عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
❢💞❢ ❢ #عشقینه 💌❢ . . . #رمان_ضحی #قسمت_بیستوهشتم خودم جلو افتادم و وارد اتاق شدم... از توی کمد
❢💞❢
❢ #عشقینه 💌❢
.
.
.
#رمان_ضحی
#قسمت_بیستونهم
ژانت بی حوصله کل کلمون رو قطع کرد: تمومش کنید دیگه
بحث رو شروع کنید!
با ترس خنده داری گفتم:
_چشم...
من یه سوال دارم؛
خدا از کجا و چجوری وارد زندگی انسان ها شد؟
با فرض تو که میگی ادیان متصل به خدا نیستن یعنی یا خدایی در جهان وجود نداره، که دیروز اونهمه راجع بهش صحبت کردیم، یا اونقد خدای بی خیال و منفعلیه که اینهمه سال هیچ تلاشی برای معرفی خودش و ارتباط با مخلوقاتش نکرده
هدفی هم که از خلقت نداشته اصلا معلوم نیس آدما رو خلق کرده برای چی نه کاری باهاشون داشته نه حرفی باهاشون داشته
اما اصلا قبول با در نظر گرفتن یکی از این دو فرض شما، حالا که پس یا خدایی نیست و یا حرفی برای گفتن با بشر نداره پس خدا از کجا تو زندگی بشر پیداش شد؟ چی شد بشر برای خودش خدا متصور شد و این مفهوم رو تعریف کرد؟ پرستش خدا متناسب بقایای تاریخی و سنگ نوشته ها از ابتدای شکل گیری حیات انسانی روی کره ی زمین وجود داشته
حالا سوال اینه که چی شد انسان با اون ذهن خالی از داده یبارکی به این نتیجه رسید که باید یه چیزی رو بپرسته؟ با فرض عدم صحت پیامبری و اتصال به وحی که تو مطرح میکنی...
چرا و چطور یهو به این نتیجه رسید که باید برای خودش خالق متصور بشه و یه چیزی مافوق خودش رو قبول کنه؟
_خب واضحه... بخاطر اینکه خودش رو در برابر طبیعت و پدیده ها ضعیف و ناتوان میدید و احساس میکرد به کمک احتیاج داره...
دربرابر زلزله سیل آتشفشان و همه پدیده های طبیعی که اون زمان میدید و هیچ روش و ابزاری برای مهارش نداشت. برای همینم اغلب بزرگ ترین چیزی که میدیدن رو میپرستیدن مثل خورشید
_درباره ریشه های این الهه ها و خداهای گوناگون بعدا صحبت میکنیم... این چیزی که تو میگی شاید درمورد پذیرش(نه ایجاد) آئین های شرک آمیز مثل خورشید پرستی صدق کنه اما با این تفسیر تو ایده ی خدای نادیدنی و یکتا از کجا اومده؟
_از ذهن آدمهای باهوش و فرصت طلبی که خودشون رو پیامبر معرفی میکردن...
_خب اولین بار از کجا اومده یعنی حاصل خلاقیت پیامبرا بوده منظورت اینه دیگه؟
_ببین معادله ی ساده ایه... من ادعای ارتباط با چیزی رو میکنم که هیچ کس نمیبینه و توی عالم آدم خاصی میشم
_اولا فراموش نکن که با یک ذهن خالی طرفی!
اما نکته مهمتر،چیزی وجود داره که این ادعای تو رو زیر سوال میبره...اونم اینکه اگر انسان از ترس به خدا پناه میبره یقینا میل داره اولا حتما خدای خودش رو ببینه تا قدرتش رو باور کنه...
و ثانیا هر چی بیشتر باشن بهتره! چون نقطه اتکای بیشتری داره حالا یکی جواب نداد یکی دیگه...
تاریخ الهه پرستی هم همینو تایید میکنه... اما پیامبرها اومدن دست گذاشتن رو همین دو تا اصل و برعکسش رو آوردن خدای نادیدنی و یکتا!
در حالی که هر عقلی میفهمه در میان امت بت پرست نادیده پرستی و یکتاپرستی بازار نداره... کما اینکه تاریخ هم دقیقا همین رو اثبات میکنه...
تاریخ به ما میگه اکثر پیامبران توسط امتشون پس زده شدن و ادعاشون مورد قبول واقع نشد!
خب حالا مثلا یکی شون دچار خطای محاسباتی شد فکر کرد این ایده میگیره زد و نشد بقیه چرا در طول تاریخ از رو دست یه الگوی ناموفق کپی زدن؟ اینهمه پیغمبر!
اصلا مگه کاهن معابد بت ها شدن بد بود اینهمه مزایا داشت...
چرا باید خودشون رو به مصیبت مینداختن با اینهمه سختی می ارزه اصلا؟
مگه نیومده از این قضیه سوء استفاده کنه سود ببره اینکه همش داره ضرر میده چرا تغییر رویه نمیده؟ تا کی میخواد اشتباهش رو ادامه بده؟
مثال میزنم براتون:
مثلا نوح(ع) به عنوان قدیمی ترین پیامبر مشهور بعد از آدم(ع)، خب نوح چکار میکنه به سراغ قومش میره برای دعوت به پرستش خدای یکتا و نادیدنی!
خب هر عقلی میفهمه مردم با ماه و خورشید و بت های دیدنی بیشتر از خدای نادیدنی ارتباط برقرار میکنن و درصد شکست بسیار بالاست کما اینکه میبینیم تو کل 900 و خورده ای سال پیغمبری نوح 8 یا هشتاد نفر فقط بهش ایمان آوردن این عدد اصلا شوخیه!
اون آدم اگر میخواست به شهرت و ثروت برسه از طریق کهانت بت ها هم میتونست بسیار هم بیشتر و راحت تر!
اصلا یه فرض محال دیگه رو هم قبول میکنیم قبول خواسته شانسش رو امتحان کنه شاید این ایده گرفت. خوبه؟!
خب مگه برای قلق گیری و فهمیدن اینکه یه ایده چقدر میتونه موفق باشه چقدر زمان لازمه؟ یه سال دو سال ده سال صد سال! طرف 900 سال پیغمبری کرد متوجه نشد از این نمد براش کلاه در نمی آد؟
تازه با فرض تو که هم باید باهوش باشه و هم فرصت طلب نباید بی دلیل زمان رو از دست بده... تو یه جا بخوای بری مثلا مسیحیت رو تبلیغ کنی بعد ده سال 8 نفر رو جذب کنی از نظر همه اون پروژه ناموفقه خسته میشی حداقل جات رو عوض میکنی!
#به_قلم_شین_الف
.
.
❢💞❢ Eitaa.com/Asheghaneh_Halal
عاشقانه های حلال C᭄🇮🇷
•𓆩⚜𓆪• . . •• #عشقینه •• #یکسالونیمباتو #قسمت_بیستوهشتم خانباجی استکان چایش را سر کشید گ
•𓆩⚜𓆪•
.
.
•• #عشقینه ••
#یکسالونیمباتو
#قسمت_بیستونهم
گل از روی احمد آقا شکفت. با خوشحالی گفت:
چشم آقاجان.
ممنون که اجازه دادین
آقاجان از جا برخاست که به مسجد برود و ما هم به احترام او از جا بلند شدیم.
خواستم وسایل سفره را به مطبخ ببرم که آقاجان دست روی شانه ام گذاشت و گفت:
رقیه بابا برو زود کاراتو بکن حاضر شو که زود برین و برگردین بدقولی نکنین.
خانباجی سینی وسایل را از دست من گرفت و آهسته در گوشم گفت:
با من بیا.
احمد همراه پدرم تا در حیاط رفت و بعد در انتظار من در حیاط نشست.
خانباجی مرا با خود به پستوی مطبخ برد.
یکی از لباس هایی را که مادر به تازگی برایم خریده بود را به دستم داد.
لباس نیلی رنگ و بلندی بود.
یک روسری سفید و یک جفت کفش پاشنه بلند مشکی هم به من داد تا بپوشم.
موهایم را شانه زدم و وضو گرفتم.
لباس هایم را پوشیدم و روسری ام را زیر گلویم گره زدم و دو گوشه اش را روی هم آورم.
چادرم را سرم کردم و به حیاط رفتم.
مادر و خانباجی پایین پله ها ایستاده بودند و احمد آقا کمی عقب تر از آن ها ایستاده بود.
نزدیک آن ها که شدم مادر جلو آمد، مرا بغل گرفت، بوسید و گفت:
مواظب خودت باش.
بعد آهسته در گوشم گفت:
نه خیلی سبک باش نه خیلی سنگین خودت باش ولی مواظب باش هنوز عقدی ازت سوء استفاده نکنه.
واقعا منظور مادر و خانباجی را از این جمله درک نمی کردم مثلا او چه سوء استفاده ای یا دست درازی می توانست به من بکند؟
در جواب مادرم فقط چشم گفتم و از آن ها خداحافظی کردم.
مادر و خانباجی برای بدرقه مان تا دم در آمدند.
مادر خطاب به احمد آقا گفت:
دیگه جون شما و دختر ما
مواظبش باشین زود هم برگردین
احمد هم گفت:
به روی چشم مادر جان.
خداحافظی کردیم و پا در کوچه گذاشتیم.
احمد به سمت اپل قهوه ای رنگی که روبروی در حیاط مان پارک بود رفت.
کلید انداخت و درش را باز کرد.
در سمت سرنشین را هم باز کرد و تعارف کرد بنشینم.
سوار که شدم در را برایم بست و خودش هم سوار شد.
با بسم الله ماشین را روشن کرد و به راه افتاد.
ماشینش هم مثل خودش تمیز و مرتب بود.
از خم کوچه پس کوچه ها گذشتیم و وارد خیابان اصلی شدیم.
از خانه ما تا حرم کمتر از نیم ساعت راه بود.
احمد ساکت بود و فقط گاهی با لبخند نگاهم می کرد.
ماشینش رادیو هم داشت.
آقاجان معتقد بود رادیو و تلوزیون فقط ابتذال است و ما در خانه مان حتی رادیو هم نداشتیم.
برای همین با تعجب نگاهم روی رادیوی ماشینش خیره مانده بود.
متوجه نگاهم شد و پرسید:
چیزی شده؟
.
.
•🖌• بہقلم: #ز_سعدی
.
.
𓆩مرجعبهروزترینرمانها𓆪
Eitaa.com/asheghaneh_halal
•𓆩⚜𓆪•