بار بود روی خوش به حوریا نشان می داد. _ امروز آخرین جلسه ی کلاسمونه. البته این مدت خیلی بهتون عادت کردم و اگه خانم هاشمی اجازه بدن گاهی به دیدنتون میام و کلاسای دیگری هم براتون ترتیب میدم. بهرحال این مدت اگه بدی دیدید ببخشید و حلال کنید و امیدوارم مطالبی که بازگو شد به دردتون خورده باشه و پاسخِ سوالای گنگ ته ذهنتون رو گرفته باشید. بهار خندید و گفت: _ من یکی بخشیدم و از دلم دراومد عروس خانوم. خیالت راحت... و با بچه ها خندیدند. _ خب... بریم سر بحث خودمون. موافقید؟ مرتب سر صندلی شان نشستند و منتظر شروع بحث شدند. _ الان که وضعیت حجاب خانوما افتضاح شده یه تار موی من که چیزی نیست. خدا منو اینجوری آفریده که زیبایی رو دوست دارم، پس به خاطر خودمه که به ظاهرم می رسم. حوریا به چهره ی بچه ها دقیق شد و گفت: _ خب دخترا... به این متنی که براتون می خونم خوب گوش کنید. گوشی را در دستش گرفت و از روی متنی که ذخیره زده بود. خواند « امروز حسابی خوشتیپ شدی. آرایشت عالی شده. به به چه استایلی. سلامتی مهم نیست، استایلت رو بچسب. مانتوی جذبت تونسته همه ی اون چیزی رو که میخوای به نمایش بذاره. ساپورتت رو که دیگه نگو... کفش پاشنه بلندت تو رو جذاب تر می کنه. پاشنه ی لغزنده ش پدرِ کمرتو در میاره؟ مهم نیست... جذاب و خاص باشی کافیه. مطمئن باش امروز از خودت خوشتیپ تر پیدا نمی کنی. به محض اینکه وارد مترو شد چشم های تنوع طلب و هرزه تموم وجودشو جست و جو کردند و توی ذهنشون چیزای کثیف تری گذشت. یکی زیر لب شماره می داد و مرد میانسالی با یه لبخند چندش آور تیکه های زشتی رو بارش می کرد که بماند چه ها گفت... قطار متوقف شد. عده ای خارج شدند و عده ای وارد. چی شده؟! چرا دیگه نگاهش نمی کنند؟! آهان... اون طرف تر رو ببین. یه خانوم جذاب تر پیدا شده. از هر لحاظ دیدنی تر و جذابتر... تموم شد... تاریخ مصرفشو میگم. عجب مسابقه ی تموم نشدنی ایه این بدحجابی... اون نمی دونه تاریخ مصرف مانکن جدید هم به زودی تموم میشه. شاید با باز شدن دوباره ی درب قطار... اونا فقط یک لحظه لذتن... هه... چه قدر ارزان...!!! گوشی را روی میز گذاشت و رو به بچه ها گفت: _ البته که خیلی هم ارزون نیود. هزینه ی خیلی زیادی داشت. به هم ریختن آرامش یه زن، ندیدنش به عنوان یه انسان، خشم خدای مهربون و بنده ی شیطان شدن. از بین رفتن پاکی چشم پدر یه خانواده و همسر یه زن جوان و به گناه افتادن پسر جوانی که هنوز شرایط ازدواج براش مهیا نشده و ناخواسته به گناه میفته. پس خیلی هم ارزون تموم نشد... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . همگی متأثر به حوریا نگاه می کردند که او ادامه داد: _ اصلا یکی دیگه از فواید حجاب، آرامش روانی برای خود ما خانوماست. ما خانوما یه میلی داریم به اسم خودآرایی که این جزء ذات و طبیعتمونه. یه حسیه مثل همه ی حس هایی که خدا به آدم داده و میشه ازش هم استفاده ی درست کرد و هم استفاده ی نادرست. مثل نگاه کردن... مثلا وقتی به آب دریا نگاه می کنی یا با مهربونی به چهره ی پدر و مادرت نگاه می کنی... دیدی چه حس خوبی بهت دست میده؟ دختر کنار پنجره اشکش چکید. دل حوریا از دلتنگی اش گرفت و پشیمان از حرفش، ناچار به ادامه ی بحث شد. _ حالا ممکن هم هست یه جوان، با همین نگاه و به خاطر استفاده ی اشتباه از این حس مشکلات زیادی براش ایجاد بشه. گفتیم خودآرایی یه حس طبیعیه که خدا توی وجود ما خانوما قرار داده و این اصلا بد نیست اما باید توی مسیر درستی هدایت بشه که به آدم، حس خوب و واقعی بهمون بده نه باعث آزار روحی مون بشه. حالا اگه این حس توی مسیر درستش استفاده نشه، ناخودآگاه یه رقابتی بین خانوما پیش میاره. این خودآرایی توی جامعه باعث توجه بیش از حد به زیبایی ظاهری میشه. وقتی خانومی با پوشش نامناسب توی جامعه ظاهر میشه خب طبعاً عده ای خوششون میاد و به به و چه چه می کنن. به همین دلیل این خانوم سعی میکنه ظاهرش طوری باشه که بیشتر مورد پسند بقیه باشه پس هرروز وقت بیشتری صرف خودآرایی و آرایش میکنه و از مدهای جدید تقلید میکنه که نکنه از قافله عقب بمونه. ادامه ی این روند، اضطراب هایی ایجاد میکنه که میتونه خیلی خطرناک باشه. چطوری؟! با فکر به اینکه آیا با این همه وقت و هزینه ای که صرف کرده، آیا تونسته نظر دیگران رو جلب کنه؟ آیا تونسته مورد پسندشون باشه؟ اینکه میبینه با بالا رفتن سنش، از زیباییش کم میشه و زن های جوان تری توی جامعه جاشو میگیرن، ناخواسته اعتماد به نفسش پایین میاد و حس می کنه توی روابط چیزی کم داره و باید این کمبود رو با توسل به زنانگیش جبران کنه. حتما توی دستشویی های عمومی تقلای بعضی خانوما رو برای تجدید آرایششون دیدین. پس این مثالی که زدم براتون قابل لمسه. وقتی خانوما با حجاب و پوشش خودشونو از این رقابت بی نتیجه، کنار بکشن علاوه بر آرامشی که پیدا می کنن اعتماد به نفسشونم بیشتر میشه. حوریا بخاطر اینکه کلاس را از یک نواختی در بیاورد گفت: _ بگید ببینم... به نظرتون چه ذهنیتی باعث میشه که خانومای محجبه، یه تار مو و یه وجب از دست و یه ذره از پاشونو کم نبینن؟ بهار گفت: _ کسی که محجبه س دیگه راه حجابو میره و لازم نیست خودشو بیرون بندازه. _ آفرین عزیزم. یه خانوم که دو سانت از پاشو بیرون میندازه روز بعد یه سانت دیگه شلوارشو میکشه بالاتر که مچ پاش بیشتر معلوم بشه چون این مقدار رو کم میبینه. روز بعد یه پابند هم میندازه روی برهنگی مچ پاش چون دوست داره کم دیده نشه. از نظر روان شناسا خانومای محجبه بادی ایموجیشون مثبته یعنی رضایت بیشتری از بدنشون دارن و تصور می کنن زنانگی شون توی همون یه تار مو و یه ذره دست هم پیدا و تأثیرگذاره و ذره ذره ی بدنشون رو زیبا و ارزشمند میبینن و نسبت به حفظ این زیبایی ها حساسن. از فواید دیگه ی حجاب همینه که میتونه عامل بزرگی برای جلوگیری از بخش عظیمی از اضطراب ها و دغدغه های فکری یه خانوم باشه. چه اهمیتی داره که مردم در موردت چه فکر و قضاوتی می کنن؟ نگاه خدا و نگاه امام زمانت برات ارزشمندتره یا نگاه مردم؟! ارزش تو رو خدا و امامان ما تعریف کردن. ارزش تو رو همسری میدونه که دوست داشتن صادقانه ش پشت حجاب توئه و تو رو فقط به خاطر وجود خودت می خواد و زیبایی هاتو با دیگران به اشتراک نمیذاره و تقسیم نمی کنه. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . نامه ی اجرای حکمش را از خانم هاشمی گرفت. چشمش برقی زد و برای قاضی که چنین حکمی صادر کرده بود دعای خیر کرد و از بچه ها و پرسنل مرکز خداحافظی کرد و با ذوق خودش را به حسام رساند. سر حال بودن و ذوق حوریا، حسام را هم سر ذوق آورد. نزدیک حسام که شد نامه را توی هوا تکان داد و گفت: _ بالاخره تموم شد. خلاص شدم. _ مبارکت باشه عزیزدلم. چقدر خوشحالی تو دختر... _ نمی دونی چقدر انتظار این نامه رو کشیدم. این حکم مثل یه اسارت بود برام. بازم خدا رحمت کنه رفتگان اون قاضی رو که اگه حکمم زندون میشد حتما دق می کردم. _ دیگه بهش فکر نکن. فردا نامه رو باهم می بریم دادگاه و پرونده رو برا همیشه میبندیم. حوریا نفس راحتی کشید و با لبخند عمیقی بیرون را نگاه کرد که حسام گفت: _ نمی خوای شیرینی بهمون بدی؟ _ ای به چشم... شما جون بخواه. بریم جایی که شیرینی هم مهمون من... حسام گفت: _ هر جا من بگم؟ حوریا پلک زد و سری تکان داد و گفت: _ هر جا حسامم بگه. و حسام در کمال شیطنت و ذوق ماشین را به پرواز درآورد. نزدیک محله، حوریا گفت: _ اینجا که کافه و رستوران خیلی معتبری نداره. حسام در سکوت می خندید که سر ماشین به سمت آپارتمان کج شد و حوریا تازه فهمید چه رودستی خورده. خنده اش گرفت و خیره به حسام، از دیدن چهره ی شیطنت آمیز و چشمان براق حسام سیر نمی شد. _ اونجوری نگاهم نکن... خودت گفتی هر جایی که دلم خواست. قهقهه ی مردانه و دلفریبش فضای ماشین را گرفت که ادامه داد: _ دلم آپارتمانمونو خواست، حرفیه؟ حوریا شانه بالا انداخت و بی صدا در ماشین را باز کرد و قبل از حسام به سمت آسانسور رفت. نزدیک شام بود که حاج خانم با حوریا تماس گرفت. حوریا نا نداشت از روی تخت بلند شود. صدای گوشی اش از کیفش که روی مبل وسط هال جا مانده بود، می آمد. دلش می خواست بخوابد اما می دانست کسی جز پدر یا مادرش در این ساعت با او تماس نمی گیرند. نمی خواست نگرانشان کند. رو به حسام سرش را چرخاند و گفت: _ میری کیفمو بیاری؟ حسام با رخوت از تخت جدا شد و کیف را به حوریا رساند. تماس قطع شده بود و حوریا خودش با مادرش تماس گرفت. صدایش را صاف کرد و با مادرش احوالپرسی کرد. _ منتظرتونیم. کی میاید شام بخوریم؟ حسام با اشاره به حوریا فهماند که فعلا همینجا بمانند. حوریا دستپاچه جواب داد: _ شما شام بخورید. ما یه چیزی از بیرون میخوریم. _ باشه عزیزم. فقط وقتی میرید بیرون برق اتاقا رو خاموش کنید اصراف میشه. حوریا لبش را به دندان گزید و با خداحافظی کوتاهی تماس را قطع کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . همه چیز عالی بود. حوریا مثل فرشته ها شده بود و حسام جذابترین داماد شهر. همه ی مهمانها جمع بودند و افشین و النا در همراهی و تدارکات عروسی حسام، سنگ تمام گذاشته بودند. حوریا بین شنل و کلاه بیش از حد جلو کشیده ی آن، داشت از گرما آب می شد که به حسام گفت: _ زودتر مجلسو جدا کن آب پز شدم. حسام خندید و گفت: _ دلم نمیاد تنها بشم ولی چون نمی خوام تموم بشی، چشم... تازه پیدات کردم. مجلس جدا شد و حوریا با برداشتن شنل نفسی کشید و تازه مدل آرایش و مو و لباسش معلوم می شد. طبق دستورات فیلمبردار عمل می کردند و شب عروسی شان به بهترین نحو برگزار و ثبت خاطره شد. حاج رسول و حاج خانم سراسر ذوق بودند و ته دل حسام دلتنگی عمیقی رخنه کرده بود که حضور پدر و مادرش را در این شب بیشتر از هر وقت دیگری تمنا داشت و این خلأ مدام دلش را می شکست. حوریا متوجه بغض حسام شده بود اما نمی خواست با پاپیچ شدن اشک مردش را در بیاورد. حوریا برای بار دوم به حسام بله گفت و مراسمات حلقه و عسل خوری و کادو ها انجام شد. حاج رسول بعنوان کادو برای آنها سفر کربلا ترتیب داده بود که حواله های ثبت نام شان را به آپها داد. _ ان شاءالله هفته ی آینده عازم کربلایید. رییس کاروان دوستمه. نظم سفرشون عالیه و مطمئنم بهتون خوش میگذره. بعد از کارناوال عروسی که عروس و داماد را تا جلوی در آپارتمان همراهی کردند، حوریا دلتنگی اش را در آغوش پدر و مادرش سبک کرد. النا گفت: _ یه قرقره از بالکن وصل کن به حیاط خونه پدرت. این لوس بازیا چیه عروس خانوم؟ کشور غریب که نمیری... از این کوچه به اون کوچه... همه خندیدند و حاج رسول و همسرش سفارش حوریا را به حسام کردند و با بقیه ی مهمانها آنها را تنها گذاشتند و فقط مانده بود افشین و النا که قصد اذیت کردنشان، گل کرده بود. به هر ترتیبی بود آنها را هم رد کردند و باهم به آپارتمانشان رفتند. حسام دست حوریا را گرفت و شنل را در آورد و از او فاصله گرفت و سیر نگاهش کرد. این فرشته ی زیبا با این موهای اغوا کننده و نگاه کهربایی و مشتاق، میان این لباس سفید، تمام و کمال به خودش تعلق داشت‌. حوریا به حسام می بالید. هر رنگ کت و شلواری که می پوشید به او می آمد. چه کت و شلوار سورمه ای نامزدی و چه کت و شلوار نباتی عقدِ مرکز، و حالا با این تیپ زغالی و پیراهن سفید خواستنی ترین مرد دنیا شده بود. هر دو تشنه ی هم بودند. هردو دوست داشتند زندگی ابدی و عاشقانه ای داشته باشند. چه توی ذهنشان گذشت که صدای خنده ی مستانه شان کل آپارتمان را پر کرد. انگار فصل جدید زندگی شان با همین خنده، آغاز شده بود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal