eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.7هزار دنبال‌کننده
20.7هزار عکس
2هزار ویدیو
86 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
•[🎨]• •[ 🎈]• 💚سالِ تحویلِ ما لحظه‌ی سبز شیدایی 💛هم دعا می‌کنم هم حدس می‌زنم اینجایی •[📱]• بفرمایید خوشگلاسیون موبایل👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal •[🎨]•
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . 📝به جای بهانه‌گیری با همسرتون صحبت کنید. برای عنوان کردن شکایاتتون زمان مناسبی رو انتخاب کنید. 📝 سر سفره غذا، هنگام مهمونی رفتن و یا موقع دیدن تلویزیون فرصت خوبی برای طرح شکایات نیست. 📝 به همسرتون فرصت استراحت و آرامش بدین و بعدش به طرح دلگیری‌ها و شکایت‌ها بپردازید. #پ.ن:همسر‌بهانه‌گیر‌نباشید.😉 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_وهشتم حوریا هم دیگر پاپیچ مادرش نشده بود. فقط وقتی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام رو به حاج خانم گفت: _ مادر... خدا میدونه اندازه مادر خودم براتون احترام قائلم. میفهمم می خواید حوریا جان سربلند باشه و خیالتون از بابتش راحت باشه. من الانم توی آپارتمانم به هیچ وسیله ای احتیاج ندارم. چند ساله دارم تنها زندگی می کنم و همیشه لوازم و مایحتاجمو از جاهای مرغوبی تهیه کردم و مدرن زندگی کردم. حوریا جان آپارتمانمو دیده. میدونه منظورم چیه. به غیر از چند تا وسیله ی جزئی، به هیچ وسیله ای احتیاج نیست. حاج خانم خودش را جا به جا کرد و گفت: _ نمیشه دخترمو بدون جهاز بفرستم خونه ی بخت. حسام لبخندی زد و گفت: _ بدون جهاز نفرستید. فقط یه زحمت بکشید تشریف بیارید آپارتمانم همه رو وارسی کنید، هر کدوم احتیاج به معاوضه داشت جایگزین می کنیم و هر چی لازم بود و من نداشتم لیست بگیرید و فقط اونا رو بخرید. من درک میکنم که این مراسم یهویی تحت شرایطی که الان درگیرش هستیم هزینه زیادی می طلبه چون در حال درمان حاج رسول هم هستید. حاج رسول با طمأنینه گفت: _ نگران چیزی نباش حسام جان. برای حوریا همیشه پس انداز داشتم که توی همچین شرایطی لنگ نمونم. حسام به سمت حاج رسول چرخید و گفت: _ مطمئنم همینطوره که می فرمایید. اصلا غیر از این بود تعجب می کردم. با این همه درایت و آینده نگری و برنامه ریزی، قطعا همین کار رو انجام دادید. اما حاجی... به خدا که اصرافه. بعضی وسایلم انقدر مرغوبن و تمیز نگهشون داشتم که حتی با این مرغوبیت توی بازار دیگه پیدا نمیشه. ضمنا... من که خانوادم نیستن بخوان ببینن عروسشون چی داره چی نداره. این جهیزیه های مجلل فقط برا چشم مردمه وگرنه خیلی از مواردی که تهیه می کنن اصلا براشون کاربرد نداره. شما یه روز همراه خانواده قدم رنجه کنید و بیاید خودتون از نزدیک ببینید. اینجوری هم من شرمندتون نمیشم بابت خرید کل جهیزیه هم خرید موارد کمتر، وقت و هزینه ی کمتری صرف میشه و وسایل مرغوب منم همچنان قابل استفاده می مونن. حاج خانم گفت: _ فامیل خودمون که میان جهیزیه رو ببینن چی؟ حسام گفت: _ قرار نیست کسی بفهمه نصف جهیزیه مال منه. سخت نگیر مادر. شما خیلی فهمیده تر هستید که حرف مردم براتون مهم باشه. مطمئنم جهیزیه ی حوریا جان از تموم دخترای فامیل بهتر و مرغوبتر و شیک تر میشه. من حوریا رو با همین یه دست لباس تنش قبول دارم و هیچی جز عشق و زندگی ازش نمیخوام. حوریا با حرف های حسام سرخ شده بود و علی رغم اینکه دلش غنج می رفت، سرخی خجالت تمام صورتش را احاطه کرده بود. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_پنجاه_ونهم حسام رو به حاج خانم گفت: _ مادر... خدا میدونه
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . حسام آپارتمانش را برق انداخته بود و منتظر حوریا و خانواده اش بود که به خانه اش بیایند. میوه و شیرینی و تنقلاتی که خریده بود، روی میز چید و با پوشیدن لباسی آراسته خودش را توی آینه دید می زد که زنگ آپارتمان به صدا درآمد. مثل دختری که خاستگارش بیاید هول کرده بود و برای آخرین بار توی خانه نگاهش را چرخاند و در را باز کرد. انگار نه انگار که هر روز ناهار و شامش را با آنها بود. محجوب و خجالتی تعارفشان کرد که بنشینند. سینی لیوان های شربت را آورد و روی میز گذاشت. خوش و بش معمول و هر روزه رد و بدل شد و مأخوذ به حیا تلویزیون را روشن کرد و با حاج رسول گرم صحبت شد. حوریا بلند شد و مادرش را به تک تک اتاقها و آشپزخانه برد که وسایل را چک کند. حق با حسام بود. هم سلیقه اش در خرید وسایل خوب بود هم وسایل هنوز برق و درخشندگی نو بودن را داشتند. لوازم برقی آشپزخانه، فرش و تلویزیون مشکلی نداشتند. فقط می ماند تعویض مبلمان و خرید سرویس خواب و وسایل جزئی غذاخوری و چیدمان دو اتاق. حسام از حوریا خواهش کرد غذا درست کند و آنها برای شام بمانند. از فردا طبق برنامه ریزی حاج رسول باید به کارها می رسیدند و وقت را هدر نمی دادند. اولین کار هم نظافت منزل حسام و فروش لوازمی بود که باید تعویض می شدند. حوریا مشغول پخت قیمه بادمجان بود که صدای قهقهه ی خنده ی حاج رسول و حسام توجهش را جلب کرد. از آشپزخانه سرک کشید. از دیدن رابطه ی پدر و پسری که بین حسام و پدرش ایجاد شده بود راضی بود و به حال خوبشان لبخند زد. تمام سعی اش را کرد که بهترین قیمه بادمجان عمرش را درست کند. سفره را به کمک حسام پهن کرد و با دقت غذا و سالاد و نوشیدنی را به همراه وسایل غذا خوری روی سفره چید. حال عجیبی داشت. انگار واقعا پدر و مادرش مهمان خانه اش بودند. دلش غنج می رفت. نه می توانست تعارفشان کند نه اینکه بی تفاوت باشد. حس دوگانه ی جذابی بود که هم خودش را صاحبخانه و میزبان فرض می کرد و هم مهمان. حسام رو به حوریا گفت: _ خودت برای پدر و مادرت غذا بکش و تعارفشون کن. من حواسم پرت بشقابمه و هول غذایی ام که شما پختی خانوم. خودت که این وجه اخلاقمو میدونی. هیجان زده م. یادم میره تعارف کنم. خودت حواست باشه دیگه... و خندید و مشغول غذایش شد. انگار حرف دل حوریا را زده بود که از این حس دو گانه خلاصش کند و به او اجازه ی میزبانی می داد و با ذوق حسام را نگاه می کرد که دیس پلو را خالی کرد و با ولع از غذا می خورد. حاج رسول با خنده گفت: _ حسام جان عجله نکن، خفه نشی یه وقت. لیوان نوشابه را دستش داد و گفت: _ اینجوری پیش بری سر ماه نکشیده از این در تو نمیای. و قهقهه زد. حسام خندید و لپ های بادکرده اش که سبک شد گفت: _ تقصیر دخترتونه که انقدر دست پختش معرکه س... و رو به حاج خانم گفت: _ همیشه گفتن مادرو ببین دخترو بگیر... بی راه نگفتن. دست پرورده ی ایشونن. و با این حرف حسام، هم حوریا و هم حاج خانم لبخند زدند. همه به این حال خوب احتیاج داشتند و هر کس در ذهنش مشغول یک خیالپردازی و دلخوشی بود و حسام این حال و هوای خانه اش را دوست داشت. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 🕗」 . شوق پابوسی‌تان برده از این قلب، قرار🌙 کاشکی زائرتان باشم هر فصل بهار🌸 . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦
◖┋💍┋◗ ◗┋ 💑┋◖ . . مثل جامي توجه‌ت رو ابراز کن ؛ گرچه باشم ناظر از هر منظری جز تو در عالم نبینم دیگری .. . . ◗┋😋┋◖ چنان‌ ، در دلِ‌من‌رفتہ،ڪہ‌جان‌، در بدنۍ👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ◖┋💍┋◗
|. ❄️'| |' .| . •|: ‌ما عکس تو را🥰 به کوی و میدان زده‌ایم👌 تصویر تو را🌱 به پرده جان زده‌ایم💖 •|: ‌در صفحه‌یِ👇 قاموس لغت، بعد از تو😌 بر معنی عشق💚 خط بطلان زده‌ایم❌ |✋🏻 ‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌‌|💛 |🔄 بازنشر: |🖼 «1751» . |'😌.| عشق یعني، یڪ رهبر شده👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |.🌸'|
.🌙 ⃟💛'' 『 ‌』 • • آوای خوشی از آسمان می‌آید.. مهمانی یارِ مهربان می‌آید برخیز ڪه با نسیم جان افزایی بوی خوش ماه رمضان می‌آید☺️ |'✨دعاے روز ماه زیباے خدا✨'| 🤓 • • +چنـد روزے آسمـان نزدیـڪ اسٺـ‌ لحظـہ ها را دریــابــ :)‌🌱 .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
مشاهده در پیام رسان ایتا
°💓|💌° 🦋‌سے‌روز قدم بہ قدم با خدا کنیم و حس‌های نآب رو برای زندگےمون بہ ارمغان بیاریم با کلام قرآن کریم🤩 خوش‌اومدید‌ بہ مهمانے خدا🌸🌱 🍀 قرآن بخوان کہ باݪ پرواز است... •☺️•دلبرےکن،خدآمنتظرتہ👇🏻 •✨| @asheghaneh_halal °💓|💌°
فعلا قابلیت پخش رسانه در مرورگر فراهم نیست
نمایش در ایتا
≈|🌸|≈ ≈| |≈ . . ‍ خدایا 🙏 در آستانه حلول ماه مبارک رمضان🌙 برایمان بنویس :✍ ، و از همــه گناهـــان ونیــکیِ و 🍃 یَـارَبْ 🍃 اگرمرگ مان دراین ماه فرارسید ماراشامل رحمت هایت بگردان🙏🏻 و اگر بعد از آن زنــــــده ماندیم مارا دائم درراه راست قــــرار بده🙏🏻 و هر لحظــه ذکـــرما برای ♥️ تا دوباره متــولد بشویم { آمیـــن } . . ≈|💓|≈جانے‌دوباره‌بردار، با ما بیا بہ پابــوس👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ≈|🌸|≈
Tahdir joze1.mp3
4.13M
シ⟯ • • فرا رسیدن بهار طبیعت و بهار معنویت مبارک باد🌸✨ تندخوانی جز ۱/استاد معتز آقایی • • +شهرُ الرَمضان الّذی اُنزِل فیهِ القُرآن..♥️ 📖⃢💫 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•‌<💌> •< > . . 🕊|• شاید باور نکنید 19 سال با داود زندگی کردم روزی نبود که آرزوی شهادت نداشته باشد. انگار تمام روحش در جبهه و جنگ جا مانده بود. ❤️‍🩹|• بارها این جمله را می‎‌گفت و از او شنیده بودم، مخصوصا آن موقع که جنگ 33 روزه و 6 روزه اسرائیل با لبنان بود؛ می‌‎گفت: «چی می‎‌شد آقا فرمان بده بریم با این اسرائیلی‎ها بجنگیم». ⚔|• همیشه یک مرد جنگی این را در خودش می‎‌بیند که می‎‌تواند بجنگد، و من این را هر روز در داود می‎‌دیدم... 🦋|• که مثلا آرزو می‎کند ای کاش می‌‎شد، و حرص می‎‌خورد که اینجاست و نمی‌‎تواند با اسرائیل بجنگد. 🌷شـهـیـد مدافع حرم •<🕊> دلــِ من پشٺِ سرش ڪـاسه‌ےآبـےشــد و ریخٺ👇🏻 •<💌> Eitaa.com/Asheghaneh_Halal1
•••🛤💎••• ‡🎀‡ ‡ امام‌علی‌(علیہ‌السلام): پوشیده‌و‌محفوظ‌داشتن‌زن‌ مایع‌آسایش‌بیشتر‌،و‌دوام‌زیبایی‌است.... ‡💎‡چادرت، ارزش‌است، باورڪن👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ‡🎀‡ •••🛤💎•••
|•👒.| |• 😇.| . . •🌼 روش اسلام بهتر است... 🌸 نحوه و نوع در اسلام، بهتر از ازدواج در بقیه ادیان و بقیه ملل است.✌️🙂 هم مقدماتش، هم اصلش، و هم ادامه و استمرارش بر طبق مصلحت انسان گذاشته شده است.😇 البته ازدواج‌های بقیه ادیان هم از نظر ما معتبر و محترم است ... لکن این روشی که اسلام معین کرده، بهتر است.🥰 🌸 برای مرد حقوقی، برای زن حقوقی، برای ادامه زندگی آدابی، و برای ازدواج روش و شیوه‌ای معین کرده است.🤗 اصل هم این است که خانواده و باشد.☺️😊 نائب المهدی امام خامنه ای خطبه عقد مورخه ی 1377/1/19 . . |•🦋.|بہ دنبال ڪسے، جامانده از پرواز مےگردم👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal |•👒.|
∫°🍊.∫ ∫° .∫ . . با همدلے، هم فڪرے، همڪارے ومشورت با یڪدیگر میان خود، روابط سالم و صمیمے پدید آورید.🌺 ✍ هر یڪ از زوجین، دیگرے را نزدیڪ ترین و محرم ترین فرد نسبت به خود بداند و او را نیمه تن، حامے و پشتیبان خود تلقے ڪند.🙂 . . ∫°🧡.∫ بہ غیر از نداریم، تمناے دگر👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ∫°🍊.∫
قسمت اول رمان ازسوریه تا منا🌸👇 https://eitaa.com/heiyat_majazi/50883
‌ °✾͜͡👀 🙊 💬 ‌‌‏سلام. تو این ماه عزیز، برای همه مخاطبان کانال و از جمله من دعا کنین. پارسال ماه رمضون، یه روز من خونه پدرم اینا بودم. نزدیک افطار به دختر کوچولوم گفتم بریم سفره رو پهن کنیم بابا بزرگ روزه بودن افطار کنن. دخترم گفت چه جوری بابا بزرگ روزه گرفته؟😒 اینجوری که نمیشه روزه گرفت وقتی کسی میخواد روزه بگیره باید بره بازار از اون چیزای قلقلی و از اون چیزای دیگه بخره😀 این رو که میگفت با حرکت دست هم نشون میدادشون. فکر میکنید اونا چی بودن که آدم روزه دار باید از بازار بخره وگرنه روزش درست نیست ؟ بله زولبیا و بامیه😂😂😂 انقدر که دخترم زولبیا و بامیه دوست داره و ماه رمضون دیده سر سفره هست فکر کرده در صورت خریدن اونا روزه میشه گرفت☺️ ''📩'' [ 591 ] سوتےِ قابل نشر و بفرستین 🆔| @Daricheh_Khadem •‌⊰خاڪے باش تو خندیدنـ‌ـ😅✋⊱• °✾͜͡ ❄️ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
•.🥙 ⃝.. | 🌯| • رنگینک؛ دسر خوشمز‌ه‌ای از دیار جنوب😋 مواد‌لازم😃: 1⃣لیوان آرد سفید 0⃣3⃣ عدد خرما 0⃣0⃣2⃣ گرم مغز گردو نصف لیوان روغن مایع 5⃣2⃣گرم کره 1⃣ قاشق غذاخوری دارچین🥄 طرز تهیه👩🏻‍🍳 خب.🙃گردو رو جای هسته‌های خرما بینشون بزارید خرماهای حامل گردو را به‌شکل ایستاده در یک بشقاب غذاخوری، یا هر ظرفی با اندازه مشابه، بچینید. حالا تابه متوسطی را روی حرارت ملایم قرار دهید و آردهای الک شده را داخل اون بریزید🍚 شروع کنید هم‌زدن که راز خوب شدن دسر، هم زدنه🥣 وقتی آردها به‌حالت کرمی‌رنگ در اومدن؛ روغن مایع را اضافه کنید و حدود ۵ دقیقه، مخلوط را هم بزنید. حالا کره و دارچین را به دست مخلوط آرد بدهید و درجا، شعله گاز را خاموش کنید. اما همچنان هم بزنید و اجازه دهید کره با حرارت مواد داخل تابه، آب شود🥴 ⭕️توجه: با همزدن کم ترکیب آرد، گلوله‌گلوله و ناخوشایند خواهد شد.⭕️ 🍳 بعد از ترکیب کامل، مواد را روی خرماها بریزید. به دسرتان اجازه دهید کمی خنک شود و البته می‌توانید روی آن را به دلخواهتان، تزئین کنید.😌👩🏻‍🍳 واسه‌ی افطار‌نوش‌جان‌کنید😋🍽 +ڪاش مِنَّـٺ بگُذارے بـہ سَـرَم مهـدےجـان ٺا ڪہ هم سُفـره‌ے ٺـُو لحظہ‌ے افطار شَوَم🧡'' •.🥙 ⃝.. Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
مداحی آنلاین - چگونه در ماه رمضان رفتار خوبی داشته باشیم - استاد رفیعی.mp3
3.66M
↓🎧↓ •| |• . 🎙 . الهی این دل برای ورود به ماهت رو به راه نیست؛ پاک کن دل آلوده ی مرا...! 🕋📿 . . •|💚| •صد مُــرده زنده مےشود، از ذڪرِ ( ؏)👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal ↑🎧↑
.🌙 ⃟💛'' 『 』 • • یاد لب هاے ترڪ خورده ات انداختہ‌است🙃 دل ما را عطش لحظہ‌ے افطار حســــــین..💓 ..🌱 • • +دَم افطار همین ذڪرِ حسیـن؏ ما را بَـس :)‌♡ .🌙 ⃟💛'' Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت حسام آپارتمانش را برق انداخته بود و منتظر حوریا و خا
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . ( حوریا می گوید ) قرار بود با مادرم به خرید جهیزیه برویم. دو روز بود که کل بازار را زیر پا گذاشته بودیم که برای خرید لوازم آشپزخانه به انتخاب مشترکی رسیدیم و قرار بود امروز برویم برای خرید که از مرکز مروارید تماس گرفتند و گفتند برای برگزاری اولین جلسه به آنجا بروم. برنامه ام با مادر به هم خورده بود و از طرفی استرس رویارویی با آن بچه ها و جمع بندی مبحثی که قرار بود برایشان بازگو کنم، تمام روح و روانم را به هم ریخته بود. توی اتاقم در را بسته بودم و به تمام نوشته ها و کلیپ ها و تحقیقاتم در مورد مبحث حجاب سرک می کشیدم که بتوانم برای شروع تکه های جالب توجهی را انتخاب کنم. اگر از جلسه ی اول موفق باشم و بتوانم آنها را جذب کنم تا جلسه ی آخر، هم تشنه تر می شدند و هم با مشکلی مواجه نمی شدم. تقه ای درِ اتاقم خورد. با گفتن «بفرمایید» در باز شد و قامت خسته ی حسام با لبخندی که همیشه داشت نمایان شد. بلند شدم و به سمتش رفتم. _ سلام... کی اومدی؟ به داخل اتاق آمد و در را بست. آغوشش را باز کرد و من از خدا خواسته خودم را به او رساندم. _ سلام عزیزدلم. الان اومدم. _ پس چرا متوجه اومدنت نشدم؟ حسام مرا از خودش جدا کرد و گفت: _ بس که غرق کارات بودی. توی حیاط از پنجره نگاهت کردم اما متوجه نشدی. تازه یادم افتاد مشغول چه بودم. ابرویم هلال شد و گفتم: _ وااااای حسام... خانوم هاشمی تماس گرفت و گفت ساعت چهار مرکز باشم. اولین جلسه امروزه. حسام روی تختم دراز کشید و کمی خودش را کش آورد و گفت: _ خب این که ناراحتی نداره. باید خوشحال هم باشی که برات وقت خالی کردن. اینجوری زود از این مسئولیت خلاص میشی و پرونده ت بسته میشه. لبه ی تخت نشستم و حسام به سمت من چرخید. سرم را پایین انداختم و گفتم: _ هر وقت اسم حکم و پرونده میاد دلم یه جوری میشه. دستش را دراز کرد، موهایم را پشت گوشم زد و گفت: _ قربون دلت بشم من... تو بهش بعنوان حکم نگاه نکن. منم دیگه از این کلمه ها استفاده نمی کنم. لبخندی زدم و گفتم: _ امروز قرار بود با مامان بریم خرید. همه ی برنامه مون بهم ریخت. _ چرا به هم ریخت؟ تو که باید ساعت چهار عصر اونجا باشی، قطعا تا ساعت شش بر می گردی. الانم که تابستونه و حتی ساعت شش هم هوا گرمه و مغازه ها دیر باز میشن. خودم مادر رو میارم و میایم دم مرکز دنبال تو... خودم میرسونمتون. دیگه چی؟ دستم را توی موهایش فرو بردم و او را نوازش کردم. _ دیگه... استرس. نگرانم نتونم جذبشون کنم و کنترل کلاس از دستم در بره. مخصوصا با هشداری که خانوم هاشمی درمورد رفتار این بچه ها بهم داد. نیم خیز شد و متمایل به من نشست. _ اینم نگرانی نداره. دفعه اولت نیست با بچه ها سر و کار داری... خندید و ادامه داد: _ ضمنا جنابعالی منِ ارازل رو اینجوری جذب و شیفته کردی مطمئنم از پس چهار تا بچه دبیرستانی به خوبی بر میای و عاشقت میشن. معترضانه به او اخم کردم و گفتم: _ حق نداری به خودت توهین کنی. بینی ام را کشید و گفت: _ اگه ارازل نبودم پس چی بودم؟ از لبه ی تخت بلند شدم و دستش را گرفتم و او را هم بلند کردم. حلقه ی دستش دور کمرم نشست. گفتم: _ سردرگم بودی... راه گم کرده بودی وگرنه تو کجا و دور از جونت ارازل کجا... دیگه این حرفو نزنی. پیشانی ام را بوسید و با هم از اتاق برای صرف ناهار بیرون رفتیم. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #توبه_نصوح۲ #قسمت_شصت_ویکم ( حوریا می گوید ) قرار بود با مادرم به خرید جهی
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . وارد مرکز شدم. پیرمرد نگهبان این بار مرا می شناخت، بدون معطلی در را برایم باز کرد. خودم را به اتاق مدیریت رساندم و با خانم هاشمی و چند نفر از همکارانش احوالپرسی کردم. خانم هاشمی یکی از همکارانش را پیش کشید و گفت: _ ایشون خانوم عزتی هستن که دفعه ی قبل ذکر خیرشون بود. دوباره حالش را پرسیدم و خودم را معرفی کردم. خانم عزتی گفت: _ این بچه ها فقط یکی دو جلسه ی اول بد قلق هستن. دفعات بعدی خودشون منتظر مربی میمونن. شما هم اگه برخوردی دیدی یا حرفی شنیدی نگران نباش. جلسات اول میخوان قلدربازی دربیارن و بگن ما هم کسی هستیم. خب... اینجوری یاد گرفتن یه خودی نشون بدن. فقط به لبخندی اکتفا کردم و همراه او به سمت انتهای راهرو رفتم. قبل از ورود به کلاس آرام پچ زد ( هواتو دارم ) تمام این حرفها بیشتر نگرانم می کرد و هنوز بچه ها را ندیده، ذهنم از آنها غول های بی شاخ و دم می ساخت. در کلاس را باز کرد و ابتدا خودش و بعد هم من وارد کلاس شدیم. یک لحظه تمام وجودم را اضطراب گرفت و چشمم سیاهی رفت. در دلم چند صلوات فرستادم و تا زمانی که خانم عزتی مرا به آن چهره های تُخس و نگاه های تمسخرآمیز و بی محل معرفی کرد، آرامشم را به دست آوردم. خانم مراقبی که تا آن زمان در کلاس بود، برای استراحت به دفتر مرکز رفت و خانم عزتی جایش را گرفت. بسم الله گفتم و نگاهی اجمالی به تک تکشان انداختم. _ سلام... حوریا هستم. میمنت. یکی از آنها نگاهی به بقیه انداخت و با پوزخند گفت: _ چه اسم جِلفی... و همه خندیدند که درمیان خنده شان یکی دیگر گفت: _ نه بابا جلف کجا بود... از این اسمای حاج خانومی و جلسه مذهبیه... و دوباره کلاس روی هوا رفت. سعی کردم خودم را نبازم و خانم عزتی هم سکوت کرده بود و می خواست سطح کلاس داری مرا بسنجد که دستش بیاید چه جاهایی باید برای مدیریتشان به دادم برسد. خندیدم و چادر را از سرم برداشتم و با دقت و آرامش و سکوت شروع کردم به تا زدن آن... _ خاکی نشه حاج خانوم... لبخندی زدم و گفتم: _ آفرین... خوب متوجه شدی... بخاطر اینکه کثیف و خاکی نشه و از خوش تیپیم کم نشه دارم تاش میزنم که برش دارم. و بعد چادر تا زده را توی پلاستیک گذاشتم. صدای شیطنت آمیزی از ته کلاس آمد... _ نامحرم نبیندتون حاج خانوم. دوباره صدای قهقهه کل کلاس را گرفت. من هم با آنها همراه شدم و طوری وانمود کردم که انگار حرف با مزه ای زده. _ ممنون که به فکر حجاب منی... نگران نباش اینجا همه محرمیم و آقای نامحرمی بینمون نیست. همه با هم خواهریم... نفر اولی که روی صندلی اش پهن شده بود گفت: _ ولی ما خواهر نمی خوایم... من هم به چشمش زُل زدم و گفتم: _ ولی من خیلی دلم خواهر میخواد... مخصوصا خواهرای شیطونی مثل شما رو... [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
「💚」◦ ◦「 . در این بهار آفرینش🌿 شروع شد بهار قرآن🌙 تمام این حرم، پر از نور✨ تمام صحن، عطر باران☁️ . ◦「🕊」 حتما قرارِشـــاه‌وگدا، هست‌یادتان👇🏻 Eitaa.com/Asheghaneh_Halal 「💚」◦