eitaa logo
عاشقانه‌‌ های‌ حلال C᭄
14.9هزار دنبال‌کننده
20.4هزار عکس
1.9هزار ویدیو
82 فایل
ˇ﷽ براے تماشاے یڪ عشق ماندگار، در محفلے مهمان شدیم ڪھ از محبّت میان عـلے'ع و زهـرا'س میگفت؛ از عشقے حـلال...💓 •هدیهٔ ما به پاس همراهےِ شما• @Heiyat_Majazi ˼ @Rasad_Nama ˼ 🛤˹ پل ارتباطے @Khadem_Daricheh ˼ 💌˹ تبادلات و تبلیغ @Daricheh_Ad ˼
مشاهده در ایتا
دانلود
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . [📖] رمان:《 》 [ ] _ من بهتون قول میدم، قسم میخورم دیگه هرگز طرف اون روزهای زندگیم نمیرم و توبه مو تا ابد نگه میدارم. اون روزی که ناخودآگاه راه کوه رو پیش گرفتم خیلی درمونده بودم. نمی دونستم با یه توبه ی ته دلی از کوه بر می گردم. _ منم براتون دعا می کنم. مطمئن باشید منم اگه قصد رد کردن خواسته تونو داشتم همون اول بهتون جواب منفی می دادم و اینهمه زمان و ثابت کردن رو پیش نمی آوردم. پس به خاطر خودمم که شده عمیقا دعاتون می کنم. صدایش می لرزید تا حرفش را تمام کرد. لبخند رضایت از ابراز احساس مبهمش روی لبم نقش بست و ترجیح دادم سکوت کنم که اورا خجالت زده نکنم. کمی گذشت گفتم: _ میاید روی ایوان؟ بدون حرف بعد از چند لحظه این بار با روسری که به سرداشت و نه با چادر رنگی روی ایوان آمد لحظه ای سرش را بالا گرفت و نگاهم کرد و سرش را پایین انداخت و گفت: _ چند وقته خونه مون رو می بینید. _ نمی دونم. چند باری توی دوره ی جاهلیت. خندیدم و ادامه دادم: _ و هر شب در دوره ی حریت. فاصله مان خیلی زیاد بود و متوجه واکنشش نمی شدم اما تمام قلبم راضی بود از این لحظات نابی که برایم رقم می خورد. _ چرا با وجود اون دو تا خونه مستأجرید؟ _ تا حالا از تنهایی... تحمل اون خونه ها رو توی تنهایی نداشتم که عزیزانم نبودند. از درد تنهایی هم آروم و قرار نداشتم تقریبا هر سال جا به جا شدم و محله مو عوض کردم اما اینبار محاااااله جا به جا بشم و هر دو خندیدیم. من مردانه و او ظریف و محجوب و دخترانه. _ دوست نداشتین درس بخونین؟ _ تقریبا انگیزه ای نداشتم و اینکه بچه که بودم با همون فکر و خیال بچگانه و توی اوج تنها موندنم، مدام با خودم می گفتم پدرم اگه پزشک و جراح نبود اون شب برای عمل نمی رفتن و حداقل الان پدر و مادرم رو داشتم. منم تا دیپلم بیشتر نخوندم. البته اگه بخواید سعی می کنم بخونم هر چند هیچ علاقه ای ندارم. _ خواسته خودتونم مهمه. شما آدم موفقی هستید و شغل مناسبی دارید و گلیمتونو از آب می کشید بیرون. این به نظرم مهمتره. حالا هر وقت تمایل داشتین ادامه تحصیل هم بدید که خیلی بهتر میشه و صد البته برای خودتون. ادامه داد: _ چرا از من سوالی نمی پرسید؟ همش من دارم می پرسم. یک لحظه هم از او چشم بر نمی داشتم. انگار نمی توانستم در حد یک پلک به هم زدن نگاهم را از دیدنش محروم کنم بخصوص الان که خودش هم می دانست من کجا هستم و اورا می بینم. اما او خیلی خویشتن دار بود و فقط گاهی سرش را بالا می گرفت و بقیه حرف هایش را همانطور که توی ایوان ایستاده و به ستون ایوان تکیه داده بود می گفت. _ خب خودتون از شرایطتون بگید. من همین حوریایی که دیدم با همین حد شناخت، پسندیدم. دوباره بالا را نگاه کرد و گفت: _ دانشجوی سال دوم حسابداری هستم. بیست سالمه و البته مربی باشگاه هم هستم. _ چه عالی... پس شما هم ورزشی هستین؟ _ بله. از همون بچگی شروع کردم و حالا توی همون رشته مربی ام. _ چه رشته ای؟ _ تکواندو... باشگاهمون دو تا کوچه بالاتر از مسجده. بچه های سه تا ده سال رو مربیگری می کنم. _ عالیه... موفق باشین. پس هر زمان چیزی لازم داشتین درب مغازه من به رو تون بازه. _ ممنونم. شاید برای خرید وسایل و لباس بچه های جدید بعدا مزاحمتون بشم. آقا حسام من باید قطع کنم. دیروقته برا سحر بیدار نمیشیم. دلم نمی خواست قطع کند. تازه جان گرفته بودم‌. دوست داشتم او بگوید و بگوید و بگوید و من تا ابد بشنوم و با طنین صدای دخترانه اش غرق رویا شوم. بی تابش می شدم و بی قرار بودنش. اصلا انگار دوست نداشتم از بالکن اتاقم که به داخل آپارتمان می آمدم، حوریا را توی محیط خانه ام نبینم. می دانستم این حس غیرمنطقی است اما بعد از چند سال تنهایی و یکنواختی انگار روحی تازه به زندگی ام دمیده شده بود و دوست داشتم از این حس یک نفره بودن و هر گوشه ی خانه، حسام را دیدن، خلاص شوم. تماس که قطع شد مثل هر شب چیزی خوردم و ساعتم را برای نماز صبح تنظیم کردم و خوابیدم. [⛔️] ڪپے تنها‌باذڪرمنبع‌موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
❢💞❢ ❢ 💌❢ . . . تالار را هماهنگ کرده بودند و آتلیه و فیلمبرداری را هم انتخاب کرده بودند و قرار بود حسام با آنها قرارداد ببندد. در کنار جلسات شیمی درمانی و حالِ بدِ حاج رسول، جهیزیه هم خریداری می شد و یک راست به آپارتمان حسام برده می شد و مرتب می چیدند. تقریبا همه چیز آماده بود. حسام و حوریا به آپارتمان رفته بودند و منتظر رسیدن سرویس خواب، که آن را طبق سلیقه ی حوریا بچینند. خانه ی حسام کلی تغییر کرده بود. با آن پرده های تور و وسایل تازه که به سلیقه ای دخترانه و نو عروسانه خریداری شده بود، رنگ و رو و حس و حال آپارتمان حسام کاملا عوض شده بود. حوریا پرده ی حریر زیتونی رنگ را کنار زد و درِ بالکن را باز کرد و سرکی به حیاط خانه ی پدرش کشید. حسام خندید و گفت: _ تا حالا کار من این بود توی بالکن باشم از این به بعد کار تو میشه... حوریا لبخندی زد و با نفسی عمیق آرزوی بهبودی پدرش را توی ذهنش می پروراند. دست های حسام دور کمرش حلقه شد و سرش کنار گوش حوریا جای گرفت و نجوا کرد: _ خوشبختت می کنم. بهت قول میدم. حوریا خودش را بیشتر در آغوش حسام فرو برد و با وجود حسام، به آینده امیدوار بود. _ بریم تو؟! میترسم کسی ببینه. حسام همانطور حوریا را به داخل کشاند و روی سرش را بوسید. برقی از شیطنت به چشمش نشست و گفت: _ میگم حوریا... نمی دونم چرا این اتاقو از همه جای این خونه بیشتر دوست دارم؟! _ چطور مگه؟ آهان... بخاطر بالکن؟ حسام به پاستوریزه بودن حوریا خندید و ادامه داد: _ اون که جای خود... اصلا همه چی از این بالکن شروع شد. ولی... سرویس خواب رو بچینیم دلچسب تر هم میشه... حوریا که تازه منظور حسام را می فهمید با اخمی که پر از خنده بود (منحرف) ی نثار حسام کرد و از اتاق بیرون رفت که از آن جو فرار کند. بعد از چیدن سرویس خواب و شیطنت های حسام و فرار کردن های حوریا، راهی مرکز مروارید شدند. حوریا با دختران آنجا تقریبا خو گرفته بود و دوست داشت برایشان کاری انجام بدهد. روحیه ی تغییر پذیر و هدایت شونده ی آنها بخصوص در این سن آسیب پذیر، بیشتر حوریا را ترغیب می کرد دل بسوزاند و از جان مایه بگذارد. [⛔️]ڪپےتنها‌باذڪرمنبع‌‌ونام‌نویسنده‌ موردرضایت‌است. . . ❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal