eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.2هزار دنبال‌کننده
21.3هزار عکس
2.2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وچهارم مصمم گفتم: _ تموم سعی ام رو میکنم. بالاخره
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . با تمام عشقی که به قلبم سرازیر شده بود گفتم: _ دوستت دارم حسام. لیوان آب هویج بستنی را همانجا توی هوا نگه داشته بود و انگار انتظار این حرف را از من نداشت. تا به حال به او نگفته بودم چقدر دوستش دارم و چقدر او را می خواهم. خودم هم از اینکه حسم را به او نمی گفتم خسته شده بودم. به طرفم آمد و در سکوت غرق چشمانم شد. نگاهش را از چشم هایم بر نمی داشت و در نهایت لب زد: _ چی گفتی؟ یه بار دیگه بگو؟! لبخندی شرمگین زدم و گفتم: _ خیلی دوستت دارم. چشمش را بست و لبخندی عمیق به لبهایش نشست و دندان هایش نمایان شد. می دانم خیلی منتظر شنیدن این حرفها بود. حسام لیاقتش را ثابت کرده بود و دلم از داشتنش قرص و محکم بود. در تمام این اتفاقات اخیر که متاسفانه مصادف شده بود با مدت نامزدی مان، همپا بودن و درک عمیقش را به من ثابت کرده بود و من چقدر خوشبخت بودم که به عقد کسی چون حسام در می آمدم. از چیزی که می خواستم بگویم مطمئن نبودم اما حالا که تا اینجا آمده بودم چه بهتر که حسام حرف دلم را می فهمید و تصمیم نهایی را به پدر و مادرم واگذار می کردیم. نگاهم را به او دوختم که دوست داشت مرا به آغوش بکشد اما شرایطمان توی مغازه اجازه ی هیچ حرکتی را به او نمی داد. _ یه لحظه میشینی؟ چهارپایه را کنار صندلی من گذاشت ورویش نشست. پا به پا کردم و گفتم: _ یه چیزی هست که مدتیه میخوام بهت بگم اما شرایطش جور نشده بود. حسام مشتاقانه به من خیره بود و آب هویج بستنی اش را ذره ذره می خورد. _ خب... راستش... یه نظری داشتم راجع به... یعنی یه برنامه ای اومده تو ذهنم... چطور بگم؟ حسام کنجکاوتر به سمتم چرخید و لیوان را روی ویترین گذاشت و با نگرانی گفت: _ چیزی شده؟ اتفاقی افتاده که پریشونت کرده؟ _نه... نه... نگران نباش خندیدم و گفتم: _ این مدت خیلی با خودم تمرین کردم که... بتونم در برابرت راحت حرفمو بزنم اما نمی دونم پای عملش که میرسه چرا دست و پامو گم می کنم. حسام خندید و دستم را گرفت و گفت: _ بسکه حسامت لولوئه. _ خدا نکنه... به این خوبی. باز هم چشمش درخشید و فشار کوچکی به دستم داد. نفس عمیقی کشیدم و گفتم: _ حسام جان... از وضعیت بابا که خبر داری. من امیدوارم و به معجزه ی خدا معتقدم. نمی خوام ناشکری کنم اما... منطقی که باشم، بابا روز به روز داره بدتر میشه. امیدوارم در برابر شیمی درمانی تحمل بیاره چون خیلیا بعد تموم شدن شیمی درمانی خوب شدن. بابا خیلی ضعیف شده. نمی دونم میتونه طاقت بیاره یا نه. قطره اشکی از پلکم افتاد که با لبخند آن را پس زدم و گفتم: _ این چیزی که میخوام بگم، دوست ندارم اشک و گریه قاطیش بشه. ازت میخوام... میخوام که با پدر و مادرم حرف بزنی بعد از... یعنی حکم دادگاه که کاملا اجرا شد ... عقد و عروسی رو با هم بگیریم و بریم سر زندگیمون... نفسِ بریده شده ام را بیرون دادم و هیجان زده به حسام خیره شدم که بهت زده به من نگاه می کرد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وپنجم با تمام عشقی که به قلبم سرازیر شده بود گفتم:
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حسام می گوید ) حوریا از من چه می خواست؟ برای یک لحظه تمام مغزم خاموش شد و نتوانستم خواسته اش را توی ذهنم حلاجی کنم. از من می خواست ماه بعد عقد و عروسی را همزمان برگزار کنیم؟ میخواست زودتر زیر یک سقف برویم و من به این زودی خانم خانه ام را به آپارتمانم می بردم؟ با این شرایط حاج رسول اصلا فکرش را نمی کردم حوریا حتی اجازه دهد عقد دائم کنیم چه برسد به عقد و عروسی همزمان...! خودم را جمع کردم. دوست نداشتم او را بابت درخواست شیرینش معذب کنم. _ منظورت اینه که بعد مدت صیغه مون عقد و عروسی رو راه بندازیم؟ فقط چند بار سرش را تکان داد. برق شوق به چشمم افتاد. چه از این بهتر؟ این عین خوشبختی بود برای من که تمنای حوریا و آغاز زندگی جدیدم داشت مرا می سوزاند. _ چی از این بهتر؟ عالی میشه. فقط... مامان و بابات خبر دارن؟ انگار باز هم توی لاک خجالتش رفته بود که باز هم چند بار سر تکان داد و این بار به نشانه ی نه‌... _ خب... به نظرت قبول میکنن؟ آرام صدایش را بیرون داد و گفت: _ فکر نکنم بابام مشکلی داشته باشه ولی مامانم بخاطر خرید جهیزیه و کارای مراسمات ممکنه کمی مخالفت کنه چون توی این شرایط بابا... خب... رسیدگی به همه ی این برنامه ها هم زمان میبره هم هزینه. منم که تنها بچه شون هستم و کلی برام آرزو دارن. نمی دونم چطور میشه راضیش کرد...؟ لبخندی زدم و گفتم: _ اونو بسپر به خودم. فقط بهم بگو حُکمت چند هفته طول میکشه؟ _ خب... هفت روزه. اگه هفته ای دو روز بهم وقت بدن احتمالا سه هفته و نیم، شما فکر کن چهار هفته. _ یعنی دقیقا یک ماه دیگه که همین یک ماه هم از محرمیتمون مونده. باز هم سری تکان داد و در سکوت منتظر جواب من بود. با مهربانی به او گفتم: _ خیلی بهم لطف کردی که این پیشنهادو دادی چون من با دیدن شرایط بابات خیلی نگران بودم که اصلا به زندگی خودمون نتونی فکر کنی و خب، تحت فشار قرارت ندادم و گفتم همین طور پیش بریم ببینیم چی میشه. حوریا آب دهانش را فرو داد و گفت: _ حسام... من... دوست دارم بابام ببینه که میرم سر خونه و زندگیم. دوست دارم خیالش راحت بشه و آرزوی دیدنم توی لباس عروس به دلش نمونه. اتفاقا همین شرایط بابام منو بیشتر به این تصمیم ترغیب کرد. خب تنهایی تو هم خیلی آزارم می داد و وقتی شبا تنها بر می گشتی به آپارتمانت، خیلی عذاب وجدان داشتم. دوست دارم زودتر همه چی سامان بگیره. بوسه ای روی دستش کاشتم و گفتم: _ نگران هیچی نباش. عمر همه مون دست خداست. خدا به پدرت کمک کنه. کسی چه میدونه... شاید اونقدر قوی بود که با این مریضی جنگید و صحیح و سلامت با یه عمر طولانی زندگی کرد و سایه ش رو سرمون بمونه. پاشو... پاشو بریم که خیلی کار داریم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وششم ( حسام می گوید ) حوریا از من چه می خواست؟ برا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . سکوتی بین جمع چهار نفره شان حاکم بود. حسام درخواست حوریا را از جانب خودش مطرح کرد و حوریا هم موافقتش را اعلام کرد. حاج رسول به گفتن «خیره ان شاءالله» اکتفا کرد اما حاج خانم توی خودش رفت و گفت: _ فقط یه ماه فرصت مونده؟ مگه مجبوریم؟! به این فکر نکردین که خرید جهیزیه و خریدای عقد و عروسی و تدارک مراسم و خونه و چیدمان و... چقدر طول میکشه؟ حوریا انتظار این مخالفت را داشت و حسام را آماده کرده بود. هر دو با احترام در برابر دغدغه و نگرانی حاج خانم، پاسخگو شدند. حسام گفت: _ می دونم درخواستمون غیر منتظره بود اما یک ماه هم وقت کمی نیست. کلی کار میشه انجام داد. به امتحانش می ارزه. حاج خانم سعی می کرد لحن دلخورش را کنترل کند. _ می تونید مدت نامزدی و صیغه رو تمدید کنید و با حوصله کاراتونو انجام بدید. ما فقط داریم و یه حوریا... نامزدیش که اونجوری... الانم مراسمات بعدیش... نمیشه که. حسام به آنها حق می داد اما فکر نمی کرد برای نامزدی شان کم گذاشته باشد. سکوت کرد و با کمی دلخوری بدون ادامه ی بحث، سر جایش نشست. حوریا نمی خواست این بحث بین مادرش و حسام فاصله و کدورت بیاندازد. از طرفی هم نمی توانست در حضور پدرش، علت این عجله را حالِ وخیم پدر معرفی کند. حاج رسول با خواسته ی حسام و حوریا دلش راضی بود اما از طرفی به همسرش هم حق می داد که بخواهد برای تنها فرزندشان وقت به خرج دهد و سنگ تمام بگذارد. نگاهی به حسام انداخت و گفت: _ حاج خانوم منظوری نداره. نامزدی شما هیچی کم نداشت. اتفاقا برای دخترمون سنگ تموم گذاشتی و خاطره ی قشنگی براش ساختی. ما خودمون تصمیم گرفتیم کسی رو دعوت نکنیم و دعوتیا رو بذاریم برای مراسمات بعدی تون. وگرنه تو که نگفتی مهمون داشته باشیم یا نه. خودمون خواستم نامزدی خودمونی باشه. حاج خانوم هم تمام نگرانیش اینه که به صورت شایسته ای دخترشو بفرسته خونه ی بخت. وگرنه درسته که دامادمون شدی، اما جای پسر نداشته ی مایی و این مدت کم اذیتت نکردیم. حسام از لاک خودش بیرون آمد و شرمگین از حرف های حاج رسول گفت: _ حاجی خودت میدونی من به شما مدیونم. حال خوش امروزمو به واسطه ی شما دارم. حاج خانوم هم کم مادری در حقم نکردن و درک میکنم نگران و ناراحت بشن. به هر حال این یه پیشنهاد بود. وگرنه صلاح من و حوریا جان دست شما بزرگتراست. شما هم بزرگ حوریایی، هم من. هر چی شما تصمیم بگیرید به دیده ی منت ما هم میگیم چشم. با شنیدن حرف های حسام حاج خانم هم از دلخوری بیرون آمد و تصمیم گیری را موکول کردند به شب که حسام از مغازه باز می گردد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهفتم سکوتی بین جمع چهار نفره شان حاکم بود. حسام د
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی مادرش به اتاقش آمده و پیگیر شده بود چطور به این تصمیم رسیده اید، حوریا کوتاه و مختصر گفته بود نمی خواهد پدرش را آرزو به دل بگذارد و دوست دارد او را توی لباس عروس ببیند. سکوتی بین اعضای خانواده حاج رسول برقرار بود تا اینکه حسام برگشت. شام خورده شد و مشغول نوشیدن چای شدند که حوریا آورده بود. حسام ترجیح داد دیگر بحث را پیش نکشد تا خودشان آن را مطرح کنند، هر چند شعف ظهر که حوریا به او گفته بود دوست دارد هر چه زودتر به خانه ی خودشان بروند، در دلش مثل یک حس سرکوب شده در جوش و خروش بود. حاج رسول چای را مزه مزه کرد و گفت: _ خب... بریم سر اصل مطلب. و خنده ی بی جانی سر داد. همه منتظر بودند حاج رسول حرف بزند. دفترش را از روی میز عسلی برداشت و آن را باز کرد. _ حسام جان... تو که رفتی مغازه من نشستم با دقت کارای قبل از مراسم و کارای تدارکات جشن رو لیست گرفتم که دونه دونه بخونم و درموردش حرف بزنیم. همه علی الخصوص حسام از این برنامه ریزی حاج رسول خوشحال و ذوق زده منتظر بازگویی حاج رسول ماندند. _ خب... اول از همه... مسأله خونه ست. باید بگم که... من با اینکه داماد سر خونه بشی هیچ مشکلی ندارم و دوباره قهقهه زد. حسام هم خندید و گفت: _ حاجی... از شما به ما زیاد رسیده اما... من به حوریا جان هم گفتم هم خونه ی مادربزرگمو دارم هم خونه ی بابامو. همه زیر لب «روحشون شاد» گفتند. _ اما سالهاست از اون دوتا خونه دل کندم و نمی تونم در نبودشون اونجا رو تحمل کنم که جفتشو اجاره دادم. به حوریا جان گفتم هر جا دستور میده بگه که من یه خونه بخرم. حاج رسول میان صحبت اش آمد و گفت: _ خونه خریدن به وقت کافی احتیاج داره. الان چند ماهه که به این آپارتمان اومدی؟ _ حدودا چهار ماهه. _ بسیار خب... قراردادت یکساله س؟ _ نه حاجی... من بعد عید اومدم توی این خونه. صاحبخونه گفت باید تا آخر خرداد سال بعد قرارداد ببندی که اونموقع مشتری بهتری براش پیدا بشه. تقریبا قراردادمون یک سال و سه ماهه ست که چهار ماهش گذشته یازده ماه دیگه دارم. _ خیلی هم عالی... فعلا برید توی آپارتمان خودت تا این مدت باقیمونده بگردید یه خونه مناسب پیدا کنید برای خرید ان شاءالله. فکر بی نظیری بود که به موافقت جمع رسید. بقیه ی کارها هم بازگو شد که با نظر جمع به نتیجه ی مطلوب رسیدند و فقط می ماند بحث خرید جهیزیه که از همه بیشتر حاج خانم را پریشان می کرد. حسام با تردید گفت: _ یه چیزی میگم، خواهش میکنم ناراحت نشید. روزی که من با سند دارایی هام اومدم دیدنتون و حوریا جان ناراحت شد که من دارم مال و اموالمو به رخ میکشم، مناعت طبع و عزت نفستون بهم ثابت شده، پس خواهش میکنم از این حرفی که میزنم برداشت بدی نکنید. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهشتم حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام رو به حاج خانم گفت: _ مادر... خدا میدونه اندازه مادر خودم براتون احترام قائلم. میفهمم می خواید حوریا جان سربلند باشه و خیالتون از بابتش راحت باشه. من الانم توی آپارتمانم به هیچ وسیله ای احتیاج ندارم. چند ساله دارم تنها زندگی می کنم و همیشه لوازم و مایحتاجمو از جاهای مرغوبی تهیه کردم و مدرن زندگی کردم. حوریا جان آپارتمانمو دیده. میدونه منظورم چیه. به غیر از چند تا وسیله ی جزئی، به هیچ وسیله ای احتیاج نیست. حاج خانم خودش را جا به جا کرد و گفت: _ نمیشه دخترمو بدون جهاز بفرستم خونه ی بخت. حسام لبخندی زد و گفت: _ بدون جهاز نفرستید. فقط یه زحمت بکشید تشریف بیارید آپارتمانم همه رو وارسی کنید، هر کدوم احتیاج به معاوضه داشت جایگزین می کنیم و هر چی لازم بود و من نداشتم لیست بگیرید و فقط اونا رو بخرید. من درک میکنم که این مراسم یهویی تحت شرایطی که الان درگیرش هستیم هزینه زیادی می طلبه چون در حال درمان حاج رسول هم هستید. حاج رسول با طمأنینه گفت: _ نگران چیزی نباش حسام جان. برای حوریا همیشه پس انداز داشتم که توی همچین شرایطی لنگ نمونم. حسام به سمت حاج رسول چرخید و گفت: _ مطمئنم همینطوره که می فرمایید. اصلا غیر از این بود تعجب می کردم. با این همه درایت و آینده نگری و برنامه ریزی، قطعا همین کار رو انجام دادید. اما حاجی... به خدا که اصرافه. بعضی وسایلم انقدر مرغوبن و تمیز نگهشون داشتم که حتی با این مرغوبیت توی بازار دیگه پیدا نمیشه. ضمنا... من که خانوادم نیستن بخوان ببینن عروسشون چی داره چی نداره. این جهیزیه های مجلل فقط برا چشم مردمه وگرنه خیلی از مواردی که تهیه می کنن اصلا براشون کاربرد نداره. شما یه روز همراه خانواده قدم رنجه کنید و بیاید خودتون از نزدیک ببینید. اینجوری هم من شرمندتون نمیشم بابت خرید کل جهیزیه هم خرید موارد کمتر، وقت و هزینه ی کمتری صرف میشه و وسایل مرغوب منم همچنان قابل استفاده می مونن. حاج خانم گفت: _ فامیل خودمون که میان جهیزیه رو ببینن چی؟ حسام گفت: _ قرار نیست کسی بفهمه نصف جهیزیه مال منه. سخت نگیر مادر. شما خیلی فهمیده تر هستید که حرف مردم براتون مهم باشه. مطمئنم جهیزیه ی حوریا جان از تموم دخترای فامیل بهتر و مرغوبتر و شیک تر میشه. من حوریا رو با همین یه دست لباس تنش قبول دارم و هیچی جز عشق و زندگی ازش نمیخوام. حوریا با حرف های حسام سرخ شده بود و علی رغم اینکه دلش غنج می رفت، سرخی خجالت تمام صورتش را احاطه کرده بود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ونهم حسام رو به حاج خانم گفت: _ مادر... خدا میدونه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام آپارتمانش را برق انداخته بود و منتظر حوریا و خانواده اش بود که به خانه اش بیایند. میوه و شیرینی و تنقلاتی که خریده بود، روی میز چید و با پوشیدن لباسی آراسته خودش را توی آینه دید می زد که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. مثل دختری که خاستگارش بیاید هول کرده بود و برای آخرین بار توی خانه نگاهش را چرخاند و در را باز کرد. انگار نه انگار که هر روز ناهار و شامش را با آنها بود. محجوب و خجالتی تعارفشان کرد که بنشینند. سینی لیوان های شربت را آورد و روی میز گذاشت. خوش و بش معمول و هر روزه رد و بدل شد و مأخوذ به حیا تلویزیون را روشن کرد و با حاج رسول گرم صحبت شد. حوریا بلند شد و مادرش را به تک تک اتاقها و آشپزخانه برد که وسایل را چک کند. حق با حسام بود. هم سلیقه اش در خرید وسایل خوب بود هم وسایل هنوز برق و درخشندگی نو بودن را داشتند. لوازم برقی آشپزخانه، فرش و تلویزیون مشکلی نداشتند. فقط می ماند تعویض مبلمان و خرید سرویس خواب و وسایل جزئی غذاخوری و چیدمان دو اتاق. حسام از حوریا خواهش کرد غذا درست کند و آنها برای شام بمانند. از فردا طبق برنامه ریزی حاج رسول باید به کارها می رسیدند و وقت را هدر نمی دادند. اولین کار هم نظافت منزل حسام و فروش لوازمی بود که باید تعویض می شدند. حوریا مشغول پخت قیمه بادمجان بود که صدای قهقهه ی خنده ی حاج رسول و حسام توجهش را جلب کرد. از آشپزخانه سرک کشید. از دیدن رابطه ی پدر و پسری که بین حسام و پدرش ایجاد شده بود راضی بود و به حال خوبشان لبخند زد. تمام سعی اش را کرد که بهترین قیمه بادمجان عمرش را درست کند. سفره را به کمک حسام پهن کرد و با دقت غذا و سالاد و نوشیدنی را به همراه وسایل غذا خوری روی سفره چید. حال عجیبی داشت. انگار واقعا پدر و مادرش مهمان خانه اش بودند. دلش غنج می رفت. نه می توانست تعارفشان کند نه اینکه بی تفاوت باشد. حس دوگانه ی جذابی بود که هم خودش را صاحبخانه و میزبان فرض می کرد و هم مهمان. حسام رو به حوریا گفت: _ خودت برای پدر و مادرت غذا بکش و تعارفشون کن. من حواسم پرت بشقابمه و هول غذایی ام که شما پختی خانوم. خودت که این وجه اخلاقمو میدونی. هیجان زده م. یادم میره تعارف کنم. خودت حواست باشه دیگه... و خندید و مشغول غذایش شد. انگار حرف دل حوریا را زده بود که از این حس دو گانه خلاصش کند و به او اجازه ی میزبانی می داد و با ذوق حسام را نگاه می کرد که دیس پلو را خالی کرد و با ولع از غذا می خورد. حاج رسول با خنده گفت: _ حسام جان عجله نکن، خفه نشی یه وقت. لیوان نوشابه را دستش داد و گفت: _ اینجوری پیش بری سر ماه نکشیده از این در تو نمیای. و قهقهه زد. حسام خندید و لپ های بادکرده اش که سبک شد گفت: _ تقصیر دخترتونه که انقدر دست پختش معرکه س... و رو به حاج خانم گفت: _ همیشه گفتن مادرو ببین دخترو بگیر... بی راه نگفتن. دست پرورده ی ایشونن. و با این حرف حسام، هم حوریا و هم حاج خانم لبخند زدند. همه به این حال خوب احتیاج داشتند و هر کس در ذهنش مشغول یک خیالپردازی و دلخوشی بود و حسام این حال و هوای خانه اش را دوست داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ‍ خدایا 🙏 در آستانه حلول ماه مبارک رمضان🌙 برایمان بنویس :✍ ، و از همــه گناهـــان ونیــکیِ و 🍃 یَـارَبْ 🍃 اگرمرگ مان دراین ماه فرارسید ماراشامل رحمت هایت بگردان🙏🏻 و اگر بعد از آن زنــــــده ماندیم مارا دائم درراه راست قــــرار بده🙏🏻 و هر لحظــه ذکـــرما برای ♥️ تا دوباره متــولد بشویم { آمیـــن } . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت حسام آپارتمانش را برق انداخته بود و منتظر حوریا و خا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) قرار بود با مادرم به خرید جهیزیه برویم. دو روز بود که کل بازار را زیر پا گذاشته بودیم که برای خرید لوازم آشپزخانه به انتخاب مشترکی رسیدیم و قرار بود امروز برویم برای خرید که از مرکز مروارید تماس گرفتند و گفتند برای برگزاری اولین جلسه به آنجا بروم. برنامه ام با مادر به هم خورده بود و از طرفی استرس رویارویی با آن بچه ها و جمع بندی مبحثی که قرار بود برایشان بازگو کنم، تمام روح و روانم را به هم ریخته بود. توی اتاقم در را بسته بودم و به تمام نوشته ها و کلیپ ها و تحقیقاتم در مورد مبحث حجاب سرک می کشیدم که بتوانم برای شروع تکه های جالب توجهی را انتخاب کنم. اگر از جلسه ی اول موفق باشم و بتوانم آنها را جذب کنم تا جلسه ی آخر، هم تشنه تر می شدند و هم با مشکلی مواجه نمی شدم. تقه ای درِ اتاقم خورد. با گفتن «بفرمایید» در باز شد و قامت خسته ی حسام با لبخندی که همیشه داشت نمایان شد. بلند شدم و به سمتش رفتم. _ سلام... کی اومدی؟ به داخل اتاق آمد و در را بست. آغوشش را باز کرد و من از خدا خواسته خودم را به او رساندم. _ سلام عزیزدلم. الان اومدم. _ پس چرا متوجه اومدنت نشدم؟ حسام مرا از خودش جدا کرد و گفت: _ بس که غرق کارات بودی. توی حیاط از پنجره نگاهت کردم اما متوجه نشدی. تازه یادم افتاد مشغول چه بودم. ابرویم هلال شد و گفتم: _ وااااای حسام... خانوم هاشمی تماس گرفت و گفت ساعت چهار مرکز باشم. اولین جلسه امروزه. حسام روی تختم دراز کشید و کمی خودش را کش آورد و گفت: _ خب این که ناراحتی نداره. باید خوشحال هم باشی که برات وقت خالی کردن. اینجوری زود از این مسئولیت خلاص میشی و پرونده ت بسته میشه. لبه ی تخت نشستم و حسام به سمت من چرخید. سرم را پایین انداختم و گفتم: _ هر وقت اسم حکم و پرونده میاد دلم یه جوری میشه. دستش را دراز کرد، موهایم را پشت گوشم زد و گفت: _ قربون دلت بشم من... تو بهش بعنوان حکم نگاه نکن. منم دیگه از این کلمه ها استفاده نمی کنم. لبخندی زدم و گفتم: _ امروز قرار بود با مامان بریم خرید. همه ی برنامه مون بهم ریخت. _ چرا به هم ریخت؟ تو که باید ساعت چهار عصر اونجا باشی، قطعا تا ساعت شش بر می گردی. الانم که تابستونه و حتی ساعت شش هم هوا گرمه و مغازه ها دیر باز میشن. خودم مادر رو میارم و میایم دم مرکز دنبال تو... خودم میرسونمتون. دیگه چی؟ دستم را توی موهایش فرو بردم و او را نوازش کردم. _ دیگه... استرس. نگرانم نتونم جذبشون کنم و کنترل کلاس از دستم در بره. مخصوصا با هشداری که خانوم هاشمی درمورد رفتار این بچه ها بهم داد. نیم خیز شد و متمایل به من نشست. _ اینم نگرانی نداره. دفعه اولت نیست با بچه ها سر و کار داری... خندید و ادامه داد: _ ضمنا جنابعالی منِ ارازل رو اینجوری جذب و شیفته کردی مطمئنم از پس چهار تا بچه دبیرستانی به خوبی بر میای و عاشقت میشن. معترضانه به او اخم کردم و گفتم: _ حق نداری به خودت توهین کنی. بینی ام را کشید و گفت: _ اگه ارازل نبودم پس چی بودم؟ از لبه ی تخت بلند شدم و دستش را گرفتم و او را هم بلند کردم. حلقه ی دستش دور کمرم نشست. گفتم: _ سردرگم بودی... راه گم کرده بودی وگرنه تو کجا و دور از جونت ارازل کجا... دیگه این حرفو نزنی. پیشانی ام را بوسید و با هم از اتاق برای صرف ناهار بیرون رفتیم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_ویکم ( حوریا می گوید ) قرار بود با مادرم به خرید جهی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . وارد مرکز شدم. پیرمرد نگهبان این بار مرا می شناخت، بدون معطلی در را برایم باز کرد. خودم را به اتاق مدیریت رساندم و با خانم هاشمی و چند نفر از همکارانش احوالپرسی کردم. خانم هاشمی یکی از همکارانش را پیش کشید و گفت: _ ایشون خانوم عزتی هستن که دفعه ی قبل ذکر خیرشون بود. دوباره حالش را پرسیدم و خودم را معرفی کردم. خانم عزتی گفت: _ این بچه ها فقط یکی دو جلسه ی اول بد قلق هستن. دفعات بعدی خودشون منتظر مربی میمونن. شما هم اگه برخوردی دیدی یا حرفی شنیدی نگران نباش. جلسات اول میخوان قلدربازی دربیارن و بگن ما هم کسی هستیم. خب... اینجوری یاد گرفتن یه خودی نشون بدن. فقط به لبخندی اکتفا کردم و همراه او به سمت انتهای راهرو رفتم. قبل از ورود به کلاس آرام پچ زد ( هواتو دارم ) تمام این حرفها بیشتر نگرانم می کرد و هنوز بچه ها را ندیده، ذهنم از آنها غول های بی شاخ و دم می ساخت. در کلاس را باز کرد و ابتدا خودش و بعد هم من وارد کلاس شدیم. یک لحظه تمام وجودم را اضطراب گرفت و چشمم سیاهی رفت. در دلم چند صلوات فرستادم و تا زمانی که خانم عزتی مرا به آن چهره های تُخس و نگاه های تمسخرآمیز و بی محل معرفی کرد، آرامشم را به دست آوردم. خانم مراقبی که تا آن زمان در کلاس بود، برای استراحت به دفتر مرکز رفت و خانم عزتی جایش را گرفت. بسم الله گفتم و نگاهی اجمالی به تک تکشان انداختم. _ سلام... حوریا هستم. میمنت. یکی از آنها نگاهی به بقیه انداخت و با پوزخند گفت: _ چه اسم جِلفی... و همه خندیدند که درمیان خنده شان یکی دیگر گفت: _ نه بابا جلف کجا بود... از این اسمای حاج خانومی و جلسه مذهبیه... و دوباره کلاس روی هوا رفت. سعی کردم خودم را نبازم و خانم عزتی هم سکوت کرده بود و می خواست سطح کلاس داری مرا بسنجد که دستش بیاید چه جاهایی باید برای مدیریتشان به دادم برسد. خندیدم و چادر را از سرم برداشتم و با دقت و آرامش و سکوت شروع کردم به تا زدن آن... _ خاکی نشه حاج خانوم... لبخندی زدم و گفتم: _ آفرین... خوب متوجه شدی... بخاطر اینکه کثیف و خاکی نشه و از خوش تیپیم کم نشه دارم تاش میزنم که برش دارم. و بعد چادر تا زده را توی پلاستیک گذاشتم. صدای شیطنت آمیزی از ته کلاس آمد... _ نامحرم نبیندتون حاج خانوم. دوباره صدای قهقهه کل کلاس را گرفت. من هم با آنها همراه شدم و طوری وانمود کردم که انگار حرف با مزه ای زده. _ ممنون که به فکر حجاب منی... نگران نباش اینجا همه محرمیم و آقای نامحرمی بینمون نیست. همه با هم خواهریم... نفر اولی که روی صندلی اش پهن شده بود گفت: _ ولی ما خواهر نمی خوایم... من هم به چشمش زُل زدم و گفتم: _ ولی من خیلی دلم خواهر میخواد... مخصوصا خواهرای شیطونی مثل شما رو... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_ودوم وارد مرکز شدم. پیرمرد نگهبان این بار مرا می شنا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . پایین کلاس ایستادم و گفتم: _ خیلی خب... حالا که به مبحث حجاب و محرم٫نامحرم و پوشش علاقه دارید، موضوع کلاسمونو فلسفه ی حجاب میذاریم. یکی دیگر از آنها رو ترش کرد و گفت: _ خدا وکیلی حجاب هم فلسفه داره؟! ولمون کن حضرت عباسی... با حرف او بقیه هم شیر شدند و هر کس نظرش را ابراز می کرد و اعتراض بود پشت اعتراض... و من همین را می خواستم که کلاس را به چالش بکشم. خانم عزتی چند بار روی میز زد، نظم را برگرداند که با اشاره ی من مواجه شد و دوباره سکوت کرد. رو به آنها گفتم: _ اینجوری که نمیشه. با این همهمه هیچکس حرف اونیکی رو نمی فهمه. بیاید نوبتی حرف بزنیم و نظراتمونو بگیم. شاید شما منو متقاعد کردید. شایدم من شما رو... _ حاج خانوم... شما عین کلاغ سیاه میای و میری... دلت نمیخواد کفتر باشی؟ همه خندیدند. من هم... _ حوری جون... حوری ها که چادر ندارن، سیاه نیستن. سفیدن با دو تا بال قشنگ... و چند بار دست هایش را باز کرد و ادای بال زدن در آورد. _ میمنت جون... بسیار مشعوف و میمون می شدیم اگه چهار تار موهاتو گلابتونی می نداختی بیرون و یه رنگ شاد میپوشیدی. بابا دلمون پوسید. و از ته کلاس یکی گفت: _ میمون خودتی نفله... از خودت مایه بذار. و جواب شنید: _ باشه پیشی ملوسه. ما میمون تو گربه، بی صفت خانوم. دستم را بالا گرفتم و گفتم: _ توی کلاسمون توهین قدغنه. اگه بشنوم تنبیه میکنم. همان دختر که روی صندلی ولو شده بود گفت: _ مثلا چیکار می کنی؟ یه لنگه پا نگهمون میداری؟ و دوباره کلاس روی هوا رفت. یک تای ابرویم را بالا بردم و با حالتی مصنوعی گفتم: _ خیر... برنامه ی دیگه ای دارم. پس از این به بعد توهین ممنوع. و خودم هم نمی دانستم برنامه ی تنبیهی ام چه خواهد بود و از خدا می خواستم این بحث را کش ندهند. _ شما زیر چادر، سیستم خنک کننده هم داری؟ بالاخره تابستونه، پنکه ای، کولری... همه خندیدند. با خنده گفتم: _ فکر می کردم فقط پسرا از این متلکا بندازن... شما دیگه چرا... بی انصاف منم که دخترم مثل خودتون. و دوباره خندیدم. یکی گفت: _ دیگه چی میشنوی؟ ارتباط برقرار شده بود. باد به غبغب انداختم و گفتم: _ خیلی چیزا... خانوم... همه شهرنشین شدن شما چرا چادرنشینی؟ خانوم... شما سوالات شرعی هم جواب میدین؟ دبیرستانی که بودم یه آقا پسری گفت بمیرم برات، همه موهاشونو فشن می کنن تو ناچارا ابروهاتو فشن کردی... خب من اونموقع همسن شما بودم و هنوز ابروهامو مرتب نکرده بودم و اینجاهاش سیخ سیخی بود و اشاره ای به ابتدای ابرویم کردم. همه از خنده دل درد گرفته بودند که دختر ولو شده روی صندلی گفت: _ میگم... شما کچلی؟ نگاهی به او انداختم و گفتم: _ اگه یه آقا پسر بودی میذاشتم تو کف این سوال و متلک بمونی چون اسلام دست و پامو بسته بود. و رو به خانم عزتی گفتم: _ بی زحمت پرده رو می کشید؟ خانم عزتی متعجب پرده را کشید و من شال را آرام از سرم برداشتم و گیره را از موهایم باز کردم و سرم را تکان دادم و گفتم: _ نه... نیستم. خیلی هم خوشگلی و سلامت موهام برام مهمه. کلاس به سکوت کشیده شده بود و همه مثل ندیده ها به من خیره شده بودند. انگار انتظار چنین حرکتی را از من نداشتند. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وسوم پایین کلاس ایستادم و گفتم: _ خیلی خب... حالا که
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . آرام موهایم را جمع کردم و مثل اول شال را مرتب روی سرم تنظیم کردم و گفتم: _ خب... اگه متلکا و خوشمزه بازیاتون تموم شده که... دختر ولو شده گفت: _ حجاب زوره... اجباره... نمی دونم این شال و روسری رو کی اختراع کرد که خفه ش کنم. با نگاهی مهربان گفتم: _ بیاید درمورد حجاب اجباری صحبت کنیم. موافقید؟ با سکوت آنها که مواجه شدم ادامه دادم: _ اول باید بدونیم که حجاب یکی از توصیه ها و ملزومات دین اسلامه. صدایی از ته کلاس گفت: _ مگه ترکیه و امارات و عربستان و عراق، مسلمون نیستن؟ چرا اونا حجابو اختیاری کردن؟ _ خب این بر می گرده به سیاست حاکمیتشون. هر کشوری حاکمیت و قوانین خاص خودشو داره. _ ما مسلمون نباشیم تکلیفمون چیه؟ بابا ول کنید این سخت گیریا رو... _ بهم بگید که پیرو چه دینی هستید؟ اگه اسلام رو قبول دارید که بحث روشنه. باید اسلام رو تمام و کمال قبول داشته باشید. _ توی قرآن هم نوشته لا اکراه فی الدین... نگاهی به دختری انداختم که کنار پنجره نشسته بود و این اولین جمله بود که از او می شنیدم. _ بله... این جمله ای که گفتی دقیقا بخشی از آیه ی دوم آیة الکرسیه، احسنت. درسته که گفته شده لا اکراه فی الدین... هیچ اجباری در پذیرش دین نیست. اما اینم گفته که وقتی پیرو یه دین هستی که یه دین کامل تری بعد از اون دین میاد، تو ای بنده ی خدا موظفی که کاملترین دین رو انتخاب کنی و اسلام آخرین و کاملترین دین خداست. حالا... گفتیم که لا اکراه فی الدین... اما عزیز دلم همونطور که مثل خیلی از خانوما که دلت میخواد از قوانین دینت شونه خالی کنی، بهتره بدونی در کنار این یه جمله ی مقدس، ۱۲ آیه ی شریفه وجود داره که درمورد لزوم و واجب بودن حجاب گفته شده. پس شد ۱۲ به ۱ ... عقلت چی حکم می کنه؟ کدومش بیشتره؟ جوابشو به عقل خودت واگذار میکنم. سکوت کرده بودند. لازم بود کمی از آنها تعریف کنم. _ خیلی عالیه که تحقیق کردین، حتی در حد همون لا اکراه فی الدین... اما کاش آویزه گوشمون کنیم که تحقیقاتمون جامع باشه و یه چیز تکراری لقلقه ی زبونمون نشه فقط برای رفع مسئوایت. _ اگه کسی مسلمون نباشه چی؟ _ سوال خوبی بود. ادیان دیگه هم از قدیم الایام خانوماشون با حجاب بودن. حتی کشورای اروپایی و آمریکایی هرگز به این برهنگی الانشون نبودن. راه دوری نمیرم. حتما همه تون سریالای خارجی رو که برای شصت هفتاد سال پیش بوده رو دیدین. لباسای چند لایه و آستینای پفی و بلند و کلاهی که سرشون میذاشتن. این برهنگی تازه بهشون تزریق شده... حالا... مسیحی، یهودی، بودایی، هر دینی که داشته باشیم... دختر ولو شده که بچه ها بهار صدایش می زدند، حرفم را قطع کرد و گفت: _ من پیرو هیچ دینی نیستم. دلسوزانه و متعجب به او نگاه کردم و گفتم: _ به فرض که لائیک... اصلا هر چی... الان توی یه کشوری داریم زندگی می کنیم به اسم ایران که یکی از قوانین رسمیش حفظ حجابه... اصلا دیگه بحثی نمی مونه. قانونه و همه موظف هستن پیروی کنند. تازه با این حجم از بد حجابی و لباسای ناجور و شال و روسریای شل و افتاده خیلی دارن آسون میگیرن که هیچی نمیگن. _ آخه حجابم شد قانون؟ _ بالاخره هر جایی یه قوانینی داره دیگه. ماها که شهروند یه جایی هستیم موظفیم قوانین اون مکان رو رعایت کنیم. پس جای بحثی نیست. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_وچهارم آرام موهایم را جمع کردم و مثل اول شال را مرتب
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . دختر پای پنجره گفت: _ حجاب خیلی سخته. اینو فقط من نمیگم ها... نظر بقیه خانوما هم همینه. چرا باید با حجاب داشتن خودمونو اذیت کنیم؟ _ بذار سوالتو با سوال جواب بدم. تا حالا دندونپزشکی رفتی؟ دیدی سوزنو می زنن به لثه مون و دندون رو با مته سوراخش می کنن؟! از شدت ترس و وحشت دسته های صندلی رو محکم می گیریم. آخر کار هم که دکتر کارشو انجام میده، یه مشت پنبه می چپونه توی دهنمون. حالا با این همه شکنجه ای که شدیم میگیم آقای دکتر، جلسه ی بعدی رو چه وقتی بیام؟! چرا نمی زنیم توی گوش دکتر؟ چرا فحشش نمی دیم؟ بهار گفت: _ چون توهین قدغنه... بچه ها خندیدند و من هم با خنده گفتم: _ آفرین... مباحثو داری خوب یاد میگیری... و بعد با نفس عمیقی گفتم: _ چون ظاهر این کار درد و آزار و سختیه اما باطنش درمان ماست و به نفع و سود ما هست. « وَ عَسیٰ أَنْ تَکْرَهوا شَیْئاً وَ هُوَ خَیْرٌ لَکُمْ » و چه بسا چیزی را خوش نداشته باشید و در آن خیر شما باشد. ( بقره ۲۱۶ ) کلاس به شکل عجیبی ساکت شده بود و توجه بچه ها کاملا به حرف های من بود تا اینکه یکی گفت: _ شاید یکی دلش نخواد چادر سر کنه... _ منظور از حجاب چادر نیست. منظور پوشش کامله. توی اسلام هیچ روایتی نداریم که بگه حجاب چادره اما... روایت داریم که میگه چادر حجاب برتره. شما می تونید چادر نداشته باشید اما حجاب کامل داشته باشید یا برعکس، می تونید چادری باشید اما حجابتون ناقص باشه... _ یعنی چی؟ من که گیج شدم. _ خب خیلیا چادر ندارن اما انقدر قشنگ و معقولانه لباس می پوشن که هم حفظ حجاب باشه هم آراسته و شیک باشن هم با تیپ و رفتارشون جلب توجه نکنن اما خانومای چادری هم داریم که چادر پوشیده اما با آرایش غلیظ و رفتار زننده و لباس ناجوری که زیر چادر میپوشه که وقتی چادرش کنار میره باعث خجالت آدم میشه، کلی جلب توجه می کنه. اینجور حجابی اصلا به درد نمیخوره. اینجور خانومایی حرمت و حیثیت بقیه ی خانومای چادری رو به خطر می ندازن و زیر سوال میبرن. چادر ارثیه ی حضرت زهراست. به حرمت حضرت زهرا، هر کسی که این تاج بندگی رو انتخاب می کنه باید آداب حفظ و رعایت شئوناتش رو هم بلد باشه و درست حفظش کنه. کسی که انتخابش می کنه باید با خودش به توافق رسیده باشه که حفظش کنه و برای تفریح و امتحان اونو نپوشه که یه ماه بپوشه یه ماه نپوشه. یه جاهایی بپوشه یه جاهایی نپوشه. به قول پدرم... یا رومی روم، یا زنگی زنگ... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal