eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . [📖] رمان:《 #توبه_نصوح 》 [ #قسمت_هفتاد_وهشتم ] بعدازنمازصبح، ازشوق دیدارحوریا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] هر دو در سکوت راهی پارکینگ پاساژ شدیم و به سمت ماشینم رفتیم. درب ماشین را باز کرد و دلخور روی صندلی عقب نشست. با این اوضاع نمی توانستم باز هم از او درخواست کنم روی صندلی جلو، کنار دستم بنشیند و رویایم را به حقیقت برساند‌. آرام پشت رل نشستم و گفتم: _ معذرت می خوام. می دونم تند رفتم. بازم میگم، فقط... نمی خوام از دستت بدم. سکوت کرده بود. برگشتم و به چشمان دلخورش که پایین را نگاه می کرد و اخمی نازک میان ابروهایش را گره انداخته بود، نگاه کردم و ناخودآگاه از دیدن این حالتش که مثل دختر بچه ها شده بود، لبخند زدم. _ حوریا... حوریاجانم... من تا به حال از هیچکی اینقدر راحت معذرت خواهی نکردم. اینو گفتم که بدونی خاطرت خیلی برام عزیزه و می خوامت. _ منو سر خیابون مسجد پیاده کنید می خوام یه سر برم باشگاه لباسا رو بذارم اونجا... ضمنا‌... دوست ندارم کسی منو با شما ببینه وقتی هنوز هیچی بینمون نیست. می خواست میخ خواسته اش را محکم بزند. یک چشم گفتم و راهی شدم. _ خب... خانوم. آژانستونیم دیگه... آدرس لطفا. با نگاهی معنادار از آینه به چشمانم خیره شد و کمی از رنگ دلخوری از نگاهش زدوده شد. سر خیابان طبق گفته اش ایستادم. قبل از اینکه برود برای اطمینان گفتم: _ قهری؟ _ مگه بچه م؟ خندیدم و گفتم: _ میشه فراموشش کنی؟ _ فراموش کردم که باهاتون اومدم و سوار ماشینتون شدم. تمام قلبم لبریز شد با تمام احساس و هیجانم گفتم: _ دوست دارم... خیلی... و شاخه گلی که خریده بودم را از روی داشبرد برداشتم و به طرفش گرفتم. سریع گل را گرفت و توی کیفش چپاند و با خداحافظی تندی، از ماشینم دور شد. وسط ختم قرآن بودیم که موبایلم زنگ خورد. بخاطر سکوت مجلس آن را روی ویبره گذاشته بودم. صفحه موبایلم را که نگاه کردم اسم افشین را دیدم. میان پاسخ دادن و ندادن، از سر جایم بلند شدم و به حیاط مسجد آمدم. _ سلام رفیق... صدایش طوری بود که انگار از خواب بلند شده. _ سلام... چیزی شده افشین؟ _ کجایی حسام؟ _ مسجد... با صدایی متغجب و بی جان گفت: _ اذیتم نکن. خونه ای؟ پارتی که نیستی ماه رمضونی؟ _ نه مسجدم. در ضمن پارتی رو شبا میرن نه سر ظهر. باورش نشد و گفت: _ باشه توراست میگی... می تونی بیای بیمارستان؟ تنهام. _ بیمارستان چرا؟ کدوم بیمارستانی؟ _ حالا بیا برات میگم. و اسم بیمارستانی که در آن بستری بود برایم گفت. بدون خداحافظی از حاجی و یا اتمام ختم امروز، خودم را به ماشینم رساندم و به سرعت به سمت بیمارستان راندم. به اورژانس رفتم و افشین را پیدا کردم. با او دست دادم و از حالش پرسیدم. _ امروز رفتم اهداء خون. روزه هم که گرفتم. بی حال شدم. بی احتیاطی کردم. _ خب چه اجباریه؟ میذاشتی بعد ماه رمضان. _ النا خونه نیست منم مرخصی گرفته بودم چند تا کار بانکی داشتم گفتم قبلش برم پایگاه اهداءخون که دیگه به هیچ کاری هم نرسیدم. _ خانومت کجاست؟ _ سه روزه رفتن اردوی تمریناتشون. امروز قراره برگردن. فکر کنم غروب میرسن. سرمم تموم بشه مرخصم. ببخشید می دونم چند وقته نیستم و حالا برا زحمت دادنت خبرت کردم. نخواستم کسی رو نگران کنم فقط دستم روی شماره ی تو رفت. _ این حرفا چیه؟ تو همیشه وبال بودی این یه دفعه هم روش. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_هفتاد_وهشتم _ میشه نری؟ حوریا گردن کج کرد و نگاهی خندان
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . تیم فیلمبرداری که انتخاب کرده بودند، همگی خانم بودند. این باعث می شد حوریا خجالت را کنار بگذارد و راحت، با هر پوششی و با هر ژستی موافقت کند و ثبت خاطره انگیزترین روزهای زندگی شان بدون دغدغه ی محدودیت ها باشد. به کوه های خارج از شهر رفته بودند که فیلم های مختص کلیپ فرمالیته را بگیرند. به خواسته ی حسام همان پیراهن حریر سفید آلبالویی و همان مدل آرایش مو با ریسه های شکوفه ای را انجام داد. حسام می گفت از این به بعد عاشق آلبالو و هر چه مربا و شربت و کمپوت و غذای محصولات آلبالوییست. با هزار شوخی و خنده کارها را انجام دادند و عکس و فیلم تهیه شد و برای آنها روزی فراموش ناشدنی رقم خورد. به آپارتمان بازگشتند و حوریا یک راست به حمام رفت. چیزی به وقت کلاسش نمانده بود. باید زود موهایش را خشک می کرد و به مرکز مروارید می رفت. حسام موهایش را سشوار کشید و خودش حوریا را به مرکز رساند. نیم ساعت دیر کرده بود و از بدقولی اش خجالت زده بود. بعد از توضیح شرایطش برای خانم هاشمی، همراه خانم عزتی به کلاس رفت. انگار بچه ها هم از این انتظار کلافه بودند که چهره های منتظرشان دمق و بی حوصله به نظر می رسید. _ سلام سلام... ببخشید می دونم دیر کردم. نمی خواستم اینجوری بشه. بهار گفت: _ مثلا نبخشیم چیکار می کنی؟ حوریا گفت: _ خب من خلف وعده کردم و این حق الناسه که منتظرتون گذاشتم. باید از دلتون در بیارم. چند نفرشان گفتند اشکالی ندارد و بقیه سکوت کردند. بهار گفت: _ خب از دلمون دربیار. حوریا گفت: _ چیکار کنم که دلتون راضی بشه؟ بهار نیشخندی زد و گفت: _ بیا وسط کلاس قر بده چند نفر خندیدند و بقیه بدون واکنشی به حوریا و خانم عزتی نگاه می کردند که عصبانی بود. حوریا چشمش را بست و نفسی کشید. _ اینکه مقدور نیست. قر دادن هم بمونه برای عروسی و جشن و مهمونی. هرچند فلسفه حرام بودن اونم جداست. خندید و گفت: _ یه چیز دیگه بگید. بهار گفت: _ دعوتمون کن عروسیت. مگه نگفتی نتُرشیدی و داری عروس میشی؟ ثابتش کن. حوریا با دلسوزی به چهره ی پر کینه ی بهار نگاه کرد و گفت: _ خب من دعوتتون هم بکنم شما که نمی تونید بیاید. بهار گردنش را به دوطرف پیچاند و صدای ترق و تروق آن بلند شد. _ اون دیگه به خودمون مربوطه. تو اگه راست میگی دعوتمون کن از دلمون در بیاد. حوریا سکوت کرد و بعد از مدتی گفت: _ بریم سر مبحث بعدی مون. انگار بهار هم کوتاه آمده بود و از اینکه حوریا نمی توانست خواسته اش را برآورده کند، لبخندی پیروزمندانه به لبش نشاند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal